بسم رب الشهدا و الصدیقین تو این تاپیک قصد دارم یه سری از خاطرات همسران شهدارو بزارم :) نویسنده ی متن ها و صاحب عکس ها برمیگرده به یکی از صفحات اینستاگرام , با اجازه ی ایشون یه سری از متون رو اینجا میزارم تا بزرگوارانی که به اینستاگرام دسترسی ندارن هم استفاده کنن . بشخصه با خوندن تک تک پست ها حس خیلی خوبی بهم دست میده و گاها تلنگری هست برام , ان شالله که برای شما هم مفید باشه :))) عنوان تاپیک هم همون عنوان صفحه ی اینستاگرام نویسنده ی متن
uar uAgdiD hgsFAghl
سرمو مینداختم پایین و تند تند از مدرسه میومدم خونه..
زیر چشمی میدیدمش..
ایستاده کنار کوچه...دم در خونه شون،منتظر..
کوچه رو قُرُق میکرد تا کسی مزاحمم نشه..❤
صبر میکرد تا من بیام و رد شم..❤
بی هیچ حرفی..
به خونه که میرسیدم،خیالش راحت میشد.
۱۶سالم بود که اومد با پدر و مادرم صحبت کرد..
اومده بود خواستگاریم..💕
مادرم بهش گفته بود:
با ازدواج فامیلی و با نظامی و...
با زود ازدواج کردنم مخالفه...
ولی اون سمج گفته بود :"اگه بهم ندینش،خودمو از هواپیما پرت میکنم پایین...!💕 "
مادرم گفت:"اگه خود ملیحه نخواد چی...؟!"
گفت:"اگه خودش نخواست...
همسرشو باید خودم انتخاب کنم...!❤
جهیزیه شم خودم تهیه میکنم...!❤
بعدشم میرم ناپدید میشم...💔"
وقتی دیدن به هیچ صراطی مستقیم نیست..
گفتن برو با ننه بابات بیا..
قبل رفتن گفت:"پس شمام قبلش با ملیحه صحبت کنید...
ببینید اصلا خودش میخواد...؟💕"
پسر عمه م بود..
با هم و تو یه محله بزرگ شده بودیم..
مثه برادرم بود...❤
وقتی فهمیدم شوکه شدم..
ازش بدم اومده بود..
مادرم سعی در متقاعد کردنم داشت...
گفتم:"مگه من تو این خونه اضافَم که میخواید ردم کنید...؟💔
نمیخوام..
هر طوری بود متقاعدم کرد..
آخرشم بعله رو دادم و گفتم:
"هر چی شما و بابا بگید..."
بخاطر خاطرات دوران بچگی قبولش بعنوان شوهر آیندم کمی وقت میبرد..ولی زیاد طول نکشید..گمونم تا غروب همون روز..!
تازه فهمیدم چقد دوسش دارم..💕
تا اينكه شب بعدش..
با پدر مادرش رسماً اومد خواستگاری..💕
روز اول زندگی مشترک...💕
پا شدم غذا درست کنم ..
از هر انگشتم اعتماد به نفس میبارید...!
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود..
علی از مسجد برگشت...💕
"به به…دستت درد نکنه...❤
عجب بویی راه انداختی..."
ژست هنرمندانه ای گرفتم..
سر دیگو برداشتم که یه قاشق ازش بِچِشم..
نفسم بند اومد...!
نه به اون ژست گرفتنام نه به این مزه!
اولش نمکش اندازه بود…!
زدم زیر گریه..
"خاک تو سرت هانیه...
مامان صد دفعه گفت غذا پختنو یاد بگیرا...
حالا جواب علی رو چی بدم…؟"
_کمک میخوای هانیه خانوم...؟💕"
با بغض گفتم.."نه علی آقا..
شما برو بشین الآن سفره رو میندازم..."
چپ چپ نگام کرد و پرسید...
"حالت خوبه…؟"
گفتم.."آره…چطور مگه…؟"
گفت.."آخه شبیه آدمی هستی که میخواد گریه کنه...!"
به زحمت خودمو کنترل کردم و…
با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم..
"نه اصلاً...من و گریه...؟!"
متوجه حالتم شد...
"چیزی شده…؟"
به زحمت بغضمو قورت دادم...
