آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|
اطلاعات نویسنده |
پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۳ ۱۲:۵۴ بعد از ظهر
|
|||||||
بانو
شماره عضویت :
1310
حالت :
ارسال ها :
3265
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
431
دعوت شدگان :
2
اعتبار کاربر :
74079
پسند ها :
5100
تشکر شده : 6163
|
با سلام
امروز یه پست توی انجمن دیدم که ناخودآگاه یاد یکی از خاطرات دوران نوجوونیم افتادم گفتم بذار برا شما هم تعریفش کنم شاید بد نباشه من توی خانواده ایی بزرگ شدم که خیلی مذهبی نبودن ولی بی بندوبار هم نبودن بابام هم لقمه اش حلال بود هم اهل نماز و ... بود مامان وخواهرام و داداشام هم با اینکه مذهبی نیستن اما اهل نماز و روزه هستن منم سرنوشتم توی 13 سالگی تغییر کرد اونم ماجرا از این قرار بود که با اصرار مادرم به یه روضه رفتیم (یادمه روضه حضرت زهرا بود)که اون جلسه مسیر زندگی منو از اون سن و سال عوض کرد و من تا ابد مدیون درگاه لطف و احسان اهل بیت (علیه السلام)شدم بگذریم.... متاسفانه تو شهر ما هم مثل خیلی از جاهای دیگه رسمه توی ایام نوروز مردا و زنهای نامحرم برای تبریک عید بهمدیگه دست میدن و این قضیه خیلی براشون عادیه حالا عید شده و ما برای عید دیدنی میخواستیم بریم خونه عموم -عموم هم چند تا پسر مجرد داشت که اهل دست دادن به نامحرم بودن کلی قبلش برنامه ریزی کرده بودم که وقتی میرم خونه عموم چکار کنم که به پسر عموم هام دست ندم (مثلا اینکه هنگام ورود به خونه عمو من دیر بند کفشمو باز کنم و طولش بدم تا همه احوالپرسیاشونو بکنن و بعد من زودی یه سلام بدم و برم یه گوشه بشینم ما رفتیم خونه عمو و منم نقشه مو اجرا کردم و خدا رو شکر تا اونجاش طبق نقشه همه چیزخوب پیش رفت و من خیلی خوشحال از اینکه به هدفم رسیده بودم یه نیم ساعتی نشسته بودیم که یهو دیدم یا پیغمبر...!!یکی از پسر عمو ها توی اتاق اومد بیرون تو نگو این یکی توی خواب بعد ازظهری به سر میبرده و الان بیدار شده و شروع کرد از پایین به همه دست دادن تا به بالا حالا من کنار مامانم نشستم و تمام صورتم از فشار ناراحتی قرمز شده که ای خدا خودت به دادم برس با خودم گفتم به هر قیمتی هم که شده محاله بهش دست بدم اما اون لحظه هنگ کرده بودم و هیچ کاری به ذهنم نمیرسید و پسر عموهه در حال نزدیک شدن به من بود اون هی نزدیک و نزدیک میشد و ضربان قلب من هی بالاتر میرفتن (آخه انجام همچین تصمیمی و سنت شکنی برای یه دختر بچه 13 ساله واقعا کار راحتی نبود) خلاصه پسر عمو تا قبل از اینکه به مامان برسه من به طور خیلی ضایعی رومو کردم اونور و خودمو مثلا مشغول کردم که دارم جورابامو مرتب میکنم (یه کار کاملا تابلو و ضایع ) که پسر عمو از من رد شد و رفت بعد که دست دادنش به همه تموم شد رفت اونور و اسممو صدا زد که ........ خوبی؟ من که داشتم از خجالت میمردم یه نگاه به زن عموم کردم دیدم داره لبخند میزنه و خیلی آروم گفتم ممنون یه 10 دقیقه ایی طول کشید که به خودم اومدم ولی یه حس خوشحالی عجیبی توی دلم بوجود اومده بود اینکه تونسته بودم تابو شکنی کنم (اونم توی اون سن و سال)واقعا برام شیرین بود ولی چشمتون روز بد نبینه همون که از خونه عمو اومدیم بیرون توی ماشین بابا جون عزیزم و مامان مهربونم بهم غر زدن که چرا پسر جوون مردم رو از رو بردی و از این حرفا ( الان که به مامان میگم چرا به من گیر دادین میخنده میگه اون لحظه واقعا خیلی سخت بود که جوون مردم روجلوی جمع خیطش کردی گناه داشته...) اما همون قضیه باعث شد تا اطرافیان ببفهمن که چقد روی اعتقاداتم مسـّر هستم تا اینکه یواش یواش جرات پیدا کردم و چادر سر کردم آخه من دختر کوچیکه خانواده بودم و هیچکدوم از آبجیا چادر سر نمیکردن اما خداییش بابام و مامانم حامی چادر پوشیدنم شدن و باباجون عزیزم به آبجیا گیر میداد و میگفت شمام باید چادر سر کنید و از کوچیکه یاد بگیرید مامانم توی این مسیر خیلی همراهم بود و همیشه حامیم بود با اینکه مامان عزیزم خودش چادر سر نمیکنه (البته حجابش خوبه)ولی همیشه بهترین چادرا رو برا من میخرید و خودش میدوخت حتی الانم که متاهلم هرموقع یه جنس چادری خوب ببینه خودش برام میخره و میاره الانم شاید خیلی بنده روسیاه خدا باشم ولی همین یه ذره محبت اهل بیت(علیه السلام)تو دلمه رو مدیون لقمه حلال بابای عزیزتر از جانمم و حمایت های مامان مهربونم هستم خدا ان شالله همیشه سایشونو بالا سرمون نگه داره نتیجه اخلاقی: اگه فکر میکنید کاری درسته و رضایت خداوند در اونه توی انجام دادنش درنگ هم نکنید حتی اگه بر خلاف نظر همه اطرافیان باشه و یقین داشته باشید خداوند مزد اون کار رو بهتون میده مخصوصا خواهرای گلم که سن کمتری دارن از همین سن کم شالوده شخصیتی خودتون رو محکم پایه ریزی کنید و در آینده نه چندان دور تاثیرش رو حتما میبینید ممنونم که تحمل کردین (من کان لله کان اللهُ له )هر کس برای خدا باشد خدا هم برای اوست یا حق...............
