انجمن یاران منتظر

ختم قرآن



آخرین ارسال ها
دلم گرفته از آدما ..:||:.. دلم پرواز میخواهد ..:||:.. لیست برنامه ختم قرآن یاران منتظر ..:||:.. پروژه کرونا(COVID 19) ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین امسال اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!؟؟ ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین سال 1395 اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. اگر بفهمید بیشتر از یک هفته دیگر زنده نیستید، چی کار می کنید؟! ..:||:.. **متن روز پدر و روز مرد** ..:||:.. الان چتونه؟ ..:||:..

نوار پیام ها
( یسنا : ▪️خــداحافظ مُــــحَرَّم 😭 نمى دانم سال دیگر دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... 🖤اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به اربابم برسان... ◾️ بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!... ◾️بگو گرچه جوانى مى کرد، اما به سَرِ سوزنى ارادتش هم که شده، تو را از تَهِ دل دوست داشت... ◼️با چاى روضه تو و نذری ات، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى... 🏴 مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم... و دلم شور مى زند براى \"صَفر\"ى که دارد از \"سَفَر\" مى رسد... # )     ( سینا : حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): «ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَدیرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ؛ خداوند پس از غدیرخم برای کسی حجّت و عذری باقی نگذاشت.» «دلائل الإمامَه، ص 122» )     ( فاطمه 1 : ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دل‌های شکسته، حَرَمت. (شهادت حضرت زهرا تسلیت باد) )     ( programmer : امام علی (ع):مردم سه گروهند: (1) دانشمندی خدایی، (2) دانش آموزی بر راه رستگاری (3) و پشه های دستخوش باد و طوفان و همیشه سرگردان، که از پی هر جنبنده و هر صدا می روند، و با وزش هر بادی، حرکت می کنند، نه از پرتو دانش، روشنی یافتند، و نه به پناهگاه استواری پناه گرفتند. )     ( programmer : امام علی ع : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد. )     ( programmer : امام علی (ع):دعوت کننده ای که فاقد عمل باشد مانند تیر اندازی است که کمان او زه ندارد. )     ( programmer : امام علی(ع): در فتنه ها همچون بچه شتر باش که نه پشت دارد تا بر آن سوار شوند و نه پستانی که از آن شیر بدوشند )     ( سینا : هزارها سال از هبوط آدم بر سیاره‌ی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنه‌ی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. )     ( programmer : فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است....(مقام معظم رهبری) )     ( سینا : یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند )     ( سینا : برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ**اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه) خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده! )     ( فاطمه 1 : ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن +++ چشمم به راه ماند بیا و شبی از این پس‌کوچه‌های خاکی قلبم عبور کن +++ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن )     ( سینا : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ )    
مدیریت پیام ها


اگر این اولین بازدید شما از انجمن یاران منتظراست ، میبایست برای استفاده از کلیه امکانات انجمن عضو شوید و یا اگر عضو انجمن می باشید وارد شوید .


انجمن یاران منتظر » شهدا و جنگ » داستان و خاطرات » قناصه و دوربین / شهدای مظلوم غواص



قناصه و دوربین / شهدای مظلوم غواص

  … هیچ وقت فکر نمی کردم  دو نفر آدم ، این همه  خون داشته باشند . منور  را که هوا فرستادند ، چشمم دید . کف قایق پر از خون بود . همین طور گلوله بود که به طرفمان  می آمد . هیچ پناهگاهی جز آب دریا نداشتیم . همین طور که پارو می زدم ، انگار کسی کمرم را لگد می کوفت . چه ضربی داشت ! شکمم را شکافت ، مطمئن شدم تیر دیگری خورده ام . تازه احساس کردم تیری به کمرم خورده  و از شکمم
rkhwi , n,vfdk / ainhd lzg,l y,hw


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد

اطلاعات نویسنده
شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۳ ۰۲:۳۸ قبل از ظهر
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6235
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1188
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92898
پسند ها : 4935
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14912
وبسایت من : وبسایت من


مدال ها:6
بهترین ارسال کننده
بهترین ارسال کننده
مدال 2 سالگی عضویت
مدال 2 سالگی عضویت
نفر اول مسابقه
نفر اول مسابقه
کاربر با ارزش
کاربر با ارزش
ستارهء انجمن
ستارهء انجمن
کاربران برتر
کاربران برتر

