آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
جمعه ۱۷ امرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۵۱ بعد از ظهر
|
|||||||
عضو
![]()
شماره عضویت :
7
حالت :
![]()
ارسال ها :
3721
محل سکونت : :
همین نزدیکهای عشق انجایی که ازان امده ام امدنم بهر چه ب
جنسیت :
![]()
تعداد بازدیدکنندگان :
501
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
30818
پسند ها :
2103
تشکر شده : 3506
وبسایت من :
وبسایت من
|
با کلی دوز و کلک از خانه فرار کردم و رفتم پایگاه بسیج. گفتند اول یک رژه در شهر می رویم و بعدش اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت یک عکس بزرگ از امام(ره) پنهان شدم. موقع حرکت هم پرده ماشین را کشیدم تا آنها متوجه من نشوند. بعداً که از جبهه تماس گرفتم پدرم گفت: خاک بر سرت! برات آجیل و میوه آورده بودیم که ببری جبهه
می پسندم 2 0 2 ![]() تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
![]() ![]() |
|
اطلاعات نویسنده |
![]()
جمعه ۱۷ امرداد ۱۳۹۳ ۰۳:۱۱ بعد از ظهر
![]() |
|||
معلمي از نهضت سواد آموزي به منطقه آمده بود. بعد از تقسيم نيرو به واحد ما ملحق شد. مثل آبي که دنبال گودال مي گردد، اينجا و آنجا در پي برادران بي سواد بود تا کلاس نهضت را برايشان داير کند . چند نفر جمع شديم. روز اول پرسيد:« در ميان دوستان کسي هست که خواندن و نوشتن بداند؟»
يک نفر دست بلند کرد. از او خواست بيايد پاي تخته سياه. آمد. گفت: « بنويس نان .» او کمي گچ را در دستش پايين بالا کرد. معلوم بود نمي داند. مکثي کرد و پرسيد:« آقا نان بربري يا لواش؟» همه خنديدند. گفت :« برو بنشين تا بگويم بربري يا لواش !» منبع:شاهد نوجوان،شماره 54 می پسندم 0
|
||||
![]() ![]() |
|
اطلاعات نویسنده |
![]()
جمعه ۱۷ امرداد ۱۳۹۳ ۰۳:۱۲ بعد از ظهر
![]() |
|||
شب عملیات بود.بارون گلوله و انفجار بود که از آسمون میبارید.جرات نمیکردی نفس بکشی. حاج اسماعیل حقگو به علی مسگری گفت: ببین تیربارچی چه ذکری داره با خودش میگه که اینجوری بدون ترس سرپا وایساده عین خیالش نیست؟
علی نزدیک تیربارچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه: درن ، درن ، درن ،درن، ... (آهنگ پلنگ صورتی)!!! می پسندم 4 0 4 ![]() تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
![]() ![]() |
|
اطلاعات نویسنده |
![]()
جمعه ۱۷ امرداد ۱۳۹۳ ۰۳:۱۶ بعد از ظهر
![]() |
|||
می پسندم 0
|
||||
![]() ![]() |
|
اطلاعات نویسنده |
![]()
جمعه ۱۷ امرداد ۱۳۹۳ ۰۳:۱۸ بعد از ظهر
![]() |
|||
ترب می خواهی؟ تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت:«سریع بی سیم بزن عقب. بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!» شستی گوشی بی سیم را فشار دادم و برای اینکه عراقی ها نفهمند با کد شروع کردم حرف زدن. گفتم:«حیدر، حیدر، رشید.» چند لحظه بعد صدای کسی آمد: - رشید بگوشم. - رشیدجان حاجی گفت دلبر قرمز بفرستید! - هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟ - شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟ - رشید چهار چرخش رفت هوا. من در خدمتم - اخوی مگر برگه کد نداری؟ - برگه کد دیگر چیه؟ بگو ببینم چه می خواهی؟ - رشیدجان از همان ها که چرخ دارند! - چه می گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی؟ - بابا از همان ها که سفیده. - هه هه نکته ترب می خواهی. - بی مزه! بابا از همان ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره. - د لامصب زودتر بگو که آمبولانس می خواهی! کارد می زدند خونم در نمی آمد! هر چی بد و بی راه بود به آدم پشت بی سیم گفتم. می پسندم 0
|
||||
![]() ![]() |
|
اطلاعات نویسنده |
![]()
جمعه ۱۷ امرداد ۱۳۹۳ ۰۴:۳۶ بعد از ظهر
![]() |
|||
بانو
![]()
شماره عضویت :
362
حالت :
![]()
ارسال ها :
434
جنسیت :
![]()
تعداد بازدیدکنندگان :
387
اعتبار کاربر :
2057
پسند ها :
368
تشکر شده : 176
|
ممنون قشنگ بودن.
می پسندم 1 0 1 ![]() تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
![]() ![]() |
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
طنز--اعزام ، به ، جبهه ، |
|