انجمن یاران منتظر

ختم قرآن



آخرین ارسال ها
پروژه کرونا(COVID 19) ..:||:.. لیست برنامه ختم قرآن یاران منتظر ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین امسال اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!؟؟ ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین سال 1395 اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. اگر بفهمید بیشتر از یک هفته دیگر زنده نیستید، چی کار می کنید؟! ..:||:.. **متن روز پدر و روز مرد** ..:||:.. الان چتونه؟ ..:||:.. 🔻هدیه‌ تحقیرآمیز کِندی ..:||:.. ღ ღ ღتبریک ازدواج به دوست خوبم هستی2013 جان عزیز ღ ღ ღ ..:||:..

نوار پیام ها
( یسنا : ▪️خــداحافظ مُــــحَرَّم 😭 نمى دانم سال دیگر دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... 🖤اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به اربابم برسان... ◾️ بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!... ◾️بگو گرچه جوانى مى کرد، اما به سَرِ سوزنى ارادتش هم که شده، تو را از تَهِ دل دوست داشت... ◼️با چاى روضه تو و نذری ات، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى... 🏴 مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم... و دلم شور مى زند براى \"صَفر\"ى که دارد از \"سَفَر\" مى رسد... # )     ( سینا : حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): «ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَدیرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ؛ خداوند پس از غدیرخم برای کسی حجّت و عذری باقی نگذاشت.» «دلائل الإمامَه، ص 122» )     ( فاطمه 1 : ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دل‌های شکسته، حَرَمت. (شهادت حضرت زهرا تسلیت باد) )     ( programmer : امام علی (ع):مردم سه گروهند: (1) دانشمندی خدایی، (2) دانش آموزی بر راه رستگاری (3) و پشه های دستخوش باد و طوفان و همیشه سرگردان، که از پی هر جنبنده و هر صدا می روند، و با وزش هر بادی، حرکت می کنند، نه از پرتو دانش، روشنی یافتند، و نه به پناهگاه استواری پناه گرفتند. )     ( programmer : امام علی ع : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد. )     ( programmer : امام علی (ع):دعوت کننده ای که فاقد عمل باشد مانند تیر اندازی است که کمان او زه ندارد. )     ( programmer : امام علی(ع): در فتنه ها همچون بچه شتر باش که نه پشت دارد تا بر آن سوار شوند و نه پستانی که از آن شیر بدوشند )     ( سینا : هزارها سال از هبوط آدم بر سیاره‌ی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنه‌ی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. )     ( programmer : فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است....(مقام معظم رهبری) )     ( سینا : یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند )     ( سینا : برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ**اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه) خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده! )     ( فاطمه 1 : ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن +++ چشمم به راه ماند بیا و شبی از این پس‌کوچه‌های خاکی قلبم عبور کن +++ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن )     ( سینا : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ )    
مدیریت پیام ها


اگر این اولین بازدید شما از انجمن یاران منتظراست ، میبایست برای استفاده از کلیه امکانات انجمن عضو شوید و یا اگر عضو انجمن می باشید وارد شوید .


انجمن یاران منتظر » شهدا و جنگ » داستان و خاطرات » عشق عَلیهِ السَّلام



عشق عَلیهِ السَّلام

بسم رب الشهدا و الصدیقین تو این تاپیک قصد دارم یه سری از خاطرات همسران شهدارو بزارم :) نویسنده ی متن ها و صاحب عکس ها برمیگرده به یکی از صفحات اینستاگرام , با اجازه ی ایشون یه سری از متون رو اینجا میزارم تا بزرگوارانی که به اینستاگرام دسترسی ندارن هم استفاده کنن . بشخصه با خوندن تک تک پست ها حس خیلی خوبی بهم دست میده و گاها تلنگری هست برام , ان شالله که برای شما هم مفید باشه :))) عنوان تاپیک هم همون عنوان صفحه ی اینستاگرام نویسنده ی متن
uar uAgdiD hgsFAghl


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد
صفحه 4 از 4 < 1 2 3 4 > آخرین »


اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵ ۱۲:۰۳ قبل از ظهر نمایش پست [37]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 221
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




عرفات عجيب بود..
تو چادر بودم،يهو تنم لرزيد..
حالم بهم خورد..
دلم ميخواست سر بذارم به کوه و بيابون..
بوی خوب و عجيبی به مشامم رسید و از حال رفتم..
درست همون لحظه..
مردهای چادر بغلیمون..
عباسو ديده بودن کنار چادر ما ايستاده و قرآن ميخونه..!
هنوز ۱۰ روز ديگه بايد ميمونديم...