|


 
… هیچ وقت فکر نمی کردم  دو نفر آدم ، این همه  خون داشته باشند . منور  را که هوا فرستادند ، چشمم دید . کف قایق پر از خون بود . همین طور گلوله بود که به طرفمان  می آمد . هیچ پناهگاهی جز آب دریا نداشتیم .
همین طور که پارو می زدم ، انگار کسی کمرم را لگد می کوفت . چه ضربی داشت ! شکمم را شکافت ، مطمئن شدم تیر دیگری خورده ام . تازه احساس کردم تیری به کمرم خورده  و از شکمم بیرون زده . می شد یک لحظه یاد عکس  آن روزهای کتاب علوم مدرسه افتاد . تیر از کمر سیب وارد شده بود و همراه با بخار آب سیب از شکم آن بیرون زده بود . سیب را روی یک پوکه فشنگ گذاشته بودند . بخار شوری ، زیر دماغم خورد  . دل و روده ام دوباره جا گرفت . بدنم پراز تیر شده بود ….
محمد رضا الهی را نمی دیدم . آن طرف قایق افتاده بود . توی سیاهی ، تبر خوردن و صدای خشک استخوانش را حس کردم . صدای خفه اش به گوشم خورد : آه …
دلم ریخت . گفتم مغزش متلاشی شده . فکر کردم صدا ، صدای شکستن جمجمعه اش بود . کینه هر چه قناصه و دوربین بود . در شب بود  ، به دلم نشست . همین طور شلیک می کردند .صدای الهی  به گوشم نمی خورد . نا امید شدم . گلوله توپ که کنار قایق منفجر شد ، کوهی از آب به هوا رفت . قله کوه آب که پایین رسید ، دهانم پر از آب شور دریا بود . پشت سرمان اسلحه  ها چند لحظه آرام گرفتند . لابد می خواستند ببینند توپ ، قایق را منفجر کرده یا نه …
چند لحظه دریا آرام شد . منتظر شلیک دوباره بودم که صدای الهی آمد . داشت خر خر می کرد . هنوز مانده بود  . داد زدم محمد ، محمد …
با خر خر جوابم را داد . خون راه گلویش را بسته بود . نمی توانست درست نفس بکشد .
فکر کردم گلویش تیر خورده . منور در هوا روشن شد . گردن الهی سالم بود . فکش از جا کنده شده و آویزان بود . تیر از پشت به اتصال فکش خورده بود و جدایش کرده بود . صورتش یکپارچه سرخ خون بود . دستش را روی سرش گذاشته بود . فریاد کشیدم : محمد !
هوای ذخیره شده در سینه اش را با صدای نا مفهوم سردی بیرون داد .
داشت خون غرغره می کرد … منور هنوز داشت توی هوا می سوخت . عراقی ها انگار که قایق را سالم دیده باشند . عربده کشیدند و هوا ر هوار راه انداختند و دوباره شروع به تیر اندازی کردند .
واویلاا …. این همه گلوله ….. ناله دریا هم در آمده بود . همین طور گلوله بود که تن دریا و قایق را می شکافت . آنقدر تیراندازی شد که حسن کردم  ، آب سرخ . انگار که وسط دایره آتش بودم و هیچ راهی جز سوختن  نداشتم . تشنه بودم  از شکمم داشت خون می رفت . جگرم داشت آتش می گرفت . چه خوب  که لباس غواصی را محکم جمع کرده بودم و گرنه تیر موقع بیرون آمدن ، شکمم را باز می کرد .
الهی سرش را طرف آب دریا خم کرده  بود . سر و صورتش سرخ بود . خونش توی دریا می ریخت .
یاد کوسه ها افتادم . دلم ریخت . اگر کوسه ها بوی خون را تعقیب کرده باشند ….
چیزهای عجیبی از اول دیدن اروند ، درباره کوسه ها شنیده بودم .
اینجا محل زاد و ولد کوسه اس ، می دونی یعنی چی ؟  یعنی هر کوسه ای زاییده ، یه بار به اروند اومده . اینجا خونه ی کوسه اس .
آهای مواظب باش . پایین کوسه ها دارن توی هم می لولن . اینقدر سریع تو رو می زنه که خبر دار نمی شی  .
هر کی دست و پاش زخمیه یا خون آلوده ، توی آب نیاد . اگه دوقطره خون بریزه توی دریا  یه عالمه کوسه میریزن دور و برمون .
وقتی کوسه ها خیلی گرسنه می شن می افتن به جون خودشون و همدیگه رو تیکه  پاره می کنن .
