به نام خدا
حکم اعدام
معصومه سبک خیز
خیلی محتاط بود. رعایت همه چیز را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوستهای روحانی اش می آمدد نوارهای حساسی بود از فرمایشات امام. ما اجاره نشین بودیم و زیر زمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش می رفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت: هر کی در زد، سریع خبر بدی که ضبط رو خاموش کنیم.
اولها که زیاد تو جریان کارنبودم، می پرسیدم: چرا؟
می گفت: این نوارها رو از هرکی بگیرن، مجازات داره میبرنش زندان.
گاهی وقتها هم که اعلامیه جدی از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توی اتاق. تا می توانستند، از اعلامیه رو نویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت.
هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت. می گفت: این جوری اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شاءالله اجر شهید رو دارم.
روزها کار و شبها هم درس می خواند هم این که شدید توی جریان انقلاب زحمت می کشید.
یک شب یادم هست با همان طلبه ها آمد خانه. چند تا نوار همراهش بود گفت: مال امامه، تازه از پاریس اومده.
طبق معمول رفتند توی اتاق و نشستند پای ضبط. کارشان تا ساعت یازده طول کشید. هنوز داشتند نوار گوش می دادند. لامپ سر در حیاط روشن بود. زن صاحبخانه باهامان قرار و مدار گذاشته بود که هر شب ساعت ده، آن لامپ را خاموش کنیم. زن عصبانی و بی ملاحظه ای بود. دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیاید.
توی حیاط را می زد که سر و صداش در نیاید.
توی حیاط را می پاییدم که یکهو سر و کله اش پیدا شد. راست رفت طرف کنتور برق. نه برد و نه آورد، فیوز را زد بالا! زود هم آمد دم زیر زمین و بنای غرغر کردن را گذاشت. گفت: شما می خواین تا صبح بنشینین و هر جور نواری را گوش کنین؟!
صدا بلند بود و نخراشیده. عبدالحسین رسید. گفت: مگه ما مزاحمتی داریم براتون، حاج خانم؟
سرش را انداخته بود پایین توی صورت او نگاه نمی کرد. زن صاحبخانه گفت: چه مزاحمتی از این بدتر؟!
فکر کردم شاید منظورش روشنایی لامپ سر در حیاط است. رفتم بیرون. گفتم: عیبی نداره، ما فیوز را می زنیم بالا و این لامپ رو خاموش می کنیم.
خواستم برم پای کنتور نگذاشت. یکدفعه گفت: ما دیگه طاقت این کارهای شما رو نداریم.
گفتم: کدوم کارها؟!
گفت: همین که شما با شاه گرفتین.
بند دلم انگار پاره شد نمی دانم از کجا فهمیده بود موضوع را. عبدالحسین به ام گفت: بیا پایین.
رفتیم تو. در را بستم و دیگر چیزی نگفتیم.
صبح که می خواست برود، وسایل کارش را بر نداشت. پرسیدم: مگه نمی خوای بری سر کار؟
گفت: نه،می خوام برم یک خونه پیدا کنم، اینجا دیگه جای ما نیست. ظهر برگشت. پرسیدم: چی شد؟ خونه پیدا کردی؟
گفت: آره.
گفتم: جاش چه جوریه؟
گفت: یک زیر زمینه، تو کوی طلاب.
بعد از ظهر با وسایلمان رفتیم خانه جدید. وقتی زیر زمین را دیدم، کم مانده بود از ترس جیغ بکشم! با یک دنیا حیرت گفتم: این دیگه چه جور جاییه عبدالحسین؟!
لبخند محبت آمیزی زد. گفت: این خونه مال یک طلبه است، قرار شده موقتی توی زیر زمینش بنشینیم تا من ان شاءالله فکر یک جایی رو بردارم برای خودمون.
تاریکی اش ترسم را بیشتر می کرد. داشت گریه ام می گرفت. گفتم: اگه گریه رو بزنی، می آد این جا زندگی کنه؟!
گفت: زیاد سخت نگیر، حالا برای زندگی موقت که اشکالی نداره.
عاقبت، توی همان زیر زمین تاریک و ترسناک مشغول زندگی شدیم.
چند روز بعد همان طرفها چهل متر زمین خرید. آستینها را زد بالا و با چند تا طلبه شروع به کار کرد به ساختن خانه.
