آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳ ۰۱:۰۲ قبل از ظهر
|
|||||||
بانو
شماره عضویت :
282
حالت :
ارسال ها :
163
محل سکونت : :
دیار غریب
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
183
اعتبار کاربر :
1266
پسند ها :
136
تشکر شده : 340
|
یه خواهر دارم دو سال از خودم بزرگتره و یه دختر بسیار با نظم و تمیز و کار کن این خواهر گل موهای فر و پوست سفیدی داره من خیلی دوسش دارم اخه با هم مدرسه میرفتیم و کنار هم میخوابیدیم و با هم بزرگ شده بودیم خیلی به هم وابسته بودیم من پنجم دبستان بودم و اون دوم راهنمایی ایشون کارها رو تقسیم بندی کرده بود البته چون خیلی مهربون بود دلش نمیومد از من کار بکشه و بیشتر کار ها رو خودش انجام میداد ولی دوست داشت کار کردن رو یاد بگیرم یه سری کار ها رو انداخته بود به عهده من ،
مثلا شب ها رخت خواب ها رو اون پهن کنه و صبح ها من جمع کنم ، صبح ها اون صبحانه رو اماده کنه و حیاط رو جارو بزنه و نهار رو اماده کنه منم اب یخ درست کنم و اتاق ها رو جارو بزنم این برنامه تابستان اون سال ما بود . خلاصه منم از اون زیر کار در رو ها بودم و این همه محبت این عزیز رو نمیدیدم و صبح تخت میخوابید تا ساعت یازده اون بیچاره هم دلش نمیومد منو بیدار کنه رخت خواب ها رو خودش جمع میکرد و اب یخ میکرد و اتاق ها رو جارو میزد ، فقط میموند همون اتاقی که من خوابیده بودم و رخت خواب خودم بازم وقتی بیدار میشدم تازه میخواستم صبحانه بخورم بعدشم که نهار بود و میگفتم بزار برای عصر جارو میزنم رخت خوابم هم باز ظهر که میخوام بخوابم عصری جمع میکنم ، خلاصه یکی از همین روزا بود که یه مهمون غریب سرزده قبل از ظهر اومد خونه ما منم تازه از خواب بیدار شده بودم فقط سریع پریدم یه اتاق دیگه رخت خواب ها هم توی پذیرایی پهن بود و مهمان ها رسیدن روی رخت خواب پهن شده وسط پذیرایی ، خواهرم رو کارد بزدی خون ازش در نمیومد من فقط میدیدم هی میاد در اتاق یه نگاه به من میکنه یه چشم غره میره و هی میرفت شربت اماده میکرد باز میومد یه چشم غره دیگه باز میرفت هندونه قاچ میکرد میبرد باز میومد و میرفت چایی میبرد بار بعد که اومد من یه داد زدم گفتم چه مرگته ؟؟؟؟ انگار منتظر همین بود پرید توی اتاق یکی زد پس کله من گفت تقصیر خودمه دل میسوزونم ابرومون رفت الان اینا برن بابا حسابت رو میرسه ، گفتم به تو چه میخواستن خبر بدن بعد بیان یکی دیگه زد پس کلم گفتم نزن باز زد گفتم نزن باز زد هر بار من میگفتم نزن اون محکم تر میزد منم طاقتم طاق شد و گیسش رو محکم کشیدم فقط نگام کرد دلم براش سوخت ولش کردم اما بهش خندیدم یه خنده پیروز مندانه یعنی که حواست باشه دیگه دست روی من بلند نکنی ، سرم رو انداختم پایین داشتم لباسام رو تو کمد منظم میکردم که یکی تاققققق زد پس کله من و فرار کرد ، در اتاق که رسید یه آینه قدی اویزون بود یه هو موهای پریشون خودش رو که توی اینه دید وحشت کرد و یه جیغ بلند زد و سر جاش میخکوب شد من بهش رسیدم ولی جای اینکه تلافی کنم همدیگه رو گرفتیم توی بغل ایقد خندیدیم که نگو .
می پسندم 4 0 4 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
اطلاعات نویسنده |
از خودش ترسید
یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳ ۰۱:۳۱ بعد از ظهر
[1]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
362
حالت :
ارسال ها :
434
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
387
اعتبار کاربر :
2057
پسند ها :
368
تشکر شده : 176
|
دیفونه هاااااااااااااا
می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
از خودش ترسید
یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳ ۰۲:۴۱ بعد از ظهر
[2]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
384
حالت :
ارسال ها :
398
محل سکونت : :
نصف جهان
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
285
اعتبار کاربر :
2376
پسند ها :
433
تشکر شده : 183
|
نوشته شده توسط : یه پلاک » دیفونه هاااااااااااااا تو امتحانات تموم شد؟؟ من همه جا هستم ناظر خصوصی توام خخخخخخ می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
از ، خودش ، ترسید ، |
|