آره دیگه ترس نداره . همین طور که روی آب هستی ، یه دفعه تو رو می کشه پایین ، سلاخی ات  می کنه . چند شب اول ، به خصوص اون شب که می رفتیم نزدیک کشتی وسط اروند ، توی راه  چند بار دست دست زدم به پاهام و فین غواصی ام ، می خواستم ببینم پاهام هستن ، نکنه یه موقع کوسه هام  پاهام رو زده باشه و من نفهمیده باشم .
…… آمدم فریاد بکشم محمد سرت  را داخل آب بگیر ، که توپ دیگری جلوی قایق خورد و همه جا را به هم ریخت .
با خودم گفتم کوسه  باید رویین تن باشد تا میان این همه تیر و توپ قصد آدم خوردن بکند ، حتما خودش تکه تکه می شود .
دلم می خواست ببینم اسکله در چه وضعی است . به پشت سرم نگاه نمی کردم ، مبادا تیر دیگری توی صورتم بخورد . شده بودیم سیبل نشانه گیری . ما دو نفر بودیم و خدا و سیصد و چهارصد کلاش که تیرشان گرسنه گوشتمان بودند .
حالا که اسم سیبل آمد ، بگذارید جریانی را از اولین روزی که به میدان تیر اندازی رفتیم تعریف کنم و بعد …….
من همان بچه بسیجی تازه تفنگ دست گرفته بودم که شانه هایم از لگدهای تفنگ کلاش کوفته شده بود و پر از درد بود ؛ آنقدر دست و پایم را گم کرده بودم که وقتی به خودم آمدم دیدم دارم به سیبل بغل دستی ام تیر می زدم . تیر اندازی که تمام شد ، دویدیم طرف سیبل ها . مربی تیر اندازی مان که دور سوراخهای سیبل کناری ام با قلم قرمز خط می کشید ، نگاهی به جواد کرد و تعجب زده گفت : آسید جواد ! شما که ده تا تیر بیشتر نداشتید ، چطور چهارده تا تیر زدی توی سیبل ؟
معذرت می خوام آقای زارع ، کار من بود … حواسم پرت شد .
آقای زارع لبخند معنی داری زد و گفت : دفعه دیگه ، توی منطقه اگه حواست پرت شد ، خودی ها رو به کشتن می دی …
یک بار دیگر هم پشت ویترین یک مغازه لوکس ، یک تابلوی نقاشی دیدم که یک سیبل نشانه گیری نقاشی شده بود . چند جای آن انگار گلوله خورده بود ، سوراخ شده و سوراخهای آن ، خون به پایین ریخته شده بود ……..
حالا توی قایق نشسته بودم و منتظر بودم یکی از همین تیرها درست وسط هدف صد امتیازی بخورد و مغزم را پخش کند ……
اگر عراقی ها ما را ندیده بودند ، حالا داشتیم بر می گشتیم . کار باید کار همان دوربین های دید در شب لعنتی عراقی ها بود ، و گرننه قایق آنقدر کوچک بود که رادار آن را نمی گرفت . توی راه هم مرتب قایق را خیس می کردیم تا رادار آن را به عنوان قایق تشخیص ندهد . کاش حد اقل خودمان را بیشتر استتار می کردیم .
شاید اگر از رنگ متالیک استفاده می کردیم ، بهتر بود . یاد شهید عباس رضایی به خیر . چطور توی آموزش غواصی کنار آب ، صداش رو صاف کرد و شروع به صحبت کرد :
برادرا ، اول یه صلوات بفرستید ….. آموزش این ساعت ، رنگ متالیکه . این رنگ توی غواصی خیلی مهمه و جون خیلی ها رو نجات می ده  . قرار بود ، بچه های تدارکات  ، چند تا بشکه بزرگ رنگ متالیک بیارن تا به همه برسه ، منتهی تدارکاته دیگه …..
ماشین هنوز نرسیده و ما هم چون آموزش خیلی مهمه ، نمی تونیم معطل بشیم . بنابر این آموزش رو شروع می کنیم . این آموزش مربوط به استتار و شیوه کار در این آموزش دو نفره است . حالا بیاین نزدیک آب جمع بشید … ها ما شا الله  … حیف که برس ها نرسیده . اصلا اسم تدارکات رو باید عوض کنیم  . بذاریم تدارکات . بگذاریم  … برای یاد گرفتن آموزش ، اول باید رنگ درست کردن رو یاد بگیریم . شیوه درست کردن رنگ هم این جوریه که دست رو از آب پر می کنیم ، می ریزیم روی گل تا شل بشه . نه خیلی شل که آبکی بشه . یکی از برادرا بیاد جلو داوطلبانه کمک کنه ، مدل بشه …… خیلی ممنون برادر ،