قاشقو از دستم گرفت و خورشتو چشید
رنگم پرید..
با خودم گفتم..
"مُردی هانیه...کارت تمومه..."
مکثی کرد و زل زد تو چشام..
"واسه اییین ناراحتی...؟!💕
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه..
با صدای بلند شروع کرد خندیدن...
مبهوت خنده هاش شده بودم...
سفره رو انداخت...
غذا کشید و مشغول خوردن شد...!
طوری میخورد که اگه یکی میدید..
فکر میکرد غذای بهشتیه...!!
زیر چشمی نگاهی بهش کردم...
"خیلی شوره،چجوری قورتش میدی...؟!"
خنديد و گفت:
"خیلی عادی،همینطور که میبینی..
تازه خیلی هم عالی شده ...!
دستتم درد نکنه...❤"
_مسخره م میکنی…؟
"نه به خدا..."
چپ چپ نگاش کردم...
جدی جدی داشت میخورد...!
یه کم واسه خودم کشیدم...
قاشق اولو که دهنم گذاشتم...
پُففف...غذا از دهنم پاشید بیرون...
سرشو بالا نیاورد..
"مادر جان گفته بود…
بلد نیستی حتی اُملت درست كنی...!"
نگاه محبت آمیزی بهم کرد و گفت:
"واسه بار اول کارت عالی بود...❤ "
خیلی خجالت کشیدم...
وقتی که فهمید باردارم..
نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم...❤
رفتارش حرص بابامو در می آورد...
میگفت تو داری لوسش میکنی...
ولی گوشش بدهکار نبود...
ازم خواسته بود از دست احدی چیزی نخورم و دائم الوضو باشم..
منم که مطیع محضش شده بودم...❤
باورش داشتم...💕
۹ماه پر از شادی برام گذشت..
ولی با شادی تموم نشد..
بچه که دنیا اومد،علی خونه نبود..
مادرم به بابام زنگ زد که خبر تولد نوه شو بده..
بابام که فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت...
"لابد به خاطر دختر دخترزات...
مژدگونی هم میخوای...؟"
مادرم پا تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشای پر اشک نگام میکرد .
بعد کلی دل دل کردن حرف بابامو گفت..
هنوز تو شوک بودم که دیدم علی تو در ایستاده..
چشمم که بهش افتاد زدم زیر گریه...
مادرم با شرمندگی سرشو انداخت پایین...
"شرمنده علی آقا...بچه دختره.
نگاهی به مادرم کرد و گفت..
"حاج خانوم...ببخشیدا...
اگه ممکنه چند لحظه تنهامون بذارید..."
اومد سرمو گرفت تو بغلش...💕
با صدای بلند زدم زیر گریه..
بدجور دلم سوخته بود...
"خانوم گلم...❤
آخه چرا ناشکری میکنی...؟
دختر رحمت خداست...
برکت زندگیه...
خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده...
عزیز دل پیغمبر و غیرت آسمون و زمین هم دختر بود..."
با هر جمله ش،شدت گریه م بیشتر میشد...
بچه رو بغل کرد...
پارچه قنداقشو کنار زد...
لبخند شادی صورتشو پر کرده بود...
دونه های اشک از چشاش سرازیر شد...
"حق توئه که اسمشو بذاری...
ولی من میخوام پیش دستی کنم...
مکث کوتاهی کرد و گفت...
"زینب...یعنی زینت پدر..."
پیشونیشو بوسید و گفت...
خوش اومدی زینب خانوم...❤
بعد تولد زینب و..
بی حرمتی ای که از طرف خونواده خودم بهم شده بود..
علی همه رو بیرون کرد...
حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه..
حتی اصرارهای مادرشم بی فایده بود..
خودش موند تو خونه و..
همه کارارو خودش تنهایی انجام میداد..
مثه یه پرستار...❤
گاهی هم کارگر دم دستم بود...❤
تا تکون میخوردم از خواب میپرید..
از خودم خجالت میکشیدم..
اونقد روش فشار بود که نشسته..پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش...
خوابش میبرد..
حالم که بهتر شد...
با اون حجم درس و کار...
بازم دست بردار نبود...
اون روز...
همون جا دم در ایستادم و...
فقط نگاش میکردم...
