آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴ ۱۰:۱۱ بعد از ظهر
|
|||||||
عضو
شماره عضویت :
2179
حالت :
ارسال ها :
1483
محل سکونت : :
هر جا خدا بگه اونجام....بچشم
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
379
اعتبار کاربر :
14272
پسند ها :
1053
تشکر شده : 1280
|
به نام حضرت دوست
دلبسته کفش هایم بودم .... کفش هایی که یادگار سالهای نوجوانی ام بود ند ...
دلم نمی آمد دورشان بیندازم ...هنوز همان ها را می پوشیدم اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند . قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود می نشستم و زانوهایم را بغل میگرفتم و می گفتم : چقدر همه چیز دردناک است! چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم.. می نشستم و میگفتم : زندگی ام بوی ملامت می دهد و تکرار! مینشستم و به خاطررتنگی کفشهایم جایی نمی رفتم....قدم از قدم بر نمی داشتم...میگفتم و میگفتم.... پارسایی از کنارم رد شد... پارسا پابرهنه بود و کفشی بر پا نداشت... مرا که دید لبخندی زد و گفت : خوشبختی دروغ نیست! تا تو به این کفشهای تنگ آویخته ای دنیا برایت کوچک است و زندگی ملال آور.. جرأت کن و کفش تازه به پا کن ...شجاع باش و باور کن بزرگتر شده ای... گفتم: اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟ پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد : من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود ....هر بار که از سفر برگشتم فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت ... حالا دیگر هیچ کفشی اندازه من نیست وسعت زندگی هر کس به اندازه وسعت اندیشه اوست
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|