انجمن یاران منتظر

ختم قرآن



آخرین ارسال ها
لیست برنامه ختم قرآن یاران منتظر ..:||:.. پروژه کرونا(COVID 19) ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین امسال اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!؟؟ ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین سال 1395 اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. اگر بفهمید بیشتر از یک هفته دیگر زنده نیستید، چی کار می کنید؟! ..:||:.. **متن روز پدر و روز مرد** ..:||:.. الان چتونه؟ ..:||:.. 🔻هدیه‌ تحقیرآمیز کِندی ..:||:.. ღ ღ ღتبریک ازدواج به دوست خوبم هستی2013 جان عزیز ღ ღ ღ ..:||:..

نوار پیام ها
( یسنا : ▪️خــداحافظ مُــــحَرَّم 😭 نمى دانم سال دیگر دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... 🖤اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به اربابم برسان... ◾️ بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!... ◾️بگو گرچه جوانى مى کرد، اما به سَرِ سوزنى ارادتش هم که شده، تو را از تَهِ دل دوست داشت... ◼️با چاى روضه تو و نذری ات، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى... 🏴 مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم... و دلم شور مى زند براى \"صَفر\"ى که دارد از \"سَفَر\" مى رسد... # )     ( سینا : حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): «ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَدیرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ؛ خداوند پس از غدیرخم برای کسی حجّت و عذری باقی نگذاشت.» «دلائل الإمامَه، ص 122» )     ( فاطمه 1 : ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دل‌های شکسته، حَرَمت. (شهادت حضرت زهرا تسلیت باد) )     ( programmer : امام علی (ع):مردم سه گروهند: (1) دانشمندی خدایی، (2) دانش آموزی بر راه رستگاری (3) و پشه های دستخوش باد و طوفان و همیشه سرگردان، که از پی هر جنبنده و هر صدا می روند، و با وزش هر بادی، حرکت می کنند، نه از پرتو دانش، روشنی یافتند، و نه به پناهگاه استواری پناه گرفتند. )     ( programmer : امام علی ع : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد. )     ( programmer : امام علی (ع):دعوت کننده ای که فاقد عمل باشد مانند تیر اندازی است که کمان او زه ندارد. )     ( programmer : امام علی(ع): در فتنه ها همچون بچه شتر باش که نه پشت دارد تا بر آن سوار شوند و نه پستانی که از آن شیر بدوشند )     ( سینا : هزارها سال از هبوط آدم بر سیاره‌ی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنه‌ی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. )     ( programmer : فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است....(مقام معظم رهبری) )     ( سینا : یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند )     ( سینا : برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ**اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه) خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده! )     ( فاطمه 1 : ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن +++ چشمم به راه ماند بیا و شبی از این پس‌کوچه‌های خاکی قلبم عبور کن +++ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن )     ( سینا : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ )    
مدیریت پیام ها


اگر این اولین بازدید شما از انجمن یاران منتظراست ، میبایست برای استفاده از کلیه امکانات انجمن عضو شوید و یا اگر عضو انجمن می باشید وارد شوید .


انجمن یاران منتظر »نتایج جستجو


نتایج جستجو میان پاسخ های کاربر: اسمونی
تعداد نتایج (63) نتیجه
جمعه ۲۹ اسفند ۱۳۹۳ ۰۴:۴۶ بعد از ظهر
داستان فدک | نویسنده: اسمونی |انجمن: حضرت فاطمه علیها السلام
 


 

فدك در طول تاريخ‏


(چگونه فدك به اهل بيت: بازگشت؟)
سير تاريخى «فدك» يكى از شگفتيهاى تاريخ اسلام است، هر يك از خلفاء در برابر آن موضعى داشتند، يكى مى‏گرفت و ديگرى پس مى‏داد، و اين وضع آن قدر ادامه يافت تا اين سرزمين به كلى ويران شد و برباد رفت، براى پى بردن به فراز و نشيب‏هائى كه در اين روستاى آباد پديد آمد كافى است مقطهاى زير را مورد توجه قرار دهيم:
1- فدك در آغاز، چنانكه دانستيم پس از سقوط خيبر از طريق مصالحه از يهوديان به پيامبر(ص) منتقل شد و به حكم آيه «و ما افاء اللّه على رسوله...» اختيار آن به طور كامل با شخص پيامبر(ص) بود و به حكم آيه، حق آن حضرت گرديد.
2- طبق اسناد معتبر تاريخى پيامبر(ص) آن را در حيات خود طبق دستور قرآن و آيه «ذات القربى حقه» به بانوى اسلامى فاطمه زهرا(س) بخشيد، و به اين ترتيب در اختيار دخت گرامى پيغمبر اسلام(ص) قرار گرفت.
3- در زمان خليفه اول اين آبادى غصب شد، و در اختيار حكومت وقت قرار گرفت، و آن‏ها با سرسختى عجيبى در حفظ اين وضع كوشيدند.
4- اين امر همچنان ادامه داشت تا زمان «عمر بن عبدالعزيز» خليفه اموى كه نسبت به اهل بيت پيغمبر(ص) روش ملايم‏ترى داشت رسيد، او به فرماندارش در مدينه «عمرو بن حزم» نوشت كه «فدك» را به فرزندان فاطمه(س)‏ باز گردان.
فرماندار مدينه در پاسخ او نوشت:
«فرزندان فاطمه بسيارند و با طوايف زيادى ازدواج كرده‏اند، به كدام گروه باز گردانم»؟!
«عمرو بن عبدالعزيز» خشمناك شد، نامه تندى به اين مضمون در پاسخ فرماندار مدينه نگاشت:
«اما بعد: فانى لو كتبت اليك امرك ان تذبح شاة لكتبت الىّ أَجماء ام قرناء»؟
«او كتبت اليك ان تذبح بقرة لسألتنى ما لونها؟ فاذا ورد كتابى هذا فاقسمها فى ولد فاطمة من علىّ والسّلام»:
«هر گاه من ضمن نامه‏اى به تو دستور دهم گوسفندى ذبح كن، تو فوراً در جواب خواهى نوشت آيا بى شاخ باشد يا شاخدار؟!، و اگر بنويسم گاوى را ذبح كن سؤال مى‏كنى رنگ آن چگونه باشد؟
هنگامى كه اين نامه من به تو مى‏رسد فوراً «فدك» را بر فرزندان فاطمه از على(ع) ‏ تقسيم كن».
و به اين ترتيب با يك چرخش بزرگ، «فدك» بعد از ساليان دراز به دست فرزندان فاطمه(س) افتاد.
5- ديرى نپائيد كه «يزيد بن عبدالملك» خليفه اموى آن را مجدداً غصب كرد.
6- سرانجام «بنى اميه» منقرض شدند و «بنى عباس» روى كار آمدند، «ابوالعباس سفاح» خليفه معروف عباسى آن را به «عبداللّه بن حسن بن على(ع)‏» به عنوان نماينده بنى فاطمه(س)‏ باز گرداند.
7- چيزى نگذشت كه «ابوجعفر عباسى» آن را از «بنى حسن» گرفت (زيرا آن‏ها قيامى بر ضد بنى عباس كردند).
8- «مهدى عباسى» فرزند «ابو جعفر» آن را به فرزندان فاطمه(س)‏ باز گرداند.
9- «موسى الهادى» خليفه ديگر عباسى بار ديگر آن را غصب كرد و «هارون الرشيد» نيز همين معنى را ادامه داد.
10- «مأمون» به خاطر تظاهر به علاقه شديد نسبت به اهل بيت پيغمبر(ص) و فرزندان على(ع)‏ و فاطمه زهر(س) آن را با تشريفاتى به فرزندان فاطمه(س)‏ بازگرداند.
در تاريخ آمده است كه مأمون به «قثم بن جعفر» فرماندار مدينه چنين نوشت:
«انه كان رسول اللّه اعطى ابنته فاطمة فدكاً و تصدق عليها بها، و ان ذلك كان امراً ظاهراً معروفاً عند آله عليهم السلام ثم لم تزل فاطمة تدعى منه بما هى اولى من صدق عليه، و انه قد رأى ردها الى ورثتها و تسليمها الى «محمد بن يحيى بن الحسين بن زيد بن على»... و«محمد بن عبداللّه بن الحسين»... ليقوما بها لاهلهما».
«رسول خدا(ص) «فدك» را به دخترش «فاطمه»(س) بخشيد، واين امرى آشكار و معروف نزد اهل بيت پيامبر(ص) بود، سپس همواره فاطمه(س)‏ مدعى آن بود و قول او از همه شايسته‏تر به تصديق و قبول است، و من صلاح مى‏بينم كه آن به ورثه آن حضرت(س) داده شود، و به «محمدبن يحيى» و «محمد بن عبداللّه» (نوه‏هاى امام زين العابدين) بازگردانى تا آن‏ها به اهلش برسانند».
«ابن ابى الحديد» مى‏گويد:
«مأمون براى رسيدگى به شكايات مردم نشسته بود، اولين شكايتى كه به دست او رسيد و به آن نگاه كرد مربوط به فدك بود، همينكه شكايت را مطالعه كرد گريه نمود، و به يكى از مأموران گفت صدا بزن وكيل فاطمه(س)‏ كجاست؟ پيرمردى جلو آمد، و با مأمون سخن بسيار گفت، مأمون دستور داد حكمى را نوشتند و فدك را به عنوان نماينده اهل بيت: به دست او سپردند.
هنگامى كه مأمون اين حكم را امضاء كرد« دعبل» برخاست و اشعارى سرود كه نخستين بيت آن اين بود:
اصبح وجه الزمان قد ضحكا
برد مأمون هاشماً فدكاً!
«چهره زمان خندان شد - چرا كه مأمون فدك را به بنى هاشم بازگرداند.
نويسنده كتاب «فدك» مى‏نويسد مأمون به اتكاء روايت «ابو سعيد خدرى» كه مى‏گويد: پيامبر فدك را به فاطمه‏(س) بخشيد، دستور فدك به فرزندان فاطمه(س) ‏ باز گردانده شود.
11- اما «متوكل عباسى» به خاطر كينه شديدى كه از اهل بيت: در دل داشت، بار ديگر فدك را از فرزندان فاطمه(س)‏ غصب كرد.
12- فرزند متوكل بنام «منتصر» دستور داد كه آن را مجدداً به فرزندان امام حسن و امام حسين(ع)‏ باز گردانند.
بديهى است روستائى كه اينچنين دست به دست بگردد، و هر روز بازيچه دست سياستمداران كينه توز باشد، به سرعت رو به ويرانى مى‏گذارد، و همين سرنوشت سرانجام دامان فدك را گرفت، و تمام آبادى آن ويران، و درختانش خشك شد!
ولى اين نقل و انتقالها به هر حال بيانگر اين واقعيت است كه خلفاء روى فدك حساسيت خاصى داشتند، و هر كدام طبق روش سياسى خود موضعگيرى مخصوص و عكس العمل خاصى روى آن نشان مى‏دادند.
و اينها همه تأكيدى است بر آنچه قبلا گفتيم كه غصب فدك از بانوى اسلام(س)‏ يا فرزندان او، پيش از آنكه جنبه اقتصادى داشته باشد، جنبه سياسى داشت، و هدف منزوى كردن آن‏ها درجامعه اسلامى، و تضعيف موقعيت، واظهار دشمنى با اهل بيت پيامبر(ص) بود، همانگونه كه بازگرداندن فدك را به اهل بيت: كه بارها در طول تاريخ اسلام تكرار شد «يك حركت سياسى» به عنوان اظهار همبستگى و ارادت به خاندان پيامبر(ص) صورت مى‏گرفت.
اهميت «فدك» در اذهان عمومى مسلمين تا آن اندازه بود كه در بعضى از تواريخ آمده است كه در عصر «متوكل عباسى» قبل از آنكه فدك از دست بنى فاطمه(س)‏ گرفته شود خرماى محصول آن را در موسم «حج» به ميان حجاج مى‏آوردند و آن‏ها به عنوان، تيمن و تبرك با قيمت گزافى آن را مى‏خريدند.
3- فدك و امامان اهل‏بيت:
از مسائل بسيار قابل توجه اينكه هيچيك از امامان اهل بيت بعد از «غصب نخستين» هرگز در امر فدك دخالت نكردند، نه على(ع) در دوران حكومتش در اين امر دخالتى كرد و نه امامان ديگر، و افرادى مانند «عمر بن عبدالعزيز» و يا حتى «مأمون» خليفه عباسى، پيشنهاد كردند كه به يكى از اهل بيت: بازگردانده شود، و اين واقعاً سؤال‏انگيز است كه اين موضعگيرى در برابر مسأله فدك به چه علت بود؟
چرا على(ع) در زمانى كه تمام كشور اسلام زير نگين او بود اين حق را به صاحبان اصلى باز نگردانيد،؟ و يا چرا فى المثل مأمون كه اينهمه اظهار ارادت - ولو ظاهراً - به امام على بن موسى الرضا(ع) مى‏كرد «فدك» را به آن حضرت تقديم نكرد؟
بلكه به دست بعضى از نوه‏هاى «زيد بن على بن الحسين(ع) » به عنوان نماينده «بنى هاشم» سپرد؟
در پاسخ اين سؤال مهم تاريخى مى‏گوئيم:
اما امير مؤمنان على(ع) در همان كلام كوتاهش همه گفتنى‏ها را گفته است آنجا كه مى‏فرمايد:
«آرى از آنچه در زير آسمانها دنيا است تنها «فدك» در دست ما بود، عده‏اى نسبت به آن بخل ورزيدند، ولى در مقابل گروه ديگرى سخاوتمندانه از آن صرفنظر كردند، و بهترين داور و حاكم خدا است، مرا با فدك و غير فدك چه كار در حالى كه فردا به خاك سپرده خواهيم شد.»
آن بزرگوار عملا نشان داد كه فدك را به عنوان يك وسيله درآمد و يك منبع اقتصادى نمى خواهد، و آن روز هم كه فدك از ناحيه او همسرش مطرح بود براى تثبيت مسأله ولايت، و جلوگيرى از خطوط انحرافى در زمينه خلافت پيامبر اسلام(ص)‏ بود، اكنون كه كار از كار گذشته، و فدك بيشتر چهره مادى پيدا كرده، گرفتن آن چه فائده‏اى دارد؟
سيد مرتضى عالم و محقق بزرگ شيعه در اين زمينه سخنى پرمعنى دارد، مى‏گويد.
«هنگامى كه امر خلافت به على(ع) رسيد درباره بازگرداندن فدك خدمتش سخن گفتند، فرمود:
«انى لاستحيى من اللّه ان ارد شيئاً منع منه ابوبكر و امضاه عمر»:
«من از خدا شرم دارم كه چيزى را كه ابوبكر منع كرد و عمر بر آن صحه نهاد، به صاحبان اصليش باز گردانم».
در حقيقت با اين سخن هم بزرگوارى و بى اعتنائى خود را نسبت به فدك به عنوان يك سرمايه مادى و منبع درآمد، نشان مى‏دهد، و هم مانعين اصلى اين حق را معرفى مى‏كند!.
اما اينكه چرا بعضى از خلفاء كه ظاهراً مى‏خواستند به خاندان پيامبر(ص) ابراز ارادت كنند، فدك را به ائمه اهل بيت: باز نگرداندند، و مثلا به نوه‏هاى زيد بن على با افراد ناشناس ديگرى به عنوان نمايندگى بنى فاطمه(س)‏ تحويل دادند؟ اين امر دو علت ممكن است داشته باشد:
1- ائمه هدى: هرگز حاضر به پذيرش فدك نبودند، چرا كه اين كار در آن زمان بيشتر جنبه مادى داشت تا معنوى، و شايد حمل بر علاقه به دنيا مى‏شد، نه امتيازات معنوى، و به تعبير ديگر قبول آن در آن شرائط براى ائمه هدى: كوچك بود، علاوه بر اين دست آن‏ها را در مبارزه با خلفاى جور مى‏بست، چرا كه هر زمان مى‏خواستند مبارزه كنند فدك را مسترد مى‏داشتند (همانگونه كه در ماجراى پس گرفتن فدك از طرف «ابو جعفر خليفه عباسى» از «بنى الحسن» در تاريخ آمده است كه بعد از قيام بعضى از آن‏ها بر ضد دستگاه خلافت، فدك را از همه گرفت).
2- خلفاى جور نيز ترجيح مى‏دادند كه امكانات مالى امامان اهل بيت: گسترده نشود، همانطور كه در داستان معروف «هارون» مشهور است كه وقتى به مدينه آمد احترام فوق العاده‏اى براى «امام موسى بن جعفر»8 قائل شد به گونه‏اى كه براى فرزندش «مأمون» تازگى داشت.
اما هنگامى كه نوبت به هدايا رسيد هديه‏اى را كه خدمت امام(ع) فرستاد، بسيار ناچيز بود، «مأمون» از اين مسأله در شگفت شد، و هنگامى كه علت را از پدر سؤال كرد او در جواب مطلبى گفت كه حاصلش اين بود ما نبايد كارى كنيم كه آن‏ها قدرت پيدا كنند، و فردا بر ضد ما قيام نمايند!
1. (فتوح البلدان بلاذرى) صفحه .38
2. «شرح نهج البلاغه» ابن ابى الحديد جلد 16 ص .217
3. فدك ص .60
4. «شرح نهج البلاغه» ابن الحديد جلد 16 ص .217
5. «شرح نهج البلاغه» ابن ابى الحديد ج 16 ص .252
6. و هم احتمال اختلاف اندازى و ماجراجوئى طرفداران غاصبين فدك داده مى‏شود. (ناشر) 