با اون دستای زخم و پوست کن شده...
داشت کهنه های زینبو میشست...❤
دیگه دلم طاقت نیاورد...
همینطور که سر تشت نشسته بود...
با چشای پر اشک رفتم نشستم کنارش...
چشمش که بهم افتاد...
لبخندش کور شد...
"چی شده…چرا گریه میکنی…؟"
تا اینو گفت…
خم شدم و دستای خیسشو بوسیدم...❤
خودشو کشید کنار و گفت:
"چیکار میکنی هانیه؟!
دستام نجسن...!"
نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم...💕
مثه سیل از چشام سرازیر میشد...
"تو عین طهارتی علی...❤
عین طهارت...💕
هر چی بهت بخوره پاک میشه...❤
آب هم اگه نجس باشه...
تو دست تو پاک میشه...💕"
من گریه میکردم و علی...❤
متحیّر،سعی ميكرد آرومم كنه...
ولی هیچ چیز...
حریف اشکام نمیشد...
مهریه مون انتخاب حسن آقا بود...❤
هفت سفر عشق...
مکه و کربلا و سوریه و...
که تموم سفرهارو دوتایی با هم رفتیم...💕
خیلی به ظاهرش اهمیت میداد...
میگفت.."مسلمون باس ظاهرش هم بویی از مسلمونی بده..."
خیلی اهل شیک پوشی بود..
خیلی به ادکلن و این چیزا اهمیت میداد...
رو بچه ها خیلی تاکید داشت و میگفت..همیشه مرتب باشن…
ضدآفتاب شون رو همیشه بزن
حتی لحظه آخر که ساکشو میبست…
ادکلن و سشوار
خیلی واسش مهم بود...
یکی از کارایی که انجامش میدادیم...
این بود که از اول زندگی تا آخرش...
همیشه تو یه بشقاب غذا میخوردیم...💕
یه وقتایی که ناراحت بودم و...
بحثی پیش اومده بود...
بشقاب جدا می آوردم...
میگفت.."نشد دیگه...قرار نشد...❤"
بعد یه بشقابش میکرد و...💕
همین باعث میشد رابطه مون گرم شه...💕
میگفت..."بزرگ شدن و قد کشیدن بچه هامو...
همه چی رو دوس دارم ببینم...❤
ولی خب...
اعتقاداتم اجازه نمیده..."
کاش زبونی بهش میگفتم راضی ام...
راضی ام به اینکه تو این راه رفته...
تو راه اهل بیت...
لااقل سرم بالاست...
غرور و خودخواهی بود...
اگه بهش میگفتم بخاطر من نرو...
پس خودش چی میشد...؟❤
همین راضیم کرد...
از ته دل راضی بودم...
لحظه آخر بهش پیامک زدم...
"راضی ام به رفتنت...💕
دوست دارم...
تموم تلاشت دفاع باشه...
منم اینجا تا جایی که میتونم...
از بچه ها مراقبت میکنم...
تو فقط دعا کن..."
کاش میدونستی چه تکیه گاه محکمی هستی...💕
یادم نرفته هدیه تولدم...
قابی با خط قشنگت:"فاطمه ی عزیزم...💕
مهر بتان سنجیده ام
خوبان فراوان دیده ام
اما تو چیز دیگری "
جوون بود و خوش تیپ..❤
بعدها فهمیدم دوسالی که آمریکا بود..یه عکس تکی از من تو جیبش بود..که نمیدونم از کجا آورده بود..
حتی یه بار یه دختر آمریکایی...
ازشش خوشش اومده بود و پاپیچش میشد...
اونم عکسمو در میاره و نشونش میده میگه:
"ببین..من زن دارم..💕"
صبح شبی که اومده بودن خواستگاری...💕
خودش تنها اومد در خونمون..
در حیاطو واکردم..
چِشَم كه بهش افتاد، سرمو انداختم پایین..
سلامشو جواب داده و نداده دویدم سمت اتاق...!
روم نمیشد..
بعدها همیشه این صحنه میشد سوژه ی خنده هامون..💕
به شوخی بهش میگفتم:
"عباس...❤
آخرش حسرت یه سینی چایی واسه خواستگار بردنو به دلم گذاشتی...💕"
خواستگاری تا عروسیمون زیاد طول نکشید..
