آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
دوشنبه ۲۶ امرداد ۱۳۹۴ ۱۱:۱۶ قبل از ظهر
|
|||||||
بانو
شماره عضویت :
1957
حالت :
ارسال ها :
863
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
124
اعتبار کاربر :
12898
پسند ها :
948
تشکر شده : 1235
|
بیستم مهرماه سال 1359 ساعت نه صبح ،دختر پرستاری که فارغالتحصیل رشته مامایی بود،
به همراه چهار تن از رزمندگان به اسارت دشمن درآمد. «فاطمه ناهیدی» ابتدا در جهادسازندگی و بعد از آن در کمیته امداد امام فعالیت داشت. با آغاز جنگ برای کمک وهمیاری رزمندگان به خرمشهر رفت و به اسارت دشمن بعثی در آمد. عراقیها برای این پیروزی با هلهله و شادی اقدام به تیراندازی هوایی کردند. چند روز بعد سه خانم ایرانی نیز اسیر شدند ، ناهیدی در اردیبهشت ماه سال 1360 به همراه همراهانش دست به اعتصاب غذا زد، با این اعتصاب مسئولین عراق موافقتکردند آنها برای خانوادههایشان از طریق صلیب سرخ نامه بنویسند، اولین اسیر زن ایرانی در روز دوازدهم بهمن ماه سال 1362 به همراه 190 نفر دیگر آزاد گردید.
ویرایش موضوع توسط : یازهرااا
در تاریخ : دوشنبه ۲۶ امرداد ۱۳۹۴ ۱۱:۲۱ قبل از ظهر
می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
اطلاعات نویسنده |
"✿"اولــیــن زن اسیــردفـــاع مقـــدس"✿"
دوشنبه ۲۶ امرداد ۱۳۹۴ ۱۱:۲۱ قبل از ظهر
[1]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1957
حالت :
ارسال ها :
863
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
124
اعتبار کاربر :
12898
پسند ها :
948
تشکر شده : 1235
|
آزاده فاطمه ناهيدي
دلم براي معنويت آن روزها تنگ مي شود... زنان اين سرزمين كهنسال، پيوسته در عرصه هاي نبرد خير وشر، در كنار مردان با ستم ستمگران به مقابله ايستاده و برگهاي زريني را به تاريخ سراسر جانفشاني و پاسداري از آيين و ميهن افزوده اند. زنان ايراني، دراسارت دشمن جبار نيز ثابت كردند كه اين ملت، در برابر هيچ قدرتي سر تسليم فرود نمي آورد و تعظيم و تكريم را فقط شايسته ”او“ مي داند كه عزت و سربلندي انسانهاي مخلص و صبور را ضمانت كرده است.“ قبل از اسارت چه مي كرديد؟ در رشته مامايي فارغ التحصيل شده بودم و در مناطق محروم خدمت مي كردم. چند سالتان بود و چه شد كه تصميم گرفتيد عازم جبهه شويد؟ بيست و چهار سال داشتم. در شهر بم بودم كه خبر شروع جنگ را شنيدم و به جبهه رفتم. از خودتان نپرسيديد كه زن در جبهه چه مي كند؟ چرا، ولي با توجه به تخصصي كه داشتم و مخصوصاً با عشقي كه به خدمت به كساني كه به تجربه هاي پزشكي من نياز داشتند، مي دانستم كه حضورم مفيد خواهد بود. نترسيديد؟ چرا. يادم مي آيد كه با صداي هر انفجاري بند دلم پاره مي شد. من هيچ وقت جنگ را آن جور نديده بودم. از ابتداي ورود خود به جبهه و احساستان بگوييد؟ تازه رسيده بوديم دزفول و يكراست رفته بوديم پايگاه وحدتي. من بودم و دكتر صادقي، آقاي زندي و برادر جرگويي با دو نفر ديگر كه امدادگر بودند. من هم كه سال گذشته در رشته مامايي فارغ التحصيل شده بودم. از تهران يك اكيپ شديم و رفيم جبهه. اول رفتيم غرب، اما سه روز بيش تر نمانديم. گفتند جنوب بيشتر به نيرو نياز دارد. رفتيم انديمشك. همه جا پر از دود بود. نيروگاه برق را زده بودند. گفتم ”بهتر است برويم دزفول. شب دزفول بمانيم و صبح حركت كنيم.