آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۲ ۰۹:۲۵ بعد از ظهر
|
|||||||||||||||
بانو
![]()
شماره عضویت :
67
حالت :
![]()
ارسال ها :
7487
محل سکونت : :
شهر باران هاي نقره اي
جنسیت :
![]()
تعداد بازدیدکنندگان :
380
اعتبار کاربر :
47753
پسند ها :
10840
تشکر شده : 7322
وبسایت من :
وبسایت من
|
خیلی دیر شده
کار همیشگی ش بود. هر وقت دلش تنگ می شد دستمو می گرفت و با هم می رفتم بهشت زهرا.اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه ای بین قبر ها راه می رفتیم،بعد می رفتیم سر مزار شهدا.می گفت:"این جا رو نیگا کن اصلا احساس می کنی که این شهدا مردن؟این جا همون حسی رو داری که تو قطعه اموات داری؟"بالا سر بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد.می گفت"اینایی که می بینی همه نوزده - بیست ساله بودن.ماها رسیدیم به سی سال خیلی دیر شده،اصلا تو کتم نمی ره ما رو بخوان تو قطعه مرده ها دفن کنند." از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست که حسرت شهادت رو به دل داره.
می پسندم 1 0 1 ![]() تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||||||||||
![]() ![]() |
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|