آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۲ ۰۹:۲۶ بعد از ظهر
|
|||||
عضو
شماره عضویت :
94
حالت :
ارسال ها :
252
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
127
اعتبار کاربر :
2770
پسند ها :
149
تشکر شده : 620
|
http://www.salas.ir/wp-content/uploads/2013/05/Image_38.jpg")" onmouseout="showfullscreenicon("wall_icon_671230","none")" onmouseover="showfullscreenicon("wall_icon_671230","block")">
❥ ❥ ❥ عاشقانه ❥ ❥ ❥
وقتی می اومد خونه دیگه نمی ذاشت من کارکنم.زهرا رومیذاشت روی پاهاش وبا دست به پسرمون غذا میداد.میگفتم:((یکی از بچه هارو بده به من))با مهربونی میگفت:((نه،شما از صبح تاحالا به اندازه کافی زحمت کشیدی)). مهمون هم که می اومد،پذیرایی باخودش بود.دوستاش به شوخی میگفتند:((مهندس که نبایدتوخونه کارکنه!))میگفت:((من از حضرت علی(ع)بالاتر نیستم.مگه حضرت به زهرا(س)کمک نمیکرد؟)) (همسرشهید حسن آقاسی زاده)
می پسندم 7 0 7 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر |
|||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|