شب و روز کار کردند. خیلی زود دور زمین دیوار کشیدند و رویش را هم پوشیدند. خانه هنوز آجری و خاکی بود که اسباب و اثاثیه را کشیدم و رفتیم آن جا. چند شب دیگر هم کار کرد تا قابل زندگی شد. خانه اش حسابی کوچک بود. یک اتاق بیشتر نداشت. وسطش پرده زدیم. شب که می شد، این طرف چادر ما بودیم و آن طرف، او و رفقای طلبه اش.
کم کم کارهاش گسترده تر شد. بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار. حتی پول داد به یکی، از زاهدان براش یک کلت آوردند ازش پرسیدم: اینو می خوای چه کار؟
گفت: یکوقت می بینی کار مبارزه به این چیزهام کشید. اون موقع دستمون نباید خالی باشه.
وقتی می رفت برای پخش اعلامیه، می گفت: اگه یکوقتی مامورای شاه اومدن در خونه، فقط بگو: شوهرم بناست می ره سر کار، هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم.
یک شب که رفت برای پخش اعلامیه، برنگشت. یک آن آرام نداشتم. تا صبح شود، چند بار رفتم دم در و توی کوچه را نگاه کردم. خبری نبود که نبود. هر چه بیشتر می گذشت، مطمئن تر می شدم که گیر افتاده. از وحشی بودن ساواکی ها چیزهایی شنیده بودم. همین اضطرابم را بیشتر می کرد.
صبح جریان رو به دوستهاش خبر دادم. و گفتند: می رویم دنبالش، ان شاءالله پیداش می کنیم.
آن روز چیزی دستگیرشان نشد. روزهای بعد هم گشتیم، خبری نشد. کم کم داشتم نا امید می شدم که یک روز، یکهو پیداش شد!
حدسمان درست بود: ساواک گرفته بودش. چند روز بعد، درست یادم نیست چطور شد که آزادش کرده بودند.
پیام تازه ای از امام رسیده بود؛ از مردم خواسته بودند، بریزند توی خیابانها علیه رژیم تظاهرات کنند.
عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود. خانه غیاثی نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهرا خبر داشت قرار است تظاهرات بشود. غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته، داشت آماده رفتن می شد نوارهای امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد یک جا. به ام گفت: اگه یکوقت دیدی من دیر کردم، اینا همه رو رد کنی.
خدا حافظی کرد و رفت.
مردم ریخته بودند توی حرم امام رضا (سلام الله علیه) و ضد رژیم شعار می دادند. تا ظهر خبرهای بدی می رسید. می گفتند: مامورهای وحشی شاه قصابی راه انداختن! حتی توی حرم هم تیراندازی کردن، خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن.
حالا هم حرص و جوش او را می زدم، هم حرص و جوش کتاب و نوارها را. یکی، دو روز گذشت و ازش خبری نشد. بیشتر از این نمی شد معطل بمانم. دست بکار شدم. رساله حضرت امام را بردم خانه برادرش. او یکی از موزائیکهای توی حیات را در آورد. زیرش را خالی کرد. رساله را گذاشت آن جا و روش را پوشاند و مثل اولش کرد.
برگشتم خانه، مانده بودم نوارها و کتابها را چه کار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم. پسرش پیش عبدالحسین شاگردی می کرد. با خود گفتم: توکل بر خدا می برمشون همون جا، انشاءالله که قبول می کنه.
بر خلاف انتظارم با روی باز استقبال کردند. هر چه بود، گرفتند و گفتند: ما اینارو قایم می کنیم، خاطرت جمع باشه.
هفت، هشت روزی گذشت. باز هم خبری نشد. توی این مدت، تک و توکی از آن به اصطلاح شاه دوستها، حسابی اذیتمان می کردند و زجر می دادند. بعضی وقتها می آمدند و خاطر جمع می گفتند: اعدامش کردن، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینین، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟!
بالاخره روز دهم یکی آمد در خانه. گفت: اوستا عبدالحسین زنده است. باور کردنش مشکل بود با شک و دودلی پرسیدم: کجاست؟
گفت: تو زندان وکیل آباد، اگه می خوای آزاد بشه، یا باید صد هزار تومان پول ببری، یا سند خونه.
چهره ام گرفته تر شد. نه آن قدر پول داشتم، ونه خانه سند داشت.
مرد رفت. من ماندم و هزار جور فکرو خیال. خدا خدا می کردم راهی پیدا شود. با خودم می گفتم: پیش کی برم که این قدر پول به من بده یا یک سند خونه؟
رو هر کی انگشت می گذاشتم، آخرش فکرم می خورد به بن بست. تازه اگر کسی هم راضی می شد به این کار، مشکل بود بیاید زندان. تله بودن، گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت.
