آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۳ ۰۲:۰۲ بعد از ظهر
|
|||||||
بانو
شماره عضویت :
573
حالت :
ارسال ها :
343
محل سکونت : :
همین حوالی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
241
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
1686
پسند ها :
365
تشکر شده : 301
|
خدایا یکی توی گریه بهت رو زده...سپرده دوتامونو دست شما.. خدایا مگه میشه امسال با بغض تحویل کرد..ی کاری بکن خوب شه حال ما... همیشه فروردین برام یجورایی خاص بود..ی جورایی که دوس داشتم کارای خاص انجام بدم وکلی برام خوش بگذره.. امسال یکی از سالهای خاص من بود.. تمام این مدت که دلنوشته هایم نبود داشتم جاییی برای مابقی حرفهای من بعدم به شکل دیگری دست وپا میکردم.. یک جایی که متراژش قد حرفهای مرا بدهد..قد دلتنگی های دلم را هم.. قدچشمهایی که مرا می خانند... از اینجا به بعدش را هم ثبت میکنم اما این بار نه با نوشتن... ننوشتن برای من چیزی شبیه تغذیه نکردن روح می باشد.. اما بهانه ها را باید داشت..بهانه ها باید بمانند تا حرفی برای گفتن داشته باشیم.. اینبار بهانه ام برای نوشتن تنها بهترین وماندگارترین دوستم هست.. که همینجا می گویم بدون شک من ونوشته هایم هرگز نخاهند توانست مهربانی هایش را به روی کاغذ اورد... نمیدانم شاید به گفته ی خودش مارا صاحب زمان دربهترین زمان به یکدیگر رساند.. خودش می گوید تنها ایمانش برای رسیدنمان تنها اوست.. اینکه بخایی بری برای ملاقات کسی که 6 ماهی هست که هر صب وعصر جویای احوالش بودی و حال دیدارش برای خودم هم بس جای تعجب داشت.. فاصله شهرهایمان تقریبا ی دوروزی بود .. ی دوماهی بود که من وهستی همش حرف از ملاقات ودیدار میزدیم...عثن فک نمیکردم واقعیت داشته باشه... ولی همین که صدای هستی رو داشتم که گلستان 4 نه گلستان 6... یهو قلبم به شمارش افتاد...خدا ینی من الان میخام کسی رو ببینم که ماه هاست ارزو میکردم.. فقط با صدای باران که به شیشه می خورد حواسم جم شد..صدایم گویای حالم بود اونموقع... فقط من بودم و احساسمو و اغوش گرم هستی... خدایا شکرت..انگار اسمان هم خوشحال بود برای ملاقاتمان.. زبان وقلم وکاغذ من خیلی حقیرتر از این ها هستن که بخان از خوب بودن وفرشته بودن وبزرگواری خانواده عزیزش چیزی بگن وبنویسن.. عزیز بودنشان را به همین بسنده میکنم که چه خوب کرد مادرم که دستان پر مهر مادرفرشته اش را غرق در بوسه کرد.. از خوبی ها ومهربان بودن جناب سرهنگ(پدرشونو به زبان داداش هستی صدازدمااا) هرچقدر هم برایتان بنویسم وبگویم باز هم نتوانستم جرعه ای از خوب بودنشان را به تصویر بکشم.. به هر حال اینکه چگونه من موضوع ملاقات را با پدرم مطرح کردم وایشون با خنده ای پیشنهادم را برای دیدار بهترین دوستم قبول کردن..خودش ماجراها داشت خالی از لطف نباشه که ...بهار بود وزیباییهایش..بماند که برف ومه سال گذشته هم همسفر خوبی بود برایمان در طول جاده.. یکی از بچه های روم گفت خاطره سفرتو که هستی توش بود رو بنویس..منم گفتم که کلا سفر من با هستی بود... از لحظه رسیدنم می گویم که خداییی برام بغض اور هستش.. بعد کلی احوالپرسی رفتیم خونه..ومن همچنان متعجب بودم.. ودلم پر از شور و هیجانی که احساسش برام مقدس بود.. بعد کلی حرف زدن و بگو وبخند وتعجب وشاخ دراوردن..من وهستی رفتیم سراغ اردک... مامان گلش که سنگ تموم گذاشته بود...جای همتون حسابی خالی.. وای من دلم اردک میخاد.... منزه ببین چقد دختر کم توقعی هستمم...بیام خونه شما دیگه نوبته غاز هستهااا گفته باشم... بقول هستوو کی فکرشو میکرد من برم خونه هستی اینا ظرف بشورمو وظرف بشکونم... وای بس که خودش باسلیقه هس فک میکرد منم باسلیقه ام...