آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۴ ۱۱:۲۱ بعد از ظهر
|
|||||||
بانو
شماره عضویت :
499
حالت :
ارسال ها :
4733
محل سکونت : :
حریم قدس
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
1101
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
74582
پسند ها :
4202
تشکر شده : 5426
|
پيامکي به اصطلاح "خنــــده دار" از طرف ِ دوستانم که بعضــا" بسيجي هم هستند ،
به من رسيد با ايــن عنوان کـــه :
اگر جنگ شـــروع شود و قرار باشد خانم هـــا به جبهه بروند :
" کتـــــــــــي" اون دشمن رو تيربارون کن..
ـــ نه! خوشکله.. حيفه.. دلم نميآد..
" مهســــــا " اون تفنگارو پُر کن..
ـــ باشه... وايسا ، بذار موهامو ببندم..
" نيلــــو " خشابارو بيار..
ـــ اَه.. نميتونم.. يه سوسک داره روشون راه ميره..
" ســـــوسن " هفت تيرا رو پُر کن..
ـــ آخ .. ديدي چي شد ؟! ناخونم شکست..
" نـــــازي " فردا ميخوايم بريم خط .ـــ وااااااااااي ... حالا چي بپوشم؟... ( اينجاست که دشمن ، منهدم ميشه از خنده!! )
و امـــا !
در قامت ِ يـک بانوي ِ رزمنــــده ي سايبري ميخواهم از سنگــر ِ خــودم و 7 هزار شهيـــده
در دفاع مقدس ، دفاع کنم و بگـــويم : کـه در عــرصه ي کار زار ،
الگـــوي مـــن ، " شهيـــده مــــريم فرهانيان " و "شهيـده نسيـــرين افضل" است ،
که در خــاکريزهاي دفاع مقـــدس ،
نه فکر رنگ ِ لباسشان بــودند و نه شکستن ِ ناخن شان...
آري ! دشمـــــن بداند :
با طــرح ِ ايـــن نوع پيامک هـــا نميتوانـــد ، نقــش ِ بانوان را در عرصه ِ دفاع مقــدس
کمــرنگ کنـــد و انگيــزه ي جهاد را از من بگيــــــــــــرد ، چــرا کـــه :
وقتــــش که برســد ،
چادرم را بــه کمــر ميبنــدم و پابه پاي مــردان ِ ميهنـــم ، از اسلام و سرزمينـــم ،
دفاع خـــواهم کرد..
http://takhoda1.blogfa.com/منبع
ویرایش موضوع توسط : حریم قدس
در تاریخ : دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۴ ۱۱:۲۵ بعد از ظهر
دلیل ویرایش : منبع ذکر نشده بود
می پسندم 4 0 4 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
اطلاعات نویسنده |
پيامکي به اصطلاح "خنــــده دار"
دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹ ۰۲:۳۳ بعد از ظهر
[1]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
3401
حالت :
ارسال ها :
977
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
200
اعتبار کاربر :
1499
پسند ها :
144
تشکر شده : 243
|
🔹رحیم از بچه های قدیمی گردان بود.