توی چنین مخمصه ای، یک روز در خانه به صدا در آمد. چادرم را سر کشیدم. روم را محکم گرفتم و رفتم بیرون. مرد غریبه ای بود خودش را کشید کنار و دستپاجه کفت: سلام.
آهسته جوابش را دادم. گفت: ببخشین خانم، من غیاثی هستم، اوستا عبدالحسین تو خانه ما کار می کردن.
نفس راحتی کشیدم. ادامه داد: می خواستم ببینم برای چی این چند روزه نیومدن سرکار؟
بغض گلوم را گرفت. از زور ناراحتی می خواست گریه ام بگیرد. جریان را دست و پا شکسته براش تعریف کردم. گفت: شما هیچ ناراحت نباشین، خونه من سند داره، خودم امروز میرم به امید خدا آزادش می کنم.
خداحافظی کرد و زود رفت. از خوشحالی کم مانده بود سکته کنم. دعا می کردم هر چه زودتر، صحیح و سالم برگردد.
نزدیک ظهر، سرو صدایی توی کوچه بلند شد. دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون. بقال سر کوچه، یک جعبه شرینی دستش گرفته بودم با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم می کرد. رفتم جلوتر. لا به لای جمعیت چشمم افتاد به عبدالحسین. بر جا خشکم زد! چند لحظه مات و مبهوت ماندم؛ این همون عبدالحسین چند روز پیشه!
قیافه اش خیلی مسن تر از قبل نشان می داد. صورتش شکسته شده بود و دهانش انگار کوچکتر شده بود. همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحالی می کردند. او ولی گرفته بود و لام تا کام حرف نمی زد. از بین مردم آهسته آهسته آمد و یکراست رفت خانه. پشت سرش رفتم تو. گفت: درو ببند.
در را بستم. آمدم روبه روش ایستادم. گویی به اندازه چند سال پیر شده بود. دهانش را باز کرد که حرف بزند دیدم بعضی از دندانهایش نیست! گفت چیه؟
خوشحال شدین که شرینی می دین؟
گفتم: من شیرینی نگرفتم.
آهی از ته دل کشید. گفت: ای کاش شهید می شدم!
گفت و رفت توی اتاق. چند تا از فامیلها هم آمده بودند. با آنها فقط سلام و علیکی کرد و رفت حمام.
آن روز تا شب هر چه پرسیدم: چه بلایی سرت آوردن؛ چیزی نگفت. کم کم حالش بهتر شد. شب باز رفقای طلبه اش آمدند. آن طرف پرده با هم نشستند به صحبت. لا به لای حرفهاش، اسم یک سروان را برد و گفت: اسلحه را گذاشت پشت گردنم. دست و پام رو بسته بودن. یکی شون اومد جلوم. همش سیلی میزد و می گفت: پدر سوخته بگو اونایی که باهات بودن، کجا هستن؟
می گفتم: کسی با من نبوده.
رو کرد طرف همون سروان و گفت: نگاه کن، پدر سوخته این همه کتک می خوره، رنگش هم عوض نمی شه!
آخرش هم کفرش در می اومد. شروع کرد به مشت زدن. یعنی می زد به قصد این که دندونهام رو بشکنه.
عبدالحسین می خندید و از وحشیگری ساواک حرف می زد، من آرام گریه می کردم. بیشتر دندانهاش را شکسته بودند. شکنجه های بدتر از این هم کرده بودنش. روحیه اش ولی قویتر شده بود، و مصمم تر از قبل می خواست ه مبارزه اش ادامه بدهد.
آن روز باز تظاهرات شده بود. می گفتند: مردم حسابی جلو مامورهای شاه در اومدن.(8)
عبدالحسین هم توی تظاهرات بود. ظهر شد، نیامد. تا شب هم خبری نشد دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم، حتی زندان رفتنش هم برام طبیعی شده بود. شب، همان طلبه ها آمدند خانه. خاطر جمع شدم که باز گرفتنش. یکی شان پرسید: توی خونه سیمان دارین؟
گفتم: آره...
جاش را نشان دادم. یک کیسه سیمان آوردند. اعلامیه جدید امام را که تو خانه ما بود، با رساله گذاشتند زیر پله ها. روش را هم با دقت سیمان کردند. کارشان که تمام شد، به ام گفتند: نوارها و اون چند تا کتاب هم با شما، ببرین پیش همون همسایه تون که اون دفعه بردن بودین.
صبح زود، همه را ریختم توی یک ساک. رفتم دم خانه شان. به زنش گفتم: آقای برونسی رو دوباره گرفتن.
