آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۲ ۰۸:۴۷ قبل از ظهر
|
|||||
بانو
شماره عضویت :
70
حالت :
ارسال ها :
5183
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
568
دعوت شدگان :
2
اعتبار کاربر :
34682
پسند ها :
6789
تشکر شده : 6057
|
جوانی که به آرزویش رسید جوان غمگین راه بیابان را در پیش گرفت . دل او پر از رنج و غم بود . اواز دست همه ی آدم ها خسته بود و دیگر نمی خواست به شهر برگردد . دلش می خواست به بیابان ها برود و تنهایی زیر گریه بزند . ناگهان صدای واق واق سگی، او را به خود آورد . سگ لاغر و گرسنه ای را دید که در کنار دیوار خرابه ای لم داده بود . سگ زبانش را از دهانش بیرون آورده بود و آن را می لرزاند . جوان غمگین به طرف او رفت . سگ ترسید، بلند شد و چند متر آن طرف تر نشست . جوان غمگین گفت: «نترس حیوان!» سپس از کیسه ی خود تکه ای نان خشک درآورد و آن را جلوی سگ انداخت . سگ با خوشحالی تکه ی نان را به دندان گرفت و دمش را تکان داد . معلوم بود خیلی گرسنه است . مردی پیاده از راه رسید . با مهربانی به جوان غمگین سلام کرد و به کار او خیره شد . جوان چند تکه نان دیگر جلوی سگ انداخت . سگ با اشتهای زیاد تکه تکه نان ها را به دندان می گرفت و می جوید . مرد غریبه که از کار جوان خوشحال بود، پرسید: «برای چه این سگ مهربانی می کنی؟» جوان غمگین آه بلندی کشید . روی تخته سنگی نشست و گفت: «من جوانی غمگین و تنها هستم . می خواهم با خوشحال کردن این حیوان گرسنه از خدا بخواهم که غم و اندوه زیادم را از بین ببرد .» مرد غریبه تعجب کرد . جوان غمگین ادامه داد: «می دانی مرد! ناراحتی من به خاطر این است که من خدمتکار یک ارباب یهودی هستم و حالا از دست آزار و اذیت های او به این جا پناه آورده ام!» مرد غریبه به او آرامش داد . نگاهی پر از نور امید به او کرد و گفت: «بیا با هم به نزد اربابت برویم تا مشکلت را حل کنم .» جوان خوشحال شد . حالا حس می کرد که یک نفر به حرف های دردناک او گوش سپرده است . زود برخاست و او را به در خانه ی اربابش برد . آهسته در زد . ارباب یهودی در را باز کرد . تا نگاهش به جوان افتاد، اخم کرد و خواست به او حرف های زشتی بزند، اما با دیدن مرد غریبه اخم هایش صاف شد . فوری لبخند زد و با تعجب گفت: «ش ... شما!» جوان غمگین از کار ارباب به تعجب افتاد . او آن مرد غریبه را نمی شناخت، اما اربابش انگار او را شناخته بود . ارباب گفت: «شما ای حسین بن علی در این جا چه می کنید؟» مرد مهربان غریب، امام حسین ( علیه السلام) بود . جوان غمگین تا فهمید، یک دنیا خوشحال شد . امام حسین همیانی (1) از زیر عبای خود در آورد و آن را به طرف مرد یهودی گرفت . در همیان دویست سکه ی طلا بود . - این پول را برای آزادی این غلام (2) جوان، به شما می دهم! صورت جوان غمگین رنگ به رنگ شد . مرد یهودی همیان را نگرفت و با خوشرویی گفت: «من این غلام جوان را به خاطر قدم مبارک شما که فرزند مهربان پیامبر اسلام هستید، بخشیدم .» چهره ی مثل گل محمدی امام حسین بیش تر درخشید . چشم های جوان پر از اشک شوق شد . مرد یهودی باغ کوچک خود را در کنار خانه اش نشان داد و گفت: «این باغ هم برای او باشد تا در آن مشغول کار شود!» حالا جوان داشت از خوشحالی بال در می آورد . او دیگر به همه ی آرزوهایش رسیده بود، امام حسین به او گفت: «تو آزادی این پول هم برای توست .» جوان به گریه افتاده بود . همیان طلا را از امام حسین گرفت . ناگهان کسی از درون خانه، مرد یهودی را صدا زد . همسرش بود . او گفت: «حسین بن علی چقدر مهربان و با گذشت است . من از این پس، دوست دارم مسلمان باشم . چون معلوم است که دین اسلام، دین مهربانی و گذشت و دوستی است .» مرد یهودی که هیجان زده بود، فوری دست امام حسین را گرفت و بلند گفت: «من هم دوست دارم مسلمان باشم!» حالا هر سه ی آن ها یعنی مرد یهودی، همسرش و جوان از خوشحالی به گریه افتاده بودند . امام حسین هم خدا را شکر می کرد می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|