در یک دهکدهای دور افتاده دو تا دوست زندگی میکردند. یکی از اونها سیلاس و دیگری آلپای بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودن. انقدر این دو رابطه خوبی با هم داشتن که نصف اهالی دهکده فکر میکردن که این دو نفر با هم برادرن. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتن. اما این حرف اهالی نشون از اوج محبتی بود که بین این دو نفر بود. همیشه آلپای و سیلاس راز دلشون رو به همدیگه میگفتن و برای مشکلاتشون با هم
hlXk fhaXn
در یک دهکدهای دور افتاده دو تا دوست زندگی میکردند. یکی از اونها سیلاس و دیگری آلپای بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودن. انقدر این دو رابطه خوبی با هم داشتن که نصف اهالی دهکده فکر میکردن که این دو نفر با هم برادرن. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتن. اما این حرف اهالی نشون از اوج محبتی بود که بین این دو نفر بود. همیشه آلپای و سیلاس راز دلشون رو به همدیگه میگفتن و برای مشکلاتشون با هم فکر میکردن و یه راه چاره پیدا میکردن. اما اکثر اوقات سیلاس این مسائل رو بدون اینکه آلپای بدونه با دوستای دیگش در میون میذاشت.
وقتی آلپای متوجه این کار سیلاس میشد ناراحت میشد اما به روش هم نمیآورد. چون انقدر سیلاس رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام سیلاس رو نگه میداشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل میکرد. سالها گذشت و آلپای ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیقتر میشد. یه روز آلپای میخواست برای یه کار خیلی مهم با خانوادش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به سیلاس گفت من دارم میرم شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم. سیلاس هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمیگشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کمکم تاریک میشد و سیلاس با دوستاش میخواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمیری؟ اونم گفت که پولهای آلپای توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید.. بیخبر از اتفاقی که در انتظارش بود.
بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردن. سیلاس صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت به قول خودمون آنفاکتوس میزد.
تمام زندگیش رو هم اگه میفروخت نمیتونست اون پول رو آماده کنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میآد. در رو که باز کرد دید آلپای اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی سیلاس ماجرا رو براش تعریف کرد، آلپای به جای اینکه ناراحت بشه و از دست سیلاس عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت میدونستم، میدونستم که بازم مثل همیشه نمیتونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو میکردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکهها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون میدونستم که کسی از این موضوع با خبر میشه و تو به همه میگی که سکهها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات میشه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میذاره توی قلبت محفوظ نگه داری.
سالها گذشت و سیلاس از اون اتفاق یه درس بزرگ گرفت. اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش میمونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه. همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت میشه دیگران هم از این موضوع ناراحت میشن.
حضرت سلیمان در کتاب امثال این چنین می گه:
خبرچین هر جا میرود اسرار دیگران را فاش میکند. ولی شخص امین اسرار را در دل خود مخفی نگاه میدارد.
بسا کسانند که هر یک احسان خویش را اعلام میکنند، اما مرد امین را کیست که پیدا کند. فرزند شخص امین و درستکار در زندگی سعادتمند خواهد شد.
وقتی با همسایهات دعوا میکنی رازی را که از دیگری شندید فاش مکن. زیرا دیگری به تو اطمینان نخواهد کرد و تو بدنام خواهی شد.
پس دوستان خوبم. سعی کنید راز دیگران رو همیشه در دل خودتون مخفی کنید. شاید یه روزی شما به اسم امین شهر یا محله معروف بشید.