آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴ ۰۷:۵۷ بعد از ظهر
|
|||||||
مدیر انجمن مطالب جالب
شماره عضویت :
658
حالت :
ارسال ها :
2423
محل سکونت : :
پایتخت
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
341
اعتبار کاربر :
31653
پسند ها :
1693
تشکر شده : 4530
|
ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟ ﻣﺎﺩﺭ: ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ . ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻡ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ . ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ .... ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ،ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﻗﻠﺐِ ﻣﺎﺩﺭﻭ ﻋﺸﻘﺶ ﻧﯿﺴﺖ.... به سلامتی تموم مادرای دنیا ....
می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
اطلاعات نویسنده |
داستانی کوتاه بسیار زیبا ( قدر مادراتونو بدونید ) :(
دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴ ۰۹:۱۶ بعد از ظهر
[1]
|
||
یک داستان کاملا هندی و تخیلی
خود مامانشم بخواد بیمارستانم همچین کاری نمیکنه این کلیپ فکر کنم تاثیرش بیشتر باشه می پسندم 4 0 4 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر |
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستانی کوتاه بسیار زیبا ( قدر مادراتونو بدونید ) :(
دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴ ۰۹:۳۳ بعد از ظهر
[2]
|
|||
اجازه منم یه داستانی که پدر بزرگم برای داییم تعریف کرده رو بگذارم
ایشون تعریف کرده بود(خدابیامرزه تمام پدران شهدا رو) یه پسری با سنگ میزنه به پای پدرش واین پدر خیلی درد می کشیده ولی درهمون حال می خندیده بهش میگن دلیل خنده شما چیه؟ میگه :بچه که بودم پدرم دنبالم گذاشت تا منو بزنه در حین فرار توی ذهنم بود یه سنگ بردارم بزنم طرف پدرم ولی من سنگ رو برنداشتم وفرار کردم الان یاد اون روز افتادم که من سنگ رو برنداشتم وفرار کرد پسرم با سنگ زد به پایِ من این پسر من چی بسرش میاد توسط پسرش معلوم نیست حواسمون باشه به حرفامون بچه های خوب ومومن انجمن بهتراز بابا ومامان نداریما به همه میگم گاهی یه لبخند شادشون میکنه ولی یه اخم به پدر یه عمر برامون سرشکستگی داره ها نگاه به این نکنیم ماه رمضان روزه گرفتیم،نمازمون خیلی عالی شدا.... حواسمون باشه پدر یه دعابکنه زندگیمون زیرورو میشه ها ویه نفرینشم بیچاره مون میکنه می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
داستانی کوتاه بسیار زیبا ( قدر مادراتونو بدونید ) :(
دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴ ۱۰:۳۶ بعد از ظهر
[3]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
1319
حالت :
ارسال ها :
681
محل سکونت : :
زیر سایه ی مرتضی علی هستم
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
166
اعتبار کاربر :
6414
پسند ها :
744
تشکر شده : 307
|
مادرم تاج سرم چجوری مهربونی هات رو جبران کنم...
می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستانی کوتاه بسیار زیبا ( قدر مادراتونو بدونید ) :(
دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴ ۱۰:۵۹ بعد از ظهر
[4]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1310
حالت :
ارسال ها :
3265
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
431
دعوت شدگان :
2
اعتبار کاربر :
74079
پسند ها :
5100
تشکر شده : 6163
|
من بدهکار توام ای مادر
همه جانی که به من بخشیدی لحظاتی که برای امن من جنگیدی و بدهکار توام عمرت را روزهایی که ز من رنجیدی اشک ها دزدیدی، و به من خندیدی... من بدهکار توام ای مادر! می پسندم 0
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
داستانی ، کوتاه ، بسیار ، زیبا ، قدر ، مادراتونو ، بدونید ، |
|