بسم رب الشهدا و الصدیقین تو این تاپیک قصد دارم یه سری از خاطرات همسران شهدارو بزارم :) نویسنده ی متن ها و صاحب عکس ها برمیگرده به یکی از صفحات اینستاگرام , با اجازه ی ایشون یه سری از متون رو اینجا میزارم تا بزرگوارانی که به اینستاگرام دسترسی ندارن هم استفاده کنن . بشخصه با خوندن تک تک پست ها حس خیلی خوبی بهم دست میده و گاها تلنگری هست برام , ان شالله که برای شما هم مفید باشه :))) عنوان تاپیک هم همون عنوان صفحه ی اینستاگرام نویسنده ی متن
uar uAgdiD hgsFAghl
تو این تاپیک قصد دارم یه سری از خاطرات همسران شهدارو بزارم :)
نویسنده ی متن ها و صاحب عکس ها برمیگرده به یکی از صفحات اینستاگرام ,
با اجازه ی ایشون یه سری از متون رو اینجا میزارم تا بزرگوارانی که به اینستاگرام دسترسی ندارن هم استفاده کنن .
بشخصه با خوندن تک تک پست ها حس خیلی خوبی بهم دست میده و گاها تلنگری هست برام ,
ان شالله که برای شما هم مفید باشه :)))
عنوان تاپیک هم همون عنوان صفحه ی اینستاگرام نویسنده ی متن هست .
التماس دعا
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند .. /
فرزند و عیال و خانمان را چه کند ..
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی .. /
دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند ..
ویرایش موضوع توسط : چشمه
در تاریخ : پنجشنبه ۱۴ امرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۱۳ بعد از ظهر
قبل ازدواج هر خواستگاری که میومد به دلم نمینشست..
اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود..
دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف,
میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله,شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده
این چله رو "آیتالله حقشناس" توصیه کرده بودن.
با چهل لعن و چهل سلام...!
کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود ارزششو داشت واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم...40 روز به نیت همسر معتقد و با ایمان .
۴،۳روز بعد اتمام چله,خواب شهیدی رو دیدم..چهره ش یادم نیست ولی یادمه لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود , دیدم مردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان,ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار,
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت:"حاجت روا شدی..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب,امین اومد خواستگاریم.
از اولین سفر سوریه که برگشت گفت:
"زهرا جان…واست یه هدیه مخصوص آوردم..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
"زهرا...این یه تسبیح مخصوصه..به همه جا تبرک شده و...با حس خاصی واست آوردمش , این تسبیحو به هیچکس نده..."
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
"خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره..."
بعد شهادتش خوابم برام مرور شد ,تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود...
لباساشو با نظر من میخرید ,
میگفت:
"باید واسه تو زیبا باشه... "
وقتی واسه خرید لباس جشن عقد رفتیم,با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و...نسبت به دوخت لباس دقیق بود .
حتی به خانوم مزوندار گفت:
"چینهای لباس عروس باید رو هم قرار بگیره و...اصلاً خوب دوخته نشده..."
فروشنده عذرخواهی کرد.
وقت تحویل لباس خانومه گفت:
"ببخشید لباس آماده نیست..گلاشو نچسبوندم..!"
با تعجب علتشو پرسیدیم,
گفت:
"راستشو بخواید,همسرتون اونقد حساسه که گفتم,خودشون بیان و جلوشون گلا رو بچسبونم..!"
امین گفت:
"اگه اجازه بدید،چسب و وسایلو بدید خودم میچسبونمشون...!
حدود ۸ ساعت اونجا بودیم,تموم گلای لباس و دامنو حتی نگینای وسط گلا روخودش با حوصله و سلیقه تموم چسبوند...!
تموم روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار،چینای دامن منو مرتب میکرد .
اونقد منو وابسته خودش کرده بود اونقد واسش احترام قائل بودم که حتی وقتی واسه مهمونی میرفتیم خونه مامانم اینا عادت کرده بودم کنار مبل بشینم پایین پاش...
