آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳ ۰۲:۱۱ بعد از ظهر
|
|||||
بانو
شماره عضویت :
490
حالت :
ارسال ها :
570
محل سکونت : :
دیار عاشقان دیوانه
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
129
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
2313
پسند ها :
368
تشکر شده : 502
|
وقتی مامون شیعه گی را از هارون می آموزد
مأمون فرزند هارون الرشید روزی در جمع درباریانش می گوید:«مى دانید چه کسی تشیع را به من تعلیم کرد؟ همه پاسخ می گویند: نه ! به خدا نـمى دانیم ، می گوید: هارون الرشـیـد! همه با تعجب می گویند: ایـن چـگـونـه بـود وحال آنکه رشید اهل بیت را مى کشت؟ و مأمون پاسخ می دهد: براى مُلک مى کشت زیرا که ملک عقیم است. و ادامه می دهد: من با پـدرم رشـیـد سالى به حج رفتیم وقتى که به مدینه رسید به دربان خود گفت : کـسـى بـر مـن داخـل نـشود مـگـر آنـکـه نـسـب خـود بـاز گـویـد، پـس هرکـه داخل مى شد مى گفت من فلان بن فلانم و تا جد بالاى خود هاشم یا قریش یا مهاجر و یا انـصـار را بـر مـى شـمرد، پس اورا عطایى مى داد و پنج هزار زر سرخ و کمتر تا دویست زر سرخ به قدر شرف پدرانش . فضل بن ربیع آمد و گفت: یا امیرالمؤمنین! بر در کسى ایـسـتـاده است و اظهار مى دارد که او موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابـى طـالب اسـت. من و امین و مؤتمن و سایر سرداران درکنار پدرم ایـسـتـاده بـودیـم؛ روبـه مـا کـرد و گفت : خود را محافظت کنید، یعنى حرکت نالایق نکنید. سپس گفت اذن دهید او را و فقط باید کنار من بنشیند؛ پیرمردى داخل شد که از کثرت بیدارى شب و عبادت زرد رنگ، گران جسم و اما سپیده روى بود و عبادت اورا گداخته بود، همچو مشک کهنه شده و سجود روى و بینى اورا خراش وزخم کرده بود و چون خواست از مرکبش پیاده شود، رشید بانگ زد: قسم به خدا که نه! میا مگر بر بساط من! دربانان از پیاده گشتنش مانع شدند. ما همه به نظر اجلال و اعظام در اونظر مى کردیم و اوهمچنان بر حمار سواره بـیـامـد تا نزد بساط همه گرد اودرآمده بودند. فرود آمد، و رشید برخاست و تـا آخـر بـسـاط، اورا اسـتـقـبال نمود و رویش و دو چشمش ببوسید و دستش بگرفت و او را به صدر مجلس درآورد و پهلوى خود نشانید و با اوسخن مى گفت و روى به او داشت. از اواحـوال مـى پـرسـیـد، سپـس گـفـت : یـا ابـا الحـسـن ! عـیـال تـو چند نفرند؟ فـرمـود: از پانصد در مى گذرند، گفت : همه فرزندان تواند؟ فـرمود: نه ، اکثرشان موالى و خادمانند اما فرزندان من سى وچند است ، این قدر پسر و این قـدر دخـتـر، گـفـت : چرا دختران را تزویج نمى کنى؟ فرمود: دسترسى آن قدر نیست، گفت: ملک و مزرعـه تو چقدر است؟ فرمود: گـاه حـاصل مى دهد و گاه نمى دهد، گفت: قرضی دارى؟ فرمود: آرى، گفت: چقدر مى شود؟ فـرمـود: حدودا ده هـزار دیـنـار مـى شـود. گـفـت: یـابـن عـم! مـن تورا آن قدر مال مى دهم که پسران را داماد و دختران را عروس و مزرعه را تعمیر کنى. حضرت او را دعا کرد.آنـگـاه فـرمـود: اى امیـر! خداى ـ عزوجل ـ واجب کرده است بر والیان عهد خود، یعنى ملوک و سلاطین که فقیران امت را از خاک بردارند و از جانب اربابان وامهاى ایشان را بپردازند و صـاحـب عـیـال را دسـتـگـیرى کنند و برهنه را بپوشانند، و به اسیران محنت و تـنـگـدستى، مـحـبـت و نـیـکـى کـنـند و تو اولى از آنان که این کار کنند، گفت : مى کنم یا اباالحسن ، بعد از آن برخاست و رشید با او برخاست و دو چشمش و رویش ببوسید، پس روى به من و امین و مؤتمن کرد و گفت : یا عبداللّه و یا محمّد و یا ابراهیم ! بروید همراه عمو و سید خـود و رکاب او را بگیرید و او را سوار و جامه هایش را درست و مـشـایـعـتش کنید. پس ما چنان کردیم که پدر گفته بود، و در راه که در مشایعت او بودیم ، حضرت ابوالحسن علیه السلام پنهان روى به من کرد و مرا به خلافت بشارت داد و گفت : چـون مالک این امر شوى با پسرم نیکویى کن، پس بازگشتیم و من از فرزندان دیگر بر پدر جـرأت بـیشتر داشتم. چون مجلس خالى شد با اوگفتم : یا امیرالمؤمنین ! این مرد که بـود کـه تو او را تعظیم و تکریم نمودى و براى اواز جای خود برخاستى و استقبال نمودى و بر صدر مجلس نشاندى و از او پایین تر نشستى ، بعد از آن ما را فرمودى تـا رکـاب اوگرفتیم ؟ گـفت : این امام مردمان و حجت خداست بر خلق و خلیفه او است میان بـنـدگـان. گـفـتـم: یـا امـیرالمؤمنین! این صفتها که گفتى همه از آن توست و در تـو اسـت ، گـفت : من امام جماعتم در ظاهر به قهر و غلبه؛ و موسى بن جعفر علیه السلام امام حـق اسـت واللّه ! اى پـسـرک مـن او سـزاوارتـر اسـت بـه مـقـام رسـول خـدا صلى اللّه علیه وآله و سلم از من و از همه خلق؛ و به خدا که اگر تو در این امر، یـعـنـى دولت و خلافـت با من منازعه کنى سرت که دو چشمت در اوست می برم؛ زیرا که ملک عقیم اسـت. چـون موسى بن جعفر علیه السلام خـواست از مدینه به جانب مکه حرکت کند رشید فرمود تا کیسه سیاهى در آن دویـسـت دیـنـار کـردنـد وروى بـه (فضل) کرد وگفت : این را نزد موسى بن جعفر بـبر و بگو امیرالمؤمنین مى گوید ما در این وقت دست تنگ بودیم و خواهد آمد عـطـاى مـا بـه تـو بـعـد از ایـن ، مـن بـرخـاسـتـم و پیشرفـتـم و گـفتم : یا امیرالمؤ منین! تـوپـسـرهـاى مـهـاجـران و انـصـار و سـایـر قـریـش و بنى هاشم را و آنانکه نمى دانى حسب و نـسبشان را پنج هزار دینار و مادون آن مى دهى و موسى بن جفعر علیه السلام را دویست دیـنـار مـى دهـى حـال آنـکـه او را اکـرام واجـلال و اعـظام کردى؟ گفت: اسکت لا امّ لک!(خاموش باش بی مادر) اگر من مال بسیار عطا کنم اورا ایمن نباشم از او که فردا بر روى من صـد هـزار شمـشیر از شیعیان وتابعان خود بزند؛ تنگدست و پریشان باشند او و اهلبیتش بهتر است براى من و براى شما از اینکه فراخ باشد دستشان و چشمشان.» می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|