به نام خداوند نور و مهربانی آقاجان! سلام، تولدت مبارک، تولد تو بر ما مبارک این نامه را به بهانه تولدت می نویسم و می دانم که جواب نامه هم مثل جواب سلام واجب است، من حرف هایی دارم که برایت می زنم و لابد تو هم جواب هایی داری که اگر صلاح بدانی برایم می گویی. اول از همه بگویم که آمدن تو «آرزو» نیست؛ «امید» است. آن هم آنقدر امید پررنگی که انگار همین الان برای همیشه آمده ای و ما دویده ایم چمدان ها را از تو گرفته
lk il ld o,hil zi,v ;kl!
به نام خداوند نور و مهربانی
آقاجان! سلام، تولدت مبارک، تولد تو بر ما مبارک
این نامه را به بهانه تولدت می نویسم و می دانم که جواب نامه هم مثل جواب سلام واجب است، من حرف هایی دارم که برایت می زنم و لابد تو هم جواب هایی داری که اگر صلاح بدانی برایم می گویی.
اول از همه بگویم که آمدن تو «آرزو» نیست؛ «امید» است. آن هم آنقدر امید پررنگی که انگار همین الان برای همیشه آمده ای و ما دویده ایم چمدان ها را از تو گرفته ایم و گرد این سفر دور و دراز چند صدساله را از وجودت تکانده ایم. می دانی؟ ما منتظران تو دوگونه ایم: بعضی از ما دراین سال های طولانی دلمان برای خودت تنگ شده و بسیاری از ما علاوه بر آن، بیشتر چشممان به دست های مهربان توست که پس از اینکه آنها را بر سر ما کشیدی، زودتر بروی سراغ سوغاتی ها و آنها را تقسیم کنی و به همه ما سهمی از «عدالت» بدهی.
خودت که خوب می دانی هرچه سفر مسافر طولانی تر و هرچه مهمتر، سوغاتی ها چشمگیرتر و بیشتر است. ما منتظریم؛ منتظر آن جانمازهای نورانی و آن ترازوی هوس انگیزی که با آن سهم باور نکردنی هر کدام از بندگان خدا را عادلانه تعیین می کنی و به او هدیه می دهی تا آنجا که لبخند سرور تمام جهان را فرابگیرد و «مدینه فاضله» ای که قولش را داده بودی، محقق شود.
برای همین است که ما این روزها به «امید» آن روز شیرین، همه جای شهر را از خیابان ها تا کوچه پس کوچه هایش را، از پایین شهر گرفته تا بالای آن را، چراغانی کرده ایم، مادرانمان بهترین گلدان های خوش بویشان را توی کوچه آورده اند و سفارش کرده اند مواظب بچه ها باشیم نکند شیطانی کنند و آنها را بشکنند و خدای نکرده پای نازنین «آقا» هنگام عبور از کوچه صدمه بیند. بچه ها شرشره های رنگی را از میان میله های پنجره ها رد می کنند، از تیرهای چراغ برق سرکوچه بالا می روند و محله را چراغانی و آذین بندی می کنند. جوان ها، شیر و شربت و شکلات و شیرینی را روی میز، جلوی خانه ها و سرگذرها و سر در مسجدها چیده اند تا پذیرایی کوچکی باشد از عاشقانی بزرگ؛ آنها که با هر نمازشان سلامی گرم بر تو دارند و هیچ لحظه ای از شب و روز را بی یادت نمی گذرانند. پدرانمان پارچه نوشته های مبارکباد میلادت را با دقت و ظرافت در میان ریسه های نوری که از هفته ها قبل در نوبت خرید یا اجاره اش بوده اند قرار می دهند به طوری که از همه جای کوچه و خیابان به چشم بیاید:
بنمای رخ که خلقی، واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد، از مرد و زن برآید
¤ ¤ ¤
مولاجان! همه اینها درست اما من فکر می کنم یک جای کار خودم لنگ می زند به همین دلیل این نامه تبریک را بهانه ای کرده ام که یک خواهش و درخواست از تو داشته باشم. راستش چگونه بگویم، من هم دلم می خواهد- اگر جسارت نباشد- ظهور کنم!
می دانی؟ این دل، بدجوری، شب زده وگم شده است. راستی مگر ما برای تولد تو از ده- دوازده روز قبل همه جا را چراغانی نمی کنیم، خوب چه اشکالی دارد شما هم یک بار این کار را برای ما انجام بدهی؟! تو هم ریسه ای از نور بردار و دلمان را روشن کن، تو هم ما را آذین ببند، تو هم در کوچه های وجودمان گلدانهای خوشبو بگذار. بگذار این بار چراغانی، پیش از تولد و فقط دمی قبل از آن باشد. قول می دهیم با این کار تو فورا متولد شویم و آن وقت شما شربت و شیرینی پخش کنی و لبخند بزنی و تولدمان را تبریک بگویی نه فقط به اطرافیان و دوستان بلکه به خودمان، رو به ما کنی و بگویی: تولدت مبارک!
