آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۵۶ قبل از ظهر
|
||||||||||||||
عضو
شماره عضویت :
1510
حالت :
ارسال ها :
4899
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
424
اعتبار کاربر :
39747
پسند ها :
1767
تشکر شده : 10239
وبسایت من :
وبسایت من
|
در میان کشته های عملیات کربلای 5 جنازه افسر عراقی بود سفید رو، یکروز دوست بسیجی ام را دیدم که مشغول گل درست کردن است. گفتم: گل آب گرفته ای، خیر است. گفت: می خواهم روی رفیقمان را بپوشانیم، آفتاب داغ است می ترسم صورتش بسوزد، حیف است، بعد اشاره کرد به جنازه گفت: حالا کاری است شده، لااقل بدتر نشود. اگر فردا در جهنم بهم برخوردیم، شرمنده اش نشویم. شب عملیات والفجر 9 بود. یکی از رزمنده ها خیلی جدی می گفت: بچه ها هیچ می دانستید که من داماد صدام هستم! جواب دادیم: نه، گفت: جشن امشب به خاطر همین پیوند ترتیب داده شده! نقل و و نبات زیادی امشب قرار است سر من و شما که دوستانم هستید بریزید. رفیقم جلو، اتفاقاً آتش خیلی سنگین بود. به او گفتیم: عجب پدر زن دست و دل بازی داری. گفت: ماییم، می توانیم، دارندگی و برازندگی. می گفت: مواظب باشید، هر چه دم دستتان رسید نخورید. خصوصاً تیر و ترکش، اینها بیت المال است. حساب و کتاب دارد. فردا باید جوابگو باشید. مال ملت بیچاره عراق است. از گلوی خودشان بریده اند، سر وته خرجشان را زده اند شندر غاز تهیه کرده اند و داده اند برای مهمات، آنوقت شما راه به راه آنها را می خورید و شهید و مجروح می شوید؛ این درست است؟ نشنیده اید که فی حلالها حساب و فی حرمها عقاب! دنیا ارزش ندارد. یک خورده جلوی شکمتان را نگه دارید. قدر نیروهای جهادی در جنگ خیلی شناخته شده نبود. مثل نور، هوا، آب، خاك، آسمان همه جا بودند اما به چشم نمی آمدند. از نوع شوخیهایی كه به نحوی در ارتباط با كار و مسئولیت آنها بود می شد به كنه ماجرا پی برد. دعای توسل بود. اواخر دعا، بعد از كلی شیون و واویلا مداح گفت: نقل می كنند، یكی از برادران مخلص زخمی می شود، خون زیادی از او میرود. وسط بیابان در آن گرمای تابستان كه از آسمان آتش می بارید، تشنگی بر او غالب می شود. دیگر رمقی در او باقی نمی ماند و به حال اغما می رود، در عالم بیخودی وقتی آب آب می گوید آقای سبزپوشی بالای سر او حاضر می شود، برادر مجروح می پرسد: شما كه هستید آقا؟ و او می گوید: از واحد آبرسانی لشكر 8 نجف اشرف آمده ام. مثل اغلب دوستان، من را هم خانواده نمی گذاشتند بروم جبهه. یك بار به قصد رفتن حمام خیلی عادی از خانه خارج شدم – كاری كه همه بچه ها بلد بودند و به این وسیله ساك حاوی وسایل و لباسهایشان را از خانه خارج می كردند. بعد از چند روز كه در پادگان بودیم رفته بودم حمام گردان. موقع برگشتن گفتم بد نیست یك تلفن به خانه بزنم. به مادرم تلفنی گفتم: خدا می داند تازه الان از حمام آمده ام بیرون و تا برگردم خانه، فكر می كنم چند ماه طول بكشد! مثل اینکه برادران افغانی را استخدام کرده اند. وقتی حجم آتش خمپاره دشمن روی نیروهای ما بیش از حد معمول می شد و منطقه را می پوشاند، بچه ها بشوخی می گفتند: احتمالاً کارگر افغانی پای قبضه گذاشته اند که این طور بی امان آتش می ریزند. کنایه از اینکه بعثیان مزدور هر چقدر هم قوی باشند، نمی توانند این همه استقامت کنند و لجاجت به خرج بدهند؛ حتماً قضیه فرق کرده و کسی به آنها کمک می کند.
