انجمن یاران منتظر

ختم قرآن



آخرین ارسال ها
لیست برنامه ختم قرآن یاران منتظر ..:||:.. پروژه کرونا(COVID 19) ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین امسال اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!؟؟ ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین سال 1395 اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. اگر بفهمید بیشتر از یک هفته دیگر زنده نیستید، چی کار می کنید؟! ..:||:.. **متن روز پدر و روز مرد** ..:||:.. الان چتونه؟ ..:||:.. 🔻هدیه‌ تحقیرآمیز کِندی ..:||:.. ღ ღ ღتبریک ازدواج به دوست خوبم هستی2013 جان عزیز ღ ღ ღ ..:||:..

نوار پیام ها
( یسنا : ▪️خــداحافظ مُــــحَرَّم 😭 نمى دانم سال دیگر دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... 🖤اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به اربابم برسان... ◾️ بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!... ◾️بگو گرچه جوانى مى کرد، اما به سَرِ سوزنى ارادتش هم که شده، تو را از تَهِ دل دوست داشت... ◼️با چاى روضه تو و نذری ات، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى... 🏴 مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم... و دلم شور مى زند براى \"صَفر\"ى که دارد از \"سَفَر\" مى رسد... # )     ( سینا : حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): «ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَدیرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ؛ خداوند پس از غدیرخم برای کسی حجّت و عذری باقی نگذاشت.» «دلائل الإمامَه، ص 122» )     ( فاطمه 1 : ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دل‌های شکسته، حَرَمت. (شهادت حضرت زهرا تسلیت باد) )     ( programmer : امام علی (ع):مردم سه گروهند: (1) دانشمندی خدایی، (2) دانش آموزی بر راه رستگاری (3) و پشه های دستخوش باد و طوفان و همیشه سرگردان، که از پی هر جنبنده و هر صدا می روند، و با وزش هر بادی، حرکت می کنند، نه از پرتو دانش، روشنی یافتند، و نه به پناهگاه استواری پناه گرفتند. )     ( programmer : امام علی ع : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد. )     ( programmer : امام علی (ع):دعوت کننده ای که فاقد عمل باشد مانند تیر اندازی است که کمان او زه ندارد. )     ( programmer : امام علی(ع): در فتنه ها همچون بچه شتر باش که نه پشت دارد تا بر آن سوار شوند و نه پستانی که از آن شیر بدوشند )     ( سینا : هزارها سال از هبوط آدم بر سیاره‌ی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنه‌ی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. )     ( programmer : فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است....(مقام معظم رهبری) )     ( سینا : یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند )     ( سینا : برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ**اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه) خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده! )     ( فاطمه 1 : ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن +++ چشمم به راه ماند بیا و شبی از این پس‌کوچه‌های خاکی قلبم عبور کن +++ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن )     ( سینا : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ )    
مدیریت پیام ها


اگر این اولین بازدید شما از انجمن یاران منتظراست ، میبایست برای استفاده از کلیه امکانات انجمن عضو شوید و یا اگر عضو انجمن می باشید وارد شوید .


انجمن یاران منتظر » شهدا و جنگ » مدافعان حرم » ولخرجی یک مدافع حرم برای ازدواجش!/ تا جوانیم باید جوانی کنیم



ولخرجی یک مدافع حرم برای ازدواجش!/ تا جوانیم باید جوانی کنیم

بسم رب الشهدا والصدیقین شهید مدافع حرم «محمد کامران» به روایت همسر/ 1 ولخرجی یک مدافع حرم برای ازدواجش!/ تا جوانیم باید جوانی کنیم برای محمد همه چیز در جوانی خودش بود حتی شهادت! من اما می‌‌گفتم باید نوه نتیجه‌هایمان را ببینیم! می‌گفت «پس کی شهید شوم؟» و هر دومان بلند بلند می‌خندیدیم... به گزارش راسخون به نقل از خبرنگار فارس، مریم اختری؛ محلات پایین‌ شهر تهران، کوچه‌ پس کوچه‌های میدان قیام، خانه تازه عروس و دامادی است که انگار برای همه جزئیاتش فکر شده که ظریف و با سلیقه باشد. ساده است ولی
,gov[d d; lnhtu pvl fvhd hcn,h[a!/ jh [,hkdl fhdn [,hkd ;kdl


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد

اطلاعات نویسنده
سه شنبه ۱۲ امرداد ۱۳۹۵ ۱۲:۰۸ بعد از ظهر
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6235
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1187
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92888
پسند ها : 4935
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14912
وبسایت من : وبسایت من


مدال ها:6
بهترین ارسال کننده
بهترین ارسال کننده
مدال 2 سالگی عضویت
مدال 2 سالگی عضویت
نفر اول مسابقه
نفر اول مسابقه
کاربر با ارزش
کاربر با ارزش
ستارهء انجمن
ستارهء انجمن
کاربران برتر
کاربران برتر

|


بسم رب الشهدا والصدیقین

شهید مدافع حرم «محمد کامران» به روایت همسر/ 1

ولخرجی یک مدافع حرم برای ازدواجش!/ تا جوانیم باید جوانی کنیم

برای محمد همه چیز در جوانی خودش بود حتی شهادت! من اما می‌‌گفتم باید نوه نتیجه‌هایمان را ببینیم! می‌گفت «پس کی شهید شوم؟» و هر دومان بلند بلند می‌خندیدیم...