پى‏نوشتها:


برترين بانوى جهان فاطمه زهرا(س) ،آيت الله مكارم شيرازى 


 

 

يك محاكمه تاريخى‏


«فدك» چنانكه گفتيم در زمان رسول اللّه(ص)‏ طبق آيه «وآت ذالقربى حقه» از سوى پيغمبر(ص) به فاطمه زهرا(س) واگذار شد، اين مطلبى است كه نه تنها مفسران شيعه بلكه جمعى از علماء اهل سنت نيز از صحابى معروف «ابو سعيد خدرى» نقل كرده ند كه اسناد آن را قبلا بيان كرديم.
بعد از رحلت پيامبر(ص) حكومت وقت دست روى آن گذارد، و نمايندگان فاطمه(س)‏ را از آن بيرون كرد، اين مطلبى است كه «ابن حجر» دانشمند معروف اهل سنت در كتاب «صواعق» و «سمهودى» در «وفاء الوفاء» و «ابن ابى الحديد» در «شرح نهج البلاغه» آورده‏اند.
بانوى اسلام براى گرفتن حق خود از دو راه وارد شد:
نخست از طريق هديه پيامبر(ص) به او، و ديگر از طريق ارث (هنگامى كه مسأله هديه پيامبر(ص) مورد قبول واقع نگشت).
در مرحله اول بانوى اسلام «اميرمؤمنان على(ع) و «ام ايمن» را به عنوان گواه نزد خليفه اول دعوت نمود، ولى خليفه به اين بهانه كه شاهد براى اثبات دعاوى بايد دو مرد باشد اين شهود را نپذيرفت.
سپس به ادعاى حديثى از رسول خدا(ص) كه فرموده است:
«ما پيامبران ارثى از خود نمى گذاريم، و هر چه بعد از ما بماند صدقه خواهد بود».
«انا معاشر الانبياء لانورث، ما تركناه صدقة)
از قبول پيشنهاد «ارث» نيز سرباز زد.
در حالى كه در يك بررسى اجمالى روشن مى‏شود كه نظام حاكم غاصب در اين خود مرتكب ده خطاى بزرگ شد كه فهرست وار در اينجا مطرح مى‏كنيم، هر چند شرح آن نياز به بحث فراوان دارد:
- فاطمه(س) «ذواليد» بود، يعنى ملك فدك در تصرف او بود، و از نظر تمام قوانين اسلامى و قوانين موجود در ميان عقلاى جهان هيچگاه از «ذواليد» مطالبه شاهد وگواه نميشود مگر اينكه دلائلى بر باطل بودن «يد» و تصرف او اقامه گردد.
فى المثل اگر كسى در خانه‏اى ساكن و مدعى مالكيت آن باشد، مادام كه دليلى بر نفى مالكيت او اقامه نشده، نميتوان آن را از دست وى بيرون كرد، و هيچ جهتى ندارد كه شاهد و گواهى بر مالكيت خود اقامه كند، بلكه همين تصرف (خواه به وسيله خود او باشد يا نمايندگان او) بهترين دليل بر مالكيت است.
2- شهادت بانوى اسلام(س)‏ به تنهائى در اين مسأله كافى بود، چرا كه او به شهادت آيه شريفه:
«انما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيراً».
(و همانا خداوند چنين خواسته كه از شما اهل بيت ناپاكى و پليدى را بزدايد و شما را پاك كند پاك كردنى).
و حديث مشهور كساء كه در بسيارى از كتب معتبر اهل تسنن و كتب صحاح آن‏ها نقل شده، آن حضرت معصومه است، و خداوند هر گونه رجس و پليدى را از پيامبر(ص) و على و فاطمه و حسن و حسين: دور نموده، و از هر گناه پاك ساخته است، چنين كسى چگونه ممكن است شهادت و ادعايش مورد ترديد و گفتگو واقع شود؟!
3- شهادت و گواهى على(ع) نيز به تنهائى كافى بود، چرا كه او نيز داراى مقام عصمت است، و علاوه بر آيه تطهير، و آيات و روايات ديگر، بر اين معنى، حديث معروف:
«الحق مع على، و على مع الحق، يدور معه حيثما دار»،
«على با حق است و حق با على است و هر جا او باشد حق با اوست».
كفايت مى‏كند، چگونه حق بر محور وجود على(ع) ‏ دور مى‏زند، ولى شهادت او پذيرفته نيست؟!
چه كسى جرأت مى‏كند در برابر اين سخن پيامبر(ص) كه سنى و شيعه آن را نقل كرده‏اند گواهى او را رد كند؟
4- شهادت «ام ايمن» نيز به تنهائى كفايت مى‏كرد، زيرا همانگونه كه «ابن ابى الحديد» نقل مى‏كند:
ام ايمن به آن‏ها گفت آيا شما شهادت نمى دهيد كه پيغمبر(ص) فرمود:
«من از اهل بهشتم»
(اگر اين را قبول داريد پس چگونه شهادتم را رد مى‏كنيد؟)
5-از همه اينها گذشته علم حاكم هنگامى كه از قرائن مختلف (قرائن حسى يا شبيه حس) حاصل گردد براى داورى كفايت مى‏كند، آيا مسأله تصرف و يد از يكسو، و شهادت اين شهود كه هر يك به تنهائى شهادتشان براى اثبات حق كافى بود، از سوى ديگر، ايجاد علم و يقين نمى كند؟
6- حديث عدم ارث گذاردن پيامبران به شكل و به معنى ديگر است نه آن گونه كه غاصبان فدك نقل كرده يا تفسير نموده‏اند، زيرا در منابع ديگر حديث چنين نقل شده:
«ان الانبياء لم يور ثوا ديناراً ولا درهما و لكن ورثوا العلم فمن اخذمنه اخذ بحظ وافر».
«پيامبران درهم و دينارى از خود بيادگار نگذاردند، بلكه ميراث پيامبران علم و دانش بود، هر كس از علم و دانش آن‏ها سهم بيشترى بگيرد ارث بيشترى را برده است.
اين ناظر به ميراث معنوى پيامبران است و هيچگونه ارتباطى با ارث اموال آن‏ها ندارد، اين همان است كه در روايات ديگر آمده:
«العلماء ورثة الانبياء»:
«دانشمندان وارثان پيامبرانند».
مخصوصاً جمله «ما تركناه كناه صدقة» چيزى است كه قطعاً در ذيل حديث نبوده، مگر ممكن است حديثى در خلاف صريح قرآن از پيغمبر(ص) صادر شود.
زيرا قرآن مجيد در آيات متعددى گواهى مى‏دهد كه انبياء ارث گذاشتند، و در اين آيات قرائتى روشن وجود دارد كه منظور تنها ميراث معنوى نبوده، بلكه ميراث مالى را نيز شامل مى‏شده است.
لذا بانوى اسلام فاطمه زهرا(س) در آن خطبه معروفش كه در مسجد پيامبر(ص) در برابر مهاجرين و انصار ايراد فرمود به اين آيات تمسّك جست و از احدى از مهاجرين و انصار آن را انكار نكرد، اينها همه گواه بر نادرست بودن حديث فوق است.
7- اگر اين حديث صحيح بود چگونه هيچيك از همسران پيامبر(ص) آن رانشنيده بودند، و سراغ خليفه آمدند و سهم خود را از ميراث پيامبر(ص) مطالبه كردند.
8- اگر اين حديث صحيح بود چرا سرانجام خليفه طى نامه‏اى دستور داد فدك را به فاطمه(س) بازگردانند، نامه‏اى كه خليفه دوم آنرا گرفت و پاره كرد.
9- وانگهى اگر اين حديث واقعيعتى داشت، و مى‏بايست فدك به عنوان صدقه بين مستحقين تقسيم گردد، پس چرا خليفه دوم در زمان خود (هنگامى كه كار از كار گذشته بود) به سراغ على(ع) و عباس فرستاد و حاضر شد فدك را در اختيار آن‏ها بگذارد، كه در تواريخ اسلام مشهور است.
10- در كتابهاى معتبر و معروف «شيعه» و «اهل سنت» آمده است كه بانوى اسلام فاطمه زهرا(س) بعد از ماجراى منع فدك نسبت به آن دو غضب كرد، و فرمود: «من يك كلمه با شما سخن نخواهم گفت و اين امر ادامه يافت تا فاطمه زهرا(س) با اندوه فراوان چشم از جهان پوشيد.
در حالى كه اين حديث نيز از پيامبر(ص) در منابع اسلامى مشهور است كه فرمود:
«من احب ابنتى فاطمة فقد احبنى، و من ارضى فاطمة فقد ارضانى، و من اسخط فاطمة فقد اسخطنى»:
«هر كس دخترم فاطمه را دوست بدارد، مرا دوست داشته، هر كس او را خشنود كند، مرا خشنود كرده، و هر كس او را به خشم آورد مرا خشم آورده است.
آيا با اين حال مى‏توان حقى را كه فاطمه مطالبه مى‏نمود از او منع كرد، و به حديثى كه اثرى از آثار صدق در آن نيست در مقابل نصّ كتاب اللّه كه مى‏گويد وارثان انبياء از آن‏ها ارث مى‏برند استناد جست.
به هر حال هيچگونه توجيهى براى مسأله غصب فدك نمى توان يافت، و هيچ دليلى موجهى بر اين كار وجود ندارد.
از يكسويد مالكانه فاطمه زهرا(س).
از سوى ديگر شهود مطمئن و معتبر.
از سوى سوم شهادت كتاب اللّه (قرآن مجيد).
و از سوى چهارم روايات مختلف اسلامى، همگى گواه صدق دعوى بانوى اسلام بر حقّ مسلّم اودر فدك بودند.
از همه اينها گذشته عمومات آيات ارث كه به همه مردم حق مى‏دهد از پدران و مادران و بستگان خود ارث ببرند، و مادام كه دليل معتبرى بر تخصيص اين عمومات در كار نباشد نمى توان از اين حكم اسلامى چشم پوشيد، گواه ديگرى محسوب مى‏شود.
1. سوره احزاب، آيه .33
2. «شرح نهج البلاغه» ابن ابى الحديد، جلد 16، ص .219
3. «شرح نهج البلاغه» ابن ابى الحديد.
4. «كافى» جلد1 ص .34
5. «شرح نهج البلاغه» ابن ابى الحديد جلد 16 ص 228 اين حديث را «حموى» در «معجم البلدان» نيز نقل كرده است.
6. «سيره حلبى» جلد 3 ص .391
7. «صحيح بخارى» باب «فضل الخمس و كتاب «الصواعق المحرقة» ابن حجر صفحه .9
8. «الامامة و السياسية» ابن قتيبه صفحه .14
9. «صحيح بخارى» باب فصل الخمس و كتاب «الصواعق المحرقة» ابن حجر صفحه .