دیگه به هم محرم شده بودیم...💕
کم کم داشت ازش خوشم میومد...❤
دیگه نه میتونستم و نه میخواستم که به چشم برادری نگاش کنم...💕
عروسی که تموم شد...
واسه ماه عسل رفتیم مشهد...
پابوس امام رضا(علیه السلام)...💕
چیز بزرگی رو داشتم تجربه میکردم...
زندگی با آدمی که بهش علاقه داشتم...💕
دزفول که بودیم..
سر اینکه تو پایگاه هوایی نمیشد چادر سر کنم..
کلی مسئله داشتم..
لباس بلند میپوشیدم و جوراب..
زنهای همسایه بهم میگفتن تو اُمُّلی..!
چون اهل آرایش کردن نبودم...
مادرم به عباس زنگ زده بود و گفته بود:"اگه ملیحه اونجا چادر نپوشه..
شیرمو حلالش نمیکنم..."
عباس...❤
هوامو داشت...💕
باهاش حرف زده بود و متقاعدش کرده بود...
که الان وضع اینجا اینطوریه...
ملیحه هم جوونه و باید این نکته رو درک کرد...
خوب میدونست که من نسبت بهش کوچیکترم ...
هوامو داشت و سخت گیری نمیکرد...❤
کم کم حرفایی تو گوشم میخوند...
که تااون موقع نشنیده بودم...
میگفت:"مگه آدم نمیتونه رو زمین بشینه...؟
حتما باس مبل باشه...؟
حتما باس تو لیوان کریستال آب بخوره...؟"
میرفت و میومد و از اینجور حرفا میزد...!
تو اون سن و سال طبیعی بود خب...
که من وسایل زندگیمو دوس داشته باشم...
ولی چیز بزرگتری رو داشتم تجربه میکردم...
اونم زندگی با آدمی بود که دوسش داشتم...❤
سکوت کرد...
گفتم:"تو منو دوسم داری...💕
منم تو رو دوس دارم...💕
مهم همینه...
حالا میخواد این عشق...💕
تو شهر باشه یا تو روستا...
رو مبل باشه یا روی گلیم...💕 "
انگار انتظار شنیدن همچین جوابی رو ازم نداشت...
بچه اولمون قزوين به دنيا اومد..❤
ماه های آخر بارداری رفته بودم قزوين...
تا پدر،مادرم مواظبم باشن...
در مورد اسم بچه...
قبلاً با هم حرفامونو زده بوديم...
عباس دلش میخواست...
بچه اولش دختر باشه...❤
ميگفت:"دختر دولت و رحمت واسه خانه آدم مياره..."
قبل به دنیا اومدن بچه...
بهم گفته بود:"دنبال يه اسم واسه بچه مون گرد...
که مذهبي باشه و تک..."
از کتابی که همون وقتا ميخوندم پيدا کردم: ❤…سلما...❤
تو کتاب نوشته بود...
سلما اسم قاتل يزيد بوده...
دختری زيبا که يزيد(لعنة الله عليه)…
عاشقش ميشه...
اونم زهر ميريزه تو جامش...
بهش گفتم که چه اسمی روانتخاب کردم...
دليلشم براش گفتم...
خوشش اومد...💕
گفت:"پس اسم دخترمون ميشه ❤...سلما…❤
گفتم:"اگه پسر بود...؟"
گفت:"نه دختره...❤"
گفتم:"حالا اگه پسر بود…؟"
گفت:"حسين…
اگه پسر بود اسمشو میذاریم ❤...حسین...❤
بچه که دنيا اومد...
دزفول بود...
بابام تلفنی خبرش کرد...
اولش نگفته بود که بچه دختره...
گمون میکرد ناراحت میشه...
وقتی بهش گفت...
همونجا پای تلفن سجده شکر کرده بود...❤
واسه ديدن من و بچه اومد قزوين..
از خوشحالی اينکه بچه دار شده بود..
از همون دم در بيمارستان...
به پرستارا و خدمتکارا پول داده بود...
يه سبد بزرگ گلايل و...
يه گردنبند قيمتی هم واسه خریده بود...💕
دخترم سلما دختر زيبايی بود...❤
پوست لطيف و چشای خوشگلی داشت...