می پسندم 21 0 21 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
اطلاعات نویسنده |
{{{{{ یه خاطره از نوجونیام }}}}}
پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۳ ۰۱:۲۵ بعد از ظهر
[1]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
764
حالت :
ارسال ها :
314
محل سکونت : :
دنیای خفقان
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
202
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
2962
پسند ها :
469
تشکر شده : 328
وبسایت من :
وبسایت من
|
زیباوعالی بودابجی جان
یازهرا.
ویرایش ارسال توسط : حجاب آسمانی
در تاریخ : پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۳ ۰۸:۲۲ بعد از ظهر می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
{{{{{ یه خاطره از نوجونیام }}}}}
پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۳ ۰۲:۱۹ بعد از ظهر
[2]
|
|||
مدیر انجمن مطالب جالب
شماره عضویت :
658
حالت :
ارسال ها :
2423
محل سکونت : :
پایتخت
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
341
اعتبار کاربر :
31653
پسند ها :
1693
تشکر شده : 4530
|
خیلی جالب بود بانو جان
خداروشکری من از پنجم دبستان خود به خود علاقه پیدا کردم به چادر و کلا خانواده ی کاملا مذهبی دارم و مامانمم و بابام به تفاهم رسیده بودن که 11 سالگی چادر سرم کنم و الانم دامادمون داره منو هدایت میکنه به نقاب زدن اینجوری بشم (خودمم خیلی علاقه داره به پوشیه ولی تو تهران نمیشه زد ) می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
{{{{{ یه خاطره از نوجونیام }}}}}
پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۳ ۰۲:۴۱ بعد از ظهر
[3]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
1311
حالت :
ارسال ها :
1657
محل سکونت : :
هرجا خطری تره
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
519
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
16628
پسند ها :
1231
تشکر شده : 2189
|
خانم افتاب وا چرا داستانو اینطوری تعریف کردینننننن؟
اونجایی که گفتین پسر عموتون به سمتتون میومدو جوری تعریف کردین من یاد بازی شیطان بر میخیزد افتادم ی بازی ترسناکه مرتضی میدونه ی لحظه حس کردم دور از جون پسر عموتون ،،،پسر عموتون هیولاست داره میاد نابودتون کنه ولی خدایی ایول دارین ان شا الله که عاقبت ب خیر بشین می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
{{{{{ یه خاطره از نوجونیام }}}}}
پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۳ ۰۳:۴۵ بعد از ظهر
[4]
|
|||
آفتاب جان خیلی خوب خودتو به اون راه زدی بابا خودتو میزدی به میوه پوست کردن و میگفتی دستام کثیفه نمیتونم دست بدم
اینجوری هم پسرعموی گرام ضایع نمیشد! ولی تو خانواده ما رسم نیست دست دادن فقط محرما اونم دایی و عمو جان می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
{{{{{ یه خاطره از نوجونیام }}}}}
پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۳ ۰۳:۵۷ بعد از ظهر
[5]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
1566
حالت :
ارسال ها :
400
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
195
اعتبار کاربر :
6129
پسند ها :
492
تشکر شده : 612
|
ممنونم
می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
{{{{{ یه خاطره از نوجونیام }}}}}
پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۳ ۰۴:۳۷ بعد از ظهر
[6]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
1510
حالت :
ارسال ها :
4899
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
423
اعتبار کاربر :
39747
پسند ها :
1767
تشکر شده : 10239
وبسایت من :
وبسایت من
|
نمیدونم این دست دادن قضیه اش طرف پدری من هم به همدیگه دست میدن یه بار زن عموم میخواس ب داداشم دست بده داداشم دستشو کشید کنار هههه گف چرا میکشی کنار گف نامحرم خو زن عموم گف نه بابا مهم دله؛ولی این زن عموم با پسرعمومهای دیگم راحت دست میده اما دیگه از اون به بعد دیگه جرات ندارند ب خانواده ما بگن دست بدیم فهمیدن دیگه تازه من جلویه عموم هم چادر سر میکنم وحتی جلویه داییم زن عموم به من میگف تو دیگه چادرتو بردار گفتممممممم روم نمیشه جلویه عموم با لباس باشممم من از خردسالی مادرم چادر سرم کرد حتی یادمه ابتدایی بودم چادر گل گلی سرمیکردم میرفتم الان هم میگن بچه دختر هرموقع چادر بزرگارو سرکرد باید اون موقعه براش بدوزی
