کاش میدانستی دلتنگ حدیث رفتنم ...!! آنگاه دیگر نمی پرسیدی " حالت " چطور است...؟؟
می پرسیدی " بالت " چطوراست...؟؟ ومن اکنون خسته ام ...دیگر نگو ...""...کنون صبر...."
![](http://www.h-ansari.net/wp-content/uploads/2012/05/zaman.jpg)
چشمام رو باز کردم. صبح شده بود. آفتاب کاملا بالا اومده بود؛ اما ساعت ۵:۳۰ رو نشون میداد.
سعی کردم یه کم دیگه بخوابم چشمام روبستم،خوابم نمیبرد دوباره به ساعت نگاه کردم هنوز
۵:۳۰ بود متوجه ثانیه شمارش شدم سر جاش وایستاده بود و هر یک ثانیه یک بار تکون خفیفی
میخورد.داشت برای حرکتی به اندازهی یک ثانیه،تقلا میکرد؛ ولی توان لازم رو نداشت باطریش
خالی کرده بودساعت روبرداشتم،یه نگاه به ثانیه شمارش که انگارداشت جون میداد کردم باطری
رو با گوشهی ناخنم بیرون آوردم و گفتم : « بیا! بیا که دیگه کاری ازت نمیاد! دیگه تموم شدی! »
ناخواسته یادم افتاد به وقتی که بیرونم می کشن و میگن : بیا! بیا که دیگه وقتت تمومه..فقط
امیدوارم که توی اون لحظه برای یک ثانیه موندن تقلا نکنم.
چون همیشه دوست داشتم روزی
قبل از آنکه "آن روز .."برسد" خوابیدن درآنجا " روتجربه کنم ...." قبـــــر..." رامیگوییم...بدجورهوایم
رادارد...!!میگویندروزی " پنج بار... "صدایم میکندکاش اولین شبی که مهمانش میشویم ...!!به من
نگوید که " دلت را به دنیا باختـــــــــی ...!!!".
وهیچ وقت فکر نکردی که همین نفسی که داری
میکشی میتونه آخریش باشه....چون دنیامث ایستگاه اتوبوسه ومرگ هرلحظه ممکنه ازراه برسه
پس به ایستگاه دل نبند....
+ ندانستی که درآن هیاهوی بغض وسکوت دلتنگ توام...میدانم که میدانی...راستی یادت نرود!!!!!!
بگویی روی سنگ قبرم بنویسند ... " دلتنگ خدا " بود... همین ودیگر هیچ...!!!!