آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۴ ۱۰:۲۲ قبل از ظهر
|
|||||||
عضو
شماره عضویت :
2179
حالت :
ارسال ها :
1483
محل سکونت : :
هر جا خدا بگه اونجام....بچشم
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
379
اعتبار کاربر :
14272
پسند ها :
1053
تشکر شده : 1280
|
دختر سخاوتمند جابر پسر عبدالله انصاری می گوید : روزی پیرمردی خدمت رسول اکرم(ص) رسید و گفت مردی هستم گرسنه، سیر کن . برهنه ام، لباسی به من عطا کن . تهیدستم ، چیزی به من بده. رسول خدا فرمود : اکنون چیزی ندارم ولی تو به خانه دخترم فاطمه برو شاید چیزی به تو عطا کند. بلال به همراه پیرمرد به خانه فاطمه(ع) رفتند فاطمه (ع) فرمود : کیستی؟ گفت: فقیری هستم خدمت پدرت رسیدم مرا به سوی شما راهنمایی نمود. فاطمه(ع) پوست گوسفندی که زیر انداز حسن(ع) و حسین(ع) بود به پیر مرد داد ولی پیرمرد گفت پوست کجای زندگی مرا اصلاح می کند؟ فاطمه(ع) گلوبندی که دخترعمویش به او هدیه نموده بود به پیرمرد داد. پیرمرد به مسجد بازگشت و جریان را به پیامبر عرض کرد. آن حضرت گریست و فرمود : آن گردنبند را بفروش تا به برکت عطای دخترم خدا برای تو گشایشی فراهم سازد. عمار یاسر از رسول خدا اجازه گرفت تا گردنبند را خریداری کند عمار گردنبندرا به بیست دینار و دویست درهم و یک بردیمانی(لباس) و یک حیوان سواری و نان و گوشتی که پیرمرد را سیر کند از پیرمرد خریداری کرد. پیرمرد گفت: خداوند به فاطمه عطایی بدهد که نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده باشد! رسول خدا فرمود: خدا پدری مانند من و شوهری مانند علی(ع) و فرزندانی چون حسن(ع) و حسین(ع)به حضرت فاطمه داده است.وقتی عزراییل فاطمه را قبض روح کند در قبر می پرسند: پیغمبرت کیست؟ جواب میدهد: پدرم امام تو کیست؟ می گوید: شوهرم علی بن ابی طالب عمار گردنبند را خوشبو کرد و داخل پارچه یمانی گذاشت و به غلامش گفت : این را خدمت پیامبر ببر و خودت را نیز به حضرت بخشیدم حضرت آن گردنبند و غلام را به فاطمه(ع) بخشید. فاطمه(ع) نیز گردنبند را گرفت و غلام را آزاد کرد! هنگامی که غلام به آزادی رسید خندید. علت خنده اش را پرسیدند گفت: از برکت این گردنبند شگفت زده شدم .زیرا گرسنه ای را سیر کرد ...برهنه ای را پوشش داد ..... تهیدستی را بی نیاز کرد و بنده ای را آزاد نمود ، باز هم نزد صاحبش برگشت.
می پسندم 4 0 4 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
اطلاعات نویسنده |
داستانهای دنیای دختران
پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۴ ۱۲:۰۰ بعد از ظهر
[1]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
2179
حالت :
ارسال ها :
1483
محل سکونت : :
هر جا خدا بگه اونجام....بچشم
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
379
اعتبار کاربر :
14272
پسند ها :
1053
تشکر شده : 1280
|
دختر نیکوکار روزی حضرت عیسی بر گروهی گذشت که به جشن مشغول بودند پرسید: این جشن برای چیست؟ گفتند جشن عروسی فلان دختر و فلان پسر است حضرت فرمود: امروز شادی میکنید و فردا زاری خواهید کرد گفتند چرا؟ حضرت فرمود زیرا این دختر فردا خواهد مُرد. چون صبح شد به در خانه عروس رفتند و احوال او پرسیدند دیدند سالم است ...به حضرت فرمودند دیروز خبر دادی دختر میمیرد اما نمرده است! فرمود خدا هر چه بخواهد می کند. به در خانه عروس رفتند و عیسی به دختر فرمود : دیشب چه عملی انجام داده ای؟ عروس گفت: هر شب جمعه فقیری نزد من می آمد و کمک میخواست من هم آنقدر غذا و خوراک به او دادم که برای یک هفته اش کافی بود و من به صورت ناشناس به او تحویل دادم. در این هنگام عیسی به آن دختر فرمود: از روی فرش خود کنار برو ! آنگاه فرش را برچیدند ناگهان در زیر فرش یک افعی بزرگ نمایان شد که دُم خود را به دهان گرفته بود . حضرت فرمود : با آن صدقه ای که دیشب دادی خدا این بلا را از تو دور کرد و مرگ تو را به تاخیر انداخت .... می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستانهای دنیای دختران
پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۱۸ بعد از ظهر
[2]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
2179
حالت :
ارسال ها :
1483
محل سکونت : :
هر جا خدا بگه اونجام....بچشم
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
379
اعتبار کاربر :
14272
پسند ها :
1053
تشکر شده : 1280
|
دختر عفیف : جوانی بود غیرتمند. وقتی ازدواج کرد جوانب و اطراف خانه را مسدود کرد و زن مقداری که در آن زندان سپری کرد روزی به شوهرش گفت: چرا اینقدر بر من تنگ گرفتی و مرا زندان کرده ای؟ زن اگر بدکار و بی عفت باشد هیچ کس نمی تواند او را نگاه دارد و اگر باتقوا و عفیف باشد به هیچ کار اشتباهی رغبت نمی کند . دست از این کارهایت بردار و مرا به خدا بسپار که عفت و دیانت من بهترین حافظ من است. زن هر چه گفت شوهرش اعتناعی نکرد و زندان او را محکمتر کرد . در نتیجه زن حیله ای اندیشید: روزی پیرزنی که در همسایگی خود داشت بخواند و پیرزن آمد و از پیرزن خواست پیغامی را به یکی از جوانان همسایه بفرستد ...وقتی پسر جوان پیغام را شنید با خوشحالی پیغام فرستاد که شوهرت خیلی غیرتمند است و من چگونه میتوانم با تو صحبت کنم؟ زن پیغام فرستاد که آوازه درانداز که میخواهی به سفر روی و صندوقی بزرگ بساز و به شوهرم بگو به سفر میروی و این صندوق را به او بسپار و بگو به امانت برایت نگه دارد ...آنگاه تو داخل صندوق برو تا خدمتکارم صندوق را به خانه بیاورد مرد جوان همین کار را کرد و خدمتکار همراه با شوهر صندوق را به خانه آوردند. زن آمد و از شوهرش پرسید: این چیست؟ پاسخ داد: دوستی به سفر رفت خواست که این امانت را نگه دارم! زن گفت: میدانی در این صندوق چیست؟ گفت: نه زن گفت: این از عقل به دور است که ندانی در آن چیست اگر فردا بیاید و ادعا کند طلا و جواهر بوده و تو برداشتی چه میکنی؟ مرد حرف زن را پسندیده دید و به خدمتکار دستور داد در صندوق را باز کند صندوق که باز شد جوان از شرم نمیتوانست سرش را بلند کند و شوهر هم متحیر و مبهوت بود. زن گفت: ای شوهر این جوان را گناهی نیست آنچه کرده ام من کرده ام برای آن بود که ثابت کنم تو در حفاظت من سخت گیری می کنی . من بارها گفتم که زن را نگاه نتوان داشت از بدی، مگر آنکه زن باتقوا و خداترس باشد ...مقصود من اثبات عفت و تقوای خودم بود .... می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستانهای دنیای دختران
پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۴ ۰۳:۳۶ بعد از ظهر
[3]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
2179
حالت :
ارسال ها :
1483
محل سکونت : :
هر جا خدا بگه اونجام....بچشم
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
379
اعتبار کاربر :
14272
پسند ها :
1053
تشکر شده : 1280
|
دختر تازه عروس دختری که تازه ازدواج کرده بود از زندگی خود بسیار ناراحت بود زیرا شوهرش با وی بدرفتاری می کرد. دختر پیش ریش سفید ده رفت و از این موضوع شکایت کرد و از او چاره جویی نمود. پیر مرد ریش سفید به او گفت: تو باید شخصا چند تارمو از بدن گرگ زنده ای جدا کنی و پیش من بیاوری تا به وسیله آن شوهرت را به تو مهربان کنم! دختر به صحرا رفت گرگی از دور پیدا شد که بزغاله ای به دهان داشت و داخل غاری گردید . دختر اول خیلی ترسید ولی دل را به دریا زد و آهسته آهسته خود را به دَم غار رساند و نگاهی به داخل غار انداخت . دید گرگ چندتا بچه دارد که دور او حلقه زده اند. روز دیگر دختر مقداری گوشت تهیه کرد و آنها را سر راه گرگ گذاشت و دختر چندین روز این کار را انجام داد تا کم کم به گرگ نزدیک شد و گرگ را نوازش کرد و در همین حین 3 تار از موهای گرگ را جدا کرد پیش ریش سفید ده آورد و گفت: حالا راه چاره را نشانم بده این هم 3 تار گرگ ریش سفید با تعجب گفت: تو چطور توانستی این موها را به دست آوری؟ دختر ماجرا را تعریف کرد و گفت چقدر به گرگ محبت کرد تا بتواند موها را از بدن گرگ جدا کند. در این هنگام پیر مرد به دختر جوان گفت: ای دختر عاقل و زیرک تو که توانستی گرگ خونخواری را رام کنی شوهر خود را هم میتوانی...و از قدیم گفتند هر انسانی را به محبت میتوان اسیر کرد. می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستانهای دنیای دختران
پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۴ ۰۴:۱۰ بعد از ظهر
[4]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
2179
حالت :
ارسال ها :
1483
محل سکونت : :
هر جا خدا بگه اونجام....بچشم
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
379
اعتبار کاربر :
14272
پسند ها :
1053
تشکر شده : 1280
|
دختر تسلیم ناپذیر در بصره مردی به نام برقعی بود که گروهی از اوباش و بی دین زیر پرچمش گرد آمدند در آن هنگام آن گروه یاغی به شهر هجوم بردند و دختری علوی از اهالی بصره را گرفتند و خواستند که او را اذیت و آزار کنند. برقعی هم آنان را از این کار زشت باز نداشت. آن دختر چون چنین دید گفت : ای پیشوا! مرا از دست گروهت نجات بده تا تورا دعایی بیاموزم تا هیچ گاه شمشیر بر تو اثر نکند! برقعی دختر را پیش خود خواند و گفت: آن دعا را بیاموز! دخترک گفت: دعایی هست اما تو از کجا میدانی که من راست میگویم؟! بهتر است تو با شمشیر با تمام قدرت بر بدن من بزنی تا یقین کنی این دعا درست است و قدر آن را بدانی. برقعی شمشیر خود را با شدت هر چه تمام تربر دخترک فرود آورد و آن دختر دیده بر جهان فرو بست. برقعی دریافت که مقصود آن دختر، حفظ عفت و پاکدامنی بوده و بدین حیله خواسته که خود را از بی حرمتی محفوظ دارد. همگی از کرده خود پشیمان شدند و افسوس خوردند . می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستانهای دنیای دختران
پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۴ ۰۶:۱۸ بعد از ظهر
[5]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
2179
حالت :
ارسال ها :
1483
محل سکونت : :
هر جا خدا بگه اونجام....بچشم
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
379
اعتبار کاربر :
14272
پسند ها :
1053
تشکر شده : 1280
|
دختر حکیم در میان اعراب دختری بسیار زیبا را دیدم که تازه ازدواج کرده بود وقتی شوهرش را دیدم او را بسیار بدقیافه و زشت یافتم. گفتم ای دختر تازه عروس تو با این حسن و جمال چگونه راضی شدی که با این مرد زشت و بد منظر ازدواج کنی؟ گفت: شاید شوهر من میان خود و خدای خود عمل خیری انجام داده و خدا در مقابل مرا ثواب و پاداش آن عمل او قرار داده است. و از طرف دیگر شاید هم من عمل بدی مرتکب شدم و خداوند این مرد را عقوبت من قرار داده! من از پاسخ حکیمانه آن دختر بسیار شگفت زده شدم و به او احسنت گفتم می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستانهای دنیای دختران
پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۴ ۰۷:۱۶ بعد از ظهر
[6]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
2179
حالت :
ارسال ها :
1483
محل سکونت : :
هر جا خدا بگه اونجام....بچشم
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
379
اعتبار کاربر :
14272
پسند ها :
1053
تشکر شده : 1280
|
دختر مهاجر نخستین زن مهاجر در تاریخ اسلام دختری به نام ام الکلثوم بود که از زنان بزرگ قریش بود وی پیش از هجرت مسلمان شد و با پیامبر بیعت نمود او دختری جوان بود که هنوز ازدواج نکرده بود و در حالی که پدر و مادر و برادرانش بر مذهب بت پرستی بودند او به تنهایی سوی پیامبر آمد و آیین اسلام رو پذیرفت. پس از هجرت پیامبر او پنهانی از خانواده خود گریخت و خود را به مدینه رساند . برادرانش وقتی از موضوع باخبر شدند به حضور پیامبر شرفیاب شدند اما پیامبر فرمود خواهر شما دوشیزه ای آزاد است و به میل خود اینجا آمده . برادران که از بازگشت خواهر خود مایوس شدند او را به حال خودش رها کردند. چندی بعد ام کلثوم به همسری زیدبن حارثه درآمد جوان رشیدی که در جنگ موته به افتخار شهادت نایل آمد می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
داستانهای ، دنیای ، دختران ، |
|