به گزارش راسخون به نقل از خبرنگار فارس، مریم اختری؛ محلات پایین‌ شهر تهران، کوچه‌ پس کوچه‌های میدان قیام، خانه تازه عروس و دامادی است که انگار برای همه جزئیاتش فکر شده که ظریف و با سلیقه باشد. ساده است ولی قشنگ! ظاهراً همه چیز هم خوب و آرام است، اما نه؛ انگار یک چیز کم دارد. با اینکه همه چیز فراهم است اما مَرد پرجنب و جوش و شیرین خانه نیست! اینجا «محمد» را کم دارد... همان که وقتی نیست تمام خوشی‌های دنیا را از چشم‌های «سادات» می‌اندازد.

 عکس‌هایش همه خانه را پرکرده تا شاید جایش خالی نماند اما نه برای «سادات» که جای جای خانه نشانی از «محمد» دارد، شاید برای دیگران است تا مبادا «محمدِ سادات» را یادشان برود.

آنقدر لحظه‌هایشان زیبا و دوست‌داشتنی بوده که شاید هرکس آن را دیده یا شنیده، برای دل «فاطمه سادات» دعا کند اما او آرام‌تر از این حرف‌هاست: «عقیله بنی‌هاشم ارزشش بیش از این‌هاست»! طوری حرف می‌زند که انگار همه هستی «سادات» تنها «برگ سبزی‌ست تحفه درویش، چه کند بی‌نوا ندارد بیش»!

مردِ این خانه، «محمد کامران» جوان 27 ساله تهرانی است که تنها 27 ماه پس از ازدواجش به شهادت رسید.



مهمان خانه زیبای این شهید جوان بودیم، برای مرور خاطرات او آن هم از زبان همسر جوانش «فاطمه سادات موسوی». اول یک لیوان شربت آلبالوی شیرین و خنک و بعد شروع گپ‌زدن‌های ما. از قرار معلوم «محمد» آنقدر شیطنت داشته که بشود ساعت‌ها از کارهایش خندید و روزها بخاطر نبودنش اشک ریخت.

در ادامه بخش نخست این گفتگو را ملاحظه می‌کنید.      

*خانواده ما

من متولد20 بهمن سال 72 هستم و محمد نهم اردیبهشت 67. ما 8 خواهر و 3 برادریم و محمدآقا 3 پسر و یک خواهر که محمد پسردوم خانواده بود. محمد در دانشکده افسری درس می‌خواند.

* به برکت حسینیه شیخ مرتضی زاهد

پدرم خادم حسینیه شیخ مرتضی زاهد هستند که با پدرمحمد آقا که شغلشان جوشکاری است، رفاقت دارند. یکبار که برای جوشکاری به خانه ما آمدند، برایشان چای بردم.

 



بعد از رفتنم، از پدر درباره من سوال‌هایی پرسیدند. من ته‌تقاری بودم. همان شب پدر و مادر محمد به خانه ما آمدند. نمی‌دانستیم موضوع از چه قرار است. وقتی رفتند تماس گرفتند و گفتند اگر اجازه بدهید فردا شب مجدداً به خانه شما می‌آییم اما این‌بار با پسرم و برای امر خیر!

*جواب مثبت در شب خواستگاری!

شب که آمدند خواستند که ما باهم صحبتی داشته باشیم. حدوداً 2 ساعت صحبت‌هایمان طول کشید. از کارش حرف زد و از مأموریت‌هایش! فکر می‌کرد اگر بیشتر توضیح دهد ممکن است من منصرف شوم. اما اصرار کردم هرچه باید بدانم را بگوید. گفت «می‌گویم. اما اگر به هر دلیلی این وصلت انجام نگرفت، در مورد نوع کارم با هیچ‌کس حرفی نزنید.» گفت حتی ممکن است برخی مأموریت‌هایم یک سال به طول بیانجامد و ... آن شب بیشتر او حرف زد. همان شب از من جواب مثبت را گرفت!

*داماد دست‌پاچه!

صبح روز بعد از خواستگاری، برای بردن شناسنامه‌ها و رزرو زمان محضر به خانه ما آمد. حتی شناسنامه‌ام عکس‌دار نبود! محمد شناسنامه‌ام را عکس‌دار کرد و بعد از آن به همراه پدر مادر من و او برای آزمایش خون رفتیم.

در آزمایشگاه خانم‌ها طبقه بالا بودند و آقایان پایین. محمد چندین مرتبه به بهانه‌های مختلف به طبقه بالا آمد. نگرانم بود. می‌خواست اگر چیزی نیاز دارم برایم تهیه کند. من اما خیلی خجالت می‌کشیدم، هنوز روز اول آشنایی ما بود!

دائم می‌پرسید «آب یا خوردنی دیگری نمی‌خواهید؟» آنقدر آمد و و رفت که یک‌بار به او گفتم «اینجا آب‌سردکن هست. اگر کار دیگری دارید بفرمایید!» خنده‌ام گرفته بود از دست‌پاچگی او. با این‌حال بهانه دیگری پیدا کرد و گفت «آزمایش من انجام شد.» گفتم «کار من تمام نشده هنوز، شما بروید!»