ولی بعد عرفات،شهید اردستانی گفت:"آماده شید،فردا برمیگردیم...!
تو هواپيما متوجه شدم...
روزنامه ای که قبلاً پخش کرده بودنو دارن جمع ميکنن...!
هواپيما که نشست...
انتظار داشتم عباس بياد استقبالم...💕

پای هواپيما پر بود از آدمای بيسيم بدست و ماشيناي پاترول...!
سوار ماشينم کردن و بردنم پای یه هليکوپتر...
"سوار شيد تا بريم…!"
گفتم:"چرا با هليکوپتر...؟!!!
عباس حتی ماشين دولتو واسه کاراش سوار نميشد...
حالا میشه من با هليکوپتر برم...؟!"

گفتن:"نگران نباشيد…
خود تيمسار فردستاده دنبالتون...❤"

هليکوپتر که بلند شد دلم مثه سير و سرکه ميجوشيد...💔

چند تا از رفقای عباس تو هليکوپتر بودن..
مثه آدمای عزيز از دست داده..
چشاشون از زور گريه باد کرده بود..

پرسیدم:چی شده،بهم بگید...!"

یکی گفت:"قول ميدید گريه نکنید...؟!
عباس تصادف کرده و کتفش شکسته...
به خواسته امام،آقای خامنه ای و...الآن اونجان..."

گفتم:"باورنمیکنم،راستشو بهم بگيد..

گفت:"فقط اونجا گريه نکنيدا...
عباس هميشه دوست داشت شما
بخندید...❤

(همسر شهید عباس بابایی)


به جز تو قلب خودم را به هیچکس نسپردم .. /
تو هم غمی به جهانم اضافه کردی و رفتی ..


  می پسندم 1     0  1 
 
 
تعداد پسند های ( 1 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵ ۱۲:۰۶ قبل از ظهر نمایش پست [38]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 221
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




سرم گيج ميرفت..
احساس کردم حرفی که عباس قبل سفر بهم زده..
اتفاق افتاده و...
ديگه نميتونم ببينمش...💔
تازه فهميدم...
با دست کوبيدم به شيشه هليکوپتر که در حال فرود اومدن بود...
جمعيت سياه پوشو میدیدم...
سلما دخترم،با دسته گلی جلوتر از بقیه بود...
اونجا بود كه يقين كردم..
از هواپیما که پايين اومدم...
انگار همه زمين رو شانه هام آوار شده باشه...
پاهام نای حرکت نداشت...
افتادم رو زمين...
ياد حرفای عباس افتادم...
"تو باید مرد باشی ملیحه...💕"
پا شدم...کفشامو درآوردم و...
دنبال عکسش تو جمعيت میگشتم...
عباس حالا شده بود...
فقط عکسی ميون جمعيت...💔
حضرت امام(ره) فرموده بودن...
"خاکش نکنيد تا خانومش بياد...💕"
سه روز نگهش داشته بودن تا من برگردم...
حالا برگشته بودم و بايد...
رو دست مردم ميديدمش...💔
حالم قابل وصف نبود...
حال آدمی که...
عزيزشو...❤
از دست بده چطوره...؟!💔
تو شلوغی تشييع جنازه نتونستم ببينمش...💔
روز شهادتش عيد قربان بود...
عباس سرم کلاه گذاشته بود...💔
منو فرستاد خونه خدا و خودش رفت پيش خدا...💔
اصرار کردم که تو سردخونه ببينمش...💕
قبول نميکردن ولی بالاخره گذاشتن...
تبسمی رو لباش بود...❤
صورتشو بوسيدم...❤
بعد این همه سال هنوز سرديشو حس ميکنم...
دلم میخواست کسی اونجا نبود...
تا کنارش دراز بکشم و...
تا قيام قيامت باهاش حرف بزنم…❤

