(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : خاک های نرم کوشک/ نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش سوم
نمایش موضوع اصلی :

قمرخانم شنبه ۱ آبان ۱۳۹۵ ۱۱:۱۳ بعد از ظهر





خاک های نرم کوشک

 


نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش سوم






به نام خدا

 


نسخه الهی


مجید اخوان


قاسم از بچه های خوب و با معرفت گردان بود. آن وقتها حاجی برونسی فرمانده گردان بود و قاسم هم دستیارش.
یک روز آمد پیش حاجی و بدون مقدمه گفت: من دیگه نمی تونم کار کنم! حاجی پرسید: چرا؟
قاسم نشست. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. انگار بخواهد گریه کند، با ناراحتی گفت: این قدر ذهنم مشغول شده که داره به کارم لطمه می خوره می ترسم اون جوری که باید، نتونم کار کنم. از من ناراحت نشی حاجی، از من دلگیر نشی ها!
شاید فقط من و حاجی می دانستیم؛ مشکلات شدید خانوادگی گریبانش را گرفته بود. باز شروع کرد به حرف زدن. معلوم بود دل پر دردی دارد. حاجی همه هوش و حواسش به حرفهای او بود.
از این موارد توی منطقه زیاد داشتیم. حاجی برونسی حکم یک پدر را پیدا کرده بود. همیشه بسیجی ها، حتی آنها که سنشان از حاجی بالاتر بوده می آمدند پیش او و مشکلاتشان را می گفتند. حاجی هم هر کاری از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد. حتی مسوولین که می آمدند از منطقه خبر بگیرند، مشکلات بعضی ها را واگذار می کرد به آنها که وقتی بر گشتند، دنبالش را بگیرند.
حرفهای قاسم هم که تمام شد، حاجی از آیه های قرآن و احادیث استفاده کرد و چند تا راه کار پیش پاش گذاشت. همیشه توی این طور موارد بچه ها می گفت: اولا من کی هستم که بخوام شما را راهنمایی کنم؟ دوما من سوادی ندارم
رو همین حساب، نخسه هاش همیشه از قرآن و نهج البلاغه و احادیث بود آن روز هم وقتی صحبتش تمام شد، قاسم آرامش خاصی پیدا کرده بود. مثل غنچه ای که شکفته باشند، از پیش ما رفت.
فردا توی مراسم صبحگاه گردان، حاجی برای بچه ها سخنرانی کرد. تو صحبتش گریزی زد به قضیه دیروز. از قاسم تعریف کرد با کنایه گفت: بعضی ها باید از اون یاد بگیرن، وقتی که مشکلات داره، نمی آد بگه منو ترخیص کن ناراحتی اش از اینه که مبادا به کارش لطمه بخوره
بعد از آن چند بار دیگر هم قاسم پیش حاجی به درد و دل کردن. هر بار هم نخسه تازه ای می گرفت و می رفت.
قاسم که شهید شد، رفتیم مشهد خانه اش. پدر و مادر، برادر و همسرش توی همان خانه زندگی می کردند. وقتی صحبت از اخلاق قاسم شد، همسرش گفت، من با مادر قاسم مشکلات شدیدی داشتیم این آخری ها که ایشون می اومد مرخصی، یک حرفهایی می زد که اصلا اون مشکلات ما همه اش حل شد. یعنی آب ریخت آتیش اختلافهایی که ما داشتیم.
شش دنگ حواسم رفته بود به حرفهای او. ادامه داد: قاسم این جور نبود که از این حرفها بلد باشه، از این هنرها نداشت، اگر می داشت، قبلا برطرف می کرد مشکلات ما رو؛ بالاخره نمی دونم تو جبهه چی به اش یاد دادن، فقط می دونم این که می گن جبهه دانشگاست، واقعا حرف درستیه، چون من خودم به عینه دیدم.

http://www.ghadeer.org

 

خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی / بخش اول

خاک های نرم کوشک / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم

Powered by FAchat