*فکر کنم مبارک است

ساعت 2 نتایج آزمایش آماده می‌شد. به من گفت میایی باهم برویم؟ گفتم «با چی؟» گفت «موتور!» گفتم «ما هنوز نامحرمیم! چطور با موتور برویم؟» تازه انگار حواسش جمع‌شده باشد، گفت «بله. من خودم می‌روم.»


نتایج را که گرفت، تماس گرفت و با صدای غمگین گفت «من عذرمی‌خوام که اذیتتون کردم. اما نتایج آزمایشمون به هم نخورد!» فهمیدم می‌خواهد سربه سرم بگذارد. گفتم «اشکالی ندارد. ان شاالله خوشبخت شوید.» و خداحافظی کردم.

با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد و گفت «فکرکنم مبارک است.» خیلی خوشحال بود. سریع گفت «برای عصر نوبت محضر گرفتم!» انگار که می‌خواهم فرار کنم. گفتم «حالا چرا با این‌ همه عجله؟» آنقدر سرعت کار بالا بود که حتی وقت عقد، تنها خواهرش هم نتوانست بیاید!

امام جماعت مسجد لواسانی، حاج آقا قربی، عقد ما را جاری کرد. شهریور سال 91 بود آن هم با مهریه‌ 14 سکه. مهرماه سال 92 هم زندگی مشترکمان آغاز شد. زندگی شیرینی که 27 ماه به طول انجامید، فقط 2 سال و 3 ماه!


*حلقه ازدواج

از محضر که بیرون آمدیم، پدرم دستم را در دستان محمد گذاشت و گفت «هوای دخترم را داشته باش» و بعد همه رفتند! بعد از رفتن خانواده‌ها، با موتور برای خرید انگشتر نامزدی (نشان) به میدان خراسان رفتیم که همان شد حلقه ازدواجم. بعد از آن هم به حرم شاه‌عبدالعظیم رفتیم تا زندگی‌مان سروسامان بگیرد. از آنجا محمد یک انگشتر در نجف خرید. این هم شد حلقه ازدواج محمد.

*دلم می‌خواهد کنارت باشم

ساعت 4 عصر زمان برگشت محمد از محل کارش بود. آرام و قرار نداشتم که وقتی می‌رسد همه چیز مهیا باشد. از عصرانه، غذا، خانه و همه چیز. گاهی از سروصداهای من ساکنین طبقه پایین متوجه می‌شدند که زمان برگشت محمد نزدیک است!

وقت پخت‌وپز، محمد کنارم می‌آمد تا در آماده‌کردن غذا کمک کند می‌گفت «دلم می‌خواهد کنارت باشم.» همیشه همینطور بود.حتی وقتی در خانه پدرم با بقیه خواهرها جمع می‌شدیم هم کمکم می‌کرد. باجناق‌ها به شوخی به او می‌گفتند «بیا بنشین، با این بساط زن‌ذلیلیِ تو، صدای بقیه خانم‌ها هم در می‌آید و همه متوقع می‌شوند.»می‌گفت « زن‌ذلیل نیستم، فقط چون خانمم را دوست دارم، به او کمک می‌کنم.»


*انگار فقط کامران زن دارد!

وقتی به سوریه می‌رفت، امکان تماس با او را نداشتم. باید منتظر می‌ماندم تا خودش تماس بگیرد. روزهایی که نبود آنقدر بی‌تابی می‌کردم که مجبور بود هر روز زنگ بزند. می‌گفت «آنجا همه شاکی‌اند و می‌گویند فقط کامران با همسرش تماس می‌گیرد!» شاید هم در دلشان می‌گفتند «انگار فقط کامران زن دارد!» واقعاً‌ حتی اگر یک شب تماس نمی‌گرفت، به تمام شماره‌هایی که از دوستان و آشنایانش دسترسی داشتم تماس می‌گرفتم تا محمد را پیدا کنم!

بعد از عقد 45 روز به سوریه رفت. وقتی برگشت فقط یک هفته مرخصی داشت و بعد ساعت متداول محل کارش بود.


*ولخرجی برای عروسی

دوست نداشت جشن عروسی برگزار کنیم. دلایل خودش را هم داشت که از نظر من دلایل بدی نبود هرچند رضایت محمد هم برایم شرط بود. یادم هست همان روزی که مستاجر خانه را خالی کرد، شبانه برای نظافت و سروسامان دادن به خانه آمدیم. آنقدر ذوق شروع زندگی را داشتیم که به سرعت وسایلمان را چیدیم و خیلی زود برای سفر آماده شدیم. چون جشن نگرفتیم، ولخرجی کردیم و سفرمان به مشهد هوایی بود، آن‌هم 2 هفته! با اینکار حسابی ریخت‌و‌پاش کرده بودیم! (هردومان می‌خندیم...)