شما بیا ، برای سلامتیش یه صلوات محمدی بفرستید …….
خوب  رو هم می زنیم تا رنگ  آماده بشه . بعد از طرف مقابلتون عذر خواهی می کنید تا خدا نکرده دلخور نشه . این جوری : برادر شرمنده ام ، آموزشه و قصه قربته بعد از سر شروع  می کنید و گِل رو می ریزید روی سر نفر مقابل .
این جوری …… چی شد برادر ؟ …. چرا ترسیدی ؟ نترس ، چشماتو ببند که گِل نره توی چشمات ، ها ما شا الله ، خلاصه قسمت تمیز روی بدن نمونه ، مخصوصا قسمت سر که از آب بیرون می مونه . دیدی چقدر راحته ؟ خیلی خوب حالا خودتون شروع کنید ….برادر چیه ؟ چرا شرم می کنید ؟ خجالت نداره …. گِل ریختن توی سر ، با اینکه می می گن خاک بر سرت خیلی تفاوت داره ، این کجا و آن کجا ؟ اولی مال بهشتی هاست ، دومی مال جهنمی ها … نترسید عاقبت گل کوزه گران خواهیم شد . بسیجی خاکیه … ، بعد از سر نوبت لباس غواصیه . شروع کنید ….
اون وقت بود که دید کلی آدم جلوش نشستند و یه نگاه به اون می کنند و یه نگاه به بسیجی کنارش که غرق گل شده و یه نگاه به نفر رو به روشون می کنند گه قراره طبق مدل شل مالی بشه .
بچه ها از شرم سرخ شده بودند . حتی چند تا از بچه های شیطون که چیزی به اسم خجالت نمی شناختند . بهش برخورده بود ؛ چند لحظه فکر کرد و نفس گرفت و مثل معرکه گیرها دوباره دم گرفت .
ها کاکو ، چی چیه ؟ می ترسی صورتت رو گل مالی کنی ؟ نترس صورتت رو شل بمال تا سیرتت برق بندازه ، مگه ندیدی وقتی قابلمه سیاه دوده ای رو با گل می مالند ، چقدر برق می افته ؟ می ترسی غرورت رو گل  مالی کنی ؟ می ترسی نامزدت ببینه ؟ حالا که این جوره ….
چشماش رو بسته بود ؛ مثل اینکه از سخنرانی خودش خوشش اومده بود . چشماش رو که باز کرد ، صد و بیست سی تا آدم گلی رو به روش دید که داشتن خودشون و طرف روبه روشون رو گل مالی می کردند . چند دقیقه بعد شهید عباس رضایی بود که ایستاده بود وسط و فریاد می کشید : بابا بسه ، به خدا خوبه ف بیاین اینجا باهاتون کار دارم ، خوبه ، گوش کنید ببینید چی می گم … با شماهام ….
گوش شنوایی نبود . تازه بچه ها گرم شده بودند . یادم نمی رود بچه ها با دستهای پر از گل دنبال هم گذاشته بودند . گل به سر و روی همدیگر می مالیدند . شهید عباس رضایی و برادر محسن ریاضت و چند نفر دیگر از مربی ها هم ایستاده بودند و به بازار شامی که راه افتاده بود می خندیدند …
آن روز گذشت وآن کلاس توسط بچه ها به اسمهایی از قبیل آموزش حنابندان ، کلاس ضد غرور ، کلاس حافظ شناسی ( به خاطر بیت معروف عاقبت خاک گل کوزه گران خواهی شد ) ، آموزش صافکاری و کلاس گل آرایی معروف شد …
تیر اندازی هنوز ادامه داشت . حتما هنوز داشتند با دوربین دید در شب ما را دید می زدند . یکی از دوربین های غنیمتی را با خودمان آورده بودیم . اگر غنیمت جالبی به دستشان می افتاد ، از آن نگاه های معنی دار نثار هم می کردند و می گفتند : ببین برادران بعثی برای اینکه ما راحت باشیم چه ها که نساخته اند …….
بچه های غواص شناسایی خیلی خوشحال بودند که مشکل زنگ زدن و یا عمل نکردن اسلحه آنها در آب حل شده است . بعد از چند هفته محسن ریاضت می گفت : دیدم برو بچه های غواص شناسایی دارن با همدیگه پچ پچ می کنند و می خندن . از یکی از بچه ها پرسیدم چه خبره ؟
تو نمی دونی چی شده ….
حالا ما غریبه ایم ؟ حفاظتیه ؟ گفتن نگین ؟
نه جون تو ، برات می گم .
خب بگو …
از شنماسایی که بر می گشتیم ، توی چولانها که راه می رفتیم ، با برو بچه ها گفتیم بذار با یوزی های ضد آب یه تیر اندازی بندازیم ، بببینیم چه جوریه ، می دونی ؟ خدا خیلی بچه ها رو دوست داره …
