آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۱۱:۱۹ بعد از ظهر
|
|||||||
بانو
شماره عضویت :
1762
حالت :
ارسال ها :
460
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
433
اعتبار کاربر :
9440
پسند ها :
444
تشکر شده : 921
|
روزي از روزها اميرالمومنين علي عليه السلام در مسجد كوفه نشسته بودند مردي امد پيش مولا و بعد از عرض سلام به مولا گفت : من شما را دوست دارم مولا گفت: بازبانت يا قلبت و زبانت مرا دوست داري؟ مردكوفي گفت: بازبان و قلب شما را دوست دارم امام پاسخ داد: با من همراه شو تا بتو نشان دهم چه كسي مرا با قلب و زبانش دوست دارد از شهر كوفه خارج شدند امام به مرد دستور داد چشمهايش را ببندد و سه قدم جلو رود وقتي چشمش را باز كرد خودش را در يك شهر بزرگ و شلوغي ديد كه بعضي از انها مسلمان هستند و بعضي ديگر كافر . امام گفت: با من همراه شو تا تو را با شخصي كه هم از قلب و هم از زبان مرا دوست دارد اشنا كنم . امام با ان مرد بطرف مغازه قصابي براه افتادند امام چند درهم به مرد كوفي داد و گفت : برو برايمان از اين قصاب گوشت بخر مرد كوفي درهم ها را گرفت و بطرف مغازه قصاب رفت مرد كوفي : اين چند درهم را بگير و به من گوشت بده از ظاهر مرد كوفي قصاب متوجه شد كه غريبه است از او پرسيد: تو از كجا امده اي ؟؟ مرد كوفي : از كوفه قصاب : تو از شهر مولايم علي ابن ابي طالب هستي ؟؟ كوفي : بله قصاب . بايد امشب مهمان من باشي به محبت مولا علي عليه السلام مرد كوفي : من تنها نيستم شخص ديگري همراه من است قصاب : تو و ان شخص مهمان من هستيد مرد كوفي بطرف امام رفت و داستان را برايش گفت هر دو بطرف قصاب رفتند مرد قصاب با خوشحالي از انها پرسيد : شما از كوفه هستيد شهر مولايم علي ؟ امام و مرد كوفي پاسخ دادند : بله از كوفه هستيم مرد قصاب مغازه اش را بست و امام و مرد كوفي را با خود به خانه برد و به همسرش گفت : دو مرد غريبه از شهر مولايمان علي مهمان ما هستند از انها خوب پذيرايي كن همسر قصاب خوشحال شد و شروع به اماده كردن غذا شد امام بعد از اينكه در خانه قصاب مستقر شدند نگاهي به خانه قصاب انداخت و چشمش به دو كودك زيبا كه مانند ماه مي درخشيدند افتاد در شب مرد قصاب به خانه برگشت و از همسرش پرسيد : چه كردي ؟ پاسخ داد : همانطوري كه گفته بودي وقت نماز مغرب شد امام مشغول نماز شد و قصاب و مرد كوفي پشت سر امام نماز مي خواند بعد از اتمام نماز صداي در را شنيدند مرد قصاب رفت در را باز كرد پس سربازي ديد از او پرسيد : چه مي خواهي ؟؟ سرباز : امير مرا به قتل تو مأمور كرده تا خون تو را برايش ببرم چون امير دچار بيماري شده است كه فقط خون محبين علي علاج ان است قصاب گفت من مهمان دارم پس اجازه بده برم و برگردم قصاب به همسرش گفت : اي زن فداكار من خواهش مي كنم از مهمانها خوب پذيرايي كني چون شنيده ام كه مولا علي مهمانان را خيلي دوست مي داشت من برايم كاري پيش امده بايد بروم .اين را گفت و از خانه خارج شد در ان هنگام دو فرزندش بدون اينكه بداند بدنبال او رفتند وقتي كه جلاد قصد داشت گردن قصاب را بزند پسر بزرگتر خود را جلوي پدر انداخت و ازجلاد خواست كه او را بجاي پدر بكشد جلاد قبول كرد و تا شمشير را بالا برد تا گردن ان طفل را بزند برادر كوچكتر خود را روي برادرش مي اندازد و هر دو كشته مي شوند سرباز خون ان دو طفل معصوم را ميبرد و داستان را براي اميرش بازگو مي كند مرد قصاب با چشماني پر از اشك و قلبي سوزان جسد بي جان دو طفلش را در جايي از خانه مخفي مي كند و بطرف همسرش رفت و گفت : غذا را اماده كن سفره را اماده كردند مرد قصاب در كنار دو مهمان خود نشست و گفت : به محبت مولا بفرمايين بسم الله از اين غذا ميل كنيد امام گفت : تا فرزندانت حاضر نشوند چيزي نمي خوريم قصاب : اي برادر شما ميل كنيد انها جاي ديگري هستند امام نپذيرفت و فرمود تا حاضر نشوند چيزي نمي خوريم هر چقدر قصاب اصرار كرد امام قبول نمي كرد امام به او گفت : ايا مرا نمي شناسي !! من مولاي تو علي ابن ابي طالب هستم قصاب : اي مولاي من ، من و فرزندانم و همسرم و تمام اموالم فداي تو باد و بطرف همسرش رفت همسر بدنبال فرزندان خود بود قصاب گفت : صدايت را بلند نكن به عشق و محبت مولايمان كشته شدند همسر شروع به گريه مي كند قصاب : ارام باش مهمان ما رحيم است فرزندان ما را دوباره بر مي گرداند همسر تعجب مي كند چگونه مي شود مهمان ان دو طفل را زنده كند قصاب : مهمان ما علي ابن ابي طالب است زن تا اين كلام را شنيد خود را به پاي مولا انداخت پس امام به انها گفت : جسد ان دو طفل را بياور مرد قصاب جسد بي جان دو فرزندش را در كنار امام گذاشت پس امام برخاست و دو ركعت نماز خواند و دعاهايي خواند مرد كوفي مي گويد : در اين هنگام ان دو طفل بإذن خدا زنده شدند و گفتند : لبيك لبيك يا مولانا يا ابالحسن قصاب و همسرش و دو فرزندش خود را به پاي امام انداختند امام از مرد كوفي پرسيد : ايا تو مانند اين مرد قصاب با زبان و قلب مرا دوست داري ؟؟ مرد كوفي كه معناي حقيقي عشق و محبت را فهميده بود گفت : نه (ايا ما مولايمان را با قلب وزبان دوست داريم يا فقط زبان؟؟؟)
می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
اطلاعات نویسنده |
(ايا ما مولايمان را با قلب وزبان دوست داريم يا فقط زبان؟؟؟)
شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۱۱:۵۵ بعد از ظهر
[1]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
1319
حالت :
ارسال ها :
681
محل سکونت : :
زیر سایه ی مرتضی علی هستم
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
166
اعتبار کاربر :
6414
پسند ها :
744
تشکر شده : 307
|
ان شاءالله خداوند به همه ی ما محبت واقعی اهل بیت علیه السلام رو عطا کنه.الهی آمین
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
(ايا ما مولايمان را با قلب وزبان دوست داريم يا فقط زبان؟؟؟)
یکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴ ۱۲:۱۱ قبل از ظهر
[2]
|
||
عضو
شماره عضویت :
1703
حالت :
ارسال ها :
1106
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
197
اعتبار کاربر :
5114
پسند ها :
444
تشکر شده : 0
|
قال رسول الله: قال الله تعالی! «لو اجتمع الناس کلهم علی ولایة علی ما خلقت النار؛ پیامبر عزیز اسلام از خداوند متعال نقل میکند که فرمودند: هر گاه تمام مردم بر ولایت و رهبری امیرالمؤمنین جمع می شدند، من آتش جهنم را نمی آفریدم.
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر |
||
|
اطلاعات نویسنده |
(ايا ما مولايمان را با قلب وزبان دوست داريم يا فقط زبان؟؟؟)
یکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴ ۱۰:۲۲ قبل از ظهر
[3]
|
||
بانو
شماره عضویت :
1977
حالت :
ارسال ها :
473
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
176
اعتبار کاربر :
10712
پسند ها :
241
تشکر شده : 625
|
من فقط گریم گرفت
می پسندم 0 |
||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
(ايا ، ما ، مولايمان ، را ، با ، قلب ، وزبان ، دوست ، داريم ، يا ، فقط ، زبان؟؟؟) ، |
|