(همسر شهید،عباس بابایی)

 




  می پسندم 1     0  1 
 
 
تعداد پسند های ( 1 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵ ۰۷:۲۳ بعد از ظهر نمایش پست [39]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 221
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




تازه از سربازی برگشته بود و حدود ۲۰سالش بود که اومدن خواستگاریم...💕
هنوز کاری هم پیدا نکرده بود..
یادمه مراسم خواستگاری..💕
بابام ازش او پرسید..
"درآمدت از کجاست…؟"

گفت:"من روی پای خودم هستم و از هر جا که باشه نونمو در میارم..."

حالت مردونه‌ش خیلی به دلم نشست وقتی میدیدم که چطور با خونوادم در مورد ازدواج صحبت میکنه..
با هم که صحبت میکردیم گفت:
"حجاب شما از هر چیزی واسم مهمتره.."
واسه عقد که رفتیم...💕
دست خطی نوشت و خواست که امضاش کنم..
نوشته بود..

"دلم نمی‌خواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند❤"

منم امضاش کردم..
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت..
این پسر خیلی سخت گیره..
ولی من ناراحت نشدم...
چون میدونستم که میخواد زندگی کنه...💕
واقعاً هم زندگی باهاش...💕
بهم مزه میداد...
تا قبل شروع زندگی مشترک...💕
دانشگاه میرفتم...
میخواستم ادامه تحصیل بدم ولی...
وقتی که با مهدی ازدواج کردم...💕
بچه دار هم که شدیم...
اونقده تو خونه خوش بودم...
که دلم نمیخواست جایی برم...
تا جایی که همه بهم میگفتن...
"تو چی از خونه میخوای…
که چسبیدی به کنجش…؟!"
جو خونه‌مونو اونقد دوست داشتم...
که دلم نمیخواست رهاش کنم...
موندن تو اون چاردیواری واسم لذت بخش بود...
تا حدی که حتی تصمیم گرفتم...
جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خونه...
بیشتر بمونم تو خونه و...
مادر باشم و یه همسر...💕

(همسر شهید،مهدی قاضی خانی)



  می پسندم 2     0  2 
 
 
تعداد پسند های ( 2 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵ ۰۷:۲۶ بعد از ظهر نمایش پست [40]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 221
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




همیشه تو کارای خونه کمکم میکرد..

میگفت:"با کمک کردن به تو از گناهام کم میشه...💕

گاهی که جر و بحثی بینمون میشد..
سکوت میکردم تا حرفاشو بزنه و عصبانیتش بخوابه..❤
بعدش از خونه میزد بیرون و..
واسم پیام عاشقونه میفرستاد...💕
یا اینکه از شیرینی فروشی محل..
شیرینی میخرید و..
یه شاخه گل هم میذاشت روش و میاورد برام..💕
خیلی اهل شوخی بود..
گاهی وقتا جلو عمه ش منو میبوسید..❤

مادرش میگفت:"این کارا چیه...!
خجالت بکش…عمه ت نشسته…!"

میگفت:"مگه چیه مادر من…؟
باید همه بفهمن من زنمو دوست دارم...💕"

همه ی اون چه که تو زندگیم...
اهمیت پیدا میکرد...
وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود...❤
یعنی واسه من...
همه چیز با اون تعریف میشد
مهدی مثه رود بود...مثه دریا...
تو خیابون که کنارش راه میرفتم..💕
واسم لذت بخش بود...
گاهی که ظرفی از دستش می افتاد و میشکست...
میگفتم تو همونجا بمون من جمعش میکنم...

میگفت: "چرا دعوام نمیکنی...؟!
اگه مامانم بود دعوام میکرد...."

میگفتم:"اینکه مادری بچه شو دعوا کنه طبیعیه...
ولی من خانومتم...💕"

میدیدم که پدر،مادرش چقد واسش عزیز و محترمن...
خوشحال با خودم میگفتم...
وقتی به اونا اهمیت بده...
خب حتما منم واسش مهمم...❤
واقعا عاشقش بودم و عاشقونه دوسش دارم...💕
واسه اثبات عشقم همین بس...
که با همه علاقه و وابستگی ای که بهش داشتم...
اجازه دادم که بره..

