بسم رب الشهدا و الصدیقین تو این تاپیک قصد دارم یه سری از خاطرات همسران شهدارو بزارم :) نویسنده ی متن ها و صاحب عکس ها برمیگرده به یکی از صفحات اینستاگرام , با اجازه ی ایشون یه سری از متون رو اینجا میزارم تا بزرگوارانی که به اینستاگرام دسترسی ندارن هم استفاده کنن . بشخصه با خوندن تک تک پست ها حس خیلی خوبی بهم دست میده و گاها تلنگری هست برام , ان شالله که برای شما هم مفید باشه :))) عنوان تاپیک هم همون عنوان صفحه ی اینستاگرام نویسنده ی متن
uar uAgdiD hgsFAghl
تموم لحظات قبل اینکه ببینمش..به خودم میگفتم..چیزی نشده...دروغه..حمید که من خودم سه روز پیش باهاش حرف زدم..اتفاقی براش نمی اُفته..
رفتم جلو..
گفتم الان دست میزنم...عروسکه...
خیلی سرد بود..
هیچ وقت سرمای صورتش..یادم نمیره..
دستاش همیشه سرد بود..
میگفت فرزانه..
با دستات گرمم کن...
من دستام گرم بود...
تو اون لحظه تصمیم گرفتم که با دستام گرمش کنم...
سرمو بردم جلوش و گفتم..
"منو ببخش..
که اون شب یه لحظه تردید کردی و گفتی دلتو لرزوندم..
منو ببخش.."
تو تموم ۱۵ دقیقه ای که با هم بودیم..
نمیدونستم چی بهش بگم..
همه چی یادم رفته بود..
بغلش کردم و گفتم..
❤...دوستت دارم عزیزم...❤
خیلی دوستت دارم..
همیشه وقتی میرفت مأموریت..خونه که میومد برام گل میخرید..
گریه میکردم و میگفتم..
عزیزم..
از این به بعد من باید برات گل بیارم..
خاکو میبوسیدم،میریختم روش و میگفتم..
"تا ابد همسرمو...از طرف من ببوس..."
تموم لحظات حسش میکنم کنارم..
ولی چون با این چشم خاکی..
نمیتونم ببینمش یا صدای نازشو بشنوم..
خیلی آزارم میده..
شهادت پیامد خوشیه..
ولی زجر آور و دردناکه برا اونایی که میمونن...
من بخاطر روی گل ناز همسرم...
تموم خواسته هایی رو که داشتم میبخشم..
خدا رو شاکرم از اینکه همسرم به خواسته های دلش رسید..
منو خیلی دوس داشت..
به من رسید..
کربلا رفتنو دوس داشت..
بهش رسید..
شهادتو دوس داشت..
خوشحالم که به شهادت رسید..
زندگی رسم خوشایندیه وقتی..انتخابت اونقده دقیق باشه که باهاش همقدم و هم مسیر و همدل باشی..قشنگیش به اینه که تموم روزات..با بهونه ای به اهل بیت(علیهماالسلام) گره بخوره..
دوشنبه بود..
پونزدهمین روز..
از هفتمین ماه سال ۱۳۹۲..
حدودای ۷ صبح..
بیدار شدم برم اداره..
چِشَم افتاد به ساکش..
یادم اومد که عازم مأموریته..
مثه همیشه غم عالم به دلم نشست..
قرار بود حدودای ۸ و ۹ بره..
خواب بود...دلم نیومد بیدارش کنم..
رفتم كه آماده شم..
پر سر و صدا حاضر ميشدم که صداش اومد:
"بیدارم...
لازم نیست سرو صدا کنی تا بی خداحافظی نری.."
اومد روبروم..
دستمو گرفت و گفت :" سرتو بلند کن جان من...ناراحت نباش..20 روزه برميگردم.."
امروز ۱۵ مهر ۱۳۹۴...
۱۶۴ روز از سال ۹۲…
۳۶۵ روز از سال ۹۳…
و...
۲۰۱ روز از سال ۹۴ گذشت و...
ستون زندگیم...
مَردم...💕...نیومد...💔
دلتنگم..💔
واسه زندگی پر از عشق و محبتمون..💕
همیشه بهم میگفت: "من که میرم مأموریت..