عباس يه کاغذ درآورد و روش نوشت:"لطفاً مرا نبوسيد..."
خودشم اونقده ديوونه ش بود که دلش نميومد بوسش کنه...❤
در مورد مرگ و قيامت زياد حرف ميزديم...
ولی تا حالا یهویی همچين سوالی ازم نپرسيده بود:
"اگه يه روز تابوتمو ببينی چیکار ميکنی ملیحه...؟"
گفتم:"عباس تو را خدا از اين حرفا نزن…❤
عوض اينکه دو نفری نشستيم..💕
يه چيز خوب بگی.
حرفمو قطع کرد:"جدی ميگم ملیحه...❤"
دست زد رو شونَم و گفت:"تو بايد مرد باشی...!
من زودتر از اينا باید ميرفتم ولی..
چون تو تحمّلشو نداشتی..❤
خدا منو نبرد.
احساس ميکنم ديگه وقتشه..."
گفتم:"يعنی چی...؟
معنی این حرفا چیه عباس...؟❤
يعنی واقعاً ميخوای دل بکنی...؟!"
گفت:"آره…"
گيج بودم...نبايد قبول ميکردم..
گفتم:"خودت اگه جا من بودی...
شنيدن اين حرفا واست راحت بود...؟"
ميگفت:"هر بار ميرم بيرون و..
باهام خداحافظی که ميکنی..
به اين فکر کن که شايد دیگه همو نديديم.."
پذیرفتن این یه مورد خیلی سخت بود..💔
میدونستم هر جور شده مجابم میکنه..
قربون صَدَقَم ميره و منو ميخندونه...💕
ولی اين بار خنده به لبهام نمی اومد...💔
از خدا خواسته بود.
اول به من صبر بده،بعد شهادت به خودش...
گاهی نگاش که ميکردم،ميلرزيدم...!
يه چيزي تو وجودش منو میترسوند..
يه بار اینو بهش گفتم...
لنگه دمپايی رو برداشت و کوبید تو کله ش..!❤
"مگه من کی ام که اينجوری میگی...؟!
همه مون از خاکیم و باز خاک ميشیم...
يه روز تلفن زنگ زد..
از دفتر شهید ستاری بود..
گفتن:"مدارکتونو آماده کنيد...
عکس و فتوکپی شناسنامه...
هم مال خودتون،هم مال همسرتون...💕
فردا يکی رو ميفرستيم بياد ازتون بگیره..."
گفتم:"واسه چی...؟!"
گفت:"بعداً ميفهميد..."
عباس اون روزا چابهار بود...
گفتم:"تا اون خبر نداشته باشه نميتونم..."
عباس که زنگ زد،جریانو واسش گفتم...
اونم گفت که مدارکو بهشون بدم،ایرادی نداره...
چند روز بعد وقتی برگشت،پرسید:"مدارکو دادی...؟"
گفتم:"آره،خودت گفتی خب..."
خنديد...
گفتم :"خبر داری قضيه چيه...؟"
گفت:"اگه خدا بخواد ميخوايم بريم خونه ش..."
خیلی خوشحال شدم...
از اينکه بعد يازده سال...
یه مسافرت درست و حسابی ِدو نفره...💕
باهم ميرفتيم...
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم...
ولی یه حس عجیبی داشتم...
احساس میکردم که قراره يه اتفاقی بيفته...
يکی دو روز مونده بود به حرکتمون که فهميدم نمياد...💔
سفارشمو به شهید اردستانی کرده بود: "مصطفی...
همسرمو...💕
اول به خدا...بعدشم به تو ميسپارم...
گفتم:"مگه تو نميای عباس...؟!"
گفت:گمون نکنم که بتونم بيام..."
گفتم:"عباس جداً نميای...؟!💔"
نگفت که نمياد…!
گفت:"من کارم معلوم نيست...
يه بار ديدید قبل اينکه خواستيد لباس احرام بپوشيد و برید عرفات رسيدم اونجا...!"
عباس صدام زد:"ملیحه...!
بریم یه گوشه باهات حرف دارم..."
اشک همه پهنای صورتشو گرفته بود..
گفت:"مراقب سلامتیت باش..💕
اگه برگشتی دیدی من نیستم.."
اینو قبلاً هم ازش شنیده بودم..
