آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
سه شنبه ۲۷ امرداد ۱۳۹۴ ۰۲:۱۸ بعد از ظهر
|
|||||
بانو
شماره عضویت :
275
حالت :
ارسال ها :
1270
محل سکونت : :
زاهدان
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
374
دعوت شدگان :
3
اعتبار کاربر :
11123
پسند ها :
1225
تشکر شده : 1920
|
قضیه از این قرار بود که چند ماه پیش "محمدامیر عیار"که از طایفه "جان محمد"بود در نیزار وبه طرز مشکوکی کشته شده بود .جسد نیمه خیس او، صبح ِ پگاه ونزدیک طلوع آفتاب روی "توتن" اش ۱ پیدا شده بود.هرچه پرس وجو کردند و به دنبال نشانه گشتند چیزی پیدا نشد.فقط به این دلیل که افرادی از طایفه ترمه در آن نزدیکی مشغول پهن کردن دام و بریدن "نی" بودند متهم شناخته شدند.
توتن رانی در هامون کار بالا گرفته بودو خان طایفه ترمه برای اینکه درگیریها شدت پیدا نکندوباعث خونریزی های بیشتر نشود،در جلسه "ریش سفیدی "به درخواست خان ِ طایفه "جان محمد"پاسخ مثبت داد وقرار شد که "ترمه" به عقد یکی از افراد طایفه "جان محمد" در آید. "جان محمد" راهمه می شناختند .آدم روبه راهی نبود.بی قید ولا ابالی . چند روز قبل از عروسی سر ِتندور(تنور) موقع پختن نان ترمه کلی با مادرش صحبت کرده وگفته بود که دلش به این وصلت رضا نیست.ودوست ندارد که زن ِ"جان محمد" شود.ولی مادر هیچ نداشت که برای قانع کردنش بگوید. ترمه دلش رضا نبود راضی به این جفا نبود.... سنگ صبور این دل کسی به جز خدا نبود ----------------------------------------------------------------- از آن طرف "جان محمد" سرمست وخوشحال بود.دیگر "محمد امیر ِعیار"هم نبود که با این وصلت مخالفت کند.می دانست که اگر "محمد امیر" زنده بود به خاطر دوستی که با "شیرعلی" (پدر ترمه) داشت اجازه نمی داد کسی مثل "جان محمد" شوهر "ترمه" شود. تعداد عیاران کمتر وکمتر می شد و تعدادکسانی که با ظلم ونابرابری مبارزه می کردند نیز کمتر می شد. ----------------------------------------------------------------- گذشت ... تا روز عروسی فرارسید. حوالی عصر بود و خانواده و طایفه داماد برای بردن عروس به ده نزدیک می شدند.صدای دهل وسرنا نزدیکتر ونزدیکتر می شد. به در سرای(حیاط خانه) عروس که رسیدند ، صدای هلهله و شادی از میانشان بلند شد.مراسم سرتراشک(اصلاح سر وصورت داماد) بر گزار شد وبعد از آن هم داماد را به حمام بردند. در همین حین رقص "چوبازی "برقرار بود . صدای چکاچک چوبها که در هوا می رقصیدندوبر همدیگر فرود می آمدند، فضا را به تسخیر در آورده بود. پیش می آمد که چوبی در حین ِ بازی می شکست ولی سریع آنرا عوض می کردند. اما در بازیِ زندگی، دلِ شکسته که قابل تعویض نیست. داماد از حمام بیرون آمده ومشغول روبوسی با کسانی شد که برای تبریک گفتن جلو می آمدند.اسب عروس تزئین شده و آماده بود.این آخرین لحظاتی بود که ترمه در خانه پدری اش به سر می برد.بابا نبود تا تا بیاید وطبق رسم ، ناز دخترش را بخرد وبرای اینکه عروس آماده رفتن به خانه شوهرش شود چیزی (هدیه ای ) به عروس خانم پیشکش کند.اصلا اگر بابا بود که ماجرا اینطوری رقم نمی خورد. داماد در کنار عروس قرار گرفت . ترمه سرش را بالا گرفت .سفیدی چشمش دیگر به سرخی میزد. رو به مادرش کرد و با صدایی که بغض در آن نشسته بود گفت : موکه! مادر! موکه مه کنجکه تونو ! مادر!این منم دخترک تو! منه نلی که بره ... مگذار که مرا ببرند... سوزونِ دستکه تونو .... منه نلی که بره... من که مثل سوزنی در دست تو ام(گوش به حرف تو بوده ام)... مگذار که مرا ببرند... خه دول و سازک می بره منه نلی که بره... با دهل وسرنا مرا می برند(بااسباب شور وشادی می برند ولی من راضی نیستم) مگذار که مرا ببرند...
و مادر که خیلی سعی داشت تا استوار ومحکم بماند جواب داد:
ننه و جون ننه کنجه کلونه ننه ای جان مادر! دختر عاقل من ! ننه و جون ننه کار کُنه دَر ِ خونه ای جان مادر! تو باعث آبادی این خانه بوده ای آلا که می بره تره آتش وجونو ننه الان که تورا می برند آتش به جانم افتاده!! آلا که می بره تره اشتو گریونو ننه الان که تورا می برند ببین که چگونه گریانم!