همه دلتنگم میشن...❤
ولی تنها کسی که هم دلتنگ میشه و...
هم نظم و روال زندگیش بهم میریزه تویی.."
واقعا فقط خدا میتونه...
تحمل غم از دست دادن همسر خوبی مثه محمد حسینو بهم بده...
واسم دعا کنید...
(همسر شهید،محمدحسین مرادی)
رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود .. /
دگر به چه امید در این شهر توان بود ..
اولین سفر مشترکمون..💕
ماه عسل بود..💕
زیارت امام رضا(علیه السلام)..
روزای اول زندگیمون..کنار آقا سپری شد..
تو حرم دعای خوشبختی و سفیدبختی کردیم..
نمیدونم..
شاید رازی بود..
تو حرم امام هشتم..
آرزوی عاقبت بخیری کردیم و..
زندگیمون ۸ سال طول کشید..
اون روز به این فکر نمیکردم که سفید بختی..
تو منظر محمدحسین یعنی شهادت...💔
"تو" عاقبت بخیر شدی و "من" هنوز نه...
۸ سال نه ساختگی که به معنای واقعی..کنار هم خوش بودیم...💕
لحظه به لحظه شو زندگی کردیم...
توأم با عشق و محبت و رضایت...💕
محمدحسین عزیزم...❤
دومین سالیه که...
نه مرور خاطرات اون سالها...
و نه دیدن عکسای اون روزا...
این دل بیقرارمو آروم نمیكنه...💔
٢ ساله كه تو همون ايام...
با کوهی از دلتنگی...💔
پناه میارم به همون حریم امن..
همون قطعهای از بهشت و..
همون قرار عاشقیمون...💕
صحن به صحن...
چشام پی تو میگرده...💔
بدون "تو" میام اما...
حضورت با منه...💕
این دلِ تنگ و بیقرار و زخمی رو...
همینجا...
تو غروب حرم...
ميدَمِش دست امامی رئوف...❤
تا با نگاه کریمانه ش...
آرامش به قلبم نازل شه انشاءالله...
میبینی منو...؟!
تنها نشستم...تو صحن بهشت و...
"تو" تو خودِ بهشت...
٦_خرداد_١٣٩٤
حرم مطهر رضوی_صحن انقلاب
(همسر شهيد،محمدحسين مرادی)
آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم .. /
بی تو ای آرام جان یا سوختم یا ساختم ..
بسمه تعالی
همسر محبوبم سلام...💕
عزیزم..
نمیدونم چرا نمیتونم..واژه دوس داشتنو..یه کلمه معمولی بدونم...
واسه من یه واژه ی ملکوتیه...
که اگه بین دو تا آدم بکار برده شه...
نشونه پیوندیه بین دو روح و دو احساس ملکوتی...💕
که هرگز بینشون فاصله ای نیست...
حتی جسمشون هم نمیتونه مانع بین اون دو انسان بشه...
یکی میشن و دلا و افکار و زبونشون هم یکی...💕
غرق هم و در هم حل میشن...💕
محبوبم...❤
من نمیتونم تو رو فقط همسرم صدا کنم...!
چون پاره های جونم در تو حل شده و...❤
پاره های عمرم چون دو فرزند از تو رویید...
باید به جای همسرم به اسم دیگه ای صدات کنم...💕
اسمی که هم معنی دوس داشتنو تو خودش داشته باشه و هم...❤
در برگیرنده روییدن پاره های عمرم از وجودت بشه...
نمیدونم چی بگم...
ما با هم...
سالهایی رو پشت سر گذاشتیم...
که در عین ناگواری...
از گواراترین دوران زندگیمون به شمار میره...
هر لحظه که از زندگیمون میگذشت...
احساس نیاز بیشتری نسبت به تو پیدا میکردم...💕
دوسِت دارم...
چون...
"تو" دوس داشتنی هستی...❤
.
بهت اعتماد دارم چون قابل اعتمادی...
احترامت میکنم چون محترمی...
چون مادر بچه هامی و یار و غمخوارمی...💕
چون همسرمی...💕
از دور با یادت همیشه دلشادم...❤
بچه هامو به تو و...