ولی قربونش برم مگه گذاشت دست به چیزی بزنم... کی فکرشو میکرد من برم از خاهر شوهر منزه پذیرایی کنم اخه... کلی خوش گذشت کلی خندیدیم..اومدیم روم با بچه ها بودیم... باور کنین غیبت هیشکیو نکردیما هیشکی..میگی نه نیگا کن... فقط از 313 ها گفتیمو از جمعه ها گفتیمو از پونه خانوما گفتیمووو بعد از 70 ها گفتیموو...بعدد دیگه هستی من یادم رفته اگه کسی موند بگووو بماند که چقدر از نبودن منزه در کنارمان غصه خوردیم...وگفتیم منزه جایت هزاران بار خالی... گفتیم که منزه برای دیدنت لحظه شماری میکنیم... تا نزدیکی های 4 صب بیدار بودیمو کلی خندیدیمو وپچ پچ کردیم... ولی کاش کاش اون شب من خابی به چشام نمی اومد... عصر فرداش که میخاستیم برگردیم چنان بغضی داشتم که انگار سالی برام تحویل نشده... ارزو میکردم کاش هنوز ذوق امدنمان بود برایم... بماند که چقد گریه کردیم باز ی بغضی گلمو گرفته بازهمون حس درد جدایی من امروز کجامو تو امروز کجایی.. این اس رو هستی موقع برگشتنم بم فرستاد... امیدوارم برای شما هم امسال سال خوب و پر از خاطرات ماندگاری باشد.. تقدیم با تمام عشق به هستی عزیزم وخانواده عزیزش اینم یکی از شاهکارهای سلیقه بودن هستی...خودش درست کرده بودااااطبیعی هستااا تقدیـــــــــــــــــــــــــم به همه ی دوستای گلمون
ویرایش موضوع توسط : نازنین زهرا
در تاریخ : یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۳ ۰۲:۰۷ بعد از ظهر
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
اطلاعات نویسنده |
هستی به دنیای واقعی ام پیوست
یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۳ ۰۴:۵۸ بعد از ظهر
[1]
|
|||
عرض سلام وادب دارم خدمت شما
واقعیتش ما نیز رفتیم به سوی اویی که بنام محمدطاهامی شناختیمش ولی باور کنیدنامش درواقعیت زیاد فاصله ای با طاهایش نداشت راستی قمر خانم وامیر احمد هم بودند به پیشواز هم امده بودند.اخرین لحظات رسیدن به دوستی از تبار یاران منتظربود فاصله خیلی کم شده بود ولی صدای قلب کنار دستیم را می توانستی بشنوی هنوز یادم نمی رود که میگفت سینا اگرخودشان نباشند چه کنیم ،راستش به روایت دیگر.......این یک کلام را نتوانستم بنویسم چرا که همکنون در کنارم نشسته اند وما نیزبه رسم مردان ذلیل دوران نمی نویسیممردی را دیدم واقعا از تباریاران منتظر وخانمی که او رادرچت روم قمر مینامیدیم به پیشواز امده بود راستش دوروزی به رسم کنگرولنگر انجا بودیم البته بماند که محمد طاها زن ذلیلیش را انجا هم ثابت کرد وانقدر خانواده خوبی هستندکه بازدلم میخواهد بار دیگر نیز بسویشان برویم ...ومی توان محبت را ازاین خانواده یاد گرفت که تمام حرفشان وسکناتشان با محبت همراه بودخانه خانه ما بود میزبان ومیهمان مفهومی نداشت تا انجایی که میز تنیس در خانه برپا شد ودر یکی از اتاقها مسابقات تنیس گذاشتیم به ما خوش گذشت ،بچه ها اینجا ودر این روم انسانهایی هستند به سادگی عشق که یکی از انها نیز درمسیر دنیایی مان پذیرایی ما بود ان شاالله که در قیامت نیز در بهترین جای بهشت پذیرای ما باشند الان محمد طاها می گه من دیگه به این چت روم نمیام...ههههه
البته نترس اقا محمد طاها داداش گلم من منتظرت هستم حتما بیای خونه ما هر کسی از بچه خواهان است ما به خانه شان برویم همین الان به من بگوید حتما در مسافرتهای بعدی لحاظ خواهم کرد (سریع بیان توی نوبت از این سورپرایزها برای کمتر کسی دارما)
بچه های مشهد نترسین نوبت به شما هم خواهد رسید بخصوص این علی اقا که به کسی روی خوش نشون نمیده
ویرایش ارسال توسط : سینا24
در تاریخ : یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۳ ۰۵:۰۱ بعد از ظهر می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