در عملیاتهای زیادی شرکت کرده بود، اما تا آن لحظه حتی یک ترکش نخودی هم قسمتش نشده بود! مدام پُز میدادکه من نظرکرده هستم و چشمتان کور که چشم ندارید یک معجزه زنده را با آن چشمهای باباقوریتان ببینید! و ما چقدر حرص میخوردیم! همه لحظهشماری میکردیم بلایی سرش بیاید تا کمی دلمان خنک بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود! رحیم خونی و نیمهجان تو برانکارد دراز به دراز افتاده بود! همه میخندیدند! رحیم گفت: حیف از من که معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستید! بچه ها رحیم را کنار خاکریز گذاشتند و هروکر کنان رفتند طرف خط مقدم. من ماندم و رحیم. شانس خوبش یک آمبولانس از راه رسید. راننده اش که یک جوان دیلاق و لاغرمردنی بود. ناغافل یک خمپاره در نزدیکیمان منفجر شد و چند تا ترکش به کمر و پاهایم خورد! راننده ترسید و سوار شد. گفتم: پس رحیم کو؟ با چشمان گردشده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برویم! و گاز داد. از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار میداد که آمبولانس درب و داغون مثل ماشین مسابقه از روی چالهچوله ها پرواز میکرد! بس که سرم به سقف خورده بود، داشتم از حال میرفتم! فریاد زدم: بابا کمی آهسته تر! چه خبرته؟ بنده خدا که گریه اش گرفته بود گفت: من اصلاً این کاره نیستم! راننده قبلی مجروح شد و مرا فرستادند! من بهیارم! و حسابی گاز داد. گفتم: فکر رحیم بیچاره باش که عقب افتاده! سرعتش را کم کرد و از دریچه به عقب نگاه کرد! ناگهان جیغ کشید و گفت: پس دوستت چی شد؟ و ترمز کرد. پریدم پایین و رفتم عقب. دو تا در آمبولانس باز و بسته میشد و خبری از رحیم نبود! راننده ضعف کرد و نشست پشت فرمان. راه آمده را دوباره برگشتیم. 3⃣ کیلومتر جلوتر دیدم یکی وسط جاده افتاده! خودش بود. آقای معجزه! رحیم بیهوش وسط جاده دراز شده بود. هرچی صداش کردم و به صورتش سیلی زدم به هوش نیامد. رو به راننده گفتم: مگر بهیار نیستی؟ بیا ببین چش شده! بهیار روی رحیم خم شد و رحیم ناگهان چنان نعره ای زد که بهیار مادرمرده جیغی کشید و غش کرد! رحیم نشست و شروع کرد به خندیدن! با ناراحتی گفتم: تو کی میخواهی آدم بشوی؟ این چهکاری بود؟ درد خودم کم بود حالا باید او را هم تا پشت فرمان میرساندم. بعد از رحیم سراغ بهیار غشکرده رفتم. با مصیبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به رحیم گفتم: فقط تو رو بهجدّت آروم برو. من هم عقب میشینم. پرتمون نکنی بیرونا! 🕊🕊🕊🕊🌹🌹🌹🕊🕊🕊🕊 @kohnesrbazaniran می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
پيامکي به اصطلاح "خنــــده دار"
دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹ ۰۲:۳۴ بعد از ظهر
[2]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
3401
حالت :
ارسال ها :
977
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
200
اعتبار کاربر :
1499
پسند ها :
144
تشکر شده : 243
|
اینم به عشق فرمانده لشکر .....
می گفت: داشتم تو جاده می رفتم دیدم یه بسیجی کنار جاده داره میره زدم کنار سوار شد سلام و علیک و راه افتادیم داشتم می رفتم با دنده سه و سرعت 80 تا بهم گفت: اخوی شنیدی فرمانده لشکرت گفته ماشینا حق ندارن از 80 تا بیشتر برن؟؟!!! یه نگاه بهش کردم و زدم دنده چهار و گفتم اینم به عشق فرمانده لشکر... تو راه که میرفتیم دیدم خیلی تحویلش می گیرن ... می خواست پیاده بشه بهش گفتم اخوی خیلی برات درنوشابه باز می کنن لا اقل یه اسم و آدرس بهم بده شاید بدردت خوردم؟؟!!! یه لبخندی زد و گفت: همون که به عشقش دنده چهار رفتی می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
پيامکي به اصطلاح "خنــــده دار"
دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹ ۰۲:۳۶ بعد از ظهر
[3]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
3401
حالت :
ارسال ها :
977
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
200
اعتبار کاربر :
1499
پسند ها :
144
تشکر شده : 243
|
می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
پيامکي به اصطلاح "خنــــده دار"
دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹ ۰۲:۳۷ بعد از ظهر
[4]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
3401
حالت :
ارسال ها :
977
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
200
اعتبار کاربر :
1499
پسند ها :
144
تشکر شده : 243
|
می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
پيامکي به اصطلاح "خنــــده دار"
دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹ ۰۲:۳۹ بعد از ظهر
[5]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
3401
حالت :
ارسال ها :
977
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
200
اعتبار کاربر :
1499
پسند ها :
144
تشکر شده : 243
|
می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
پيامکي به اصطلاح "خنــــده دار"
دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹ ۰۲:۴۰ بعد از ظهر
[6]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
3401
حالت :
ارسال ها :
977
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
200
اعتبار کاربر :
1499
پسند ها :
144
تشکر شده : 243
|
می پسندم 0
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
پيامکي ، به ، اصطلاح ، "خنــــده ، دار" ، |
|