تو و بچه هامو به خدای تبارک و تعالی میسپارم...
قربانت رضا...♥
تو جریان یکی از تظاهرات..
وقتی اعلامیه های حضرت امام(ره) رو پخش میکردم...
گیر مأمورا افتادم...
حسابی کتک خوردم و چادر و حجابمو از سرم کشیدن...
یهو فهمیدم یکی دستمو گرفته و میگه خودتو بکش بالا...
یه موتور سوار بود..
که با کلاه چهره شو پوشونده بود.
اعلامیه ها رو که تو دستم دید..
با غضب گفت:
"کاش این اعلامیه ها رو میخوندی تا اول رو خودت اثر میکرد بعد پخشش می کردی بین مردم!!!"
تازه متوجه شدم که منظورش نداشتن حجابمه...
انگار که آب جوش رو سرم ریخته باشن...
با عصبانیت گفتم:
"شما که خودتو سرباز امام میدونی یاد نگرفتی از ظاهر مردم در موردشون قضاوت نکنی...؟!
مأموراچادر از سرم کشیدن..."
گفت:
"همینجا بمون من الان برمیگردم..."
وقتی برگشت دیدم چادرم تو دستشه...
یه گوشمالی حسابی هم به مامورا داده بود...
ولی من هنوز از دستش عصبانی بودم...
آخه تا اون روز هیچ کس به این روشنی از من انتقاد نکرده بود...
بعد اون مدام تو تظاهرات همو میدیدیم...
همیشه ازم انتقاد میکرد...
بعدهافهمیدم این پسره که مدام به خودش جرأت میده و ازم انتقاد میکنه،پسر همسایمونه...
که باهاشون رفت و آمد داریم ولی هیچ وقت از نزدیک ندیده بودمش...
بعد از چند ماه ازم خواستگاری کرد...
اما گفت که خدا واسش عزیزتره...
ازم خواست که سر راه اهدافش قرار نگیرم و به من هم قول داد سد راهم نباشه و همیشه همراهیم کنه...
منم گفتم که از همون روز اول منتظر پیشنهادش بودم و اونم از خوشحالی حتی از من خداحافظی نکرد و رفت...
پسر همسایمون بود و من نمیدونستم..
خانوم همسایه با مادرم دوست بود..
گاهی وقتا با مادرم درد و دل میکرد..
بیچاره به خاطر پسرش که یا زندونی سیاسی بود یا درگیر انقلاب..همیشه یه چشش اشک بود یه چشش خون!
اسمشو زیاد شنیده بودم ولی اصلاً ندیده بودمش...
(تو همون روزای درگیری تو تظاهرات باهاش آشنا شده بودم...)
عجله داشتم باید میرفتم...
خانوم همسایه گفت:
"خب صبر کن منوچهر برسوندت…"
منوچهر سوار ماشین شده بود ولی من مونده بودم!
نمیدونستم کجا بشینم!
جلو نمیتونستم چون با اعتقاداتم جور نبود...
تردیدمو فهمید و در عقبو برام باز کرد...
سوار شدم...
بعد از چند دقیقه گفت:"فکر نمیکردم دوباره ببینمتون…!"
تو دلم خوشحال شدم که عه...
این به من فکر هم میکرده...!!!💕
ولی بازم خیلی خشک گفتم:"چطور؟"
گفت:"فکر میکردم تا الان دیگه تو این شلوغ پلوغیا زیر دست و پا...لِـه شده باشین…!!!
خب اینم خودش یه نــــــوع شهادته دیگه...!!!"
داغ کرده بودم…تو جوابش گفتم:"نه…من که سعادت نداشتم شهید شم…
ولی ظاهراً شمام لیاقتشو نداشتین...!!!"
یهو...وسط خیابون ترمز کرد…
همینطور که پشتش به من بود گفت:"هيــچ وقت تو شهادت من شک نکن…!!!"
من بدون اینکه با هم نسبتی داشته باشیم به خودم میگفتم:
یه روز داشتیم با ماشین تو خیابون میرفتیم...
سر یه چراغ قرمز...