چطور مگه ؟
آخه تفنگ ها عمل نکرد …
خوب گلنگدن می کشیدند ….
کشیدیم … تکون نخورد …
چرا ؟
آخه دل و جیگر اسلحه ها همه ش زنگ زده !
ا…. مگه ضد آب نبود ؟
چرا ، حالا اومدیم سوال کردیم ، می گن هر بار که از آب  اومدین بیرون باید روغنکاریش می کردید . بیست و چهار ساعت می خوابودندینش توی گازوئیل … حالا نگاه کن …
ریاضت می گفت خشاب اسلحه ، قرمز قرمز بود . بدنه داخلی اسلحه کامل زنگ زده بود .
دو تا از بچه ها هم برای تست کردن دو تا از نارنجکها ، بعد از بیست دقیقه با رنگ پریده برگشتند . داخل نارنجک ها هم زنگ زده بود و عمل نمی کرد . فقط خدا می دانست ، اگر حین شناسایی ، درگیری راه می افتاد و احتیاج به تیر اندازی می شد ، چه قیامتی به راه می افتاد … چند تا غواص با اسلحه های زنگ زده و نارنجکهایی که عمل نمی کردند …
دستم که به نارنجکهای کنار قایق خورد ، با خود فکر کردم چه خوب که نارنجکهایی که با خودمان آوردیم ، نو بودند . هنوز قایق و آب ازراف آن لحظه به لحظه آبکش می شد . الهی به یک طرف خم شده بود . قایق کج شده بود . آمدم خودم را به طرف مقابل الهی خم کنم تا قایق صاف شود ، نتوانستم . زانویم تیر خورده بود . یاد مظلومیت غواصها افتادم . شهید « امیر فرهادیان فرد» می گفت غواصها مظلوم شهید می شن ، سنگر غواص هیچ چی غیر آب نیست . اگه خیلی خوش شانش باشه نی زارجلویش رو گرفته ، وقتی گلوله طرفش می یاد یا وقتی تیر می خوره ، تازه اون وقته که باید دندونها شو روی هم فشار بده تا ناله هم نکنه ، نه می تونه پناه بگیره ، نه می تونه دفاع کنه ، نه می تونه فرار کنه ….
احمد شیخ حسینی درباره شهادت امیر می گفت :
من بودم و شهید امیر فرهادیان فرد و شهید عباس رضایی . وقتی خورد به تنه ام  ، به خودم اومدم . قدیه کُنده بزرگ نخل بود . فکر کردم تنه درخته ، هیچی نگفتم ، دم بالاییش توی تاریکی از آب بیرون زده بود . گفتم همه چیز تموم شد .
آروم گفتم : امیر ، کوسه !
گفت : هیس ! … دارم می بینمش …
دیدم داره ذکر می خونه . من هم شروع کردم . همین طور داشت حرکت می کرد . اگه کوچکترین صدایی در می آمد یا تیر عراقیها سوراخ سوراخ می شدیم و اگه کاری نمی کردیم با دندونهای کوسه تیکه تیکه می شدیم .
کوسه به ما پشت کرد و مقداری دور شد . خوشحال شدم . گفتم حتما گرسنه نیست .
آروم گفتم : امیر …
گفت : هیس !…
شروع کرد به ذکر گفتن . کوسه دوباره به ما رو کرد ، برگشت و نزدیک و نزدیک تر شد امیر ذکر می گفت ؛ من هم . نزدیک تر شد . با خودم گفتم لعنتی !  یا شروع کن ، انگار گرسنه نیستی …
کوسه شروع کرد دورمون چرخید . می گفتن کوسه قبل از حمله دودور ، دور شکارش می چرخه ، بعد حمله می کنه و دیگه تمونه .
دور اول دورمون زده بود . من اشهدم رو خوندوم . چه سرعتی داشت . دور دوم روکه زد ، با همه چیز و همه کس خداحافظی کردم ؛ خانواده ام ، برو بچه های شناسایی ، غواصها …
نزدیک نزدیک که رسید ، صدای امیر آروم بلند شد ، صداش هیچ وقت یادم نمی ره :
یاد مادر ، یا فاطمه زهرا ، خودت کمکمون کن …
کوسه داشت همین طور نزدیک و نزدیک تر می شد . دیگه با ما فاصله ای نداشت . گفتم دست به اسلحه یا نارنجک ببرم . به خودم گفتم شاید یه نفرمون رو کوسه بزنه ، دو نفر دیگه رو عراقیها می کشن . منصرف شدم .
کوسه از کنارمون رد شد . اون طرف تر ایستاد . صدای امیر بار دیگه به گوشم رسید :
یا مادر …
کوسه از ما دور شد و رفت . امیر توی آب گریه اش گرفت .