(همسر شهید،مهدی قاضی خانی)

.



  می پسندم 1     0  1 
 
 
تعداد پسند های ( 1 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵ ۰۷:۲۹ بعد از ظهر نمایش پست [41]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 221
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




قرار بود وقتی از سوریه برگشت..
خونه پدرش هیئت بگیریم و..
شام بدیم و گوسفند بکشیم...
خب عزیزمون از سفر برگشته بود..
خودم به تنهایی خونه رو مرتب کردم و فرشارو شستم...
که وقتی میاد خونه تمیز باشه...
انجام این کارا همش عشق میخواد...❤
آش پشت پا واسش درست کردم...
چون دفعه اولش بود که میرفت...
سفره هم نذر کرده بودم که فقط بر گرده...
زمانی هم که خانوما رو دعوت کرده بودم...
واسه اومدن پای سفره،همون وقت اومدن...
منتهی واسه عرض تسلیت و خاکسپاری..
شبا زودتر بچه ها رو میخوابوندم و دو تایی...
بیدار بودیم و میوه میخوردیم و صحبت میکردیم...

یهو وسط حرفش میگفت:
"خانوم...❤
اگه من شهید شدم بهم افتخار کن..."

میگفتم:"وا به چی افتخار کنم…؟!
به این که شوهر ندارم…؟!"

میگفت:"به این افتخار کن که من همه رو دوست دارم و...
به خاطر همه مردم میرم...
اگه نرم دشمن میاد داخل خاکمون...
پیش از ما هم اگه شهدا نمیرفتن...
حالا ما هم نمیتونستیم تو امنیت و آرامش زندگی کنیم..."

روز آخری که میخواست بره گفت:
"بیایید وایسید عکس بگیریم…

کوله شو که برداشت...
رفتم آب و قرآن بیارم...
فضا یه جوری بود...
فکر میکردم این حالات فقط مخصوص فیلما و تو کتاباست...
احساس میکردم...
مهدی بال درآورده داره میره...
از بس که خوشحال بود...
ساکشو خودم جمع کردم...
قرار بود ۴۵ روزه بره و برگرده ولی...
۲۱ روزِ بعد شهید شد..

(همسر شهید،مهدی قاضی خانی)

 



  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵ ۰۱:۴۴ بعد از ظهر نمایش پست [42]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 221
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




بار اول که خیره شدم تو صورتش..
وقتی بود که انگشتر فیروزه شو کردم دستش..
سر سفره ی عقد...💕

نذر کرده بودم...
قبل ازدواج...💕
به هیچکدوم از خواستگارام نگاه نکنم..
تا خدا خودش یکی رو واسم پسند کنه..💕
حالا اون شده بود..
جواب مناجاتای من..
مثه رویاهای بچگیم بود..
با چشایی درشت و مهربون و مشکی..❤
هر عیدی که میشد..
میگفت بریم النگویی،انگشتری..
چیزی بگیرم برات...
میگفتم:"بیشتر از این زمینگیرم نکن…❤
چشات به قدر کافی بال و پرمو بسته...❤

میخندید و مجنونم میکرد..❤
دلش دختر میخواست..
دختری که تو سه سالگی..💔
با شیرین زبونی صداش کنه..❤...بابا...❤
یه روز با یه جعبه شیرینی اومد خونه...
سلام کرد و نشست کنارم...
دخترش به تکون تکون افتاد...
مگه میشه دختر جواب سلام بابا رو نده...💔
لبخندی کنج لباش نشست...
از همون لبخندای مست کننده ش...
یه شیرینی گذاشت دهنم...!
گفتم: "خیره ایشالا...!!!"
گفت: "وقتش رسیده به عهدمون وفا کنیم..."
اشکام بود که بی اختیار میریخت...💔
"خدایا…
یعنی به این زودی فرصتم تموم شد...؟💔"
نمیخواست مرد بودنشو با گریه کم رنگ کنه..
ولی نتونست جلو بغضشو بگیره...❤
گفت:
"میدونی اگه مردای ما اونجا نمیجنگیدن..
اون جونورا...
به یزد و کرمان هم رسیده بودن و…
شکم زنان باردارمونو میدریدن...؟
میدونی عزت تو اینه که مردم...
بیرون از خاکشون واسه امنیتشون بجنگن..؟"
گفتم:"میدونم…
ولی تو این هیاهوی شهر...
که همه دنبال مارک و ملک و جواهرن...!!!
کسی هست که قدر این مهربونیتو بدونه...؟❤"
باز مست شدم از لبخندش...❤
گفت:"لطف این کار تو همینه..."
تو تشییعش قدم که بر میداشتم و..
حالا که رو تخت بیمارستان...
رقیه شو واسه اولین بار دادن دستم...
همون جمله رو زیر لب تکرار میکنم...