پیرمرد گل فروشی با یه کالسکه ایستاده بود...
منوچهر داشت از برنامه ها و کارایی که داشتیم میگفت...
ولی من حواسم به پیرمرده بود...
منوچهر وقتی دید حواسم به حرفاش نیست...
نگاهمو دنبال کرد و فکر کرده بود دارم به گلا نگاه میکنم...
توی افکار خودم بودم که احساس کردم پاهام داره خیس می شه...!!!
نگاه کردم دیدم منوچهر داره گلا رو دسته دسته میریزه رو پاهام...💕
همه گلای پیرمردو یه جا خریده بود...!!!
بغل ماشین ما،یه خانوم و آقا تو ماشین بودن… خانومه خیلی بد حجاب بود…
به شوهرش گفت:"خاک بر سرت…!!!
این حزب اللهیا رو ببین همه چیزشون درسته..."
یه شاخه برداشت و پرسید:"اجازه هست؟"
گفتم:"آره"
داد به اون آقاهه و گفت:"اینو بدید به اون خواهرمون..!"
اولین کاری که اون خانومه کرد این بود که رژ لبشو پاک کرد و روسریشو کشید جلو!!!
به اندازه دو،سه چراغ همه داشتن ما رو نگاه میکردن!!!
از خواب که بیدار شد...
خنده رو لباش بود...
با مهربونی گفت:"فرشته…!
وقت وداعه...
خودت بگو:
اگه جای من بودی میموندی تو این دنیا...؟!"
دستشو گرفتم...
شروع کرد به حرف زدن...
"خواب دیدم…
ماه رمضونه...
سفره افطار پهنه و تموم شهدا نشستن دور سفره...
به حالشون حسرت میخوردم...
یه نفر زد روشونه م...
نگاه کردم دیدم حاجی عبادیانه...
گفت:
"کجائی بابا...؟ا
ببین چقدر مهمونا رو منتظر گذاشتی..."
بغلش کردم و گفتم:"منم خستهم…"
حاجی دست گذاشت رو سینهم، و گفت:
"با "فرشته" وداع کن...
بگو دل بکنه...
اون وقته که میتونی بیای پیش ما...
ولی به زور نه...!!!"
همونطور نگاش میکردم...ادامه داد:
"اگه مصلحت باشه...
خدا خودش راضیت میکنه..."
گفتم:
"قرار ما این نبود…💔"
بغض تلخی به جونم نشست...
شبای آخر زندگی منوچهر بود...
صدای اذون که تو اتاق پیچید...
آماده نماز شد...
وضو گرفت...
با یه لیوان آب غسل شهادت کرد...
نگام کرد و برای آخرین بار گفت:
"تو رو خدا...
تو رو به جون عزیز زهرا (سلام الله علیها)...
دل بکن فرشته...💕"
.
"من چی بگم به خدا...؟!
بگم شهیدت کنه؟!
من که دارم التماسش میکنم توشهید نشی...💔"
يه لحظه به خودم اومدم گفتم:
"عه من کجای کارم؟!
منوچهر عاشقه یا من؟!
اونکه بخاطر من داره همه دردا رو تحمل میکنه...
که...منِ سالم...مثلا عشقم کنارم باشه...
ببینمش...
انرژی بگیرم...
اون وقت منی که ادعا میکردم عاشقم💕...
که نبودم...
حاضربودم منوچهر همه دردا رو تحمل کنه بخاطر من...
اونجا بود که فهمیدم...
من اصلاً عاشق نبودم...
.
دل کندن💔...از منوچهر...❤
سخت ترین کار زندگیم بود...
.
"إِلَهي رِضأً بِرِضائِك"
.
لبخند مهربونی کنج لبش بود...
تشنگی امونشو بریده بود...
آب ریختم تو دهنش...
اما نتونست قورت بده...
آب از گوشه لبش ریخت...
اما "یاحسینِ" تشنگی...
زینت بخش لبای ترکیده ش شد...
گاهی از نمازاش میفهمیدم دلتنگه...
دلتنگ که می شد...
نماز خوندش زیاد میشد و طولانی...
دلم میخواست...
مثه اون باشم...
