قصه ما و جنگ ، قصه ماهی و دریا شده بود !
به نام خدا
یک بار مادر آمد که ما دختری دیده ایم ، خوبست و پسندیده ایم امّا تو نمی پسندی. گفتم : « چطور » گفت: « با شرط جبهه تو جور در نمی آید. » (گفتم) پس هیچی ، اولین شرط من این است که تا جنگ هست من هم در جبهه هستم ! آن روز روی این مسئله بیشتر فکر کردم ؛ واقعاً من دیوانه می شدم اگر می فهمیدم در جبهه عملیات هست و من در شهرم ! قصه ما و جنگ ، قصه ماهی و دریا شده بود . حاضر نبودم حتی مشقّات، گرسنگی، بی خوابی و اندوه جبهه را به یک روزِ بی خیالی در شهر بفروشم. طولی نکشید که خبر دادند دختری همه شرایط مرا قبول کرده است. قرار شد شخصاً به دیدن دختر خانمی بروم که مرا با شرایط سختم پذیرفته بود. در دلم او را که رزمنده مجروحی مثل مرا به همسری می پذیرفت تحسین می کردم. امّا حاضر نبودم وعده و وعید بدهم. اتفاقاً مشکلاتم را کمی بزرگ تر کردم و با جدیّت گفتم : « گاهی پیش می یاد که من شش ماه در جبهه می مانم و به مرخصی نمی آیم. در عملیاتها تا زخمی نشده ام عقب بر نمی گردم مگر این که مسئولیت مان را عوض کنن . توی زمین خدا هیچی ندارم، بدنم هم درب و داغون است و با این حال تا آخر جنگ اگر زنده باشم در خدمت جنگم. بعد از آن هرچه خدا بخواهد. انصافاً هر چه گفتم پذیرفت. با این که شانزده سال داشت اما آماده بود او هم زندگی و آرزوهایش را وقف جبهه کند.
[ معصومه سپهری ، نورالدین پسر ایران – خاطرات سید نورالدین عافی – چاپ سی و پنجم ، ص 237 238]
 http://serajnet.org