*حتماً کربلا می‌رویم

خیلی دلش می خواست باهم به کربلا برویم. محمد کربلا رفته بود و من نه! می‌گفتم «محمد، تو تک‌خوری. من کربلا نرفتم!» سفر کربلای محمد بعد از عقد، مأموریت کاری‌اش بود. وقتی حسرت مرا می‌دید می‌گفت «سادات تو رو خدا شرمندم نکن. حتماً شرایط را فراهم می‌کنم تا به کربلا بروی.» می‌گفتم «ولی من دلم می‌خواد 2 نفره کربلا بریم.» می‌گفت «خب معلومه که 2تای می‌ریم. این چه حرفهایی است که می‌زنی؟» می‌گفتم «نمی‌دونم. فقط می‌ترسم پای حرکت برات کاری پیش بیاد و بخوای بگی من با خانواده برم. من  فقط کربلای 2 تایی می‌خوام.»

واقعاً از همان چیزی که می‌ترسیدم به سرم آمد! بهار امسال با خانواده به کربلا رفتم، آن‌هم برای اولین‌بار! جای محمد واقعاً‌ خالی بود. قول داده بود باهم به کربلا برویم....

*ظرف اضافه

حتی وقتی به مهمانی می‌رفتیم، دلم می‌خواست زود به خانه برگردیم تا کنار هم باشیم. غذاخوردنمان همیشه در یک بشقاب بود. هرچقدر بقیه سربه‌سرش می‌گذاشتند، اما باز کار خودش را می‌کرد می‌گفت «خب من خانم‌ام را دوست دارم، او هم دلش می‌خواهد اینطور غذا بخوریم! اشکال کار کجاست؟» و همه از حرف‌هایش می‌خندیدم. اقوام می‌گفتند این‌ دونفر کم مصرف‌اند و ظرف اضافی استفاده نمی‌کنند.



*گریه‌های یک مرد

بیشترین تفریحات ما حرم شاه‌عبدالعظیم بود و گلزار شهدای مدافع حرم. «شهید مهدی عزیزی» و «شهید محرم ترک» دوستان صمیمی محمد بودند. زیاد به سر مزار آنها می‌رفتیم. سرش را روی سنگ قبرشان می‌گذاشت و با گریه می‌گفت «شما بی‌معرفت نبودید پس چرا تنها رفتید؟» واقعاً مثل ابر بهار گریه می‌کرد... من فقط نگاهش می‌کردم. به دوستانش می‌گفت «ببینید خانم‌ام اینجاست. هیچ گلایه‌ای ندارد که شهید شوم. ناراحت هم نمی‌شود. پس مرا ببرید.» برای اینکه آرام شود می‌گفتم «محمد، این چه حرفی است که میزنی؟ اگر همه شما شهید شوید، کی از حرم دفاع کنه؟ باید بمونید و به اسلام خدمت کنید.» واقعاً تحمل دیدن اشک‌هایش را نداشتم. اصلاً تا مزار آنها را می‌دید چشم‌هایش خیس می‌شد. بعد از شهادت «محمدحسین محمدخانی» دیگر محمد کاملاً هوایی شد.

*شهادت در جوانی

نماز جماعت صبح و شب‌مان همیشه به‌راه بود. بعد نماز می‌گفت «سادات، دعا کردی شهید شوم؟» می‌گفتم «دعا می‌کنم اما حالا نه! الآن زوده.» می‌گفت «هرچیز در جوانی خوش است.» انگار بنا داشت تا جوان است جوانی کند. می‌گفتم «تو رو خدا این حرفها رو نزن! هنوز زود است. بذار بچه‌هامون رو ببینیم، نوه‌ها، نتیجه‌ها...» می‌گفت «پس کی شهید شوم؟» و هر دومان بلند بلند می‌خندیدیم. واقعاً هیچ‌وقت دعا نکردم در جوانی شهید شود.

 



*اگر برآورده شود؟

وقت عقد به من گفت «الآن وقت دعاکردن است، برای من هم دعا کن.» لحظه عقد برای هر عروس و دامادی، لحظاتی استثنایی و شیرین است. با ذوق گفتم «چه دعایی؟» گفت «دعا کن  شهید شوم!» شوکه شدم. با خودم می‌گفتم «اگر برآورده می‌شد چی؟» سکوت کردم. گفت «سادات یادت نره‌ها!» بغض کردم و گفتم «باشه.» دعا کردم هرچه دل محمد می‌خواهد همان شود.

*5 فرزند ما!

هردومان عاشق بچه بودیم. حتی وقتی به مهمانی می‌رفتیم، بچه‌های فامیل را محمد نگه‌داری می‌کرد. دلش می‌خواست فرزندان زیادی داشته باشیم. قرارمان 5 تا بچه بود؛ اولین بچه زینب، دومی حسین، سومی رقیه، چهارمی محمدرضا و... خندیدم گفتم «اگه خواستی بذار اسم یکی را هم من انتخاب کنم.» گفت «باشه، تو بگو.» گفتم «فاطمه» گفت «آخه خودت فاطمه‌ای!» گفتم «خب فاطمه زهرا.» از دست کارها و حرف‌هایمان، خودمان هم می‌خندیدیم.