مثه اون فکر کنم...
مثه اون ببینم...
مثه اون...
فقط خوبیا رو ببینم...
اما چه طوری...؟!
منوچهر میگفت:
"اگه...
دلت با خدا صاف باشه...
اگه خوردنت...
خوابیدنت...
خنده ها و گریه هات...
❤واسه خدا باشه...❤
اگه حتی برا اون عاشق بشی...
اون وقته که بدی نمی بینی...
بدی هم نمی کنی...
همه چیز واست زیبا میشه..."
ولی من همه زیباییا رو تو منوچهر میدیدم...💕
با اون می خندیدم...💕
با اون گریه می کردم...💕
منوچهر بهم میگفت:
"تنها دلبستگی من به این دنیا شمایید..."
کاش به مام یه فرصتی داده میشد...
تا بهش نشون میدادم...
منم میتونستم مثه همه زنا...
لباسای خوشکل بپوشم...
عصرا منتظر بمونم تا از سر کار بیاد خونه...
با پاکتای پره میوه و گوشت و اینا بیاد...
ولی...
هر وقت منوچهر اومد...
یا تو دستش اکسیژن بود یا پاکت دوا و دارو...
منم بايد آمپولاشو میزدم...
داروهاشو میدادم...
ولی...
ماها...
.
❤ قدر همو دونستیم...❤
.
نمیدونم...چرااا...
جوونای الان قدر همو نمیدونن...
.
(خانوم ملکی همسر شهید سید منوچهر مُدِق)
خيال اينکه شاید..
آخرين باريه که ميبينمش..
بيتابم ميکرد..💔
از قاب پنجره اتوبوس میدیدمش..❤
سرشو گرفته بود بالا و آروم لبخند ميزد..❤
يه دستشو رو سينه ش گذاشته بود و اون دستشو.. به نشونه خداحافظی واسم تکون میداد..
اين آخرين تصويری بود که از زنده بودنش ديدم..💔
بعد گذشت اين همه سال..
هنوز اون لبخند آخرشو..❤..يادم نرفته..
ديگه به بودن و نديدنش عادت کردم..
ميدونم که منو ميبينه..💕
کنارمونه و مراقبمونه..💕
بدون حضورش تحمل اين زندگیِ سختِ بعد از شهادتشو نداشتم..💔
گاهی وقتا صدای در زدنشو ميشنوم...❤
گاهی وقتا صدای سرفه کردنش میاد..
دخترم قبل ازدواجش باباشو زیاد میدید..!
سر ازدواجش يکی از دوستامون اومد و گفت:"عباس به خوابم اومده و گفته:
_واسه دخترم خواستگار مياد.
حتی اسم دومادو هم گفته بود...!
همينطور هم شد.
يازده سال باهاش زندگی کردم..💕
حالا هم همينطوره..
اون روزايی که آمريکا بود..
بی اونکه من بدونم..
منو..
همسر آينده خودش ميدونست...💕
حالا هم با اين که به ظاهر نيست ولی...
همسرمه...💕
بعضی وقتا..
تپش قلب ميگيرم..
و اين درست همون لحظه ایه که..
وجودشو..بودنشو..
در کنارم حس ميکنم..💕
لباس پوشيدنش اصلاً به خلبانا نميرفت..
گاهی سر به سرش میذاشتم و..
به شوخی ميگفتم:"اصلاً تو با من راه نيا...
بهم نميای...❤
ميگفت:"تو جلو جلو برو ..
من پشت سرت ميام..مثه نوکرا..❤
شرمنده ميشدم و میگفتم :"تو اگه کور و کچلم باشی..
باز مرد مورد علاقه ی منی..💕"
با خودم میگفتم..
"مگه اين دنيا چه ارزشی داره؟!
حالا که اون ميتونه اينقده بهش بی اعتنا باشه...
پس منم ميتونم..
وقتایی که نبود..
مدتا ميشد که نميديديمش..
دلم ميگرفت...💔
تو خيابون که میرفتم...
با دیدن زوجایی که دست تو دست هم راه ميرفتن...💕
غصه م ميشد...💔
زن،شوهر ميخواد که بالا سرش باشه...