به نام خدا
نويسنده اى ثروتمند در بلاد ربيعه بنام يوسف بن يعقوب بود. شخصى از او پيش متوكل سخن چينى كرد. متوكل او را طلبيد تا جريمه و سياست كند.
يوسف در بين راه كه به طرف سامرا مى آمد خيلى آشفته خاطر بود نزديك (بسر من رآى ) كه رسيد گفت خود را از خداوند مى خرم به صد اشرفى هرگاه از متوكل به من آسيبى نرسيد آن صد اشرفى را مى دهم به ابن الرضا كه از اولاد على بن ابيطالب است و خليفه او را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشين كرده و شنيده ام از جهت معيشت به ايشان خيلى سخت مى گذرد.
همين كه به دروازه سامرا رسيد با خود گفت خوب است قبل از آنكه پيش متوكل بروم صد دينار را خدمت آن آقا ببرم ؛ ولى متوجه شد كه منزل آنجناب را بلد نيست ، فكر كرد اگر از كسى بپرسد مبادا به متوكل خبر دهند كه او از منزل ابن الرضا سراغ مى گرفته و خشمش بيشتر شود.
در اين موقع گفت بر خاطرم گذشت كه الاغ را آزاد بگذارم شايد به لطف خداوند بدون پرسش به منزل ايشان برسم . گفت الاغ را آزاد گذاشتم از كوچه و بازارهاى زياد عبور كرد تا اينكه بر در منزلى ايستاد هر چه سعى كردم از آنجا رد نشد. پرسيدم از شخصى اينجا منزل كيست ؟ گفت منزل ابن الرضا امام رافض است . گفتم همين قدر در عظمت و شرافت اين آقا بس كه بدون پرسش مركب سوارى من بر در خانه او ايستاد.
در اين انديشه بودم كه غلام سياه پوستى بيرون آمد و گفت يوسف بن يعقوب تو هستى ؟ گفتم آرى . گفت پياده شو و مرا به داخل منزل برد و خودش وارد اطاق شد. با خود گفتم اين دليل دوم ، غلامى كه مرا نديده چگونه از نامم اطلاع داشت . من كه تاكنون به اين شهر نيامده ام ؟ براى مرتبه دوم غلام آمد و گفت آن صد اشرفى كه در آستينت پنهان كرده اى بده . با خود گفتم اين هم دليل سوم . غلام رفت و فورا برگشت . مرا به قسمت داخلى منزل راهنمائى كرد. الاغ را بستم و داخل شدم .
ديدم مرد شريفى نشسته فرمود اى يوسف آيا آنقدر دليل نديدى كه اسلام اختيار كنى ؟ گفتم به اندازه كفايت مشاهده كردم . فرمود هيهات تو مسلمان نمى شوى ولى فرزندت اسحق مسلمان خواهد شد و او از شيعيان و دوستان ما است ، يوسف ! بعضى از مردم خيال مى كنند محبت و دوستى شما با ما فايده اى ندارد به خدا چنين نيست هر كه با ما محبتى كند بهره اش را مى بيند چه از اهل اسلام و چه غير مسلمان اينك با خاطرى آسوده پيش متوكل برو و هيچ تشويش و نگرانى نداشته باش از او بتو آسيبى نمى رسد، وقتى وارد شهر شدى خداوند ملكى را مقرر ساخت راهنماى مال سوارى تو شد و او را آورد تا در خانه و اين حيوان نيز در روز رستاخيز داخل بستانهاى پشت خواهد شد. اسحق پسر يعقوب پس از بازگشت پدرش و شنيدن جريان مسلمان شد. حال پدرش را از حضرت پرسيدند فرمود چون بر دين نصارى مرد ناچار وارد جهنم مى شود ولى به واسطه دوستى كه با ما داشت و مرا كمك كرد آتش او را نمى سوزاند.(1)
1- مجمع النورين ، نقل از خرايج و بحار، ج 12.
http://library.yamojir.com