*گل به سبک محمدم

محمد خیلی دوست داشت هدیه برایم بخرد. کاری که تقریباً هر روز انجام می‌داد خرید گل بود آن‌ هم "رز" ‌یا "لاله". می‌گفت «گل باید طبیعی باشد تا حس دوست‌داشتم را نشان دهد، با گل مصنوعی نمی‌شود!» روسری و شال هم زیاد برایم می‌خرید، در انواع رنگ‌ و مدل.

*لقمه‌های آماده

فقط ماه رمضان سال 93 و 94 کنار هم بودیم. قبل افطار نماز جماعت را می‌خواندیم. من کنار سفره، لقمه‌های غذا را آماده‌ می‌کردم تا بعد نماز حتی به اندازه آماده کردم لقمه هم معطل نشود! با اینکه اصرار داشت خودم هم مشغول به خوردن شوم اما دوست‌داشتم غذاخوردنش را نگاه کنم.

ادامه دارد...

مستند از آسمان - شهید محمد کامران (شهید مدافع حرم)
















12 تشکر شده از کاربر قمرخانم برای ارسال مفید :
ایلیا110 , ایه , بانوی آفتاب , رویا.... , ye adam , زهرابانو , چشمه , مدافع حرم313 , بلاغ مبین , محمدELE , الهام... , حریم قدس ,



  می پسندم 7     0  7 
 
 
تعداد پسند های ( 7 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر


    * پاسخ با بیشترین پسند
  1. پسندها :7 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  2. پسندها :1 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
ولخرجی یک مدافع حرم برای ازدواجش!/ تا جوانیم باید جوانی کنیم
سه شنبه ۱۲ امرداد ۱۳۹۵ ۱۰:۴۹ بعد از ظهر نمایش پست [1]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6235
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1187
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92888
پسند ها : 4935
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14912
وبسایت من : وبسایت من




 بسم رب الشهدا والصدیقین

شهید مدافع حرم «محمد کامران» به روایت همسر/۲

التماس‌های همسر یک مدافع حرم به خدا/ اگر شهید نمی‌شد، می‌مُرد!

برای هزارمین‌ بار و شاید بیشتر، عکس‌هایش را نگاه کردم آنقدر دقیق عکس‌ها را می‌دیدم که حتی جزئیات آن‌ها را هم می‌دانستم اما خاطرات محمد تمام‌شدنی نبود.

به گزارش راسخون خبرنگار فارس، مریم اختری؛ «ما در روایاتمان مواردی را داریم که ائمه علیهم‌السلام به عده‌ای از شهدا اشاره کردند و گفتند که اینها اجر دو شهید را دارند. در مورد یک گروهی از مجاهدان زمانِ ائمه علیهم‌السلام روایت است که اینها در روز قیامت از روی شانه‌های بقیه مردم عبور کرده و به بهشت می‌روند؛ خدا اینها را پرواز می‌دهد. من در مورد شهدای شما یک چنین تصوری دارم؛ من خیال می‌کنم اینها همان‌هایی هستند که هر یک شهیدشان، اجر دو شهید دارد؛ گمان می‌کنم اینها از جمله کسانی هستند در روز قیامت -که همه ما گرفتاریم، همه ما مبتلا هستیم؛ در روز قیامت اولیاء هم مبتلا هستند؛ در آن روز- این جوانان، فرزندان، همسران و پدران ما به لطف الهی به سمت بهشت پرواز می‌کنند، و دیگران به حال اینها غبطه می‌خورند، اینها از این قبیل‌اند.» این جملات بیانات امام خامنه‌ای در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم است و انگار مرهمی برتمام دلتنگی‌های این خانواده‌ها و صد البته حسرتی برای دیگران...

  
«شهید محمد کامران»، یکی از این شهدای پرارج و قرب مدافع حرم است که مرور خاطرات زندگی شخصی او را از زبان همسر گرانقدرش «فاطمه سادات موسوی» جویا شدیم.

وی متولد سال 1367 و ساکن تهران بود و در حالی که 27 ماه از ازدواجش می‌گذشت در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) مقابل تروریست‌های تکفیری در سوریه به شهادت رسید.

شاید خالی از لطف نباشد که بگوییم برای این شهید مدافع حرم، مراسم بزرگداشتی در حسینیه شیخ مرتضی زاهد (اعلی الله مقامه) برگزار شد.

بخش نخست گفتگو با همسر وی در روزهای گذشته منتشر شد و اکنون بخش دوم و پایانی آن را پیش رو دارید.

*دنیای بدون محمد

همیشه اصرار داشت که من را برای شهادتش آماده کند. می‌گفت «یک روز باید با این واقعیت کنار بیایی.» آنقدر مصر بود که وقتی دوستانش به شهادت می‌رسیدند حتماً مرا هم با خود به تشییع جنازه و مراسم‌ها می‌برد تا نوع مراسم و برخورد خانواده‌هایشان را ببینم. با خودم می‌گفتم «یعنی ممکن است روزی برای محمد هم این اتفاق بیفتد؟ واقعاً من باید چطور تحمل کنم؟» تا به خانه می‌رسیدیم، بنا می‌کردم به گریه. اما محمد می‌‌گفت «خودت رو جای اینها بگذار. اگر این اتفاق برای من افتاد، دوست ندارم گریه کنی! دلم می‌خواهد محکم باشی.» می‌گفتم «مگه میشه گریه نکرد؟» گفت «دلم می‌خواهد محکم باشی. دوست دارم وقتی خبر شهادتم را به تو می‌دهند، با افتخار سرت را بالا بگیری و بگویی خدایا شکر.»