یا زهــــــــــــــرا سلام الله علیها
باورمون نمی شد که هنوز زنده هستیم . پاش به خاک که رسید ، مرغ هوا شد . عجیب عوض شده بود . اینقدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگه اس .
بیشتر وقتها غیبش می زد . پیداش که می کردن یه پناهی پیدا کرده بود ، چشماش خیس بود و قرآنی زیپی کوچولوش دستش بود . این اتفاق هفت قبل از عملیات والفجر ۸ افتاده بود . توی این مدت اگه امیر هم حضرت فاطمه زهرا رو می شنید ، گریه امونش نمی داد .
امیر آقا ، حالا تنها تنها حال می کنی …
آنان که کوسه را به نظر کیمیا کنند … آیا بود که چشمکی به ما بزنند ؟…
امیر آقا دست راستت زیر سر ما …
چرا غذا نمی خوری امیر ؟ مرگ من بیا ، فقط یه لقمه …
اون سحر همچین از خواب پرید که من وحشت کردم . خواب دیده بود ؛ نگفت چه خوابی .
زد بیرون ، گفتم : کجا امیر ؟
گفت : می خوام برم برای آخرین بار نهر «طرف»  را ببینم …
ما همیشه با هم می رفتیم اونجا . بذار همراهت بیام …
نه ، بذار تنها برم ، خواهش می کنم …
تو هم برای ما رفیق نشدی برو بابا …
اصلا صدای خمپاره که از نزدیک طرف اومد ، دلم گواهی داد . پریدم ترک موتور …
بالای سرش که رسیدم ، فقط و فقط یه ترکش کوچولو توی شقیقه اش خورده بود و چشماش برای همیشه خواب رفته بود .
پاروی الهی توی آب افتاده بود . دلم می خواست جان می گرفتم و پارو می زدم تا جایی که هیچ تیری به ما نرسد . دلم از این می سوخت که شناسایی کامل بود . چقدر به اسکله نزدیک شده  بودیم ….
دلم می خواست اگر قرار است شهید شوم بعد از رساندن اطلاعات به واحد ، سعادت پیدا کنم . حیفم می آمد . سنگر ها ، گونی های شن ، توپ ۵۷ تک لول ، سنگر تیر بار ، انفرادی ، اجتماعی ، تاسیسات ؛ نردبانهای ورودی حتی پد هلی کوپتر و .. همه را توی ذهنم ثبت کرده بودم . نقشه سه بعدی اسکله در ذهنم ثبت شده بود . چقدر این اطلاعات مهم بودند .
دلم می خواست نذر کنم . یادش به خیر شهید « رضا ذاکر عباسعلی » حاجتی داشت . نذر کرده بود به اهواز که رفتیم ، سه روز از اهواز کله پاچه بخرد و برای بچه ها به پادگان شهید دستغیب بیاورد .
اصلا بچه ها نذرشان هم حال و هوای دیگری داشت . « محمد دیساوی » نذر کرده بود دیگر بالش زیر سرش نگذارد . می خواست به خودش سختی بدهد . آنقدر بالش زیر سرش نگذاشت تا شهید شد . از آن طرف هم شهید فرهادیان فرد که هیچ وقت روزگار ، لب به چای نمی زد ؛ نذر کرده بود در عملیات والفجر ۸ پیروز که شدیم  یک لیوان چای بخورد . جشن چای خوران شهید فرهادیان فرد یکی از دلچسب ترین جشن هایی بود که در آن شرکت کرده بودم . چه قشقرقی توی واحد و چند واحد اطراف به راه افتاده بود که : بچه ها بیاین ، امیر فرهادیان فرد مدیونه  نذر داره ، می خواد یه لیوان چای بخوره …
بچه ها کلی گشتند تا توانستند بزرگترین لیوان موجود را برایش انتخاب کنند .
ناصر نوروزی در آن سرمای زمستان برای اینکه به خودش سختی بدهد ، نذر کرده بلود از آب اروند که بیرون می آید و یا حتی از حمام هم که بیرون می آید ، هیچ وقت از حوله استفاده نکند . هنوز هم ناصر هیچ وقت از حوله استفاده نمی کند .
شهید دیساوی نذر کرده بود توی عملیات والفجر ۸ که پیروز شدیم ، از بالای کشتی بزرگی که وسط اروند به گل نشسته ، داخل اروند شیرجه بزند . جایی که معلوم نبود عمق آب چقدر است و تازه معلوم نبود کف آن شن روان است یا سنگ و یا … خلاصه معلوم نبود بعد از شیرجه با لا می آید یا نه ؟
جالب اینجا بود که بچه ها کلی سلام و صلوات نذر کردند تا او بدون هیچ مشکلی نذرش را ادا کرد .
شهید فرهادیان فرد نذر کرده بود و یک هفته نظافت دستشویی را به عهده گرفته بود .
عباس کریمپور نذر کرده بود و شش ماه به خانه نرفته بود . جای دیگری شنیدم حقوق یک ماهش را به مسجد محل کمک کرده بود .
یکی از بچه ها نذر کرده بود و هفت شب لباس بچه ها را شسته بود .
محمود مظاهری نذر کرده بود و. سیزده ماه رنگ خانه را ندیده بود .
رکورد دار نرفتن به مرخصی شهید عباس کریمپور بود که شانزده ماه به خانه نرفته بود . توی لشکر چنین سابقه ای نبود .
یکی از بچه ها هم می گفت : بچه ها نذر کردم شهید بشم ، شهید که شدم ، خودم هر شب جورذابهای همه تون رو می شویم .
مشهد رفتن بچه ها هم یکی از حکایت های جالب بود که همه اش با نذر پا گرفته بود . بچه ها هوس پا بوس امام رضا کرده بودند و از همان لحظه همه ضروریات این سفر ، بسته به فراخور بچه ها با نذر آنها فراهم شده بود .
کرایه مینی بوس با من .
پول گازوییل مینی بوس هم از اول تا آخر با من .
من هم از اول تا آخر غذا درست می کنم .
پول حمام همه بچه ها هم توی راه با من .
من هم سر همه رو کنار می زنم ….
حالا حمام رفتن هم چه حمامی . حمام رفتن  بچه های جبهه هم برای خودش آدام و رسومی داشت . سیروس دستان می گفت :
قشنگی اش به این بود که صدا توی حمام می پیچید .
آنجا که رفتیم ، آنچنان آنجا را روی سرمان گذاشتیم که نگو و نپرس .