هر چی میگفت:
"بیا بالا کنارم بنشین..من اینجوری راحت نیستم..."
میگفتم:
"من اینطوری راحتترم..دستمو رو زانوهات میذارم و میشینم.."
امین میگفت:
"یادت باشه..
دود اگر بالا نشیند کسر شعن شعله نیست ..
جای چشم ابرو نگیرد گرچه اوم بالاتر است .. "
راستش همیشه دلم میخواست,همسرم جایگاهش بالاتر از من باشه.
امین همه جوره هوامو داشت.واسه همین عجیب نبود..که تموم هستیمو..بپاش بذارم...
میگفت:
"زهرا..باید وابستگیمون کمتر کنیم.."
انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته.
گفتم:این که خیلی خوبه2 سال و 8 ماه از زندگی مشترکمون میگذره ,این همه به هم وابستهایم و روز به روز هم بیشتر عاشق هم میشیم..."
گفت:"آره،خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه...! "
گفتم:"آهاااان...!
اگه من بمیرم واسه خودت میترسی...؟"
گفت:"نه…زهرا...زبونتو گاز بگیر..اصلاً منظورم این نبود..."
حساسیت بالایی بهش داشتم...
بعد شهادتش یکی از دوستاش بهم گفت:
"حلالم کنید...!"
پرسیدم :"چرا...؟!"
گفت:
"با چند تا از رفقا شوخی میکردیم..یکی از بچهها آب پاشید رو امین..امین هم چای دستش بود..ریخت روش..ناخودآگاه زدم تو صورت امین..چون ناخنم بلند بود،صورتش زخمی شد .
امین گفت:"حالا جواب زنمو چی بدم..؟"
گفتیم:"یعنی تو اینقده زن ذلیلی...؟!"
گفته بود :"نه…ولی همسرم خیلی روم حساسه..مجبورم بهش بگم شاخه درخت خورده تو صورتم..و گرنه پدرتونو در میاره.. "
از مأموریت برگشته بود..از شوق دیدنش میخندیدم..با دیدن صورتش خنده از لبام رفت...
گفتم:بریم پماد بخریم براش..."
میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد و..
با خنده گفت:"منم که اصلاً خسته نیستتتم…!"
گفتم:"میدونم خستهای...خسته نباشی..تقصیر خودته که مراقب خودت نبودی...بااااید بریم پماد بخریم..."
هر شب خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید هر لحظه جای خراشیدگی رو چک میکردم و میگفتم:
"پس چرا خوب نشد…؟!"
دلم شور میزد...
گفتم:
"انگار یه جای کار میلنگه امین..جاااان زهرا..بگو کجا میخوای بری...؟"
گفت:
"اگه من الآن حرفی بزنم..خب نمیذاری برم كه.. "
دلم ریخت…
گفتم:
"نکنه میخوای بری سوریه..؟!"
گفت:
"ناراحت نشیا..آره میرم سوریه..."
بیهوش شدم..شاید بیش از نیم ساعت..امین با آب قند بالا سرم بود..
به هوش که اومدم تا کلمه سوریه یادم اومد دوباره حالم بد شد.
گفتم:
"امین...واااقعا،داری میری...؟
بدون رضایت من...؟"
گفت:
"زهرا... بیا و با رضایت از زیر قرآن ردم کن..
حس التماس داشتم...
گفتم:
"امین تو میدونی که من چقدر بهت وابستهم...
تو میدونی که نفسم بنده به نفست.."
گفت:
"آره میدونم.."
گفتم:
"پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی...؟"
صداش آرومتر شده بود...
"زهرا جان ,ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعهایم...؟
مگه ما ادعای شیعه بودن نداریم...؟
شیعه که حد و مرز نمیشناسه..اگه ما نریم و اونا بیان اینجا..کی از مملکتمون دفاع میکنه...؟"
دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه..خوابی دیده بودم که..نگرانیمو نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود..