پى‏نوشتها:


برترين بانوى جهان فاطمه زهرا(س) ،آيت الله مكارم شيرازى 

 


 

 

حدود و مرزهاى فدك!


فدك - همان گونه كه گفتيم - ظاهراً روستايى بود در نزديكى خيبر خرم و سرسبز و حدود آن چيزى نبود كه بر كسى مخفى و پوشيده باشد اما عجب اينكه هنگامى كه «هارون الرشيد» به «امام موسى بن جعفر»(ع) عرض مى‏كند:
«حد فدكاً حتى اردها اليك»:
«حدود فدك را معلوم كن تا آن را به تو باز گردانم»!
امام(ع) از گفتن پاسخ ابا مى‏كند، هارون پيوسته اصرار مى‏ورزد.
امام(ع)‏ مى‏فرمايد:
من آن را جز با حدود واقعى‏اش نخواهم گرفت؟
هارون گفت: 
حدود واقعى آن كدام است؟
امام(ع) ‏ فرمود:
اگر من حدود آن را بازگويم مسلماً تو موافقت نخواهى كرد!
هارون گفت:
به حق جدّت(ص)‏ سوگند كه حدودش را بيان كن (خواهم داد).
امام(ع)‏ فرمود:
اما حد اوّل آن سرزمين عدن! است!
هنگامى كه هارون اين سخن را شنيد چهره‏اش دگرگون شد و گفت:
عجب، عجب!...
امام(ع) ‏ فرمود:
و حد دوم آن «سمرقند» است!
آثار ناراحتى در صورت هارون بيشتر نمايان گشت.
امام(ع)‏ فرمود:
و حد سوم آن آفريقا است!!
در اينجا صورت هارون از شدت ناراحتى سياه شد وگفت:
عجب... !
امام(ع) فرمود:
و حد چهارم آن سواحل درياى خزر و ارمنستان است!!...
هارون گفت:
پس چيزى براى ما باقى نمانده، برخيز جاى من بنشين و بر مردم حكومت كن! (اشاره به اينكه آنچه گفتى مرزهاى تمام كشور اسلامى است).
امام‏(ع) فرمود:
من به تو گفتم اگر حدود آن را تعيين كنم هرگز آن را نخواهى داد.
اينجا بود كه هارون تصميم گرفت موسى بن جعفر(ع) را به قتل برساند».
اين حديث پرمعنى دليل روشنى بر پيوستگى مسأله «فدك» با مسأله «خلافت» است، و نشان مى‏دهد آنچه در اين زمينه مطرح بوده، غصب مقام خلاف رسول اللّه(ص) بوده، و اگر هارون مى‏خواست فدك را تحويل بدهد بايد دست از خلافت بكشد، و همين امر او را متوجه ساخت كه امام موسى بن جعفر(ع) ممكن است هر زمان قدرت پيدا كند، او را از تخت خلافت فرو كشد، و لذا تصميم به قتل آن حضرت گرفت.
1. «بحار الانوار» چاپ قديم جلد8 صفحه 106 (نقل از كتاب «اخبار الخلفاء»).
 

پى‏نوشتها:

برترين بانوى جهان فاطمه زهرا(س) ،آيت الله مكارم شيرازى 




 

ماجراى غم‏ انگيز فدك‏


داستان فدك يكى از غم انگيزترين و پرغوغاترين داستانهاى زندگى فاطمه بانوى اسلام(س) خصوصاً، و اهل بيت عليم السلام عموماً، و تاريخ اسلام به طور گسترده‏اى و عام است، كه آميخته با توطئه‏هاى سياسى، و فراز و نشيب‏هاى فراوانى مى‏باشد و دريچه‏اى است براى حل قسمتى از معماهاى مهم تاريخ صدر اسلام.
اما قبل از ورود در اين بحث لازم است بدانيم:
«فدك چه بود و كجا بود؟»
«فدك» به طورى كه بسيارى از مورخان و ارباب لغت نوشته‏اند قريه آباد و حاصل خيزى بود در سرزمين «حجاز» نزديك «خيبر» كه ميان آن و مدينه دو يا سه روز راه بود، بعضى اين فاصله را صدو چهل كيلومتر نوشته‏اند و در آن چشمه‏اى جوشان و نخلهاى فراوانى بود و بعد از خيبر نقطه اتكاء يهوديان در حجاز به شمار مى‏رفت.
در اينكه چگونه «فدك» اين آبادى خرم و سرسبز به پيامبر اسلام(ص)‏ منتقل شد، معروف چنين است كه رسول خدا(ص) بعد از آنكه از فتح خيبر بازگشت خداوند رعب و وحشت را در قلوب اهل فدك كه از يهوديان سرسخت بودند، افكند، آن‏ها كسى را خدمت رسول خدا(ص) فرستادند، و با او صلح كردند، در برابر اينكه نيمى از «فدك» را به آن حضرت‏(ص) واگذار كنند، پيامبر(ص) از آن‏ها پذيرفت و اين صلح را امضاء فرمود.
به اين ترتيب «فدك» خالصه رسول اللّه‏(ص) شد، زيرا طبق طبق قرآن مجيد چيزى كه به دست مسلمين بدون جنگ بيفتد منحصراً حق پيامبر(ص) است، و به صورت غنائم جنگى تقسيم نمى‏شود و به اين ترتيب پيامبر(ص) «فدك» را در اختيار گرفت و درآمد آن را در مورد واماندگان در راه «ابن السبيل» و مانند آن‏ها مصرف مى‏كرد.
اين سخن را «ياقوت حموى» در «معجم البلدان» و «ابن منظور اندلسى» در «لسان العرب» و عده‏اى ديگر در كتابهاى خود آورده‏اند.
«طبرى» نيز در تاريخ خود و «ابن اثير» نيز در كتاب «كامل» به آن اشاره كرده‏اند.
اين را نيز بسيارى از مورخان نوشته‏اند كه پيامبر(ص) در حيات خود «فدك» را به بانوى اسلام فاطمه زهرا(س) بخشيد.
گواه روشن اين واگذارى اينكه بسيارى از مفسران از جمله مفسر معروف «جلال الدين سيوطى» از علماى معروف اهل سنت در تفسير «در المنثور» در ذيل آيه (16 سوره اسراء) «و آت ذالقربى حقه» (حق نزديكان را به آن‏ها بده) از «ابوسعيد خدرى» نقل كرده كه چون اين آيه نازل شد رسول خدا(ص) فاطمه را طلبيد و فدك را به او بخشيد، عبارت حديث چنين است:
«لما نزل قوله تعالى: «و آت ذالقربى حقه اعطى رسول اللّه(ص) فاطمة فدكا»
هنگامى كه سخن خداى متعال نازل شد كه: «اى پيامبر) حق خويشاوندان نزديك خود را بده رسول خدا(ص) به فاطمه(س) فدك را بخشيد.
در ذيل همان آيه روايت ديگرى از «ابن عباس» به همين مضمون نقل شده است.
شاهد زنده ديگر بر اين مدعا گفتار اميرمؤمنان على(ع) در نهج البلاغه درباره فدك است كه مى‏فرمايد:
«بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء، فشحت عليها نفوس قوم، و سخت عنها نفوس قوم آخرين، و نعم الحكم اللّه»:
«آرى تنها از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده، «فدك در دست ما بود، ولى گروهى بر آن بخل ورزيدند، در حالى كه گروه ديگرى سخاوتمندانه از آن چشم پوشيدند، و بهترين قاضى و داور خدا است».
اين به خوبى نشان مى‏دهد كه در عصر پيامبر(ص) «فدك» در اختيار امير مؤمنان على‏(ع) و فاطمه زهرا(س) بود، ولى بعداً گروهى از بخيلان حاكم، چشم به آن دوختند، و على(ع)‏ و همسرش بانوى اسلام به ناچار از آن چشم پوشيدند، و مسلماً اين چشم پوشى با رضايت خاطر صورت نگرفت، چرا كه در اين صورت خدا به داورى طلبيدن و «نعم الحكم اللّه» گفتن معنى ندارد.
از علماى بزرگ شيعه نيز گروه عظيمى روايات مربوط به اين قسمت را در كتب معتبر خود آورده‏اند كه از ميان آن‏ها علماى زير را مى‏توان نام برد:
مرحوم «كلينى» در «كافى»، و مرحوم «صدوق»، و مرحوم «محمد بن مسعود عياشى» در تفسير خود و «على بن عيسى اربلى» در «كشف الغمة» و گروه عظيمى ديگر در كتب تفسير و تاريخ و حديث، كه ذكر همه آن‏ها بسيار به طول مى‏انجامد.
اكنون ببينيم چرا و به چه دليل «فدك» را از فاطمه سلام اللّه عليها گرفتند.

1- معجم البلدان ماده فدك. 
2- به كتاب «فدك» نوشته علامه سيد محمد حسن قزوينى حائرى مراجعه شود كه كتابى است در موضوعات خود جالب و جامع.
3- سوره حشر 59 آيه 6 و .
4- چون از آن پيغمبر(ص) بود.
5- «در المنثور» جلد 4 ص 177 اين حديث را عده‏اى از روات اهل سنت مانند (بزار) و (ابويعلى) و (ابن مردويه) و (ابن ابى حاتم) از ابوسعيد خدرى نقل كرده، (به كتاب (ميزان الاعتدال «جلد 2 ص 288 و «كنز العمال» جلد 2 ص 158 مراجعه شود). 
6- «نهج البلاغة» نامه 45 (نامه معروف عثمان به حنيف).