می پسندم 5 0 5 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||||||||||||
|
اطلاعات نویسنده |
طنز جبهه
پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۳ ۰۷:۰۹ بعد از ظهر
[1]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
1510
حالت :
ارسال ها :
4899
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
424
اعتبار کاربر :
39747
پسند ها :
1767
تشکر شده : 10239
وبسایت من :
وبسایت من
|
پیام انقلاب
سیب سخن در باب فواید خوراکیها بود. از جمله خواص میوه ها. هر کس هر چه می دانست، کم و زیاد، درست و غلط مطرح می کرد. من هم که هیچ چیز بلد نبودم، برای اینکه کم نیاورده باشم گفتم: سیب، سیب با آلبالو و گیلاس و هندوانه و چه می دانم زردآلو خیلی توفیر دارد. شنیده م هر کس صبح ناشتا یک سیب بخورد، ظهر بعد از غذا یکی و آخر شب قبل از خواب هم یکی، مکثی کردم و ادامه دادم: آنوقت ظرف کمتر از بیست و چهار ساعت سه تا سیب خورده است، تصورش را بکنید! بروید دنبال کارتان از بلند گو اعلام کردند جمع شوید جلو تدارکات و پتو بگیرید. هوا به اندازه کافی سرد بود. که فرمانده گردان با صدای بلند گفت: کی سردشه؟ همه جواب دادند: دشمن. گفت: بارک الله. معلوم می شود هنوز سردتان نیست بفرمایید بروید دنبال کارتان. پتویی نداریم به شما بدهیم! آقا ما سوت بزنیم؟ برای شبهای عملیات و رفتن به کمین، گشت و شناسایی و مواقع حساس، رزمهای شبانه حکم تمرین و کارورزی داشت. همه توصیه فرماندهان را در این شبها این بودکه بچه ها به هیچ وجه با هم صحبت نکنند، حتی اگر ناچار باشند تا سکوت و خویشتن داری ملکه شان بشود، نه تنها حرف نزدن بلکه تولید صدا نکردند به هر شکل ممکن. برای همین گاهی که اسم کسی را صدا می زدند یا دعوت به صلوات می کردند، صحنه های خنده داری به وجود می آمد. از جمله در جلسه ای توجیهی به همین منظور دوستی از مسئول رزم شب که تأکید می کرد حتی در گوشی نباید حرف بزنید چون شب صداها خیلی سریع انعکاس پیدا می کند پرسید: آقا اجازه است!، سوت چی، می توانیم بزنیم!؟ یا زیارت یا شهادت از آن اشخاصی بود که دائم باید در میان گودالهای قبر مانند، سراغش را می گرفتی. یکسره مشغول ذکرو عبادت بود. پیشانی بندی داشت با عنوان «یا زیارت یا شهادت» که حقش را خوردند. از آنجا مانده از اینحا رانده! هر وقت هم برای پاکسازی میدان مین داوطلب می شد نامش در نمی آمد. آخر جنگ بچه ها یک پارچه تهیه کرده و روی آن نوشته بودند: کمک کنید. روی دست خدا باد کرده، دعا کنید تیر غیب بخورد. آشنا در آمدیم یک روز سید حسن حسینی از بچه های گردان رفته بود ته دره برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن با خمپاره پیش پای او را هدف گرفتند، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت، بدون شک شهید شده بود. آماده می شدیم برویم پایین که حسن بلند شد سرپا و لباسهایش را تکاند، پرسیدم: حسن چه شد؟ گفت: آشنا در آمدیم، پسر خاله زن عموی باجناق خواهر زاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمی کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم، هر طور بوده مرا نگه میداشت! فرق بي سيم ها روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بي سيم «پی آر سی» از بچهها پرسیدم. یکی از بسیجیهای نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت: « مو وَر گویم؟» با خنده بهش گفتم: «وَر گو. » گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.» کلاس آموزشی از صدای خنده بچهها رفت رو هوا. بچه وروجك يكي ميگفت: پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبههوروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد: بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟ بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره ؟ بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه ؟ بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟ تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشي سياه بود.به شب گفته بود در نيا من هستم . پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟ گفتم چرا پسرم! پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه ؟ منم كم نياوردم و گفتم : باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته،فهميدي؟ شهیدان زنده اند پیرمردی گوشی را برداشت و بعد ازیکی دو تا سرفه گفت : بهشت زهرا بفرمائید راستش من کار دیگری داشتم وقصدم هم اذیت کردن نبود اما نمی دانم چی شد که یک دفعه یاد خوشمزگی بچه های جبهه افتادم و باخود گفتم بگذار یه خورده سر به سر پیرمرد بگذارم ((این بود که تا گفت بهشت زهرا بفرمایید . گفتم شهیدان زنده اند؟ با تعجب پرسيد يعني چه معلومه كه زنده اند بر منكرش لعنت .گفتم پس لطفا وصل كنيد قطعه بيست و سه .)) گفت : چي ؟ ترسيدم بهم بدوبيراه بگوييد كه گوشي را گذاشتم زمين و گفتم ما نبوديم !!!! سفره خاکی درمنطقه سومار،خط مقدم بودیم که باماشین ناهارآوردند.به اتفاق یکی ازبرادران رفتیم غذاراگرفتیم وآوردیم.درفاصله ماشین تاسنگرخمپاره زدند.سطل غذاراگذاشتیم روی زمین ودرازکش شدیم،برخاستیم دیدیم ای دل غافل سطل برگشته وتمام برنج ها نقش زمین شده است. ازهمانجا با هم بچه هاراصدازدیم وگفتیم:باعرض معذرت،امروزاینجا سفره انداختیم،تشریف بیاوریدسرسفره تاناهارازدهان نیفتاده وسردنشده.همه ازسنگرآمدندبیرون.اول فکر می کردندشوخی می کنیم،نزدیک ترکه آمدند باورشان شد که قضیه جدی است. می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
موضوعات مشابه | ||||
عنوان موضوع | نویسنده | پاسخ | بازدید | آخرین پاسخ |
پس کله جبار.. متفاوت بخندیم(طنزهای جبهه سری اول) |
تنهاترین سردار |
1 | 582 | تنهاترین سردار |
طنز جبهه! |
پسرآفتاب |
1 | 266 | پسرآفتاب |
طنزهایی ب سبک جبهه |
غروب کربلا 313 |
0 | 160 | غروب کربلا 313 |
طنز--اعزام به جبهه |
سینا |
5 | 321 | یه پلاک |
برچسب ها
|
طنز ، جبهه ، |
|