رو به خواهرش کرد وگفت : خه جفت جوری می بره منه نلی که بره .... با یک جفت جارو مرا می برند(برای بیگاری وکارکشیدن می برند) مگذار که مرا ببرند... وخواهر جواب داد : دَدَه و جون دده آلا که می بره ترَه ای جان خواهر! الان که تورا می برند از خونه نیکِ بابا خونه تو می بره تره ازخانه نیک پدری به سر خانه وزندگی ات می برند وباز رو به برادرش کرده و گفت : از رائه خَمَک می بره منه نلی که بره..... از راهی که به خمک می رود مرا می برند مگذار که مرا ببرند... وبرادر: دده و جون دده آلا که می بره تره ای جان برادر! الان که تورا می برند دن سرا مه مستو دده از زیر قرآن گرا بکنی من بر در سرای خانه با قرآن می ایستم تا تو از زیر آن رد شوی
و مادر باز برای دلداری رو به دختر کرد و گفت:
گریه مکو دخترک نازوک و بلگ چَغَک گریه نکن دخترکم!ای که مثل برگهای تازه بهاری نازک ولطیفی! امشو که می بره تره نمک مزه بر دلک در این شبی که تورا می برند بر دل زخمدیده ام نمک مزن سبا موکه تو میایه رازای دل کنی تو صبح فردا مادرت به دیدارتو می آید تا سنگ صبور ت باشد خاکای زیر حجله را از گریه گل کنی تو می دانم که از گریه زیاد خاکهای زیر حجله را گـِل خواهی کرد
عروس از زیر قرآنی که دست برادرش بود گذشت وبا گامهای نا مطمئن پای در رکاب اسب گذاشت. وخیلی آرام بر زین اسب نشست.در میان این همه آدم خودش را تنها می دید. تنها در برابر خدای خود.
" خدایا خودم را به تو می سپارم"
ضرب دهل و آوای سرنا از سر گرفته شد و جمعیت به راه افتاد .اقوام داماد با طعنه ها ونیشخند هایی به نزدیکان عروس از اینکه دخترشان را می بردند، نیش می زدند. رفتند ... و رفتند تا از ده دور شدند. مادر وبقیه با دلهای گران (دلهای گرفته)به درون خانه برگشتند. اسب ترمه آرام ورهوار ره می سپرد. ترمه ساکت و آرام در افکار خود فرو رفته بود. ناگهان صدای ناله ای بلند شد.اسب ترمه ایستاد.با صدای ناله ، جمعیت نیز ایستاد. همه دور اسب جمع شدند.ونگاهها همه بطرف "جان محمد"خیره شدکه روی زمین افتاده ودر خود می پیچید. برادر وپدرش به شتاب بالای سرش حاضر شدند.پدر سرش را بالا گرفت. - چی شده پسرم ؟ چی شده؟ وسرآسیمه دست وپاها وبدن پسرش را وارسی می کرد .فریادهای جان محمد که دو دستش را به شکم چسبانده بود بلندتر وبلندتر می شد. پدر با سر به آبادی اشاره کرد وگفت : -اینجا چیزی خوردی؟ و جان محمد با همان حالت نزار جواب داد :نه ! هیچی !... وچشمانش در چشمان پدر خیره شد...پدر مات ومبهوت شده وناباورانه به صحنه ای که جلوی چشمانش شکل گرفته بود،نگاه می کرد. جان محمد آرام گرفت ودیگر هیچ نگفت.پدر ، برادر ، مادر وخواهرهایش ، ناله کنان به بقیه می گفتند: -برگردید!! -سریع! -زود باشید، حکیم را خبر کنید! ولی دیگر دیر شده بود واز دست هیچ کس کاری بر نمی آمد... جان محمد مرده بود. چقدر ناگهانی و باورنکردنی! --------------------------------------------------------------- خانواده داماد وخویشان او به ترمه لقب "عروس شوم " داده وترمه را به خانواده اش برگرداندند.اما خیلی های دیگر می گفتند: این آه دل دخترک بود که جانمحمد بد نام را ناکار کرد. این ماجرا دهان به دهان بین مردم همه آبادیها گشت وحتی آوازه آن تا شهرهای دورتر نیز رفت . ترمه چند وقت بعد به خانه بخت حقیقی اش رفت و آنطور که شایسته اش بود زندگی دیگری را آغازکرد.
دست خدا به زندگیش شکل و بَر و رنگ داد شوهر همدل و شوخ باچندتا بچهءشَنگ داد
"ننه مه کنجکه تونو" به نـام او نـنـگ داد می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||
|
اطلاعات نویسنده |
ترمه - بر اساس ترانه محلی "موکه مه کنجکه تونو "
سه شنبه ۲۷ امرداد ۱۳۹۴ ۰۲:۲۱ بعد از ظهر
[1]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
275
حالت :
ارسال ها :
1270
محل سکونت : :
زاهدان
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
374
دعوت شدگان :
3
اعتبار کاربر :
11123
پسند ها :
1225
تشکر شده : 1920
|
خیلی شعر غمگینی هستش البته ترجمش نه، اصلش
برادر سعید313 لطفا اگه صوتش رو دارین بذارین با تشکر می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
ترمه - بر اساس ترانه محلی "موکه مه کنجکه تونو "
سه شنبه ۲۷ امرداد ۱۳۹۴ ۰۵:۳۹ بعد از ظهر
[2]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
1245
حالت :
ارسال ها :
864
محل سکونت : :
(: زیر پرو بال خدای مهربونم :)
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
184
دعوت شدگان :
3
اعتبار کاربر :
7995
پسند ها :
696
تشکر شده : 337
|
سلام ببخشید دیر شد . . . تقدیم شما می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
ترمه - بر اساس ترانه محلی "موکه مه کنجکه تونو "
سه شنبه ۲۷ امرداد ۱۳۹۴ ۰۵:۴۴ بعد از ظهر
[3]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
253
حالت :
ارسال ها :
422
محل سکونت : :
.
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
316
دعوت شدگان :
3
اعتبار کاربر :
4034
پسند ها :
355
تشکر شده : 584
|
خیلی خوشگل بود
ممنون می پسندم 0
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
ترمه ، بر ، اساس ، ترانه ، محلی ، "موکه ، مه ، کنجکه ، تونو ، |
|