(همسر شهید،میثم نجفی)



ویرایش ارسال توسط : چشمه
در تاریخ : دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵ ۰۱:۴۵ بعد از ظهر



  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
یکشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۵ ۱۰:۴۶ قبل از ظهر نمایش پست [43]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 221
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




۳سال عقد بوديم.. 💕
حتی يه بارم با هم قهر نكرديم..
كاری نميكرد که ناراحت بشم..❤
اونقده خوش اخلاق و خوش صحبت بود..
که همه رو سرحال میکرد..
با همه مهربون بود..
این یه ماه آخر..
سعیمون این بود که خونه مونو بسازیم و..
زندگیمونو شروع کنیم..💕
اینا واسم شد یه خاطره..
که واسه همیشه موندگار شد..
خبر شهادتشو که شنیدم..
اولین چیزایی که جلو چِشَم اومدن..
تموم اون ذوق و شوقی بود که من و امیر داشتیم..💕
وقتی بار اول تو معراج دیدمش..
که چقد آرومه..
اصلا احساس نکردم که دیگه قلبش نمیزنه..
احساس کردم هنوز هست..💕
تو تموم مراحل،تشییع پیکرش این حضورو حس کردم..
دنبال این بودیم که خوشبخت بشیم..💕
یه زندگی قشنگی داشته باشیم..💕
درسته که الان ندارمش..
حضورشو...گرماشو...
ولی مطمئنم كه امير خوشبخته...
و اگه هدف من خوشبختی و شادی امیر بود..
میدونم که الان به این مسئله رسيده..

امیرم...💕

نخواستم كه به من درس آب و نان بدهی
مرا گرفته و از خوابها تکان بدهی
نخواستم که بگویم "امیر" بمان با من
زمین نخواست تو را تا به من زمان بدهی
قبول کردی و کردم جدایی و غم را
که خواستی بروی تا که امتحان بدهی
نخواستم بنویسم زمانه از سنگ است
نخواستم بنویسم ولی دلم تنگ است
برای تو که مرا بیش و بیشتر بودی
صدای اطمینان روی قفل در بودی
برای اسم قشنگت که یاری ام میداد
طلسم آرامش موقع خطر بودی
برای تو که تمامی خوبهای منی
برای تو که خلاصه کنم همسرم بودی
قرار شد که به من غربت جهان برسد
قرار شد که امیر من آسمان برسد...

(همسر شهید،امیر سیاوشی)



  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
یکشنبه ۳ امرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۴۷ بعد از ظهر نمایش پست [44]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 221
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




تو عالم رویا..
حضرت رسول صل الله علیه و آله و سلم رو ديده بودم..
از خواب که پریدم..
ماجرا رو واسه مادرم تعريف كردم..
ايشون با چند نفر از علما تماس گرفت و..
خوابم اينطور تعبير شد..
كه بهتره با فردی از "سادات" ازدواج كنم..💕
ولی هیچ کدوم از خواستگارام "سید" نبود
يه بار شب جمعه كه برنامه روايت فتح..
دلاوری بچه رزمنده ها رو نشون میداد..
از خدا خواستم..
تا يه رزمندۀ جانباز كه "سيد" هم باشه..
قسمتم شه..💕
دو ماه بعد..
"آقا سید"
اومد خواستگاريم..💕
همون اول کار گفت..
"من از جبهه اومدم و هيچ چی ندارم..."
قرآنو باز كرد و گفت..
"استخاره ميكنم
اگه خوب اومد که باهاتون صحبت ميكنم...
اگه بد اومد...
كه خداحافظ شما..."
تو جواب استخاره..
سوره محمد(ص) اومده بود...
از اونجايی كه من...
خواب پیغمبر (ص) رو ديده بودم و...
آقا سید هم تو جريان بود...
به فال نیک گرفت و...
بعد از كمی صحبت...