هستی به دنیای واقعی ام پیوست
یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۳ ۰۸:۵۱ بعد از ظهر
[2]
|
|||
مدیر انجمن پست های بی محتوا
شماره عضویت :
344
حالت :
ارسال ها :
446
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
316
اعتبار کاربر :
7151
پسند ها :
375
تشکر شده : 1173
|
فرشته ها همیشه وجود دارند اما بعضی وقتا چون بال ندارند بهشون میگیم دوست تقدیم به فرشته های بی بالم *منزه و نازنین زهرا* ✿ قــرارمـان.. فقـط .. یـک "مــانیــتورِ" کـوچـک بـــود ! امّــا ..اکنــون .. قلبـــم را ببـین.. که بــا هــر " آف " شدنـت چــگونـه .. بـیقــرارِ " آمــدنــت" مـی شـــود نازنینمممممممممم چقدر دلم پر می کشد به هوای تو انگار تمام پرنده های جهان در قلبم آشیانه کرده اند به تو تقدیم می کنم تمام احساسات درونم را به تو تقدیم می کنم لحظه لحظه دلتنگی ام را به تو تقدیم می کنم عشق را که در تپش های قلبم و در اشتیاق چشمان همیشه منتظرم یافتم این ارزشمند ترین هدیه من به توست گوشه ای از قلبت پناهش ده و با خورشید مهربانی نگهبانش باش همیشه در خاطرم میمانی هیچوقت فکرشم نمیکردم پام به اینجور فضاها باز شه و از همه مهمتر اینکه بخوام کسیو ببینم به قول مامان نازنین از اول تو سرنوشتمون نوشته شده بود خدای مهربونم چه زیبا نوشتی سرنوشتمونو من که همیشه برای تو مینویسم واز تو میخواهم که بهترینارو بهم بدی و واقعا همیشه همین جوری بوده حتی تو این دنیای مجازی هم تو بهترینارو بهم دادی نازنینم وقتی نوشته هاتو میخوندم دلم رفت به همون حال وهوا وااااای که چقدر استرس داشتم و بهت نگفته بودم بعداز دیدنت خدارو هزاران هزار بار شکر گفتم که تورو بهم داده و چقدر سخت بود ه و هست دوریت براممممم چقدر دلم برای مامان و بابا و خواهر گلت تنگ شده و چه زیبا همتون به دلمون نشستین,خیلی دوستون دارم و مهمتر اینکه میدونم و یقین دارم که تو از طرف یوسف زهرا بودی و چه لذتی داره دوستی با کسی که از طرف آقا امام زمان بهت معرفی شه آقا سینا فکر میکنم منو نازنین نوشته هاتونو بیشتر درک کنیم چون وقتی میخوندم به این فکر میکردم که چه جوری خانوادهامون با هم جور شده بودن منو نازنین اصلا فکرشم نمیکردیم انقدر با هم صمیمی شن کلا هردوتامون تو شوک بودیم دور هم نشستانمون خندیدنامون آخی الهی بمیرم نازنین چه بامزه ظرف میشست و جالبتر از مهمونامون پذیرایی میکرد انگاری چند ساله که همو میشناسم ومن هر چند دقیقه یه بار میگفتم نازنین فکرشو میکردی بیای خونه هستی تو اتاقش نماز بخونی نازنین فکر شو میکردی بیای خونه هستی بشینی کنارش و از بچه های روم براش بگی نازنین فکرشو میکردی........ و منزه عزیزممممم از وقتی نازنینو دیدم حسم بهت بیشتر بیشتر شده خیلی بیشتر از قبل دوست دارممممم حسی که بهت دارم شبیه اون دختر بچه ای که تازه به مدرسه ای رفته که خواهرشم اونجاست و هواشو سخته سخت داره تو حس داشتن یه خواهرو بهم دادی خیلی دوست دارم عزیزممممممم تو که همیشه مثل خواهر بزرگترمون بودی و هوامونو داشتی و داری چقدر جات کنارمون خالی بود دوستان من؛مثل گندمند یعنی یک دنیا برکت و نعمت؛نبودنشان برایم قحطی و گرسنگی است ومن چه خوشبختم که خوشه های طلایی گندم در اطرافم موج میزند مهربانی تان را قدر میدانم و آنرا در سیلوی جان نگهداری خواهم کرد..... دوستتون دارممممممممم
ویرایش ارسال توسط : hasti 2013
در تاریخ : یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۳ ۱۰:۲۲ بعد از ظهر می پسندم 0
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
هستی ، به ، دنیای ، واقعی ، ام ، پیوست ، |
|