پى‏نوشتها:


برترين بانوى جهان فاطمه زهرا(س) ،آيت الله مكارم شيرازى 


 

 

عوامل سياسى غصب فدك‏


گرفتن «فدك» از بانوى اسلام فاطمه زهرا(س) مسأله ساده‏اى نبود كه تنها مربوط به جنبه مالى باشد، بلكه جنبه اقتصادى آن تحت الشعاع مسائل سياسى حاكم بر جامعه اسلامى بعد از رحلت پيامبر(ص) بود، در حقيقت موضوع «فدك» را نمى توان از ساير حوادث آن عصر جدا نمود، بلكه حلقه‏اى از يك زنجير بزرگ، و پديده‏اى است از يك جريان كلى و فراگير!
براى اين غصب بزرگ تاريخى عوامل زير را مى‏توان بر شمرد:
1- وجود فدك در دست خاندان پيامبر(ص) يك امتياز بزرگ معنوى براى آن‏ها محسوب مى‏شد، و اين خود دليل بر مقام و منزلت آن‏ها در پيشگاه خدا و اختصاص نزديكى شديد به پيامبر(ص) به شمار مى‏آمد، به خصوص اينكه در روايات شيعه و اهل سنت چنانكه در بالا گفتيم آمده است كه به هنگام نزول آيه «و آت ذالقربى حقه» پيامبر(ص) فاطمه(س) ‏ را فراخواند و سرزمين «فدك» را به او بخشيد.
روشن است وجود «فدك» در دست خاندان پيامبر(ص) با اين سابقه تاريخى سبب مى‏شد كه مردم ساير آثار پيامبر(ص) مخصوصاً مسأله خلافت و جانشينى آن حضرت(ص) ‏ را نيز دز اين خاندان جستجو كنند، و اين مطلبى نبود كه طرفداران انتقال خلافت به كسان ديگر بتوانند آن را تحمل كنند.
2- اين مسأله از نظر بعد اقتصادى نيز مهم بود، و روى بعد سياسى آن اثر مى‏گذاشت، چرا كه على(ع) ‏ و خاندان او اگر در مضيقه شديد اقتصادى قرار مى‏گرفتند توان سياسى آن‏ها به همان نسبت تحليل مى‏رفت، و به تعبير ديگر وجود فدك در دست آنان امكاناتى در اختيارشان قرار مى‏داد كه مى‏توانست پشتوانه مسأله ولايت باشد، همانگونه كه اموال خديجه0س) ‏ پشتوانه‏اى براى پيشرفت اسلام در آغاز نبوت پيامبر اسلام(ص) ‏ بود. 
در همه دنيا معمول است هرگاه بخواهند شخص بزرگ، يا كشورى را منزوى كنند او را درمحاصره اقتصادى قرار مى‏دهند كه در تاريخ اسلام در داستان «شعب ابوطالب» و محاصره شديد اقتصادى مسلمين از سوى مشركان قريش آمده است.
در تفسير سوره «منافقين» ذيل آيه:
«لئن رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعزمنها الاذل».
به توطئه‏اى شبيه همين توطئه از سوى منافقين اشاره شده كه به لطف الهى در نطفه خفه شد، بنابراين تعجب نيست كه مخالفان بكوشند اين سرمايه را از خاندان پيغمبر اكرم(ص) بگيرند، و آن‏ها رامنزوى كرده و دستان را تهى سازند.
3- اگر آن‏ها حاضر مى‏شدند فدك را به عنوان ميراث پيامبر(ص) و يا بخشش و هديه آن حضرت به فاطمه زهرا(س) در اختيار آن حضرت قرار دهند راهى باز مى‏شد كه مسأله خلافت را نيز از آن‏ها مطالبه كند.
اين نكته را دانشمند معروف اهل سنت «ابن ابى الحديد معتزلى» در شرح «نهج البلاغه» به طرز ظريفى منعكس كرده است.
او مى‏گويد:
من از (استادم) «على بن فارقى» مدرس بغداد سؤال كردم: آيا فاطمه(س)‏ در ادعاى مالكيت «فدك» صادق بود؟
گفت: آرى.
گفتم: پس چرا خليفه اول فدك را به او نداد، در حالى كه فاطمه نزد او راستگو بود؟
او تبسمى كرد و كلام لطيف و زيبا و طنز گونه‏اى گفت، در حالى كه هرگز عادت به شوخى نداشت، گفت:
«لو اعطاها اليوم فدكاً بمجرد دعواه لجائت اليه غداً و ادعت لزوجها الخلافة و زحزحته من مكانه، و لم يمكنه لاعتذار و المدافعة بشيئى لانه يكون قد اسجل على نفسه بانها صادقة فيما تدعيه، كائنا ما كان، من غير حاجة الى بينة»:
«اگر ابى بكر آنروز «فدك» را به مجرد ادعاى فاطمه(س) ‏ به او مى‏داد، فردا به سراغش مى‏آمد و ادعاى خلافت براى همسرش مى‏كرد! و وى را از مقامش كنار مى‏زد، و او هيچگونه عذرى و دفاعى از خود نداشت، زيرا با دادن «فدك» پذيرفته بود كه فاطمه(س) ‏ هر چه را ادعا كند راست مى‏گويد، و نيازى به بينّه و گواه ندارد».
سپس «ابن ابى الحديد» مى‏افزايد:
«اين يك واقعيت است، هر چند استادم آنرا به عنوان يك مزاح مطرح كرد».
اين اعتراف صريح از دو دانشمند اهل سنت، شاهد زنده‏اى جهت «بار سياسى» داستان فدك است.
و اگر به سرنوشت اين قريه در طول تاريخ چند قرآن آغاز اسلام بنگريم كه چگونه دست به دست مى‏گرديد هر يك از خلفاء موضع خاصى در برابر آن داشتند اين مسأله روشنتر مى‏شود كه در بحث آينده به خواست خدا به آن اشاره مى‏كنيم.
1

پى‏نوشتها:

. (شرح ابن ابى الحديد) بر (نهج البلاغه) جلد 4 ص .78

برترين بانوى جهان فاطمه زهرا(س) ،آيت الله مكارم شيرازى 


 

 

فدك، نماد مظلوميّت اهل بيت(عليهم السلام)

تأليف: محمّدتقي رهبر  

«...وَالاَْمْرُ الاَْعْجَبُ وَالْخَطْـبُ الاَْفْظَعُ بَعْدَ جَحْدِكَ حَقَّكَ غَصْبُ الصِّديقَةِ الطّاهِرَةِ الزَّهْراءِ سَيِّدَةِ النِّساءِ فَدَكاً، وَرَدَّ شَهادَتِكَ وَشَهادَةِ السَّيِّدَيْنِ سُلالَتِكَ، وَعِتْرَةِ الْمُصْطَفي صَلَّي اللهُ عَلَيْكُمْ، وَقَدْ اَعْلَي اللهُ تَعالي عَلَي الاُْمَّةِ دَرَجَتَكُمْ، وَرَفَعَ مَنْزِلَتَكُمْ وَاَبانَ فَضْلَكُمْ، وَشَرَّفَكُمْ عَلَي الْعالَمينَ، فَاَذْهَبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ وَطَهَّرَكُمْ تَطْهيراً...»    

 

(بخشي از زيارت امير المؤمنين(عليه السلام) در روز غدير)

 

«... موضوع شگفت انگيزتر و مصيبت هولناك تر، پس از انكار حق تو، غصب فدك بود از صديقه طاهره، حضرت زهرا سرور زنان(عليها السلام). پس از آنكه گواهي تو و دو بزرگوار از نسل تو و عترت مصطفي(صلي الله عليه وآله) را رد كردند. در حالي كه خداي متعال درجه شما را بالا برد و منزلت شما را بر امّت برتري داد، و فضيلت شما را آشكار كرد و از آلودگي زدود و پاك و پاكيزه نمود...»

 

     ماجراي تاريخي فدك از جمله مسائلي است كه همزمان با رحلت پيامبر گرامي(صلي الله عليه وآله)و از روزهاي نخستين تاريخ اسلام تا كنون مطرح بوده است; مسأله اي كه فراموش ناشدني است و بايد آن را يكي از دردناك ترين فرازهاي تاريخ اسلام برشمرد. هر چند طرح اين مسأله مانند بسياري از مسائل تاريخي ديگر، با آثار عملي همراه نيست و در حال حاضر سرزمين تاريخي فدك در صحراي حجاز و در دل بيابان ها و حرّه ها و سنگ هاي سوخته و پاره اي نخلستان هاي اطراف مدينه طيبه، گمنام افتاده و كسي را در مالكيت آن دعوا و مرافعه اي نيست. امّا از آنجا كه طي ّ قرن ها بحث هاي فراواني درباره آن بوده و مورّخان و محدّثان و محقّقان سخن ها در اين باب گفته اند و يافتن نظر صائب مي تواند نكته اتكايي براي مسائل اعتقادي مخصوصاً در مسأله خلافت و امامت و مظلوميت اهل بيت(عليهم السلام) در آن مقطع تاريخ اسلام باشد، لذا طرح آن مانند ساير مسائل تاريخي از بار ارزشي و معنوي و اعتقادي برخوردار است كه مي تواند پرده از روي حوادث برافكند و براي آيندگان عبرت آموز باشد. بدينسان نمي توان ماجراي فدك را از حوادث فراموش شده تاريخ اسلام تلقّي كرد. با توجّه به اين نكته مهمّ، گذر بر تاريخ پرماجراي فدك و مناقشات آن همواره مورد توجّه عالمان، محدّثان، مورّخان و پژوهشگران شيعه و سني بوده است.

 

     در حالي كه پيروان اهل بيت مصادره فدك به وسيله نظام حاكم، پس از رحلت پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) را ظلم مضاعفي در حقّ خاندان پيغمبر پس از غصب خلافت امير مؤمنان(عليه السلام)مي دانند و حتّي اسفبارتر از آن مي شمارند. نظريه پردازان عامّه در مقام توجيه اين اقدام برآمده اند و بر مستندات غاصبان صحّه گذاشته و آن را اقدامي مشروع جلوه داده اند!

 

     نكته اي كه تأكيد بر آن لازم است اين است كه: مسأله فدك پيش از آنكه بار اقتصادي داشته باشد، بار معنوي و سياسي داشته كه با گذشت زمان به مسائل اعتقادي پيوند خورده است; چنانكه امر از آغاز نيز چنين بوده و دفاعيات حضرت زهرا(عليها السلام) و حمايت امير مؤمنان از دختر پيغمبر(صلي الله عليه وآله) در اين كشاكش، به روشني مبيّن اين است كه اساساً سخن از منافع اقتصادي نبوده، بلكه بعد معنوي و ديني آن، نقطه محوري را تشكيل مي داده است. اين دفاعيّات و خشم و خروش ها در راستاي دفاع مستمر از اصول ومباني اسلامي است كه از سوي پروردگار و با رسالت حضرت محمّد(صلي الله عليه وآله)پي افكنده شد و خطر ارتجاع زودرس به طور جدّي آن را تهديد مي كرد. و اين وظيفه سنگرداران ولايت بود كه از حريم شرايع دين دفاع كنند و از گسترش خطر ارتجاع و بدعت مانع شوند و از هرگونه امكانات تبليغي بهره گيرند. در اعصار بعدي نيز وارثان ولايت در برابر رژيم هاي حاكم، همان مواضع را دنبال كردند. و حتّي مسأله فدك را به عنوان نمادي از كشور اسلامي مطرح نموده و آن را به گستره حاكميّت دين و ولايت تعميم داده اند; چنانكه در سخن امام موسي بن جعفر(عليه السلام) با مهدي عباسي در تحديد حدود فدك روايت آمده كه آن حضرت حدود فدك را با مفهوم رمزي اش به قلمرو حكومت اسلامي و جغرافياي آن روز جهان اسلام پيوند دادند و خواستار شدند كه هرگاه خليفه عباسي بخواهد آن را به آل رسول بازگرداند بايد چنين اقدامي كند; يعني تمام متملّكات دولت اسلامي را واگذارد و اين حاكمان نه تنها غاصب فدك اند كه غاصب خلافت نيز هستند. در هر حال با توجّه به اهمّيت موضوع وارتباطي كه با مسأله ولايت پيدا مي كند در اين مقال برآنيم تا مروري گذرا بر سرگذشت فدك كنيم و مظلوميت اهل بيت و علي و زهرا(عليهم السلام) را در لحظات واپسين رحلت پيامبر به اجمال بنگريم.