خواب دیدم یه صدایی که چهره ش یادم نیست,یه نامه واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود:
"جناب آقای امین کریمی, فرزند الیاس کریمی…
به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است…"
پایینشم امضا شده بود..
از اولین سفر سوریه که برگشت..نصف شب بود..تماس گرفت رسیده تهران..خونه بابام بودم.
همه رو بیدار کردم و گفتم :
"امینم اومد..."
مدام پیامک میدادم..
"کی میرسی امین...؟
۵ دقیقه دیگه خونه باش...!
دیگه طاقت ندارم..."
با خودم میگفتم:
"همه چی تموم شد زهرا..."
اونقد بیتاب و بیقرار بودم که فکر میکردم..وقتی ببینمش چیکار میکنم...؟
میدَوَم...
بغلش میکنم و..میبوسمش..شاید ساکت میشم..شاید گریه میكنم..
اون لحظات قشنگترین رؤیای بیداری من بود..
امینِ من..برگشته بود..صحیح و سالم..خیلی تغییر کرده بود.
قبلا جذاب و نورانی بود..ولی حقیقتاً نورانی تر شده بود.
تا همو دیدیم..لبخند زد...منم خندیدم...
انگار تپش قلب گرفته بودم..
دستمو گذاشتم رو قلبم..
امین...تموم دارایی من بود..
چیزی نگفت...
حدودای عصر گفت:
"بریم خونه...
وسیلههامو جمع کنم...باید برم.."
جا خوردم..
گفتم:"کجاا...؟
بسه دیگه...حداقل به من رحم کن..میدونی من بدون تو نمیتونم نفس بکشم...؟
دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن...
مگه قول نداده بودی فقط یه بار بری...؟"
گفت:
"زهرا دلم واست تنگ شده بود..وسط مأموریت اومدم بهت سر بزنم..
باور کن...
مأموریتم تموم شه..
آخرین مأموریتمه...
وقتی میومد خونه..
دستاشو به علامت احترام نظامی کنار سرش میگرفت و…
میگفت:"سلام رئیس.."
عادت داشتم ناهار منتظرش بمونم..خیلی لذت داشت این منتظر بودنش..
حتی ماه رمضان افطار نمیخوردم تا بیاد..امین هم روزه شو باز نمیکرد تا خونه..واقعا لذتبخش بود این با هم بودنمون..حتی عادت داشتیم تو یه بشقاب غذا بخوریم.. تو تموم این مدت کوتاه زندگیمون هیچ وقت این عادت ترک نشد..حتی تو مهمونیا..
هردومون واسه زندگی ذوق عجیبی داشتیم..اونقد که وقتی کسی میگفت بچهدار شید,
با تعجب میگفتم:
"چرا باید بچهدار بشم...؟
وقتی این همه تو زندگی خوشم..چرا باید به این زودی یه مسئولیت دیگه ای رو هم قبول کنم.
به امین میگفتم:
"امین ...تو بچه دوس داری...؟"
میگفت:
"هر وقت که تو دوس داشته باشی..تو خانوم خونهای..تو قراره بچه رو بزرگ کنی..پس تو باید راضی باشی.
میگفتم:
"نه امین…نظر تو واسم خیییلی مهمه..میدونی که هر چه بگی من نه نمیگم.."
میگفت:"هیچ وقت اصرار نمیکنم..باید خودت راضی باشی.."
من هم پشتم گرم بود..
تا کسی حرفی میزد..میگفتم:
"فعلاً بچه نمیخوام...
شوهرم بسه برام..شوهرم همه کسمه.
فکر میکردم زمان زیادی دارم تا بچهدار شم.
عروسی داداشم بود..میدونستم امین قراره بره مأموریت..ولی تاریخ دقیقش مشخص نبود.
تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود...
بهش گفتم:"امین..تو که میدونی همه زندگی منی.."
خندید و گفت: "میدونم...