واینگونه شد که اسم سيد..
بر بلندای زندگيم ستاره ای درخشان شد..💕
با فرا رسيدن دی ماه..
مراسم عقد ساده ای تو خونه مون برگزار شد...
مهريه هم..
سيصد و پنجاه تومان...
با چند گرم طلا قرار داده شد...

(همسر شهید،سید مجتبی علمدار)



  می پسندم 1     0  1 
 
 
تعداد پسند های ( 1 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
سه شنبه ۱۲ امرداد ۱۳۹۵ ۰۶:۵۳ بعد از ظهر نمایش پست [45]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 221
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80



من کمی دیر به دنیای تو پیوستم و این
قسمتی است که من سخت از آن دلگیرم ..


جفتمون اهل رشت بودیم..
پاسدار بود که اومد خواستگاریم..
صحبتامون تا آخر شب طول کشید..
سال ۸۶ عقد کردیم..
همه همّ و غم مون این بود..
که نکنه خدای‌ نکرده..
گناهی تو عروسیمون اتفاق بیفته..
به لطف خدا عروسیمون..
امام زمان(عج)پسند شد.
تموم دغدغه‌های ذهنی‌ و..
حرفایی که میخواست بهم بگه رو..
تو دفترچه‌ای یادداشت میکرد..
همیشه همراش بود..
نوشته‌هاشو که مرور میکنم..
میبینم صفحه‌ای نیست..
که توش..
بهم ابراز علاقه نکرده باشه..❤
دو سال پیگیر رفتن به سوریه بود..
اعتقادم اینه..
وقتی کسی رو دوسش داری..❤
علایق و سلایقشم باس دوس داشته باشی..❤
به همین دلیل راضی شدم به رفتنش..
لحظات آخر..
با اشکام تموم شد..
هیچ حرفی نمیتونستم بزنم..
اصرار داشت که بیتابی نکنم...
تا با خیالی آسوده راهی سفر شه...
ولی اشکام بند نمی اومد...

تو همین اولین اعزام شهید شد...
تا وقتی پیکرشو ندیده بودم..
خیلی بیقراری میکردم...
ولی..
چِشَم كه به پیکرش افتاد...
دلم آروم گرفت...
انگار دستی رو قلبم خورده بود...
اونقد آروم شدم...
که هر كی حالمو میپرسید میگفتم...
"تا حالا اینقد خوب نبودم...!"
مدتی تنها پایین پاش نشستم...
دست روی صورتش میکشیدم و...
نجوا میکردم...
ساکت بود...
ولی انگار جوابمو میگرفتم..
ازش قول گرفتم منتظرم بمونه..💕
عاشق خونواده ش بود...
اونقد که تو وصیتنامشم...
این ابراز احساس و علاقه دیده میشه...❤
خوابشو دیده بودن...
حامد گفته بود...
"شماها چرا اینقده ناراحتین...؟!
بابا ما زنده‌ایم..."
اینم مرهمی شد واسه دلتنگیام...💔

(همسر شهید،حامد کوچک زاده)



ویرایش ارسال توسط : چشمه
در تاریخ : سه شنبه ۱۲ امرداد ۱۳۹۵ ۰۶:۵۷ بعد از ظهر



  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
پنجشنبه ۱۴ امرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۵۰ بعد از ظهر نمایش پست [46]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 221
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




هفت ملیارد نفر هم که کنارم باشند
تو نباشی , همه دغدغه ام تنهایی ست ..


