آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|
اطلاعات نویسنده |
حرفای خودمونی/شماهم دلتون خواست حرف بزنید
پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴ ۰۸:۵۴ بعد از ظهر
[13]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1883
حالت :
ارسال ها :
1670
محل سکونت : :
خیلیا می دونن کجام...
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
173
دعوت شدگان :
9
اعتبار کاربر :
23379
پسند ها :
1359
تشکر شده : 2161
|
خدا یا تو خود خوب می دانی که همه اعضا و جوارح من با مهر تو آمیخته است.
از هنگامی که چشم بر این سرای تو باز کردم برق بودنت تو را در چشم دلم احساس کردم. و زمانی که به نغمه های دلنواز اذان را در گوشم جاری شد به گمانم تمام ذرات وجودم به یک باره تسلیم عشق تو شد. و اما نمی دانم چه شد که الان این دل به بند مادیات دنیایی اسیر گشته؟ خدا یا اگر عاشقم می کنی تنها مرا اسیر عشق خودت کن که تشنه وصل تو باشم و عشق نا متجانس دنیوی را از نهادم بردار و بر دلم عشق محبانت را هک کن تا به نشان گمراهی دل نمیرم. خدایا تو مرا خلق کردی و به من همه چیز عطا کردی، در همه حال وجود بی مقدارم را در حمایت خود قرار دادی. و روزهایی که در این دنیا در خلوت تنهایی به سر می بردم تنها فانوس کوچه تنهای و خانه دلتنگی هایم بودی. خدایا تو خود به من آموختی که چگونه نفس بکشم و چگونه با عشق به دیدارت روزهارا با امید زندگی را سپری کنم. خدا یا تو درهای معرفت شناخت خودت را برویم باز کن و زنجیر های هوی و هوس را از پاهایم بگسل ؛ چرا که مشتاق حرکت به سوی تو شدم. می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
حرفای خودمونی/شماهم دلتون خواست حرف بزنید
پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴ ۰۹:۰۰ بعد از ظهر
[14]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1883
حالت :
ارسال ها :
1670
محل سکونت : :
خیلیا می دونن کجام...
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
173
دعوت شدگان :
9
اعتبار کاربر :
23379
پسند ها :
1359
تشکر شده : 2161
|
واقعاخواندنیه اگه نخونی از ذستترفته حالا خود دای شـــــکــــرتخـــــــــــــدا جـــــونـــــــم امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتیبرای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی؛ اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی کهمیخواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی، فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستیو به من بگویی:"سلام"، اما توخیلی مشغول بودی. یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع ساعت، کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی، اما تو به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دورو برت را نگاه می کنی؛ شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی!!! تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمیدانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی. در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط ازبرنامه هایش لذت می بری. باز هم صبورانه انتظار ترا کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی!!! موقع خواب، فکرمی کنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب بخیر گفتی، نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی؛ اما اشکالیندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟! هنگامی که به خواب رفتی، صورتت را که خستهء تکرارِ یکنواختی های روزمره بود را عاشقانه لمس کردم. چقدر مشتاقم که به تو بگویم: چطور می توانی زندگی زیباتر و مفیدتر را تجربه کنی... احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر، یا گوشه ای از قلبت که بسوی من آید. خیلی سخت است که مکالمه ای یکطرفه داشته باشی. خوب، من باز هم سراسر پر ازعشق منتظرت خواهم بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی! آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، من می فهمم و سعی می کنمراه دیگری بیابم. من هرگز دست نخواهم کشید... روز خوبی داشته باشی. می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
حرفای خودمونی/شماهم دلتون خواست حرف بزنید
پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴ ۰۹:۱۲ بعد از ظهر
[15]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1883
حالت :
ارسال ها :
1670
محل سکونت : :
خیلیا می دونن کجام...
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
173
دعوت شدگان :
9
اعتبار کاربر :
23379
پسند ها :
1359
تشکر شده : 2161
|
می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
حرفای خودمونی/شماهم دلتون خواست حرف بزنید
پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴ ۰۹:۱۶ بعد از ظهر
[16]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1883
حالت :
ارسال ها :
1670
محل سکونت : :
خیلیا می دونن کجام...