“ همه موافق بودند. اما دزفول هم دست كمي از جاهاي ديگر نداشت. در پايگاه وحدتي دزفول، فقط نيروهاي ارتشي مانده بودند و زنها و بچه ها را برده بودند. به ما هم اجازه ورود نمي دادند. عموي من آنجا بود. تلفن كردم و او آمد ما را برد داخل پايگاه. شب وحشتناكي بود. از بس آنجا را مي كوبيدند، فكر مي كردم تا صبح زنده نمي مانيم. قبل از جنگ، زياد با خانواده مي رفتيم آنطرف ها. پايگاه وحدتي جاي قشنگي بود. آن شب خيلي ساكت بودم. به جز صداي انفجار يا بمباران صداي ديگري وجود نداشت. آيا موردي پيش آمد كه به ترديد بيفتيد و احساس كنيد كه اشتباده كرده ايد كه به منطقه جنگي آمده ايد. بله، زماني كه مجروحان را مي ديدم به خصوص وقتي كه مي ديدم چطوري جوانان ما دست و پا و چشم و اعضاي بدن خود را از دست مي دهند و معلول مي شوند. ولي من از دو دلي بدم مي آيد. دلم مي خواست هر تصميمي مي خواهم بگيرم، زودتر بگيرم. فكر مي كردم كاش به حرف دايي گوش كرده بودم و نمي آمدم. آيا كسي با جبهه رفتن شما مخالفت كرد؟ بله. وقتي مي خواستم بيايم جبهه، دايي من اصرار مي كرد بمانم. مي گفت، ”احساساتي شده اي.“ مي گفت ”ما جنگ جهاني دوم را ديده ايم. به اين سادگيها نيست. كشته شدن دارد، مفقود شدن دارد، اسارت دارد. اگر بروي دست و پايت قطع شود، يك عمر بيچاره مي شوي.“ هرچه برايش توضيح مي دادم بايد بروم، وظيفه است، گوش نمي داد. پدر و مادرتان هم مخالفت كردند؟ خير. مادرم مي گفت، ”داداش! اصرار نكن. بگذار با خيال راحت برود.“ مامان به اين كارهاي من عادت داشت. بابا هم مي دانست وقتي مي گويم ”مي خواهم بروم“، حتماً فكرهايم را كرده ام. چيزي نگفت. از وقتي فارغ التحصيل شده بودم، رفته بودم مناطق محروم. احساس مي كردم وجودم آنجا لازم تر است. حضرت امام در يكي از فرمايشاتشان دستور داده بودند كه هر كس مي تواند برود و به مناطق محروم به مردم خدمت كند. زمان شروع جنگ من در يكي از روستاهاي اطراف بم بودم، كه شنيدم جنگ شروع شده. همانجا تصميم گرفتم بروم جبهه. آمدم تهران. مادربزرگ فوت كرده بود. تازه دفنش كرده بودند. خيلي دوستش داشتم. به هم خيلي نزديك بوديم. همه حرفهايم پيش او بود. اما جنگ همهٔ باورها را عوض كرده بود. حتي نمي توانستم بمانم ختم مادربزرگ تمام شود. می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
"✿"اولــیــن زن اسیــردفـــاع مقـــدس"✿"
دوشنبه ۲۶ امرداد ۱۳۹۴ ۱۱:۲۲ قبل از ظهر
[2]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1957
حالت :
ارسال ها :
863
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
124
اعتبار کاربر :
12898
پسند ها :
948
تشکر شده : 1235
|
شما را كجا بردند؟ غروب بود كه رسيديم تنومه. هوا تاريك شده بود كه من را فرستادند آسايشگاه. اسراي آن آسايشگاه همه درجه دار بودند. من كه وارد شدم، يكي از افسرها دودستي زد توي سرش و گفت، ”واي! يعني كار ما به جايي رسيده كه زنهايمان را اسير مي كنند؟“ پريشان شده بود. راه مي رفت و سرش را تكان مي داد. براي من يك تكه مقوا آورد كه روي زمين ننشينم. اما بعضي از آنها جور ديگري بودند، با او فرق داشتند. نگاهشان و حرف زدنشان آدم را اذيت مي كرد. انگار باعث و باني اسيرشدنشان من بودم. مي گفتند، ”شما انقلاب كرديد كه الان وضع ما اين است.