مگه قراره شهید شم...؟"
گفتم:"خودت میدونی و خدا..که تو دلت چی میگذره..اینم میدونم..که اونجا جایی نیست که کسی بره و به چیز دیگه ای فکر کنه..."
سر شوخی رو باز کرد و گفت:
"مگه میشه من جایی برم و خانوممو تنها بذارم...؟
گفتم:"چی بگم،هیچ بعید نیست…!"
با خنده گفت:"نه بابا…
آدم بدون اجازه رئیسش که کاری نمیکنه..."
از سوریه که برگشت..مقداری خوردنی،از همونایی که
اونجا خورده بود واسم آورد.
میگفت:
"چون من اونجا خوردم و خوشمزه بود...
واسه تو هم خریدم تا بخوری.
تقصیر خودش بود که این قده منو وابسته خودش کرده بود.
گفتم:"امین دست بردار عزیز دلم...
من نمیتونم...
باور کن نمیتونم..دوریتو تحمل کنم..
حرف دانشگاهو پیش کشید..
گفتم:"امین..من بدون تو نمیتونم..اگه هم درس میخونم به خاطر توئه.."
خندید و گفت:"بگو به خاطر خدا درس میخونم..."
گفتم:"به خاطر خداست ولی...
ذوق و شوق زندگیم فقط تویی..."
وقتایی که از خونه میرفتم بیرون..فقط لباس واسش میخریدم..
عادت کرده بود به این کارم و میگفت:"باز برام چی خریدی...؟"
میگفتم:"ببین اندازته...؟"
میگفت:"مطمئنم مثه همیشه کاملاً اندازه خریدی.."
مدتی که نبود کلی لباس واسش خریده بودم...
وقتی اومد..
با حال غصه بهش گفتم :"اینا رو بپوش ببین اندازته...؟"
واقعا دلم میخواست بمونه و دیگه نره.
تک تک لباسا رو پوشید..
گفتم:"چقدر بهت میاد.."
کلی خندید و گفت:"زهرا…از اونجایی که من خوشتیپم...!
حتی گونی هم بپوشم بهم میاد..."
گفتم:"شکی درش نیست..."
میخندیدم اما..ذرهای از غصههام کم نمیشد..وسط خندههام بیهوا گریه میکردم..
گفت:"چرا گریه میکنی...؟"
چرایی اشکام مشخص بود..
لباساشو که جمع کرد گفتم:"امین..اینارم با خودت ببر..."
خیلیاشو حتی یه بارم نپوشید..
لباساشو جمع کردم و..همین طور اشک میریختم..خیلی سرد باهاش خداحافظی کردم..
باید آخرین تلاشامو میکردم...
گفتم:
"امین..بهم رحم کن..نرو..امین..تو همه زندگی منی..ببین با چه ذوق و شوقی واست لباس خریدم.."
روزایی که پیشم نبود و میرفت مأموریت..واقعاً دوریش واسم سخت بود..وقتمو با درس و دانشگاه پر میکردم..با دوستام میرفتم بیرون..قرآن میخوندم.
خبر شهادتشو که شنیدم...
خیلی ناراحت شدم...
تو قسمتی از وصیت نامه ش نوشته بود.."زیبای من...خدانگهدار..."
اوج احساسات و محبتش بود...
بیقرار بودم..
حالم خیلی بد بود..
هر شب با خدا حرف میزدم..
التماس میکردم که خوابشو ببینم..
که ازش بپرسم..چرا رفت و تنهام گذاشت...
با حضرت زینب (سلام الله عليها) حرف ميزدم..
رو به خدا كردم و گفتم:"خدایا...
راضی ام به رضای تو…
اون واسه حضرت زینب (سلام الله عليها) رفت..."
بعدش قرآن خوندم و خوابیدم..
اومد به خوابم..
تو خواب بهش گفتم:
"تو قول دادی که برگردی...
