آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴ ۰۱:۱۸ بعد از ظهر
|
|||||||
عضو
شماره عضویت :
431
حالت :
ارسال ها :
2349
محل سکونت : :
یکی از روستا های خراسان رضوی تا مشهد 3ساعت راه هست
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
528
دعوت شدگان :
2
اعتبار کاربر :
25093
پسند ها :
1627
تشکر شده : 3862
وبسایت من :
وبسایت من
|
سلام کتاب خبرنگار ژنرال دوگل ، یاداشتها و برداشت های یک خبرنگار کامران نجف زاده
چند وقتی هست می خونمش متن کتاب خیلی قشنگ هست یه جا می شنیدم از نجف زاده که میگفت یک خبرنگار باید یه نویسنده ی خوب هم باشه ، الحق که نویسنده ماهری هم هست خودش شروع کتابش خیلی هنرمندانه هست کتابو باز میکنی اولین صفحه و اولین متنی که می بینی این هست نوشته به نام آروم دلها ................................................................. ........................................................... ............................................... والسلام کامران نجف زاده زمستان 90 مقدمه ی کتابش هم به قول خودش دو حرف هست ، خاطره مصاحبه با سید حسن نصرالله ، مصاحبه با خبرنگار بازنشسته سی ان ان ، سفرش به لیبی و مصر و فرانسه و علی کوچولو و دختران شین آباد و گزارشی که براش خیلی زحمت کشیده بود اما خودش نوار و پاک کرده تا وجدانش راحت باشه و خیلی ....... من این خاطره اش رو انتخاب کردم اینجا بزارم کوتاه هست آدم خسته نمیشه برای تایپ کردنش خخخ
چند سال پیش همين روز عيد بود که من شيفت بودم و داشتيم از برنامه برمي گشتيم که راننده يک دفعه هوس بربري کرد و زد کنار و پريد پايين و موبايلم زنگ زد و بچه هاي راديو بودند که گفتند ارتباط مستقيم مي خواهند و قرار شد يک دقيقه ديگر زنگ بزنندو راننده با يک بربري داغ که براي شکم گنده و بامزه اش فقط يک بيسکويت کوچولوي مادر بود نشست پشت فرمان و گفت بفرما!
بربري داغ به اندازه تمام وسوسه هاي ابليس ، جذابيت داشت.
که من يک تکه تقريبا سوخاري شده اش را کندم و تا شروع کردم به قورت دادن راديويي ها زنگ زدند که روي خطيم اقاي نجف زاده و دينگ دينگ دينگ خبر پيام را که شنيدم بربري توي گلويم گير کرد و خانم گوينده هي مي گفت :((ما منتظر گزارش شما هستيم...!صداي ماراداريد اقاي نجف زاده))؟!.... ونجف زاده داشت سکته مي کرد .سرفه اش گرفته بود و صدايش در نمي آمد و راننده که راديو را باز گذاشته بود هم کپ کرده بود هکذا.
بگذريم با هر مصيبتي بود ارتباط دادم و بعد خداخدا مي کردم که کسي اصلا گوش نداده باشد...که کسي هم چيزي نگفت.
عيدت مبارک...مراقب باش يک بربري داغ تو را از راه بدر نبرد.
ویرایش موضوع توسط : احسان فقط خدا
در تاریخ : چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴ ۰۱:۵۲ بعد از ظهر
می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
اطلاعات نویسنده |
نگاهی به کتاب خاطرات کامران نجف زاده
چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۱ قبل از ظهر
[1]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
431
حالت :
ارسال ها :
2349
محل سکونت : :
یکی از روستا های خراسان رضوی تا مشهد 3ساعت راه هست
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
528
دعوت شدگان :
2
اعتبار کاربر :
25093
پسند ها :
1627
تشکر شده : 3862
وبسایت من :
وبسایت من
|
این قسمت از کتابش هم جالبه
عنوانش هست : یه بوس کوچولو این انشای دختر یکی از همکارامه ....... همین! می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
نگاهی به کتاب خاطرات کامران نجف زاده
چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۴ ۰۵:۳۶ قبل از ظهر
[2]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
748
حالت :
ارسال ها :
1081
محل سکونت : :
حومه اصفهان؟؟؟؟
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
434
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
6220
پسند ها :
696
تشکر شده : 432
|
ممنون جالب بود
افرین که اهل مطالعه هستی می پسندم 0
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
نگاهی ، به ، کتاب ، خاطرات ، کامران ، نجف ، زاده ، |
|