با حرف هایش آرام می‌شدم اما بیشتر خودم را به بی‌خیالی می‌زدم. من محمد را می‌خواستم و هنوز زود بود برود. پس می‌توانستم تصور کنم حتی اگر به حرف‌های محمد نیازی داشته‌ باشم، به این زودی‌ها کارآیی ندارد...

*هدیه اولین تولد

اولین تولدم 3 تا النگوی پهن برایم خرید. هدیه‌ام را خیلی دوست داشتم، محمد آنها را با ذوق و شوق خریده بود. وقتی برای ساخت خانه، پول کم داشتیم، اصرار کردم که النگوهایم را بفروشیم. به سختی قبول کرد اما با ناراحتی گفت «سادات، جبران می‌کنم!» گفتم «به طلا حساسیت دارم. اذیتم می‌کند.» سرش را پایین انداخت و آرام گفت «جبران می‌کنم...»

*زمان چای‌خوردن و ...

در انجام وظیفه و کارهایش خلوص عجیبی داشت. یادم هست که می‌گفت «من سر کارم ساعتی را کنار دستم گذاشتم و مدت زمان چای خوردن و دستشویی رفتن‌هایم را حساب می‌کنم و از اضافه کاری‌هایم کم می‌کنم که حقی از بیت‌المال به گردنم نماند.»

*غذای نذری به شرط خمس

محمد بر سر مسائل فقهی خصوصاً خمس خیلی حساس بود و حتی در مراسمات عذاداری امام حسین(علیه السلام) هم از غذای هر مجلسی را استفاده نمی‌کرد مگر با اطمینان از وضعیت خمسی بانی آن. می‌گفت «اگر مردم می‌دانستند با دادن خمس چقدر مالشان برکت پیدا می‌کند با شور و شوق سهم خمس خود را می‌دادند.»

*منبر

محمد پامنبری حاج‌ آقا اتابکی بود در میدان صادقیه. من هم گاهی از اوقات چهارشنبه‌ شب‌ها پای منبر حاج آقا جاودان می‌رفتم. محمد بخاطر نوع کارش گاهی فرصت می‌کرد که چهارشنبه‌ها به منبر حاج‌آقا جاودان بیاید.

*عشقم، گلم

«عزیزم»، «گلم»، «عشقم» مال تنهایی‌هامون بود و «محمدم» جلوی بقیه. مرا جلوی اقوام «سادات» و جلوی نامحرم و غریبه «سادات خانم» صدا می‌زد. برای خودش که «فاطمه جان»، «عزیز» و ...

گاهی حس می‌کنم محمد امانت حضرت زینب دست من بود. سختی‌هایش باقی است اما وقتی به آخر سختی‌ها فکر می‌کنم، زیبایی‌ها به سراغم می‌آید.

*دختر حضرت زهرا

محمد در آخرین پیامک برایم نوشته بود: «هرجا باشم عاشقتم. ایران باشم یا خارج، هرجا باشم عاشقتم...» می‌گفت همسر سادات داشتن هم خوب است و هم سخت. فکر اینکه همسرت دختر حضرت زهرا (سلام الله علیها) است، اجازه بدرفتاری را به آدم نمی‌دهد و از طرفی قدم‌هایش برکت زندگی است.»

*این‌ دفعه فرق دارد

سفر آخر، حال و هوایش فرق می‌کرد. هرشب تماس می‌گرفت و می‌گفت «سادات برایم دعا کن. دیگر اینجا ماندن برایم سنگین شده...» شاکی می‌شدم. می‌گفتم «الآن که مرا تنها گذاشته‌ای، حداقل طوری حرف بزن دلتنگی‌هایم کمتر شود و آرامش بگیرم!» می‌گفت «نه خانم. این‌دفعه فرق دارد...» محمد حرف می‌زد و من ته دلم خالی می‌شد.

*صدای گریه‌هایت را نمی‌توانم بشنوم

3 شب قبل از شهادتش آخرین تماس ما باهم بود. گفت «چند روز نمی‌توانم تماس بگیرم.» اصرار می‌کردم بگوید چرا تماس نمی‌گیرد. گفت « بعداً اگر فرصتی پیش آمد، برایت می‌گویم. فقط دعایم کن. این دفعه با همیشه فرق دارد.» فقط گریه می‌کردم. گفت «تو رو خدا گریه نکن. من دل ندارم این‌طور حرف بزنی.» ناآرام بودم. می‌گفت «دوست ندارم آخرین‌بار صدای گریه‌هات رو بشنوم.»...

حالا سه روز گذشته بود و از محمد بی‌خبر بودم. آن شب مهمان عموی محمد بودیم. به خانه که برگشتم خوابم نمی‌آمد. دلتنگی محمد برایم سخت شده بود. الآن 3 روز و 3 شب بود که هیچ خبری از محمد نداشتم.