گفتن:"میایم مشهد زیارت..."
زن داییم بود و پسرش...
ولی انگار قضیه چیز دیگه ای بود...
مامان میدونست...
خواهرم یه بار ازم پرسید...
"اگه یکی بیاد خواستگاریت...💕
که از نظر سطح تحصیلات…
از تو پایین تر باشه چیکار میکنی...؟"
دیپلم داشتم...
اون روزا ۱۲ کلاس سواد...
واسه خودش تحصیلاتی بود...
سیکل داشت و...
کارمند کفش ملی بود...
تحصیلات واسم مهم نبود...
به شغل و پول و اینجور چیزام فکر نمیکردم...
وقتی رسیدن...
بابا چنتا لیوان فالوده درست کرد و...
آورد جلوشون...
زن دایی:"نمیخورم...!"
آقاجون:"آخه چرا...؟!"
_تا جوابمو ندین نمیخورم..."
"جواب چی رو...؟!"
باورش نمیشد هنوز از راه نرسیده...
بخوان اینطور بی مقدمه خواستگاری کنن...💕
دیگه داشت عصبانی میشد...
"حالا شما تازه از راه رسیدین...
بعدا در موردش حرف میزنیم..."
همون شب مفصل حرفامونو زدیم...
بهش گفتم...
"چادر و جوراب مشکی ازم جدا بشو نیست..."
آدم شناس بود...
بیشتر شنید و کمتر گفت...
خوب که خودمو لو دادم،گفت...
"منم چون دنبال همچین کسی میگشتم...
اومدم سراغ شما...💕"
۱۰ روز مشهد موندن...
جز همون شب...
دیگه همصحبت نشدیم...
حتی به خودم اجازه نمیدادم تو روش نگاه کنم...
زرنگ بود...خیییلی...❤
با بابام میرفت مسجد...
دل بابامو بدست آورد...
یه روزم وقتی آقاجونم داشت میرفت بیرون...
گفتم...
"دوستام میخوان بیان...
یه خورده میوه و شیرینی بگیر..."
زودتر از بابام برگشته بود...
اونم با میوه و شیرینی...
خلاصه...
با همین کاراش گولم زد...💕


(همسر شهید،محمد عبادیان)



  می پسندم 2     0  2 
 
 
تعداد پسند های ( 2 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
دوشنبه ۱۸ امرداد ۱۳۹۵ ۰۴:۴۸ قبل از ظهر نمایش پست [47]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 221
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80



 


 

فرقی نداشت دیشب و امشب برای من .. /
جز اینکه بر نبود تو یک شب اضافه شد ..



میخواستن برگردن تهران...
کنکور داشتم...
تموم مدت...
ذهنم درگیر بود...
که جوابشو چی بدم...؟
آقاجونم میگفت:
"پسر خوبیه،حالا هر جور نظر خودته..."
دو دل بودم...
جرأت بله گفتن نداشتم...
تا دم رفتن...
هر چی منتظر شدن،چیزی نگفتم...
وقتی داشت از در میرفت بیرون،گفت:
"شما که بالاخره جواب مارو ندادین...
اشکالی نداره...
انگار که باید حالا حالاها انتظار بکشم..."
خندید...
خیلی هم انتظارش طولانی نشد...
به هفته هم نکشید...
جشن نامزدی داداشم بود...
میدونستم که با باباش اونجان...
من نرفتم...!
دایی،همونجا دوباره منو از بابام خواستگاری کرد...💕
گفته بود...
"حالا که خودش نیومده،جوابشو از شما میگیرم...
تا جوابمو ندین،نمیذارم این مجلس تموم شه..."
خواهرام زنگ زدن که دایی اینطور گفته...
چی جوابشو بدیم...؟
گفتم...
"والا...نمیدونم چی بگم..."
خواهرم گفت…
"آخه ما از دست تو چیکار کنیم...؟
نه میگی آره نه میگی نه..."
نمیدونم چرا نمیتونستم بله رو بگم...
گفتم:"آخه هنوز وضع دانشگام معلوم نیست..."
خواهرم شاکی شده بود...
گفت:
"دیگه داری بازی در میاریا...
اینجا همه معطل تواَن...
من که میدونم ته دلت راضی هستی...❤
به آقاجون میگم بله رو گفت..."
راست میگفت...
ته دلم بله رو گفته بودم...
گفتم:"پس عقد نکنیدا...
فقط نامزدی...💕"
خنده ش گرفته بود...
گفت…
"دیدی بالاخره بله رو گفتی...💕"
دایی خبرو که شنید...
همونجا به همه گفت…
قرارمون هفته بعد مشهد...
عقد قدسی و محمد...💕
همه دعوتید..
یه اتوبوس کرایه کرده بودن و همگی اومده بودن مشهد...
از اون عقد به این عقد..💕