جور خاصی گفت: خوب؟
به ساک اشاره کردم. گفتم: نوار و کتابه، می خوام دوباره زحمت بکشین و این جا قایمشون کنین.
من و منی کرد. گفت: حاج خانم راستش من دیگه جرات نمی کنم.
یک آن ماتم برد. زود ادامه داد: یعنی شوهرم نیست و منم اجازه این کارو ندارم.
زیاد معطل نشدم. خداحافظی کردم و برگشتم خانه. مانده بودم چکارشان کنم. آخرش گفتم؛ توکل بر خدا همین جا قایمشون می کنم، عبدالحسین که دیکه عشق شهادت داره، اگه اینا رو پیدا کردن، اون به آروزش می رسه.
چند تا قالی داشتیم. بعضی از نوارها را گذاشتم لای یکی شان. چند تایی از نوارها حساس بودند. سر یکی از متکاها را باز کردم. نوارها را کذاشتم لای پنبه ها و سر متکا را دوباره دوختم. کتابها را هم بردم زیر زمین. گذاشتمشان توی چراغ خوراک پزی و توی یک قابلمه.
حالا منتظر آمدن ساواکی ها بودم. تو اتاق نشستم. حسن و مهدی و حسین و دختر کوچیکم را دور خودم جمع کردم.
یکهو سر و کله نحسشان پیدا شد. از در و دیوار ریختند توی خانه. حسن هفت، هشت سال بیشتر نداشت. همان جا زبانش بند آمد. دو، سه تاشان با کفش آمدند داخل اتاق. به خودم تکانی دادم. یکی شان که اسلحه دستش بود، گرفت طرفم و داد زد: از جات تکون نخور! همون جا که هستی، بشین.
توی آن لحظه ها گویی خدا راهنمایی ام کرد. نشان همان متکا را داشتم. زود برداشتمش روی پاهام، دخترم را هم خواباندم روش.
آنها شروع کردند به گشتن خانه. گاهی زیر چشمی قالی را نگاه می کردم. کافی بود یکی شان را برگردانند و نوارها را پیدا کنند. متوسل شده بودم به آقا امام زمان (سلام الله علیه). آقا هم چشم آنها را گویی کور کرده بودند. انگار نه انگار که ما توی خانه قالی داریم. طرفش هم نرفتند!
هر چه بیشتر گشتند، کمتر چیزی گیرشان آمد. آخرش هم دست از پا درازتر، گورشان را گم کردند و رفتند پی کارشان.
باز هم آقای غیاثی رفت و سند گذاشت و آزادش کرد. با آقای رضایی و دو، سه تا دیگر از طلبه ها آمد خانه. اول از همه سراغ نوارها را گرفت. گفتم: لای قالی رو بدین بالا.
داد بالا. وقتی نوارها را دیدند، همه شان مات و مبهوت ماندند. با تعجب گفت: یعنی ساواکی ها اینا رو ندیدن؟!
گفتم: اگه می دیدن که می بردن و شما هم الان به آرزوت رسیده بودی.
خندید. سرااغ نوارهای حساس را گرفت. گفتم: خودتون پیدا کنید.
(9)
کمی گشتند و چیزی دستگیرشان نشد. گفت: اذیتمون نکن حاج خانم، بگو نوارها کجاست، می خوایم گوش بدیم.
متکا را آوردم. سرش را باز کردم. نوارها را دیدند، گفتند: یعنی اینا همینجور امدن و این نوارها رو ندیدن؟!
گفتم: تازه قسمت مهمش تو زیر زمینه.
وقتی کتابها را توی قابلمه و چراغ خوراک پزی دیدند، از تعجب مانده بودند چکار کنند.
چند روز بعد از آزاد شدن عبدالحسین، امام از پاریس آمدند. 22 بهمن هم که انقلاب پیروز شد.
همان روزها با آقای غیاثی رفت دنبال سند خونه او. سند را رد کرده بودند تهران. با هم رفتند آن جا. وقتی برگشتند، سند را آورده بودند. چند تا برگه دیگر هم دست عبدالحسین بود. خندید و آنها را داد دستم. پرسیدم: چیه؟
همان طور که می خندید، گفت: حکم اعدام منه.
چشمهام گرد شد. سند را که با پرونده عبدالحسین فرستاده بودند تهران، دادگاه حکم اعدام داده بود. به حساب آنها، پرونده او پرونده سنگینی بوده.
لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم، از ته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شد، وگرنه چند روز بعدش، عبدالحسین را اعدام می کردند.