آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۲ ۱۰:۴۱ قبل از ظهر
|
|||||
عضو
شماره عضویت :
300
حالت :
ارسال ها :
107
محل سکونت : :
کرمان
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
57
اعتبار کاربر :
574
پسند ها :
90
تشکر شده : 242
|
عملیات بدر توی آب بود ... توپ ها رو سوار کردیم روی یدکش ها ...
۳۵ کیلومتر رفتیم جلو ...
3 کیلومتری عراقی ها ... توی آن هیرو ویری هر جور بود مهمات را
می رساندند ولی نیرو برای تعویض نه !
بچه ها آنقدر شلیک کردند که خون از حلق و گوششان زد بیرون ... موج انفجار با کسی شوخی نداشت ...
عملیات بدر نبود ...
روی زمین ... در همین کوچه پس کوچه های تهران چند متری رفتیم جلو ...
۳ متری نانوایی ...
توی آن هیرو ویری در صف ایستادیم ... همه نان گرفتند و رفتند ... بربری ...
نان دانه ای 500 تومن با کسی شوخی نداشت ...
شمردم 1 ، 2 ، 3 ، .......... 13 و 14 ، 14 تا تیر خورده بود
، 4تا انگشتشو کرده بود تو حلقش و محکم گاز گرفته بود تا سر و صدا نکند ... همه بدنش خونی بود ... انگشتانش هم ...
شمردم 1 ، 2 ، 3 .... 3 روز بود امواج اینترنتش قطع شده بود ...
همه جا زنگ زد ... همه کاری کرد ... مثل بچه ها گریه می کرد ... همه ی اهالی فیس بوک نگرانش بودند ...
کنکور که دادیم آمد در خانه مان و گفت برویم ...
دستم را گرفت برد برای ثبت نام و بعد اعزام ...
توی منطقه وقتی پرسیدند کجا می خواهید بروید زود گفت : « تخریب » ...
با آرنج آرام زدم به پهلویش ... از چادر که بیرون آمدیم گفتم : « دیوانه چرا گفتی تخریب ؟؟ »
گفت : « آخه اینجا نزدیک تره » ...
کنکور که دادیم آمد در خانه مان و گفت برویم ...
دستم را گرفت رفتیم شمال ... گفتم: « چرا شمال ؟؟؟ » گفت : « آخه همه ی بر و بچه ها اونجا جمع اند ...پارتی گرفتیم روحیه مان عوض شود !!!!
آقاجان حرف هایی دارم از جنس شرمندگی ...
هر چه آسمان را ریسمان کردم باز هم رسیدم به تفاوت خودمان و شهیدان ...
ای کاش امسال سال ظهورت باشد ... !!!
می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|