(همسر شهید،محمد عبادیان)



  می پسندم 1     0  1 
 
 
تعداد پسند های ( 1 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
پنجشنبه ۲۱ امرداد ۱۳۹۵ ۰۶:۲۳ بعد از ظهر نمایش پست [48]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 221
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




 

یک نفر یک خبر از عشق ندارد بدهد ؟ .. /
دل ما از این بی خبری سوخته است ..




اصرار داشتم..
جشنمون نامزدی باشه نه عقد...💕
ولی خب...زورم که به دایی نمیرسید...
میگفت:"تو چرا این حرفو میزنی...؟!
تو که دختر معتقدی هستی…
آخه تا عقد نکنید که بهم محرم نمیشید...💕
حالا به فرض اینکه همو هم نبینید...
تلفنی که میخواید با هم صحبت کنید...💕"
یه هفته ای همه کارا رو کردیم...
ظهر بود...
داشتم با آبجیام مرغ پاک میکردم که دایی صدا زد...
"عروس خانوم بیاد بالا واسه تعیین مهریه...💕"
با خنده گفتم.....
"عروس داره مرغ پاک میکنه..."
بالا که رفتم...
دایی پرسید:"مهریه رو چیکار کنیم...؟"
گفتم..."هر چی در شأن و توان خودتونه..."
بابام گفت:"مبارکه ایشالا..."
حاجی...💕
خیلی خوشحال بود...
مثه فرفره از جاش پرید و...
با یه جعبه بزرگ شیرینی برگشت...
نمیدونم با اون جثه ش چجوری اینطور از جاش پرید...!
آخه ۹۵ کیلو وزنش بود و ۱۹۰ قدش...❤
میرفتیم آرایشگاه...
خواهر شوهرم تا منو دید گفت:
"اینا چیه پوشیدی...؟!"
مثه همیشه لباس پوشیده بودم...
"مثلا شب عقدته ها...💕"
سر تا پا سیاه پوشیدی که چی...؟
چادر...سیاه...جوراب...سیاه...!"
ناراحت شدم...
گفتم…
"من قبلا با داداشتون اتمام حجت کردم...
در مورد پوششم...
ایشونم قبول کرد..."
کتش واسش تنگ بود...
فرصت نشده بود پارچه ای که واسش گرفته بودیمو...
بده واسش کت و شلوار بدوزن...
از رفقاش قرض گرفته بود...
ماشالا...❤
خیلی هم هیکلی...💕
دکمه ی کت به زور بسته میشد...
هر چی اصرار کرد...
نذاشتم دکمه شو وا کنه...
گفت.."خفه شدم خانوم💕خفه...
گفتم:"نه،زشته...❤"
همونجور که بلند بلند میخندید،گفت...
"بابا بیخیال بقیه...
لااقل اجازه بده این افسارو شل کنم...
میمونم رو دستتا...💕"
عادت به کراوات نداشت...
خیلی خوش گذشت...

(همسر شهید،محمد عبادیان)


برای بنده مقدور نیست که تاپیک رو ادامه بدم ,
بنا براین میتونید پست های آینده رو از صفحه ی مرجع ببینید :)
با سیستم هم قابل نمایش هستند و نیازی به عضویت در اینستاگرام نیست .


کلیک کنید


ویرایش ارسال توسط : چشمه
در تاریخ : پنجشنبه ۲۱ امرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۰۱ بعد از ظهر



  می پسندم 2     0  2 
 
 
تعداد پسند های ( 2 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد
صفحه 4 از 4 < 1 2 3 4 > آخرین »



برچسب ها
عشق ، عَلیهِ ، السَّلام ،

« خالکوبی روی سینه به عشقش! | کل گردان، صلوات! »

 











انجمن یاران منتظر

چت روم یاران منتظر

چت روم و انجمن مذهبی امام زمان



هم اکنون 11:40 بعداز ظهر