انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :ماجرای آدمین و گواهینامه قسمت 4 ( آخر )
نویسنده :admin


اگه یادتون باشه قسمت قبلی همه کارام تموم شد داشتم میرفتم خونه که از راهنمایی رانندگی زنگ زدن و گفتن مدارکت ناقصه
لینک قسمتای قبلی داستان رو هم براتون میزارم اینجا

ماجرای آدمین و گواهینامه 1

ماجرای آدمین و گواهینامه 2

ماجرای آدمین و گواهینامه 3
 


مامانم که زنگ زد بهم خبرو داد ، وسط ترافیک از ماشین پیاده شدم رفتم اونور خیابون 
یک ماشین گرفتم و برگشتم راهنمایی رانندگی ( البته یک کیلومتری چون جاده یک طرفه بود پیاده و بدو بدو رفتم  )
دیگه حسابی خسته شده بودم
نگهبان دم درشونم از بس رفتمو اومدم دیگه کاریم نداشت .
رفتم پیش مسئول صدور گواهینامه ، دلم میخواست هرچی از دهنم در میاد بهش بگم upload/asabani
خودشم فهمید چه خبره پیش دستی کرد گفت : کجا رفتی یهو ، تا اومدم بهت بگم پروندت ناقصه غیب شدی
منم جوابشو دادم گفتم : مگه ازتون نپرسیدم گفتم تمومه گفتین آره، حتی 2 بار پرسیدم گفتین تمومه

برداشت گفت : خب بعدش که رفتی دیدم تاییده آموزشگات نیست
تازه میتونستم بهت زنگ نزنم بری هفته دیگه بیای
گفتم تا دور نشدی بهت زنگ بزنم بیای

من : blink
راست میگفت upload/koshti mano
تازه بایدم تشکر میکردم
شانس اوردم منو نفرستاد دوباره دنبال نخود سیاه
واقعا آدم خوبی بود ( والووووووووووو فکر نکنین بد بود ها upload/khoooda )

آقا ما دوباره مدارک رو کاملتر کردیم دادیم ایشون
اومدم بیرون
همون موقع بابام از ترافیک در اومد تازه رسید اونجا
منم سوار کرد برد شرکت.
بعد از ظهرشم چون بدون وسیله بودم
با سرویس رفتم خونه
البته تا نزدیکای خونه
یک چهار راه فاصله داشت  
همینجوری با گوشیم ور میرفتم اومدم از چهار راه رد بشم یهو صدای  ترمز کلمو کشوند بالا upload/naaa
دیدم پرایده چراغ زرد رو اومد رد کنه ، یهویی قرمز شد در حال  پیچیدن به چپ ، یکی از ماشینا همچین زد بهش یک دور کامل چرخید.
سرنیشانشو قشنگ میدیدم وقتی دور خودشون میچرخیدن 
یک مرد راننده بود
یک زن که یک بچه چند ماهه هم دستش بود
یک دختر پسر کوچیک هم عقب ماشین بودن
بعد تصادف همشون از ماشین اومدن پایین
یکم گیج بودن 
یهویی ماشینی که بهشون زده بود فرار کرد  
منم اومدم شمارشو بردارم
زیادی دور بود نتونستم بخونم
همون موقع زنه که دید ماشینه فرار  کرد چند تا حرف بووووووووووووق زد همونجا با بچه توی دستش غش کرد blink
باباهه زودی بچه رو از دستش گرفت
پسر کوچیکشم که حدودا 6 سالش بود یهو شروع کرد به گریه کردن و التماس کردن به مردم 
میگفت مامانم غش کرده براش آب بیارین 
یکی آب بده - مامانم حالش بده داره میمیره و.......

یکی از ماشینا واساد با بطری اومد پایین
ولی بقیه ماشینا فقط میخواستن زودتر به  کاراشون برسون - تو همون وضعیت دستشونو گزاشته بودن رو بووووووووووووووووغ
و میخواستم چهار راه رو خالی کنن
و منم همونجور به راه خودم ادامه دادم 



دیگه دنبالشو نگرفتم

اومدم خونه و داستان تموم شد
با همه خوبی و بدیاش
با همه درد و  رنجاش

این بود واقعیتی از زندگی من

بالاخره تموم شد