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
173
دعوت شدگان :
9
اعتبار کاربر :
23379
پسند ها :
1359
تشکر شده : 2161
|
گفتم: میای بریم نماز بخونیم؟ فعلا که کار نداریم، اذون هم که تازه گفته، مسجد هم که همین نزدیکی هاست
خندید و گفت: چه عجله ای داری؟ بابا جوونی هنوز، برای این کارا وقت هست هنوز، بعدش هم راهش رو کشید و رفت پشت سرش بودم ... دویدم و خودم رو بهش رسوندم، دستم رو گذاشتم روی شونه اش، به طرفم برگشت، چشمام به چشمش افتاد ... گفتم: بابا 18 سالته، الآن انجام ندی کی میخوای انجام بدی؟ بازم خندید و گفت: بابا 18 سالمه
80 سالم که نیست از عزرائیل بترسم، حالا فعلا وقت هست ... میخونیم. می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
حرفای خودمونی/شماهم دلتون خواست حرف بزنید
پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴ ۰۹:۲۶ بعد از ظهر
[17]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1883
حالت :
ارسال ها :
1670
محل سکونت : :
خیلیا می دونن کجام...
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
173
دعوت شدگان :
9
اعتبار کاربر :
23379
پسند ها :
1359
تشکر شده : 2161
|
می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
حرفای خودمونی/شماهم دلتون خواست حرف بزنید
پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴ ۰۹:۳۰ بعد از ظهر
[18]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1883
حالت :
ارسال ها :
1670
محل سکونت : :
خیلیا می دونن کجام...
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
173
دعوت شدگان :
9
اعتبار کاربر :
23379
پسند ها :
1359
تشکر شده : 2161
|
زن به شیطان گفت: آیا آن مرد خیاط را می بینی? میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد? شیطان گفت: آری و این کار بسیار آسان است پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد سپس زن گفت: اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت: چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت: اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز, و زن خیاط گفت: بفرمایید, خوش آمدید و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد سپس شیطان گفت: اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم و آن زن گفت: کمی صبر کن نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم???!!! شیطان با تعجب گفت: چگونه??? آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش. و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد و اطلاعات دیگری از شیطان نداریم بر گرفته از کتاب "چنین گفت زرتشت" نوشته فردریش نیچه می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
حرفای خودمونی/شماهم دلتون خواست حرف بزنید
پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴ ۰۹:۴۰ بعد از ظهر
[19]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
431
حالت :
ارسال ها :
2349
محل سکونت : :
یکی از روستا های خراسان رضوی تا مشهد 3ساعت راه هست
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
528
دعوت شدگان :
2
اعتبار کاربر :
25093
پسند ها :
1627
تشکر شده : 3862
وبسایت من :
وبسایت من
|
خدایا دوست دارم واسه هرچی که بخشیدی همیشه این تو هستی که ازم حالم رو پرسیدی
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
حرفای خودمونی/شماهم دلتون خواست حرف بزنید
پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴ ۱۰:۰۱ بعد از ظهر
[20]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1883
حالت :
ارسال ها :
1670
محل سکونت : :
خیلیا می دونن کجام...
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
173
دعوت شدگان :
9
اعتبار کاربر :
23379
پسند ها :
1359
تشکر شده : 2161
|
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
حرفای خودمونی/شماهم دلتون خواست حرف بزنید
جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۹۴ ۰۲:۲۸ بعد از ظهر
[21]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1883
حالت :
ارسال ها :
1670
محل سکونت : :
خیلیا می دونن کجام...
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
173
دعوت شدگان :
9
اعتبار کاربر :
23379
پسند ها :
1359
تشکر شده : 2161
|
http://night-skin.com/template/37/post1.gif) 100% 0% no-repeat rgb(235, 233, 229);">
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
حرفای خودمونی/شماهم دلتون خواست حرف بزنید
یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۴ ۰۹:۱۸ قبل از ظهر
[22]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1883
حالت :
ارسال ها :
1670
محل سکونت : :
خیلیا می دونن کجام...
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
173
دعوت شدگان :
9
اعتبار کاربر :
23379
پسند ها :
1359
تشکر شده : 2161
|
هرگز هیچ روز زندگیت را سرزنش نکن ! می پسندم 0
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|
برچسب ها
|
حرفای ، خودمونی/شماهم ، دلتون ، خواست ، حرف ، بزنید ، |
|