*شهید نشده‌ باشی؟

نشستم و برای هزارمین‌بار و شاید بیشتر، عکس‌هایش را نگاه کردم. آنقدر دقیق عکس‌ها را می‌دیدم که حتی جزئیات آن‌ها را هم می‌دانستم اما خاطرات محمد تمام شدنی نبود. خودش که کنارم نبود، گلایه‌هایش را به عکس‌هایش می‌گفتم؛ گاهی می‌خندیدم و گاهی اشک می‌ریختم.  

فکر می‌کنم از سر بی‌خوابی و بی‌خبری، خواستم با خودم شوخی کنم؛ روی صفحه جستجوی اینترنت تلفن همراهم با خنده نوشتم «شهید محمد کامران». تا بازشدن صفحه، با عکسش هم حرف می‌زدم که «بی‌معرفت از تو که خبری نشد، بگذار ببینم شهید نشده باشی!» و می‌خندیدم.

*قرار نبود نتیجه‌ای بدهد

ناگهان صفحه باز شد! قرار نبود جستجوی اینترنتی‌ام نتیجه‌ای داشته باشد. وحشت کردم! فقط می‌خواستم تنهایی‌ام را طوری پُرکنم و وقتی محمد برگشت برایش تعریف کنم، سربه سرش بگذارم و یک دل سیر بخندیم. شوخی خوبی نبود. محاسباتم اشتباه از آب درآمده بود...

اصلاً صفحه را نگاه نکردم. سریع لباس پوشیدم و خودم را به طبقه پایین رساندم. ساعت حدود 12 شب بود. نمی‌دانم در زدم یا زنگ یا هردو؛ شاید هم با مشت می‌‌کوبیدم. فقط تا در باز شد، گفتم «تو رو خدا گوشی مرا ببینید. من اسم محمد را زده‌ام، و صفحه باز شد! شما ببینید محمد است؟» ناله می‌کردم...

برادر شوهرم گفت «این‌طور نیست. شما هر اسمی را جستجو کنید، یک صفحه باز می‌شود. اصلاً بنویسید حسین کامران یا عباس کامران. با همه اسم‌ها صفحه باز می‌شود.» این‌ حرفها را به من می‌زد اما در عین حال با فرمانده محمد و دیگر افراد مرتبط تماس می‌گرفت. گفتم «اگر خبری نیست چرا این وقت شب با همه‌جا تماس می‌گیرید؟» آنقدر حالم بد بود که مرا به بیمارستان بردند...

التماس می‌کردم...

تمام شب فقط خدا را التماس می‌کردم که محمد شهید نشده باشد. می‌گفتم «خدایا، من هنوز خیلی کم سن‌وسالم. واقعاً طاقت جدایی از محمد را ندارم...» خودم را بخاطر آن جستجوی اینترنتی سرزنش می‌کردم.‌ تا صبح بستری بودم. صبح که به خانه برگشتم، مادر محمد و خواهرهایم هم با من آمدند.

از محل کار محمد تماس گرفتند که «می‌خواهیم به دیدن شما بیاییم.» با ناراحتی گفتم «تا حالا کجا بودید؟» گفتند «حالا اجازه بدهید بیاییم. توضیح می‌دهیم.» وقتی آمدند بعد کمی صحبت، گفتند «تبریک می‌گوییم...» دیگر هیچ‌چیز نفهمیدم. دنیای بی محمد را نمی‌خواستم. واقعاً تصورش هم برایم وحشتناک بود.

محمد می‌خواست گریه نکنم، دوست نداشت کسی اشک‌هایم را ببیند. باید خودم را نگه‌ می‌داشتم. شکر خدا هیچ‌یک از همکارانش اشک‌های مرا ندیدند. اما تا پدر محمد آمد، تمام عقده‌هایم را یک‌جا خالی کردم.... واقعاً دنیای بی محمد سخت بود و هست. 23 دی ماه سال 94 به آرزویش رسید...

 



*زیبای من!

یکی از دوستان محمد، همان روز شهادت پیکرش را به عقب انتقال داده بود. در معراج شهدا، محمد فوق‌العاده زیبا شده بود. اصلاً باورم نمی‌شد محمد من باشد! حتی دوستانش هم به این ادعا اذعان داشتند. می‌گفتند شب عملیات محمد موهایش را مرتب و لباس‌هایش را هم عوض کرد. حسابی خوش‌تیپ شده بود. سربه‌سرش گذاشتیم که «آقا اشتباه گرفتی، داریم می‌ریم عملیات تو دل دشمن‌!» جواب داده بود «می‌دانم. اما می‌خواهم قشنگ برم اون طرف!» انگار دوستانش هم همان شب بخاطر حرف‌های محمد دلشان به رفتنش راضی نمی‌شد... می‌گفتند «حرف‌هایش طوری بود که همه را نگران می‌کرد!»

آنقدر صبور شده بودم که حتی در معراج هم گریه نکردم. به محمد گفتم «آفرین، تو پیروز شدی! ولی قول داده بودی که اگر شهید شدی همان روز مرا هم ببری...» محمد همیشه صبوری مرا تحسین می‌‌کرد. اما حالا دیگر دلتنگی‌هایش برایم زیاد شده، خیلی زیاد! شاید آن زمان به داشتن محمد مطمئن بودم، اما حالا...