اکیپ حمامی شهید مسعود اصلاحی بود و شهید جواد سلیمانی و من . حمام رفتن ما هم آدابی داشت . مثل قدیمها که بساط کاهو و سکنجبین و لنگ و دلاک حمام روبراه بود . من آرایشگر گروه سه نفری خودمان بودم . شهید جواد سلیمانی بچه ها را در کیسه کشیدن و شستن کمک می کرد و شهید مسعود اصلاحی هم به قول خودش بچه ها را نرمش و مشت و مال می داد . منتهی هر کدام به سبک و سیاق خودمان .
شهید مسعود اصلاحی دید ضعیفی داشت و بدون عینک قادر به دیدن نبود . یک بار چنان سر شهید اصلاحی را آرایش کردم که وقتی آینه را جلو صورتش گرفتم ، عینک را از روی چشمش برداشتم تا نبیند چه دسته گلی به آب داده ام . یادم نمی رود انگار فهمید چه خرابکاری کرده ام . لبخند زد و گفت : دستت درد نکنه مشتی سیروس ! خیلی خوب شده . حالا سرم رو کامل از ته بتراش … این ازآرایشگری من .
شهید جواد سلیمانی هم که استخوانبندی رشید و دست بزرگی داشت . هزار ما شا الله شنیده بود مستحب است هنگام سلام وعلیک دست هم را بفشارید تا کینه از دل شما برود . چنان موقع چاق سلامتی دست طرف مقابل رذا فشار می داد که چرق و چروق استخوانهای طرف مقابل را در می آورد . بچه ها می گفتند قبل از چاق سلامتی با جواد باید دستت را نرمش بدهی یا یواشکی یه سوزن ته گرد بگیری کف دستت .
خلاصه توی حمام با این دستهای قوی چنان کیسه را به پشت بچه ها می کشید که اگه داد و هوار راه نمی انداختند و او را قسم نمی دادند یا در نمی رفتند ، حسابی زخم و زیلی می شدند .
بعد از همه نوبت شهید اصلاحی بود تا با مشت و مال ، خال بقیه را حسابی جا بیاورد . خلاصه ترق و توروق استخوانها را در می آورد و از سر یک مفصل هم نمی گذشت .
گاهی وقتها هم به شوخی دست بچه ها را از پشت می چرخاند که طرف به التماس می افتاد . بعد ، شهید اصلاحی با بچه ها شروع می کرد به شوخی و خنده که : یادتون نره که غسل شهادت بکنید ان شاءالله چند شب دیگه یکی از همون شبهایی که شام کتلت یا مرغه عملیات می شه . از اون عملیات های با حال نه این جوری ، عملیات باید همچین باشه که خمپاره قدم به قدم یکی به یکی بزنه و خمپاره ۶۰ پشت سر هم گاپ گاپ کنه و تو سوار موتور باشی و از اون موتور وحشی ها که تا یه سنگریزه می ره زیر چرخ اش  پرش می کنه می ره تا عرش  بعد وقتی داری توی خط حرکت می کنی ، یکی از اون خمپاره ها مستقیم به موتورت بخوره و پخش و پلا بشی ، یه گونی داشته باشی ، تیکه تیکه های خودتو جمع کنی ، برگردی ، حالا چه جوری ؟! خمپاره گاپ گاپ می کنه ، قدم به قدم و بعد شروع می کرد به صدای خمپاره و توپ و مسلسل و هلی کوپتر در آوردن .
مسعود که حسابی ماهر بود و صدا هم که هزار ما شا الله توی حمام می پیچید اگه یه نفر از بیرون به صدای مسعود گوش می کرد توی حمام ، خط مقدم عملیاته …
خسته که می شد ، می گفت : وای … آق سیروس … از نفس افتادم ، قربونت یه کم ما رو مشت و مال بده …
تن پر ترکش مسعود اصلاحی رو فقط من می تونستم ماساژ بدم . اگه کسی بی گدار به آب می زد ، ناله سرد و دردناک ولی آروم شهید اصلاحی بلند می شد . تن اون بنده خدا پر از ترکش بود و به قول بچه ها از اونهایی بود که آهن بدنش زیاده . حین ماساژ دادن مسعود دقیق مواظب ترکشهای تنش بودم . فقط من جای دقیق ترکشها رو می دونستم و دستم رو  روی اونها نمی کشیدم .
یه بار که همراه بچه ها نمی تونستم بیام حمام ، برای شوخی ، کروکی یه آدم رو روی مقوای ضخیم شیرینی های اهدایی کشیدم و دورش رو باقیچی چیدم . بعد پشت و روی مقوا ، ترکشهایی که توی تن شهید اصلاحی بود ، علامت گذاشتم و به شهید سلیمانی دادم و گفتم : بیا ، من نیستم که مسعود رو مشت و مال بدم ، اگه تو خواستی این کار و انجام بدی ، مواظب این علامتها باش ، عراقیها محلهای علامت رو ترکش کار گذاشتن …
خلاصه بچه ها توی حمام کلی خندیده بودند …
مشت و مال مسعود که تمام می شد ، غسل شهادت و بعد حمام که تمام می شد …
یک ماه بعد ، من بودم و حاج اسدی و آقای بنایی و یک گونی که در آن بدن تکه تکه شهید اصلاحی و شهید سلیمانی و شهید انصاری ( پیک گردان ) بود . درست همان طور که شهید اصلاحی خواسته بود . خمپاره مستقیم به موتوری که آنها سوارش بودند . خورده بود . بدن آنها را بعد از عملیات از منطقه جمع آوری کرده بودند .
چهره این سه شهید قابل شناسایی نبود . مرا برای شناسایی و جداسازی تکه های بدن این شهیدان خبر کرده بودند . چون هم شهید اصلاحی را می شناختم ، هم شهید سلیمانی را . هم با محلهای ترکش بدن شهید اصلاحی آشنایی داشتم ، هم با قامت رشید و دستهای بزرگ شهید سلیمانی . بقیه اعضاء مال شهید انصاری بود …
با صدای شکستن چوب قایق ، دوباره به خود آمدم . قایق دوباره تیر خورد . نمی دانستم لاستیکهای دو طرف قایق سالم بودند یا نه . اگر تیر خورده بودند ، هر دو نفر ما الان روی آب بودیم .
آمدم نذر کنم تا بتوانم اطلاعات را به واحد برسانیم . نمی دانستم چه نذری باید بکنم تا حق مطلب ادا شود . دلم می خواست بزرگترین عدد دنیا را بلد بودم تا می توانستم به اندازه آنها صلوات نذر کنم . دلم می خواست تا می توانستم نماز مستحبی بخوانم …
توی فکر نذر بودم که صدای توپ ۵۷ که به طرفمان می آمد ، به گوشم رسید و قبل از اینکه به جایی برخورد کند ، فکر نذر از سرم پرید و فقط به فکرم رسید که دست و پا شکسته زمزمه کنم :
الهی رضا به رضائک و تسلیما …

