به نام خدا
در ارديبهشت ماه سال 1363، دخترم حدود ساعت ده، يازده يك شب پنجشنبه گفت، خانم معلم گفته است هر كس از دانش آموزان ميخواهد هديهاي به برادران رزمنده بدهد، تا صبح پنجشنبه بياورد تا يك جا جمعآوري كنيم و به جبهه بفرستيم.
با توجه به اين كه تا صبح فرصتي نبود تا چيزي خريداري كنيم (دخترم يادش رفته بود موضوع را زودتر به ما بگويد)، گفتم، دخترم مقداري پول ببر! نپذيرفت و با حالت بغض و گريه گفت پول نميخواهند!
آن سال دخترم در كلاس چهارم ابتدايي بود. مادرش سعي كرد راضيش كند كه فردا صبح چيزي بخرد.
اما او بهانه گرفت و شروع كرد به گريه! متأثر شديم. همسرم خيلي آهسته ـ به طوري كه دخترمان متوجه نشود ـ گفت، اشكالي ندارد دو عدد لباس زيري را كه امروز برايت خريدهام و هنوز استفاده نكردهاي، بدهيم به مدرسه ببرد تا گريه نكند؟ و اضافه كرد، فكر نميكني زشت باشد؟ چارهاي نداشتيم! گفتم، اگر بپذيرد، فكر نميكنم زشت باشد.
به هر حال، مورد استفاده بنده خدايي قرار ميگيرد.
دخترم هم با خوشحالي اين پيشنهاد را پذيرفت و يك تكه پارچه سفيد از مادرش گرفت و با ماژيك روي آن نوشت: «تقديم به پدران رزمنده كه با صدام ميجنگند!».
بعد به كمك مادرش هديهها را در برگ روزنامهاي پيچاند و بعد از نوشتن اسم و شهرت خود، آن را در كيفش گذاشت و فردا صبح آن را به مدرسه برد و قضيه علي الظاهر به همين جا خاتمه يافت.
روزها، ماهها و سالها گذشت، تا اين كه بالاخره براي اولين بار موفق شدم در 23/4/1365 براي مدت سه ماه، به طور داوطلب، از طريق بسيج برازجان به جبهه بروم.
در واحد بهداري تيپ به عنوان راننده آمبولانس مشغول خدمت بودم، تا اين كه در اواسط مرداد ماه 1365 كه در فاو انجام وظيفه ميكردم، يك بعد از ظهر كه هوا هم خيلي گرم بود، به اتفاق دو تن از برادران، به اسامي حشمت الله پيمان ـ پاسدار وظيفه و مسئول اورژانس مركز جاده ام القصر ـ فاو ـ و برادر احمد رستگاري ـ امدادگر اهل بردخون ـ از فاو به طرف اورژانس حركت كرديم.
طبق معمول، براي نوشيدن يك نوشابه يا شربت به «صلواتي» رفتيم. شربت آبليمو داشتند،كه جاي شما خالي، نوشيديم. آن گاه من و برادر رستگاري وارد صفي شديم كه برادران گهگاه از آن جا چفيه، لباس زير، جوراب و غيره ميگرفتند.
آن روز لباس زير قسمت ميكردند و ما هم كه هميشه سكه رايج بلاد اسلامي، «يعني صلوات» را با خود داشتيم، به هر حال نوبتمان شد و سهميه خود را گرفتيم و صلوات فرستاديم و به اتفاق برادران، راهي مقر شديم. در كنار جاده فاو ـ ام القصر، نهر مصنوعي بزرگي است كه بعد از فتح فاو، آب در آن انداختهاند. ما هم هر وقت فرصتي بود، از دست گرما تني به آب ميزديم و دلي به دريا. در محلي مناسب، آمبولانس را نگه داشتيم و با برادر رستگاري، سريع شنا كرديم و بيرون آمديم. وقتي براي تعويض لباس زير رفتيم و لباس زير نو را كه در دستم مچاله شده بود، باز كردم، با كمال حيرت متوجه شدم همان است كه دخترم در اوايل سال 1363 به جبهه و به پدران رزمنده تقديم كرده بود.
لازم نيست بگويم به چه حالي افتادم! نميدانم فرياد زدم يا نه! برادران را صدا زدم و با نشان دادن آن تكه پارچه سفيد كه هنوز نوشته دخترم بر روي آن بود، و به لباس زير وصل شده بود، جريان را شكسته بسته به آنها گفتم.
و اين شايد بهترين خاطرهاي باشد كه دارم و براي همه تعريف خواهم كرد.