من می دانم همان طور که ما «منتظر» تو هستیم، تو هم منتظر مایی. حتی برای آن که ما ظهور کنیم اشک می ریزی و انتظار می کشی. آخر ما هم صدها سال است که غایبیم، غیبت کرده ایم و تو مثل یک معلم مهربان، دنبال ما شاگردهای شیطان دویده ای، ما اما از دیوار مدرسه فرار کرده ایم و تو باز منتظر مانده ای تا روز دیگر. راستش می خواهم اعترافی بکنم: ما می دانیم که تو بیشتر از آنکه معلم شاگرد اولها باشی، دلسوز ما صفر گرفته هایی و می خواهی خودمان را بالا بکشیم تا تجدید یاخدای نکرده مردود نشویم، این را می دانیم اما چه کار کنیم وقتی تکالیفمان را انجام نداده ایم نتیجه این شده است که در جهل و بی سوادی مانده ایم.
خدا هدایت کند کسانی را که ما را از تو می ترسانند و چهره ای خشن از تو ترسیم می کنند و نمی دانند یا توضیح نمی دهند که خشم تو برای کسانی غیر از ماست؛ تو با ما سراسر مهربانی و لطفی و حاضری نمره های قبلی ما را به شرط جبران، پاک کنی.
آقاجان! زمان ظهور تو را خدا تعیین می کند اما زمان ظهور ما را هم تعیین کرده اند و هم به خودمان ابلاغ. برای تو هنوز فرا نرسیده اما برای ما از وقتش هم گذشته است؛ خیلی هم گذشته است، دیرهم شده است. خدا وعده ظهور تو را اگر حتی یک روز هم از عمر دنیا باقی مانده باشد عملی می کند اما ما می ترسیم فرصتها را از دست بدهیم و همچنان غایب از دنیا برویم. پس دعا کن؛ دعا کن خدا فرج ما را هم نزدیک کند، برای ما هم دعای فرج بخوان با هر زبانی که می دانی و ما هم پیشاپیش «آمین» می گوییم. همه اش که نباید ما دعای فرج بخوانیم و تو آمین بگویی. این گونه که باشد چه غمی داریم؟ خدا را شکر که ما بی صاحب نیستیم، تو صاحب مایی، تو صاحب زمان مایی، چرا باید غصه بخوریم، آدمهای بی صاحب غصه بخورند. ما دستمان را دراز کرده ایم و تو حتما دستمان را خواهی گرفت، در دستهای همه ماسبوهایی خالی است، می دانی که ما هیچ نداریم و از تشنگی داریم می میریم، این سبوهای کوچک را پر از آب خوشگوار کن: َمتی َننَتِفع من عَذبِ مائِک فَقَد طالَ الصََّدی. نگو که چرا ما جلوتر نمی آییم تا دستمان به تو برسد، می بینی که پاهای ما در غلها و زنجیرهای «دنیا» مانده است و نمی توانیم بیش از این به سویت بیاییم. قدری بیشتر به سوی ما بیا تا دستهای ما به تو برسد، آخر مگر نمی خواهی که با تو بیعت کنیم، خسته شدیم از بس دست بیعت به «دنیا» دادیم.
من بیچاره چو زلف تو رها می کردم
هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود
بیا و ما را آزاد کن، ثواب آزاد کردن بنده را ما از شما بزرگواران شنیده ایم و حالا چشممان به کلیدهای نجاتی است که فقط در دستان نازنین شماست.
ای منهدم کننده بناهای شرک و نفاق! ای آنکه شاخه های انحراف و شقاوت را از ریشه بر می کنی! ای آنکه هیچ اثری از هواهای نفسانی و دروغ و سرکشی باقی نمی گذاری! اینک این دل ما، پیش از همه به دادش برس. علفهای هرز را از دل ما بکن و به جای آنها گلهای خوشبوی مهربانی و انصاف و تقوا بکار، بگذار این احساس ما هم هوایی بخورد.
خدایا؛ همیشه و هر لحظه یادم بنداز که؛ نامحرم، نامحرم است؛ چه در دنیای حقیقی، چه در دنیای مجازی؛ یادم بنداز فاطمه «س» را که؛ از نابینا رو می پوشاند ... تاریخ ز تکرار خودش گریان است
با نوح بگو که نوبت طوفان است از مرقد حجربن عدی فهمیدم
از چیست مزار فاطمه «س» پنهان است!