چرا تنهام گذاشتی...؟
چرا رفتی...؟"
گفت: "من اسمم جزو لیست شهدا بود..من مذهبی زندگی کردم…"
گفتم:"پس من چی…؟
چطوری این مصیبتو تحمل کنم…؟
تو که جات خوبه...
بگو من چیکار کنم..؟"
گفت:
"برو یه خودکار بیار..."
اسممو رو کاغذ نوشت...
تو پرانتز…
"همسر مهربونم...💕"
گفت:"ما تو این دنیا آبرو داریم...
شفاعتتو میکنم..
با صدای اذون صبح بود که از خواب پریدم..دیگه آرامش گرفتم..دیگه الان از مردن نمیترسم..میدونم شوهرم اون دنیا شفاعتمو میکنه..
عقدمون...💕
۲۹ اسفند سال ۹۱ بود...
روز ولادت حضرت زینب (سلام الله علیها)...
شروع و پایان زندگیمونم با خانوم حضرت زینب (سلام الله علیها )
گره خورده بود...
پنجم شهریور ۹۱ بود که اومدن خواستگاری..
شناختی که من ازش داشتم این بود که یه حمید آقایی هست..پسر عمَّمه و..شغلشو میدونستم و اینكه متدیّنه..اولین سوالش این بود که ,
"معیار شما واسه ازدواج چیه...؟"
گفتم:"متشرّع بودن فرد و متديّن بودنشه و..اينكه حتماً مقيّد باشه به پرداخت خمس و زکاتش..."
بهم میگفت:"من خیلی کربلا رو دوست دارم..شما رو به یه اسمی سیو کردم تو گوشیم..تا همیشه منو به یاد اون بندازه..."
بعدها فهمیدم که اسممو سیو کرده...
❤...کربلای من...❤
کجا...؟
"کربلا"
چی...؟
"کربلا"
خیلی مهربون و مؤدّب بود..اگه جایی میرفت ,خوراکی،چیزی بهش میدادن..اصلاً نميخورد..حتماً می آورد خونه و میگفت "اصلاً دلم نمياد "
يا پیش دوستاش بلند بلند میگفت:
یکی دیگه بر میدارم واسه خانومم.."
اگه تو خونه کمکی میکرد..بهش میگفتم:"عزیزم دستت درد نکنه..."
میگفت:"این چه حرفیه...؟
باید بگی خدا قوّت..
بعد كه ميگفتم خدا قوت..
میگفت:این حرفیه که یه همسر به همسرش میزنه آخه...؟!
شما باید واسه من بهترین دعا رو بکنی...
دعا کن...الهی که شهید بشی..."
اولش ممانعت میکردم...
"این دیگه چه دعائيه...؟!
من اصلاً دلم نمياد..."
بعد اينقده اصرار…كه نه...شما باید حتماً اين دعا رو بكنی..این بهترین دعاست..
این بود که مجبورم میکرد که میگفتم.."الهی که شهید شی..."
ولی خب..
ته دلم راضی نبودم..
از اول نامزدیمون با خودم کنار اومده بودم که من..اینو تا ابد کنارم نخواهم داشت..یه روزی از دستش میدم..اونم با شهادت.
وقتی كه گفت میخواد بره..
انگار ته دلم...آخرین بند پاره شد..
انگار میدونستم که دیگه برنمیگرده..
اونقد ناراحت بودم..
نمیتونستم گریه کنم..
چون میترسیدم اگه گریه کنم بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم..
يه سمت ايمانم بود و يه سمت احساسم..
احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره..
ولی ایمانم اجازه نمیداد..
یعنی همش به این فکر میکردم که قیامت چطور میتونم تو چشای امیرالمؤمنین(ع)نگاه کنم و انتظار شفاعت داشته باشم..
در حالی که هیچ کاری تو این دنیا نکردم..
اشکامو که دید..
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت :"دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیا..."
راحت کلمه ی...
❤...دوستت دارم...❤
💕...عاشقتم...💕
رو بیان میکرد..