می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
{{{{{ یه خاطره از نوجونیام }}}}}
یکشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۳ ۰۲:۰۶ قبل از ظهر
[7]
|
||
بانو
شماره عضویت :
1458
حالت :
ارسال ها :
609
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
305
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
3950
پسند ها :
253
تشکر شده : 172
|
هرکس برای خداباشدخداهم برای اوست واقعا درسته به به
می پسندم 0 |
||
|
اطلاعات نویسنده |
{{{{{ یه خاطره از نوجونیام }}}}}
یکشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۳ ۰۷:۱۶ قبل از ظهر
[8]
|
|||
کارت خیلی باحال بود بانو
خوشمان آمد.نمیدونم از این دست دادن چی گیرشون میاد حقشونه ضایع بشن خدا حفظ کنه شما وخانواده ی محترمو.ان شاءالله همیشه درپناه خدا واهل بیت باشید می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
{{{{{ یه خاطره از نوجونیام }}}}}
دوشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۳ ۰۷:۵۵ قبل از ظهر
[9]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1883
حالت :
ارسال ها :
1670
محل سکونت : :
خیلیا می دونن کجام...
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
173
دعوت شدگان :
9
اعتبار کاربر :
23379
پسند ها :
1359
تشکر شده : 2161
|
خیلی باحال وجالب بود
منم دقیقا مث افتاب جون بودم انگار داستان هامون مث هم بوده ولی من زودتر از افتاب این کارو انجام دادم فک کنم10ساله بودم ازبس بچه لوسی بودم کسی جرات نکرد بهم بگه چرا دست نمی دی به ملت؟؟؟؟ زود قهر می کردم ملت هم چون از قهرکردن من می ترسیدن کلا ازم سوال نمی کردن می گفتن هرکاری به نظرت درسته انجام بده به نظر من وقتی ماخودمون انتخاب می کنیم تمام دنیا هم بگن اشتباهه.درست نیس.جز اداب خانوادگی نیس ما از عقیدمون برنمی گردیم این یعنی احترام به نظرات خود می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
{{{{{ یه خاطره از نوجونیام }}}}}
سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۳ ۱۰:۵۲ قبل از ظهر
[10]
|
||
بانو
شماره عضویت :
1977
حالت :
ارسال ها :
473
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
176
اعتبار کاربر :
10712
پسند ها :
241
تشکر شده : 625
|
اجی افتاب ممنون قشنگ بود خدا موفق بدارتت تو راه خودش اجی زهرایی شما هم با این نظراتت اونوقت نمیگفتن چقدر این شکمو
می پسندم 0 |
||
|
اطلاعات نویسنده |
{{{{{ یه خاطره از نوجونیام }}}}}
سه شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۵ ۰۷:۳۹ قبل از ظهر
[11]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1310
حالت :
ارسال ها :
3265
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
431
دعوت شدگان :
2
اعتبار کاربر :
74079
پسند ها :
5100
تشکر شده : 6163
|
نوشته شده توسط : زهرایی » آفتاب جان خیلی خوب خودتو به اون راه زدی بابا خودتو میزدی به میوه پوست کردن و میگفتی دستام کثیفه نمیتونم دست بدم اینجوری هم پسرعموی گرام ضایع نمیشد! ولی تو خانواده ما رسم نیست دست دادن فقط محرما اونم دایی و عمو جان والا آبجی جون دقیق یادم نمیاد ولی فکر کنم اونموقع هنوز ازمون کامل پذیرایی نشده بود بعدش من اون موقع هول بودم اصلا فکرم کار نمیکرد الان که این خاطره رو دوباره خوندم به این فکر کردم اون مرحله واسه خودش یه بحرانی بوده می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
{{{{{ یه خاطره از نوجونیام }}}}}
سه شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۵ ۰۹:۱۴ قبل از ظهر
[12]
|
||
بانو
شماره عضویت :
1977
حالت :
ارسال ها :
473
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
176
اعتبار کاربر :
10712
پسند ها :
241
تشکر شده : 625
|
می پسندم 0 |
||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|
برچسب ها
|
{{{{{ ، یه ، خاطره ، از ، نوجونیام ، }}}}} ، |
|