 

موقعيّت جغرافيايي و سابقه تاريخي فدك

 

     فدك از جمله قرا و قصبات حجاز و حوالي خيبر است كه با مدينه طيّبه دو يا سه روز طي مسافت فاصله دارد كه به مقياس زمان ما به 130 كيلومتر مي رسد. سرزميني بوده آباد و به لحاظ داشتن آب كافي، از نخلستان هاي فراوان و محصول برخوردار بوده است. اشتغال مردم اين سرزمين را امر كشاورزي و كارهاي دستي تشكيل مي داده و خرماي آن مشهور بوده و از بافته هاي فدك در كتب تاريخي سخن به ميان آمده است.

 

     فدك با پيشينه تاريخي منزلگاه طايفه «بنو مُرّه» از قبيله بزرگ و مشهور عرب «غطفان» است. به گفته طبري مادر نعمان بن منذر پادشاه حيره از اهالي فدك بوده كه سند معتبري در قدمت تاريخي سرزمين فدك به شمار مي رود.1

 

     و به گفته برخي ديگر: فدك نام پسرحام بن نوح بوده و اين قريه به نام وي موسوم گشته است. فدك با خيبر ده كيلومتر فاصله دارد و به لحاظ اينكه خيبر مركز عمده يهوديان بوده، مردم آن از نظر اجتماعي و مذهبي تابع يهوديان خيبر بوده اند. قلعه مشهور قديمي فدك به «الشمروخ» شهرت داشته كه در حقيقت حصن و قلعه فدك بوده است.2

 

     فدك، با ديرينه ممتدّ تاريخي و موقعيت ويژه اش به عنوان يك سرزمين پر آب و در نتيجه داراي نخلستان ها، نامي مشهور بوده كه علي رغم كوچكي اش از اهمّيت تاريخي و جغرافيايي برخوردار است.

 

 

     در قرن سوّم هجري، اين قريه مسير و منزل گاه مسافران مدينه بوده كه در حال حاضر اين موقعيّت را از دست داده است. 

موقعيّت كنوني فدك

 

     بنا به نوشته مؤلّف كتاب مدينه شناسي كه خود از محلّ فدك ديدن كرده است، اين منطقه امروزه به «الحائط» موسوم است كه تابع امارت «حائل» است و در مغرب «الحُليفه» و جنوب «ضرغد» قرار دارد. دقيقاً در مرز شرقي خيبر داراي موقعيّت مشخّصي است. به گفته مؤلّف فوق الذكر، تا پايان سال 1975 ميلادي، اين منطقه شامل 21 روستا و داراي 11000 نفر جمعيت بوده و سكنه «الحائط» بيش از 1400 نفر نبوده است.

 

 

تصوير

 

 

 

 

     فدك سرزميني است پوشيده از نخلستان ها و برخوردار از امكانات كشاورزي و در عين حال مجاور سرزمين هاي خشك حرّه و تابش آفتاب گرم.

 

     حائط، بي هيچ نشاني از تاريخ، در لابلاي نخلستان ها و صحراي خشك متروك، امروزه اهمّيت خود را به عنوان منزلگاه مسافران از دست داده است.3

 

مشخصات فدك و نخل هاي آن

 

     چنانكه پيشتر اشاره شد، فدك به لحاظ امكانات كشاورزي، سرزميني بود پر محصول و رطب آن شهرت بسيار داشت. در خصوص حجم درآمدكشاورزي ونخلستان هاي فدك، پس از آنكه در تصرف پيامبر قرار گرفت، گزارش هايي به ثبت رسيده است. برخي گويند: نخلستان هايش در قرن ششم هجري معادل نخلستان هاي كوفه بوده است.4

 

     ابن ابي الحديد مي نويسد: وقتي عمر بر نيمي از فدك با يهوديان مصالحه كرد از مال عراق پنجاه هزار درهم به آنان داد.5

 

     سيّد بن طاووس در كشف المحجّه گفتاري دارد كه درآمد فدك را بيش از اين تخمين زده است. وي مي گويد: در آمد فدك به روايت شيخ عبدالله بن حماد انصاري سالانه بالغ بر هفتاد هزار دينار بوده است.6

 

     از اينجا مي توان علّت واگذاري اين سرزمين پرحاصل به فاطمه زهرا(عليها السلام) از طرف پيامبر گرامي(صلي الله عليه وآله) و به امر پروردگار متعال در آيه  { وَآتِ ذَا الْقُرْبي حَقَّه} را استنباط كرد. بديهي است با زندگي زاهدانه اي كه اهل بيت رسول الله(صلى الله عليه وآله) داشتند آنان را براى اداره معيشت شخصى به اين مبلغ نيازى نبوده و حكمت ديگري در اين امر مهمّ بايد باشد كه شايد بتوان گفت: هدف از اين واگذاري داشتن بنيه مالي و توان اقتصادي جهت اداره حكومت اسلامي بوده كه مي بايست در خاندان پيامبر مستقر مي شد. همانگونه كه تصرّف فدك و خارج ساختن آن از دست اهل بيت به وسيله دستگاه خلافت را در همين نكته بايد جستجو كرد كه به شرح آن خواهيم رسيد.

 

فتح خيبر و فدك

 

     در سال هفتم هجرتِ پيامبر(صلي الله عليه وآله)، سپاه اسلام موفّق شدند طي ّ فتوحات خود قلعه هاي خيبر را كه دژهاي استوار يهوديان بود فتح كنند، دلاوري هاي اميرمؤمنان(عليه السلام)در اين فتوحات مشهور است. اسطوره شجاعت آن حضرت و به خاك افكندن مرحب، قهرمان غول پيكر يهود و كندن در خيبر با آن حجم افسانه اي اش برگ ديگري است از افتخارات آن فاتح بزرگ در تاريخ اسلام. همينكه خيبر فتح شد و يهوديان سرتسليم در برابر مسلمانان فرود آوردند، خبر سقوط خيبر با آن عظمت به يهوديان فدك كه از ساكنان قلعه ها و مزارع آن خطّه بودند رسيد و از اين رهگذر رعب و وحشتي در دل آنان افتاد و پيش از آنكه سپاه اسلام راهي فدك شوند، نمايندگاني نزد پيامبر فرستادند و از تسليم و مصالحه خود بر نيمي از حاصل باغات و اراضي فدك سخن گفتند.7

 

     ابن ابي الحديد از سيره ابن اسحاق چنين نقل مي كند: همين كه خيبر فتح شد، رعب و وحشت يهوديان فدك را گرفت، لذا نمايندگان خود را نزد پيامبر فرستادند و درخواست كردند بر نيمي از فدك با آنان مصالحه كند. نمايندگان يهود در خيبر يا در مسيرِ راه و يا در مدينه خدمت پيامبر رسيدند و موضوع را عنوان كردند و آن حضرت پيشنهاد آنان را پذيرفت. از اين رو فدك ملك ويژه رسول الله شد; زيرا بدون جنگ به تصرّف در آمد. همچنين نامبرده از كتاب ابوبكر جوهري با اسناد خود از زهري چنين آورده است: گروهي از اهالي خيبر كه در محاصره قرار گرفتند، تحصّن كرده و از پيامبر خواستند به آنان امان دهد تا جلاي وطن كنند. پيامبر پذيرفت. اهالي فدك اين را شنيدند و همين پيشنهاد را دادند و پيامبر قبول كرد. و بدينگونه فدك بدون هيچ جنگ و جهاد به تصرّف در آمد و بدين ترتيب ملك خاص پيامبر شد.8

 

     مفسران سنّي و شيعي نيز به چگونگي تصرّف فدك اشاره كرده و آن را خالصه و فئ رسول خدا و از زمين هايي برشمرده اند كه بدون سلاح و سپاه فتح شده و آحاد مسلمين در آن نقشي نداشته اند و بنا به نصّ قرآني، متعلّق به پيامبر خواهد بود:

 

{ وَمَا أَفَاءَاللهُ عَلَي رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْل وَلاَ رِكَاب وَلَكِنَّ اللهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلَي مَنْ يَشَاءُ وَاللهُ عَلَي كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ * مَا أَفَاءَاللهُ عَلَي رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرَي فَلِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِى الْقُرْبَي وَالْيَتَامَي وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ كَي ْ لاَ يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الاَْغْنِيَاءِ مِنْكُمْ... }9

 

«آنچه را خدا از آنها (يهود) به رسول خود بازگرداند، چيزي است كه شما براي به دست آوردن آن نه اسبي تاختيد نه شتري، ولي خداوند رسولان خود را بر هر كس بخواهد مسلّط مي سازد و خدا بر همه چيز توانا است. آنچه را خدا از اهل اين آبادي بازگرداند «فئ» از آن خدا و رسول و خويشاوندان او و يتيمان و مستمندان و در راه ماندگان است تا اين اموال ميان ثروتمندان شما دست به دست نشود...»

 

دو آيه فوق الذكر خاطر نشان مي سازد كه آنچه بدون جنگ و جهاد به دست آيد به خدا و رسول تعلّق دارد و ساير مسلمانان در آن حقّي ندارند. و آنگاه كه در دست پيامبر قرار گرفت، آن حضرت به عنوان ولّي امر مسلمين در مصارفي كه صلاح دين و مسلمين است خرج مي كند و آن را ذخيره ثروتمندان نمي سازد. اين مصارف به بيان آيه، عبارتند از: راه خدا و ترويج و تقويت دين و اهداف مقّدس رسالت نبوي، خويشاوندان پيامبر و ايتام و مستمندان و در راه ماندگان و به طور كلّي در جهت مصلحت دين و مسلمين.

 

     و هر گاه پيامبر از ميان مردم رخت بربندد، زمام چنين اموالي در دست جانشين به حقّ او، امام عادل خواهد بود كه از قبل تعيين شده است كه او نيز در همان مصارف مذكور خرج و صرف خواهد كرد. 

 
جمعه ۲۹ اسفند ۱۳۹۳ ۰۴:۴۵ بعد از ظهر
داستان فدک | نویسنده: اسمونی |انجمن: حضرت فاطمه علیها السلام
 
 

فدك فاطمه(س)


كشمكشهاى سقيفه در راه انتخاب خليفه به پايان رسيد و ابوبكر زمام امور را به دست گرفت . حضرت على (ع) باگروهى از ياران با وفاى او از صحنهء حكومت بيرون رفت , ولى پس از تنوير افكار و آگاه ساختن اذهان عمومى , براى حفظ وحدت كلمه , از در مخالفت وارد نشد و از طريق تعليم و تفسير مفاهيم عالى قرآن و قضاوت صحيح و احتجاج واستدلال با دانشمندان اهل كتاب و... به خدمات فردى و اجتماعى خود ادامه داد.
امام (ع) در ميان مسلمانان واجد كمالات بسيارى بود كه هرگز ممكن نبود رقباى وى اين كمالات را از او بگيرند. اوپس عم و داماد پيامبر گرامى (ص), وصى بلافصل او, مجاهد نامدار و جانباز بزرگ اسلام و باب علم نبى (ص) بود.هيچ كس نمى توانست سبقت او را در اسلام و علم وسيع و احاطهء بى نظير وى را بر قرآن و حديث و بر اصول و فروع دين بر كتابهاى آسمانى انكار كند يا اين فضايل را از او سلب نمايد.
در اين ميان , امام (ع ) امتياز خاصى داشت كه ممكن بود در آينده براى دستگاه خلافت ايجاد اشكال كند و آن قدرت اقتصادى و در آمدى بود كه از طريق فدك به او مى رسيد.
از اين جهت , دستگاه خلافت مصلحت ديد كه اين قدرت را از دست امام (ع ) خارج كند, زيرا اين امتياز همچون امتيازات ديگر نبود كه نتوان آن را از امام (ع) گرفت .(1)