 












 




سلام و درود خدا بر شما دلیر مردان تاریخ
خدایا ما را شرمنده این عزیزان نکن
اللهم ارزقنا توفیق شهادة فی سبیلک
خدایا ما را قدر دان خون شهدا
 وادامه دهنده راه امام و شهدا قرار بده
شادی روح مطهر همه شهدای مظلوم غواص و همه شهدای بزرگوار از صدراسلام تا به امروز
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین
الهی بحق عمۀ سادات «عجل لولیک الفرج»
یا زهــــــــــــــرا سلام الله علیها

a (18).jpg
 
www.asr-entezar.ir/archives/15241















6 تشکر شده از کاربر قمرخانم برای ارسال مفید :
باران عشق , یا مهدی عج , sadaf , آنیل , عقیق , زهرابانو ,



  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
قناصه و دوربین / شهدای مظلوم غواص
سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۳ ۱۲:۵۵ قبل از ظهر نمایش پست [1]
عضو
rating
شماره عضویت : 785
حالت :
ارسال ها : 151
محل سکونت : : زیر آسمون شب
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 154
اعتبار کاربر : 2227
پسند ها : 156
حالت من :  Mehrabon.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (30).jpg
تشکر شده : 271



خدایا مارا شرمنده این عزیزان نکن....خوشابه سعادتشون..


  می پسندم 2     0  2 
 
 
تعداد پسند های ( 2 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : آنیل


گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
قناصه و دوربین / شهدای مظلوم غواص
سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۳ ۰۹:۰۱ قبل از ظهر نمایش پست [2]
بانو
rating
شماره عضویت : 1042
حالت :
ارسال ها : 2763
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 395
اعتبار کاربر : 19504
پسند ها : 2065
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (30).jpg
تشکر شده : 1034



اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 
واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین


  می پسندم        0 
















امضای کاربر : عقیق


«اللهُمَ صل علی فاطمةَ وَأَبیِها وَبَعلِها وَبَنیها وَالسِّرِّ المُستَودَعِ فیها بعدد ما احاط به علمک»


 
گزارش پست !


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد


برچسب ها
قناصه ، دوربین ، شهدای ، مظلوم ، غواص ،

« شهیدعلمدار ودردپهلوی مادرش حضرت زهرا.س. | دلتنگی مادرشهید........ »

 











انجمن یاران منتظر

چت روم یاران منتظر

چت روم و انجمن مذهبی امام زمان



هم اکنون 09:16 پیش از ظهر