طاقت نیاوردم و گفتم:"عباس...
آخه من چجوری میتونم دوریتو تحمل کنم..💕 ؟!
تو چطور میتونی...؟!"💕
هنوز اشکای درشتش رو صورتش بود..
گفت:"تو عشق دوم منی ملیحه...!
من میخوامت❤ولی بعد از خدا...!
نمیخوام اونقده بخوامت که برام بشی مثه بت...!"
ساکت شدم…چی میتونستم بگم...؟!
گفت:"کسی که عشق خداییشو پیدا کرده باشه...
باید از همه اینا دل بکنه..."
گفت:"پاشو راه برو میخوام نگات کنم...💕"
گفتم:"یعنی چی...؟!"
گفت :"میخوام ببینمت…
تو لباس احرام چه شکلی میشی...؟"
من راه میرفتم و اون..
سرتا پامو نگاه میکرد...💕
جوری که انگار اولین باره داره منو میبینه...!💕
انگار شب خواستگاریم باشه...💕
گفتم:"بسه دیگه...!
مردم منتظرن..."
گفت:"ولشون کن...
بذار بیشتر با هم باشیم...💕 "
اتوبوسا جلو در مسجد منتظرمون بودن..
از تو شلوغی حیاط مسجد..
کشیدم یه گوشه..
انگار دوره نامزدیمون بود..💕
همه سوار شده بودن و منتظر اومدن من..
بالاخره باید جدا میشدیم..
یکی داشت مداحی میکرد و صلوات میفرستاد...
یهو داد زد:
"سلامتی شهید بابایی صلوات...!!!"
پاهام سست شدن دیگه جلوتر نرفتن...💔
برگشتم..
"عباس ...این چی میگه...؟!"💔
گفت:"اینم از کارای خداست…"
(همسر شهید،عباس بابایی)
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند .. /
فرزند و عیال و خانمان را چه کند ..
ویرایش ارسال توسط : چشمه
در تاریخ : چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۹۵ ۱۱:۵۵ بعد از ظهر
سوار اتوبوسا ميشديم که بریم عرفات..
گفتن عباس زنگ زده..
صداشو که حداقل ميتونستم بشنوم...❤
بدو بدو اومدم سمت هتل..
دیدم يه صف ۱۵…۱۶نفری درست شده کنار تلفن..
واسه صحبت با 💕...عباس من...💕
بالاخره گوشيو رسید به من...
گفت:"سلام مليحه…❤
شنيدم لباس احرام تنـته...داريد میرید عرفات...
التماس دعا دارم...
واسه خودتم دعا کن...از خدا صبر بخواه...
ديگه منو نمی بینی...
برگشتی نکنه ناراحت بشی...💔
نکنه گريه کنی...💔
تو بهم قول دادی ملیحه...❤"
گفتم:به همين راحتی عباس...؟
ديگه تمومه...؟💔"
گفت:"آره...تمومه...از خدا صبر بخواه..."
اون حرف ميزد و من میباریدم...
اون از رفتن میگفت و من تو سر خودم ميزدم...
دست خودم نبود...
گفت:"با مامانت،حسين،محمد و سلما نميخوای صحبت کنی...؟"
گفتم:"هیچ کی عباس...💕
فقط خودت حرف بزن...❤
آخه من چجوری برگردم و دیگه نبینمت...؟!💔"
گوشی از دستم افتاد...
اونقده زار زده بودم که از حال رفتم...
سرمو کوبيدم به ديوار...
داشتم ديوونه میشدم...
هم اتاقيام ميپرسیدن چی شده...؟!!!
هنوز بعد من يکی داشت با عباس صحبت ميکرد...
گوشی رو ازش گرفتم...
"عباس...❤
من نميتونم بهت بگم خداحافظ...
بهم بگو من بايد چیکارکنم...؟
به دادم برس...💔"
چیزی نگفت...
ديگه نه اون ميتونست حرفی بزنه نه من...💔
همينجور مثه بهت زده ها گوشی دستم بود...
وقتی گفتم "خداحافظ" گوشی از دستم افتاد...
خانوما اومدن و منو بردن...
(همسر شهید،عباس بابایی)
پخته است روزگار چه آشی برای عشق .. /
او میرود و من پر از اشک پشت پا ..