مشخصات فدك
سرزمين آباد و حاصلخيزى را كه در نزديكى خيبر قرار داشت و فاصلهء آن با مدينه حدود 140كيلومتر بود و پس ازدژهاى خيبر محل اتكاى يهوديان حجاز به شمار مى رفت قريهء <فدك >مى ناميدند.(1)
ّّپيامبر اكرم (ص ) پس از آنكه نيروهاى يهود را در <خيبر>و <وادى القرى >و <تيما>در هم شكست و خلا بزرگى را كه در شمال مدينه احساس مى شد با نيروى نظامى اسلام پر كرد, براى پايان دادن به قدرت يهود در اين سرزمين , كه براى اسلام و مسلمانان كانون خطر و تحريك بر ضد اسلام به شمار مى رفت , سفيرى به نام محيط را نزد سران فدك فرستاد.يوشع بن نون كه رياست دهكده را به عهده داشت صلح و تسليم را بر نبرد ترجيح داد و ساكنان آنجا متعهد شدند كه نيمى از محصول هر سال را در اختيار پيامبر اسلام بگذارند و از آن پس زير لواى اسلام زندگى كنند و بر ضد مسلمانان دست به توطئه نزنند.حكومت اسلام نيز, متقابلاً, تأمين امنيت منطقهء آنان را متعهد شد. در اسلام سرزمينهايى كه ازطريق جنگ و نبرد نظامى گرفته شود متعلق به عموم مسلمانان است و ادارهء آن به دست حكام شرع خواهد بود. ولى سرزمينى كه بدون هجوم نظامى و نبرد در اختيار مسلمانان قرار مى گيرد مربوط به شخص پيامبر (ص ) و امام پس ازاوست و بايد به طورى كه در قوانين اسلام معين شده است , در موارد خاصى بكار رود, و يكى از آن موارد اين است كه پيامبر و امام نيازمنديهاى مشروح نزديكان خود را به وجه آبرومندى بر طرف سازند.(2)

فدك هديهء پيامبر (ص) به حضرت فاطمه (س)
محدثان و مفسران شيعه و گروهى از دانشمندان سنى مى نويسد:
وقتى آيه <وآت ذا القربى حقه و المسكين و ابن السبيل >(1) نازل شد پيامبر (ص ) دختر خود حضرت فاطمه را خواست و فدك را به وى واگذار كرد.(2) ناقل اين مطلب ابوسعيد خدرى يكى از صحابه بزرگ رسول اكرم (ص) است .
كليهء مفسران شيعه و سنى قبول دارند كه آيه در حق نزديكان و خويشاوندان پيامبر نازل شده است و دختر آن حضرت بهترين مصداق بارى <ذا القربى >است . حتى هنگامى كه مردى شامى به على بن الحسين زين العابدين (ع ) گفت : خود را معرفى كن , آن حضرت براى شناساندن خود به شاميان آيهء فوق را تلاوت كرد و اين مطلب چنان در ميان مسلمانان روشن بود كه آن مرد شامى , در حالى كه سر خود را به عنوان تصديق حركت مى داد, به آن حضرت چنين عرض كرد :
به سبب نزديكى و خويشاوندى خاصى كه با حضرت رسول داريد خدا به پيامبر خود دستور داده كه حق شما رابدهد .(3)
خلاصهء گفتار آنكه آيه در حق حضرت زهرا (س ) و فرزندان وى نازل شده و مورد اتفاق مسلمانان است , ولى اين مطلب كه هنگام نزول اين آيه پيامبر (ص ) فدك را به دختر گرامى خود بخشيد مورد اتفاق دانمشندان شيعه و برخى ازدانشمندان سنى است .

چرا پيامبر (ص ) فدك را به دختر خود بخشيد؟
مى دانيم و تاريخ زندگى پيامبر (ص ) و خاندان او به خوبى گواهى مى دهد كه آنان هرگز دلبستگى به دنيا نداشته اندو چيزى كه در نظر آنان ارزشى نداشت همان ثروت دنيا بود. مع الوصف مى بينيم كه پيامبر گرامى (ص ) فدك را به دختر خود بخشيد و آن را به خاندان على (ع) اختصاص داد. در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه چرا پيامبر فدك را به دختر خود بخشيد. در پاسخ به اين سؤال وجوه زير را مى توان ذكر كرد:
1- زمامدارى مسلمانان پس از فوت پيامبر اكرم (ص ), طبق تصريحات مكرر آن حضرت , با امير مؤمنان (ع) بود واين مقام و منصب به هزينهء سنگين نياز داشت . حضرت على (ع ) براى ادارهء امور وابسته به منصب خلافت مى توانست از درآمد فدك به نحو احسن استفاده كند. گويا دستگاه خلافت از اين پيش بينى پيامبر (ص ) مطلع شده بود كه در همان روزهاى نخست فدك را از دست خاندان پيامبر خارج كرد.
2- دودمان پيامبر (ص), كه مظهر كامل آن يگانه دختر وى و نور ديدگانش حضرت حسن (ع) و حضرت حسين (ع) بود, بايد پس از فوت پيامبر (ص) به صورت آبرومندى زندگى كنند و حيثيت و شرف رسول اكرم و خاندانش محفوظبماند. براى تأمين اين منظور پيامبر (ص ) فدك را به دختر خود بخشيد.
3- پيامبر اكرم (ص ) مى دانست كه گروهى كينهء حضرت على (ع) را در دل دارند, زيرا بسيارى از بستگان ايشان به شمشير وى در ميدانهاى جهاد كشته شده اند. يكى از راههاى زدودن اين كينه اين بود كه امام (ع) از طريق كمكهاى مالى از آنان دلجويى كند و عواطف آنان را به خود جلب نمايد. همچنين به كليهء بينوايان و درماندگان كمك كند و از اين طريق موانع عاطفى كه بر سر راه خلافت او بود از ميان برداشته شود.
پيامبر (ص), هر چند ظاهراً فدك را به زهرا (س) بخشيد, ولى درآمد آن در اختيار صاحب ولايت بود تا از آن ,علاوه بر تأمين ضروريات زندگى خود, به نفع اسلام و مسلمانان استفاده كند.

درآمد فدك
با مراجعه به تاريخ , همهء اين جهات سه گانه در ذهن انسان قوت مى گيرد. زيرا فدك يك منطقهء حاصلخيز بود كه مى توانست حضرت على (ع ) را در راه اهداف خويش كمك كند.
حلبى , مورخ معروف , در سيرهء خود مى نويسد:
ابوبكر مايل بود كه فدك در دست دختر پيامبر باقى بماند و حق مالكيت فاطمه را در ورقه اى تصديق كرد; اما عمراز دادن ورقه به فاطمه مانع شد و رو به ابوبكر كرد و گفت : فردا به درآمد فدك نياز شديدى پيدا خواهى كرد, زيرا اگرمشركان عرب بر ضد مسلمانان قيام كنند از كجا هزينهء جنگى را تأمين مى كنى .(1)
از اين جمله استفاده مى شود كدر آمد فدك به مقدارى بوده است كه مى توانسته بخشى از هزينهء جهاد با دشمن راتأمين كند. از اين جهت لازم بود كه پيامبر(ص ) اين قدرت اقتصادى را در اختيار حضرت على (ع ) بگذارد.
ابن ابى الحديد مى گويد:
من به يكى از دانشمندان مذهب اماميه دربارهء فدك چنين گفتم : دهكدهء فدك آنچنان وسعت نداشت و سرزمين به اين كوچكى , كه جز چند نخل در آنجا نبود, اينقدر مهم نبود كه مخالفان فاطمه در آن طمع ورزند. او در پاسخ من گفت :تو در اين عقيده اشتباه مى كنى . شمارهء نخلهاى آنجا از نخلهاى كنونى كوفه كمتر نبود. به طور مسلم ممنوع ساختن خاندان پيامبر از اين سرزمين حاصلخيز براى اين بود كه مبادا امير مؤمنان از درآمد آنجا براى مبازه با دستگاه خلافت استفاده كند. لذا نه تنها فاطمه را از فدك محروم ساختند, بلكه كليهء بنى هاشم و فرزندان عبدالمطلب را از حقوق مشروع خود (خمس غنائم ) هم بى نصيب نمودند.
افردى كه بايد مدام به دنبال تأمين زندگى بروند و با نيازمندى به سر ببرند هركز فكر مبارزه با وضع موجود را در مغز خود نمى پرورانند.(2)
امام موسى بن جعفر (ع ) حدود مرزى فدك را در حديثى چنين تحديد مى كند:
فدك از يك طرف به <عدن >, از طرف دوم به <سمرقند>, از جهت سوم به <آفريقا>, از جانب چهارم به درياها وجزيزه ها و ارمنستان ... حدود مى شد.(3)
به طور مسلم فدك , كه بخشى از خيبر بود, چنان حدودى نداشت ; مقصود امام كاظم (ع ) اين بوده است كه تنهاسرزمين فدك از آنان غصب نشده است بلكه حكومت بر ممالك پهناور اسلامى كه حدود چهارگانهء آن در سخن امام تعيين شده از اهل بيت گرفته شده است .
قطب الدين راوندى مى نويسد:
پيامبر (ص ) سرزمين فدك را به مبلغ بيست و چهار هزار دينار اجاره داد. در برخى از احاديث هفتاد هزار دينار نيزنقل شده است و اين اختلاف به حسب تفاوت درآمد سالانهء آن بوده است .
هنگامى كه معاويه به خلافت رسيد فدك را ميان سه نفر تقسيم كرد: يك سوم آن را به مروان بن حكم و يك سوم ديگر را به عمرو بن عثمان و ثلث آخر را به فرزند خود يزيد داد. و چون مروان به خلافت رسيد همهء سهام را جزو تيول خود قرار داد. (4)
از اين نحوه تقسيم استفاده مى شود كه فدك سرزمين قابل ملاحظه اى بوده است كه معاويه آن را ميان سه نفر, كه هريك نمايندهء فاميل بزرگى بود, تقسيم كرد.
هنگامى كه حضرت فاطمه (ع ) با ابوبكر دربارهء فدك سخن گفت و گواهان خود را براى اثبات مدعاى خود نزد اوبرد, وى در پاسخ دختر پيامبر (ص ) گفت : فدك ملك شخصى پيامبر نبوده , بلكه از اموال مسلمانان بود كه از درآمد آن سپاهى را مجهز مى كرد و براى نبرد با دشمنان مى فرستاد و در راه خدا نيز انفاق مى كرد.(5)
اينكه پيامبر (ص ) با درآمد فدك سپاه بسيج مى كرد يا آن را ميان بنى هاشم و بينوايان تقسيم مى نمود حاكى است كه اين بخش از خيبر درآمد سرشارى داشته كه براى بسيج سپاه كافى بوده است .
هنگامى كه عمر تصميم گرفت شبه جزيره را از يهوديان پاك سازد به آنان اخطار كرد كه سرزمينهاى خود را به دولت ];,,لاسلامى واگذار كنند و بهاى آن را بگيرند و فدك را تخليه كنند.
پيامبر گرامى (ص ) از روز نخست با يهوديان ساكن فدك قرار گذاشته بود كه نيمى از آن را در اختيار داشته باشند ونيم ديگر را به رسول خدا واگذار كنند. از اين جهت , خليفه ابن تيهان و فروة و حباب و زيد بن ثابت را به فدك اعزام كردتا بهاى مقدار غصب شدهء آن را پس از قيمت گذارى به ساكنان يهودى آنجا بپردازد. آنان سهم يهوديان را به پنجاه هزاردرهم تقويم كردند و عمر اين مبلغ را از مالى كه از عراق به دست آمده بود پرداخت .(6)