“ آيا قبل از اسارت به آن فكر كرده بوديد و آمادگي داشتيد؟ من هيچ وقت به اسارت فكر نكرده بودم. فكر مي كردم هركس برود جنگ، يا شهيد مي شود يا مجروح. شب سختي بود. نمي دانستم چه بلايي سرم خواهد آمد. آن شب فقط نيم ساعت همانطور كه نشسته بودم و سرم روي زانوهايم بود، خوابم برد. اذان صبح را گفته بودند كه از خواب بيدار شدم. در باز بود. اما بيرون نرفتم. تيمم كردم و نمازم را خواندم. بازجويي هم شديد؟ بله. از همان روز اول، بازجوييها شروع شد. پنج شش نفر مي آمدند، يك طومار سؤال مي گذاشتند جلويشان و مي پرسيدند؛ از جنگ، از سياست، از اقتصاد ايران. وقتي مي گفتم، ”ماما هستم و آمده بودم براي كمك به مجروحها“، مي پرسيدند؛ ”چرا خنجر همراهت بود؟“ مي گفتم، ”براي پاره كردن لباس مجروح لازم مي شد.“ هر بار گفته بودم، باز مي پرسيدند. توي جيبم شماره تلفن بيمارستان طالقاني را پيدا كرده بودند. فكر مي كردند رمز است. خسته ام مي كردند. سعي مي كردم صبور باشم و حرفهايم يكي باشد كه شك نكنند. در بازجويي به مترجمهايي كه پناهنده ايراني بودند، جواب نمي دادم. گفته بودم ”مترجم فقط از خودتان باشد.“ آنها بهتر سؤال مي كردند. اينها بد و بيراه مي گفتند. تازه معلوم نبود همان را كه من مي گويم ترجمه كنند. سرانجام شما را به كجا بردند؟ آسايشگاه كناري ما، جاي اسراي عادي بود. هر چند وقت يك بار آسايشگاه از اسرا خالي مي شد و معلوم نبود برادرانمان را به كجا مي برند و به جاي آنها يك عده ديگر را مي آوردند. شب سوم چهارم من را بردند آنجا. كنار آنها راحت تر بودم. آن شب نماز را به جماعت خوانديم. بعد از نماز، محمد، سرباز عراقي، من را صدا زد. يك ساندويچ برايم آورده بود. فكر مي كرد خيلي لطف كرده. سه روز بود كه به ما غذا نداده بودند. بعدها تا زماني كه در آنجا بوديم هر دو سه روز، يك وعده غذاي مختصر مي دادند كه نميريم. گفتم، ”اگر ساندويچ هست براي همه بياور، وگرنه، من هم مثل بقيه.“ آن ساندويچ هم شام خودش بود. دور و برش را نگاه مي كرد و با اضطراب اصرار مي كرد كه بگيرم. ساندويچ را گرفتم، دادم به يكي از بچه ها كه لقمه كند و به همه بدهد. بعد از اينكه همه مختصري از آن ساندويچ خوردند بلند شدم و رفتم از محمد تشكر كنم. محمد پشت پنجره بود. چشمهايش پر از اشك شده بود، گفت ”تومسلماني، نه من.“ دو سه بار اين را گفت. بعد از آن احساس صميميت مي كرد. مي آمد درد دل مي كرد. بعضي وقتها برايم اخبار جنگ را مي آورد. می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
"✿"اولــیــن زن اسیــردفـــاع مقـــدس"✿"
دوشنبه ۲۶ امرداد ۱۳۹۴ ۱۱:۵۱ قبل از ظهر
[3]
|
||
عضو
شماره عضویت :
1703
حالت :
ارسال ها :
1106
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
197
اعتبار کاربر :
5114
پسند ها :
444
تشکر شده : 0
|
به نظر من زن ها نباید در چنین مناطقی که خطر اسارت براشون هست حضور داشته باشند کار کردن و خدمات زن در مکان های امن و سالم مشروع و درسته
می پسندم 0 |
||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
"✿"اولــیــن ، زن ، اسیــردفـــاع ، مقـــدس"✿" ، |
|