*اخمی که نبود

محمد خیلی خوش اخلاق بود. واقعاً اگر بگویم اخم او را ندیدم، گزافه نیست. حتی وقتی در معراج شهدا برای آخرین‌بار او را دیدم همان لبخند زیبا و همیشگی را روی لب داشت. خدا را شکر می‌کنم که محمد من هم شهید شد. محمد آرزوی شهادت داشت.  



*چقدر جایش خالی بود

همیشه می‌گفت تو خیلی محکمی که از کارم شکایت نمی‌کنی. واقعیت این بود که اردتی که به خانم حضرت زینب داشتم، جای اعتراض باقی نمی‌گذاشت. البته بعد از شهادت محمد که به سوریه رفتم و وضعیت مردم آنجا را دیدم بیش از پیش به لزوم حضور محمد و امثال او در آنجا پی بردم. اتفاقاً‌ محمد در تلاش بود که وقتی خودش آنجاست، من را هم ببرد. مخصوصاً دفعه آخر. اما قسمت این‌طور شد که بعد از شهادت او به محل رزم او بروم... چقدر خای محمد خالی بود!

*شیرینی دفاع از حرم

با تمام بی‌قراری‌های دوری‌اش، و با اینکه واقعاً دلم می‌خواست برای همیشه او را داشته باشم، با این حال او آنقدر ازغربت حضرت زینب و لزوم دفاع از حرمش حرف می‌زد که هیچ‌گاه نمی‌توانستم مانع از رفتنش شوم. شیرینی دفاع از حریم اهل بیت آنقدر دلچسب بود که با هیچ‌ لذتی برابری نکند.

*لذت وصف‌ناشدنی

تصور برگشتن محمد خیلی بی‌نظیر است. اما حقیقتاً‌ از شهادتش ناراحت نیستم، اتفاقاً خوشحالم که به آرزویش رسید.



با تمام دلتنگی‌هایم، گاهی تصور می‌کنم اگر محمدِ من می‌مُرد، چه می‌شد؟! وقتی سنگ‌نوشته‌های مزارش را می‌خوانم، لذتم وصف‌ناشدنی‌ است؛ «شهید» آن هم در چه راهی؛ «مدافع حرم». انگار که روی سنگ قبرش نوشته باشند "جوان کامروا". زندگی ما فدای عقیله بنی‌هاشم شد و چه چیزی بیشتر از این می‌تواند آرامم کند؟ واقعاً دلتنگی‌هایم بوی شکایت ندارد، فقط جای خالی محمدم را که حس می‌کنم دلم برایش تنگ می‌شود...

*باید شهید می‌شد

این روزها به این فکر می‌کنم که 3 سال و 4 ماه با یکی از اولیاء الهی زندگی کردم... همیشه به او می‌گفتم «تو حتی اگر قرار نباشد که به شهادت برسی، با این کارهایت حتماً‌ شهید می‌شوی.» کارهایش عجیب دلنشین بود.آنقدر محبت می‌کرد و احترام می‌گذاشت که اصلاً باید شهید می‌شد.



همسرم واقعاً لیاقت شهادت را داشت. یک زمانی امام خامنه‌ای در وصف شهید صیاد شیرازی فرمودند «این شهید حیف بود بمیرد و باید شهید می‌شد» و من همین کلام حضرت آقا را برای محمدم به کار می‌برم؛ محمد هم حیف بود بمیره و باید شهید می‌شد...


*«شهید محمد کامران» پس از تشییع در حرم حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) در قطعه 50 گلزار شهدای تهران در جوار سایر مدافعین حرم به خاک سپرده شد.

پایان

خوشا بسعادتشون
 

شادی روح مطهر این شهید بزرگوار
و شادی روح مطهر همه  ی شهدا از صدر اسلام تا به حال  صلوات

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین

خدایا ما را قدر دان خون شهدا و ادامه دهنده راه امام و شهدا قرار بده
الهی بحق عمه ی سادات «عجل لولیک الفرج» 


التماس دعای فرج

 



  می پسندم 7     0  7 
 
 
تعداد پسند های ( 7 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
ولخرجی یک مدافع حرم برای ازدواجش!/ تا جوانیم باید جوانی کنیم
پنجشنبه ۲۱ امرداد ۱۳۹۵ ۰۳:۵۰ بعد از ظهر نمایش پست [2]
بانو
rating
شماره عضویت : 499
حالت :
ارسال ها : 4733
محل سکونت : : حریم قدس
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1103
دعوت شدگان : 1
اعتبار کاربر : 74582
پسند ها : 4202
حالت من :  Sepasgozaram.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 5426







  می پسندم 1     0  1 
 
 
تعداد پسند های ( 1 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : حریم قدس



 
گزارش پست !


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد


برچسب ها
ولخرجی ، یک ، مدافع ، حرم ، برای ، ازدواجش!/ ، تا ، جوانیم ، باید ، جوانی ، کنیم ،

« از شهادت آقا مرتضی اصلا تعجب نکردم | پروانه ی سوخته »

 











انجمن یاران منتظر

چت روم یاران منتظر

چت روم و انجمن مذهبی امام زمان



هم اکنون 09:45 پیش از ظهر