انگيزه هاى تصرف فدك
هوادارى گروهى از ياران پيامبر (ص ) از خلافت و جانشينى ابوبكر نخستين پل پيروزى او بود و در نتيجه خزرجيان كه نيرومندترين تيرهء انصار بودند, با مخالفت تيرهء ديگر آنان از صحنهء مبارزه بيرون رفتند و بنى هاشم , كه در رأس آنان حضرت على (ع ) قرار داشت , بنا به عللى كه در گذشته ذكر شد, پس از روشن كردن اذهان عمومى , از قيام مسلحانه ودسته بندى در برابر حزب حاكم خودارى كردند.
ولى اين پيروزى نسبى درمدينه براى خلافت كافى نبود و به حمايت مكه نيز نياز داشت .ولى بنى اميه , كه در رأس آنها ابوسفيان قرار داشت , جمعيت نيرومندى بودند كه خلافت خليفه را به رسميت نشناخته , انتظار مى كشيدند كه ازنظر ابوسفيان و تأييد و تصويب وى آگاه شوند. لذا هنگامى كه خبر رحلت پيامبر اكرم (ص) به مكه رسيد فرماندار مكه ,كه جوان بيست و چند ساله اى به نام عتاب بن اسيد بن العاص بود, مردم را از درگذشت پيامبر (ص ) آگاه ساخت ولى از خلافت و جانشينى او چيزى به مردم نگفت در صورتى كه هر دو حادثه مقارن هم رخ داده , طبعاً با هم گزارش شده بود و بسيار بعيد است كه خبر يكى از اين دو رويداد به مكه برسد ولى از رويداد ديگر هيچ خبرى منتشرنشود.
سكوت مرموز فرماندار اموى مكه علتى جز اين نداشت كه مى خواست از نظر رئيس فاميل خود, ابوسفيان , آگاه شود و سپس مطابق نظر او رفتار كند.
با توجه به اين حقايق , خليفه به خوبى دريافت كه ادامهء فرمانروايى وى بر مردم , در برابر گروههاى مخالف , نياز به جلب نظرات و عقايد مخالفان دارد و تا آرا و افكار و بالاتر از آن قلوب و دلهاى آنان را از طرق مختلف متوجه خود سازد ادامهء زمامدارى بسيار مشكل خواهد بود.
يكى از افراد مؤثرى كه بايد نظر او جلب مى شد رئيس فاميل اميه , ابوسفيان بود. زيرا وى از جمله مخالفان حكومت ابوبكر بود كه وقتى كه شنيد وى زمام امور را به دست گرفته است به عنوان اعتراض گفت : <ما را با ابو فضيل چكار؟>و هم او بود كه , پس از ورود به مدينه , به خانهء حضرت على (ع ) و عباس رفت و هر دو را براى قيام مسلحانه دعوت كرد و گفت : من مدينه را با سواره و پياده پر مى كنم ; برخيزيد و زمام امور را به دست گيريد!
ابوبكر براى اسكان و خريدن عقيدهء وى اموالى را كه ابوسفيان همراه آورده بود به خود او بخشيد و دينارى از آن برنداشت .حتى به اين نيز اكتفا نكرد و فرزند وى يزيد (برادر معاويه ) را براى حكومت شام انتخاب كرد. وقتى به ابوسفيان خبر رسيد كه فرزندش به حكومت رسيده است فوراً گفت : ابوبكر صلهء رحم كرده است !(1) حال آنكه ابوسفيان , قبلاً به هيچ نوع پيوندى ميان خود و ابوبكر قائل نبود.
تعداد افرادى كه مى بايست همچون ابوسفيان عقايد آنان خريده شود بيش از آن است كه در اين صفحات بيان شود; چه همه مى دانيم كه بيعت با ابوبكر در سقيفهء بنى ساعده بدون حضور گروه مهاجر صورت گرفت . از مهاجران تنها سه تن , يعنى خليفه و دو نفر از همفكران وى ـ عمر و ابوعبيده , حضور داشتند. به طور مسلم اين نحوه بيعت گرفتن و قرار دادن مهاجران در برابر كار انجام شده , خشم گروهى را بر مى انگيخت . از اين جهت , لازم بود كه خليفه رنجش آنان را بر طرف سازد و به وضع ايشان رسيدگى . به علاوه , مى بايست گروه انصار, به ويژه خزرجيان كه از روزنخست با او بيعت نكردند و با دلى لبريز از خشم شقيفه را ترك گفتند, مورد مهر و محبت خليفه قرار مى گرفتند.
خليفه نه تنها براى خريد عقايد مردان اقدام نمود, بلكه اموالى را نيز ميان زنان انصار تقسيم كرد. وقتى زيد بن ثابت سهم يكى از زنان بنى عدى را به در خانهء او آورد, آن زن محترم پرسيد كه : اين چيست ؟ زيد گفت : سهمى است كه خليفه ميان زنان و از جمله تو تقسيم كرده است . زن با ذكاوت خاصى دريافت كه اين پول يك رشوهء دينى ! بيش نيست ,لذا به او گفت : براى خريد دينم رشوه مى دهيد؟ سوگند به خدا, چيزى از او نمى پذيرم . و آن را رد كرد.(2)

كمبود بودجهء حكومت
پيامبر گرامى (ص ) در دوران بيمارى خود هر چه در اختيار داشت همه را تقسيم كرد و بيت المال تهى بود.نمايندگان پيامبر پس از درگذشت آن حضرت با اموال مختصرى وارد مدينه مى شدند, يا آنها را به وسيلهء افراد امينى گسيل مى داشتند. ولى اين درآمدهاى مختصرى براى حكومتى كه مى خواست ريخت و پاش كند و عقايد مخالفان رابخرد قطعاً كافى نبود.
از طرف ديگر, قبايل اطراف پرچم مخالفت برافراشته , از دادن زكات به مأموران خليفه خوددارى مى كردند و از اين ناحيه نيز ضربت شكننده اى بر اقتصاد حاكميت وارد مى آمد.
از اين جهت , رئيس حزب حاكم چاره اى جز اين نداشت كه براى ترميم بودجهء حكومت دست به اين طرف و آن طرف دراز كرده , اموالى را مصادره كند. در اين ميان چيزى بهتر از فدك نبود كه با نقل حديثى از پيامبر, كه تنها خودخليفه راوى آن بود(1), از دست حضتر فاطمه (ع ) خارج شد و در آمد سرشار آن براى محكم ساختن پايه هاى حكومت مورد استفاده قرار گرفت .
عمر, به گونه اى به اين حقيقت اعتراف كرده , به ابوبكر چنين گفت : فردا به درآمد فدك نياز شديدى پيدا خواهى كرد, زيرا اگر مشركان عرب بر ضد مسلمانان قيام كنند, از كجا هزينهء جنگى آنها را تأمين خواهى كرد.(2)
گفتار و كردار خليفه و همفكران او نيز بر اين مطلب گواهى مى دهد. چنانكه وقتى حضرت فاطمه (ع ) فدك را از اومطالبه كرد در پاسخ گفت : پيامبر هزينهء زندگى شما را از آن تأمين مى كرد و تأمين مى كرد و باقيماندهء درآمد آن را ميان مسلمانان قسمت مى نمود. در اين صورت تو با درآمد آن چه كار خواهى كرد؟
دختر گرامى پيامبر (ص ) فرمود: من نيز از روش او پيروى مى كنم و باقيماندهء آن را در ميان مسلمانان تقسيم خواهم كرد.
با اينكه حضرت فاطمه (ع ) راه را بر خليفه بست , وى گفت : من نيز همان كار را انجام مى دهم كه پدرت انجام مى داد!(3)
اگر هدف خليفه از تصرف فدك , تنها اجراى يك حكم الهى بود و آن اينكه در آمد فدك , پس از كسر هزينهء خاندان پيامبر (ص ), در راه مسلمانان مصرف شود, چه فرق مى كرد كه اين كار را او انجام دهد يا دخت پيامبر (ص ) و شوهر گرامى او كه به نص قرآن از گناه و نافرمانى مصون و پيراسته اند.
اصرار خليفه بر اينكه درآمد فدك در اختيار او باشد گواه است كه او چشم به اين درآمد دوخته بود تا از آن براى تحكيم حكومت خود استفاده كند.

عامل ديگر تصرف فدك
عامل ديگر تصرف فدك , چنانكه پيشتر نيز ذكر شد, ترس از قدرت اقتصادى امير مؤمنان على (ع ) بود. امام (ع )همهء شرايط رهبرى را دارا بود, زيرا علم و تقوا و سوابق درخشان و قرابت با پيامبر (ص ) و توصيه هاى آن حضرت درحق او قابل انكار نبود و هرگاه فردى با اين شرايط و زمينه ها قدرت مالى نيز داشته باشد. و بخواهد با دستگاه متزلزل خلافت رقابت كند, اين دستگاه با خطر بزرگى روبرو خواهد بود. در اين صورت , اگر سلب امكانات و شرايط ديگرحضرت على (ع ) امكان پذير نيست و نمى توان با زمينه هاى مساعدى كه در وجود اوست مبارزه كرد, ولى مى توان حضرت على (ع ) را از قدرت اقتصادى سلب كرد. از اين رو, براى تضعيف خاندان و موقعيت حضرت على (ع ), فدك را از دست مالك واقعى آن خارج ساختند و خاندان پيامبر (ص ) را محتاج دستگاه خود قرار دادند.
اين حقيقت از گفتگوى عمر با خليفه به روشنى استفاده مى شود. وى به ابوبكر گفت :
مردم بندگان دنيا هستند و جز آن هدفى ندارند. تو خمس و غنايم را از على بگير و فدك را از دست او بيرون آور, كه وقتى مردم دست او را خالى ديدند او را رها كرده به تو متمايل مى شوند.(1)
گواه ديگر بر اين مطلب اين است كه دستگاه خلافت نه تنها خاندان پيامبر (ص ) را از فدك محروم كرد, بلكه آنان رااز يك پنجم غنايم جنگى نيز, كه به تصريح قرآن متعلق به خويشاوندان پيامبر است .(2), محروم ساخت و پس از درگذشت پيامبر (ص ) دينارى از اين طريق به آنه پرداخت نشد.
تاريخنويسان غالباً تصور مى كنند كه اختلاف حضرت فاطمه (ع ) با خليفه وقت تها بر سر فدك بود, در صورتى كه او با خليفه بر سر سه موضوع اختلاف داشت : 
1- فدك كه پيامبر اكرم (ص ) به وى بخشيده بود.
2- 500 ميراثى كه از پيامبر (ص ) براى او باقى مانده بود.
3- سهم ذى القرى كه به تصريح قرآن يكى از مصادرف خمس غنايم است .
عمر مى گويد: وقتى فاطمه (س ) فدك و سهم ذى القربى را از خليفه خواست , خليفه ابا كرد و آنها را نداد.
انس بن مالك مى گويد:
فاطمه (ع ) نزد خليفه آمد و آيهء خمس را كه در آن سهمى براى خويشاوندان پيامبر مقرر شده قرائت كرد. خليفه گفت : قرآنى كه تو مى خوانى من نيز مى خوانم . من هرگز سهم ذى القربى را نمى توانم به شما بدهم , بلكه حاضرم هزينه ءزندگى شما را از آن تأمين كنم و باقى را در مصالح مسلمانان مصرف كنم .
فاطمه گفت : حكم خدا اين نيست . وقتى آيهء خمس نازل شد پيامبر (ص ) فرمود: بر خاندان محمد بشارت باد كه خداوند (از فضل و كرم خود) آنان را بى نياز ساخت .
خليفه گفت : به عمر و ابوعبيده مراجعه مى كنم , اگر با نظر تو موافقت كردند حاضرم همهء سهميهء ذى القربى را به توبپردازم !
وقتى از آن دو سؤال شد آنان نيز نظر خليفه را تأييد كردند. فاطمه از اين وضع سخت تعجب كرد و دريافت كه آنان باهم تبانى كرده اند.(3)
كار خليفه جز اجتهاد در برابر نص نبود. قرآن كريم با صراحت كامل مى گويد كه يك سهم از خمس غنايم مربوط به ذى القربى است , ولى او به بهانهء اينكه از پيامبر در اين زمينه چيزى نشنيده است به تفسير آيه پرداخته و گفت : بايد به آل محمد به اندازهء هزينهء زندگى پرداخت و باقيمانده را در راه مصالح اسلام صرف كرد.
اين تلاشهاى جز براى اين نبود كه دست امام (ع ) را از مال دنيا تهى كنند و او را محتاج خويش سازد, تا نتواندانديشهء قيام بر ضد حكومت را عملى كند .
از نظر فقه شيعى , به گواه رواياتى كه از جانشينان پيامبر گرامى (ص ) به دست ما رسيده است , سهم ذى القربى ملك شخصى خويشاوندان پيامبر نيست . زيرا اگر قرآن براى ذى القربى چنين سهمى قائل شده است به جهت اين است كه دارندهء اين عنوان , پس از پيامبر (ص ), حائز مقام زعامت و امامت است . از اين رو, بايد سهم خدا و پيامبر ذى القربى , كه نيمى از خمس غنايم را تشكيل مى دهند, به خويشاوند پيامبر (ص ) كه ولى و زعيم مسلمانان نيز هست برسد و زير نظر او مصرف شود.
خليفه به خوبى مى دانست كه اگر حضرت فاطمه (ع ) سهم ذى القربى را مى طلبد مال شخصى خود را نمى خواهد,بلكه سهمى را مى خواهد كه بايد شخصى كه داراى عنوان ذى القربى است آن را دريافت كرده , به عنوان زعيم مسلمانان در مصالح آنها صرف كند و چنين شخصى , پس از رسول اكرم (ص ) جز حضرت على (ع ) كسى نيست ودادن چنين سهمى به حضرت على (ع ) يك نوع عقب نشينى از خلافت و اعتراف به زعامت اميرمؤمنان است . از اين رو, خطاب به حضرت فاطمه (ع ) گفت : 
هرگاه سهم ذى القربى را در اختيار شما نمى گذارم و پس از تأمين هزينهء زندگى شما باقيمانده را در راه اسلام صرف مى كنم !

فدك در كشاكش گرايشها و سياستهاى متضاد
در نخستين روزهاى خلافت هدف از تصرف فدك و مصادرهء اموال دخت گرامى پيامبر (ص ) تقويت بنيهء مالى حزب حاكم و تهى ساختن دست خليفهء راستين از مال دنيا بود. ولى پس از گسترش حكومت اسلامى , فتوحات بزرگ مسلمين سيل ثروت را به مركز خلافت روانه ساخت و دستگاه خلافت خود را از در آمد فدك بى نياز ديد از طرف ديگر, مرور زمان پايه هاى خلافت خلفا را در جامعهء اسلامى تحكيم كرد و ديگر كسى گمان نمى برد كه خليفهء راستين امير مؤمنان على (ع ) با درآمد فدك به فكر مخالفت بيفتد و در مقابل آنان صف آرايى كند.
با يانكه در دو دوران خلفاى ديگر علل اوليهء تصرف فدك , يعنى تقويت بنيه مالى دستگاخ خلافت , از ميان رفته وبه كلى منتفى شده بود, اما سرزمين فدك و در آمد آن همچنان در قلمرو سياست و اموال هر خليفه اى بود كه روى كارمى آمد و دربارهء آن , به گونه اى كه با نحوهء نظر و گرايش او به خاندان پيامبر (ص ) بستگى داشت , تصميم مى گرفت . آنان كه پيوند معنوى خود را با خاندان رسالت كاملاً بريده بودند از بازگردانيدن فدك به مالكان واقعى آن به شدت خوددارى مى كردند و آن را جزو اموال عمومى و خالصهء حكومت قرار مى دادند و احياناً به تيول خود يا يكى ازاطرافيان خويش در مى آوردند, ولى كسانى كه نسبت به خاندان پيامبر (ص ) كم و بيش مهر مى ورزيدند يا مقتضيات زمان و سياست وقت ايجاب مى كرد از فرزندان حضرت فاطمه (ع ) دلجويى كنند آن را به فرزندان زهرا (س) مى سپردند تا روزى كه خليفهء ديگر و سياست ديگرى جانشين خليفه و سياست قبلى گردد.
از اين جهت , فدك هيچ گاه وضع ثابت و استوارى نداشت , بلكه پيوسته در گرو كشاكش گرايشهاى مختلف وسياستهاى متضاد بود. گاهى به مالكان واقعى خود باز مى گشت و اغلب مصادره مى شد و در هر حال , همواره يكى ازمسائل حساس و بغرنج اسلامى بود.
در دوران خلفا تا زمان حضرت على (ع ) فدك وضع ثابتى داشت . از درآمد آن مبلغى مختصر به عنوان هزينهء زندگى به خاندان پيامبر (ص ) پرداخت مى شد و باقيمانهدء آن , مانند ديگر اموال عمومى , زير نظر خلفا به صرف مى رسيد.
هنگامى كه معاويه زمام امور را به دست گرفت آن را ميان سه نفر تقسيم كرد: سهمى به مروان و سهمى به عمرو بن عثمان بن عفان و سهمى هم به فرزند خود يزيد اختصاص داد.
فدك همچنان دست به دست مى گشت تا كه مروان بن حكم , در دوران خلافت خود, همهء سهام را از آن دو نفرديگر خريد و از آن خود قرار داد و سرانجام آن را به فرزند خود عبدالعزيز بخشيد و او نيز آن را به فرزند خود عمر بن عبدالعزيز هديه كرد يا براى او به ارث گذاشت .
هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد تصميم گرفت كه بسيارى از لكه هاى ننگين بنى اميه را از دامن جامعهء اسلامى پاك سازد. از اين رو, به جهت گرايشى كه به خاندان پيامبر (ص ) داشت , نخستين مظلمه اى را كه به صاحبان اصلى آن باز گردانيد فدك بود. وى آن را در اختيار حسن بن حسن بن على و به روايتى در اختيار حضرت سجاد قرار داد .(1) او نامه اى به فرماندار مدينه ابوبكر بن عمرو نوشت و دستورد داد كه فدك را به فرزندان حضرت فاطمه (ع ) پس دهد.
فرماندار بهانه گير مدينه در پاسخ نامهء خليفه نوشت : 
فاطمه در مدينه فرزندان بسيارى دارد و هر كدام در خانواده اى زندگى مى كنند من فدك را به كدام يك بازگردانم ؟
فرزند عبدالعزيز وقتى پاسخ نامهء فرماندار را خواند سخت ناراحت شد و گفت : 
لله من اگر تو را به كشتن گاوى فرمان دهم مانند بنى اسرائيل خواهى گفت كه رنگ آن گاه چگونه است . هنگامى كه نامه ءمن به دست تو رسيد فدك را ميان فرزندان فاطمه كه از على هستند تقسيم كن .
حاشيه نشينان خلافت كه همه از شاخه هاى بنى اميه بودند از دادگرى خليفه سخت ناراحت شدند و گفتند: تو باعمل خود شيخين را تخطئه كردى . چيزى نگذشت كه عمر بن قيس با گروهى از كوفه وارد شام شد و از كار خليفه انتقاد كرد. خليفه در پاسخ آنان گفت : 
شام جاهل و نادانيد. آنچه را كه من به خاطر دارم شما هم شنيده ايد ولى فراموش كرده ايد. زيرا استاد من ابوبكر بن محمد عمرو بن حزم از پدرش و او از جدش نقل كرد كه پيامبر گرامى (ص ) فرمود: <فاطمه پارهء تن من است ; خشم اومايهء خشم من و خشنودى او سبب خشنودى من است >. فدك در زمان خلفا جزو اماوال عمومى در خالصهء حكومت بود و سپس به مروان واگذار شد و او نيز آن را به پدرم عبدالعزيز بخشيد. پس از درگذشت پدرم , من و برادرانم آن را به ارث برديم و برادرانم سهم خود را به من فروخته يا بخشيدند و من نيز آن را به حكم حديث رسول اكرم (ص ) به فرزندان زهرا باز گرداندم .
پس از درگذشت عمر بن عبدالعزيز, آل مروان , يكى پس از ديگرى , زمام امور را به دست گرفتند و همگى در مسيربر خلاف مسير فرزند عبدالعزيز گام برداشت و فدك در مدت خلافت فرزندان مروان در تصرف آنها بود و خاندان پيامبر (ص ) از درآمد آن كاملاً محروم بودند.
پس از انقراض حكومت امويان و تأسيس دولت عباسى فدك نوسان خاصى داشت :
نخستين خليفهء عباسى , سفاح , فدك را به عبدالله بن الحسن بازگرداند. پس از وى منصور آن را باز ستاند. مهدى فرزند منصور از روش او پيروى نكرد و فدك را به فرزندان حضرت فاطمه (س ) باز گرداند. پس از درگذشت مهدى فرزندان وى موسى و هارون , كه يكى پس از ديرگى زمام خلافت را به دست گرفتند, فدك را از خاندان پيامبر (ص )سلب كردند و در تصرف خود درآوردند. تا اينكه مأمون فرزند هارون زمام خلافت را به دست گرفت .
روزى مأمون براى رد مظالم و رسيدگى به شكايات رسماً جلوس كرده , نامه هايى را كه ستمديدگان نوشته بودند بررسى مى كرد.
نخستين نامه اى كه همان روز در دست او قرار گرف نامه اى بود كه نويسندهء آن خود را وكيل و نمايندهء حضرت فاطمه (ع ) معرفى كرده , خواستار بازگرداندن فدك به دودمان نبوت شده بود. خليفه به آن نامه نگريست و اشك درديدگان او حلقه زد. دستور داد كه نويسندهء نامه را احضار كنند.
پس از چندى , پيرمردى وارد مجلس خليفه شد و با مأمون دربارهء فدك به بحث نشست . پس از يك رشته مناظرات مأمون قانع شد و دستور داد كه نامهء رسمى به فرماندار مدينه بنويسند كه فدك را به فرزندان زهرا (س ) باز گرداند. نامه نوشته شد و به امضاى خليفه رسيد و براى اجرا به مدينه ارسال شد.
بازگرداندن فدك به خاندان نبوت مايهء شادى شيعيان شد و دعبل خزاعى قصيده اى در اين زمينه سرود كه نخستين بيت آن اين است : 
اصبح وجه الزمان قد ضحكابرد مامون هاشم فدكاً(2)
چهرهء زمانه خندان گشت , زيرا مأمون فدك را به فرزندان هاشم (كه مالكان واقعى آن بودند) باز گرداند.
شگفت آور نامه اى است كه مأمون در سال 210در اين زمينه به فرماندار مدينه قيم بن جعفر نوشت كه خلاصهء آن اين است : 
امير مؤمنان , با موقعيتى كه در دين خدا و در خلافت اسلامى دارد و به سبب خويشاوندى با خاندان نبوت ,شايسته ترين فردى است كه بايد سنتهاى پيامبر را رعايت كند و آنچه را كه وى به ديگران بخشيده است به مورد اجرابگذارد. پيامبر گرامى فدك را به دختر خود فاطمه بخشيده است و اين مطلب چنان روشن است كه هرگز كسى ازفرزندان پيامبر در آن اختلاف ندارد و كسى بالاتر از آنان خلاف آن را ادعا نكرده است كه شايستهء تصديق باشد.
بر اين اساس , امير مؤمنان مأمون مصلحت ديد كه براى كسب رضاى خدا و اقامهء عدل و احقاق حق , آن را به وارثان پيامبر خدا باز گرداند و دستور او را تنفيذ كند. از اين جهت , به كارمندان و نويسندگان خود دستور داد كه اين مطلب رادر دفاتر دولتى ثبت كنند. هرگاه پس از درگذشت پيامبر اكرم (ص ) در مراسم حج ندا مى كردند كه هر كس از پيامبرچيزى را, به عنوان صدقه يا بخشش يا وعده اى , ادعا كند ما را مطلع سازد مسلمانان گفتار او را مى پذيرفتند; تا چه رسد به دختر پيامبر گرامى كه حتماً بايد قول او تصديق و تأييد شود.
امير مؤمنان به مبارك طبرى دستور داد كه فدك را, با تمام حدود و حقوق , به وارثان فاطمه باز گرداند و آنچه دردهكدهء فدك از غلامان و غلات و چيزهاى ديگر هست به محمد بن يحيى بن حسن بن زيد بن على بن الحسين ومحمد بن عبدالله بن حسن بن على بن الحسين باز گرداند.
بدان كه اين نظرى است كه امير مؤمنان از خدا الهام گرفته و خدا او را موفق ساخته است كه به سوى خدا و پيامبرتقرب جويد.
اين مطلب را به كسانى كه از جانب تو انجام وظيفه مى كنند برسان و در عمران و آبادى فدك و فزونى درآمد آن بكوش .(3)
فدك همچنان در دست فرزندان زهرا (س ) بود تااينكه متوكل براى خلافت انتخاب شد. وى از دشمنان سرسخت خاندان رسالت بود. لذا فدك را از فرزندان حضرت زهرا (س ) باز گرفت و تيول عبدالله بن عمر بازيار قرار داد.
در سرزمين فدك يازده نخل وجود داشت كه آنها را پيامبر اكرم (ص ) به دست مبارك خود غرس كرده بود و مردم درايام حج خرماهاى آن نخلها را به عنوان تبرك و به قيمت گران مى خريدند و اين خود كمك شايانى به خاندان نبوت بود.
عبدالله از اين مسئله بسيار ناراحت بود. لذا مردى را به نام بشيران رهسپار مدينه ساخت تا آن نخلها را قطع كند.وى نيز با شقاوت بسيار مأموريت خود را انجام داد, ولى وقتى به بصره بازگشت فلج شد.
از آن دوره به بعد, فدك از خاندان نبوت سلب شد و حكومتهاى جائر از اعادهء آن به وارثان حضرت زهرا (س )خوددارى كردند.

پروندهء فدك در معرض افكار عمومى
چهارده قرن از قرن از غصب فدك و اعتراض دخت گرامى پيامبر (ص) مى گذرد. شايد بعضى تصّور كنند كه داورى صحيح دربارهء اين حادثه دشوار است , زيرا گذشت زمان مانع از آن است كه قاضى بتواند بر محتويات پرونده به طوركامل دست يابد و اوراق آن را به دقت بخواند و رأى عادلانه صادر كند; چه احياناً دست تحريف در آن راه يافته ,محتويات آن را به هم زده است . ولى آنچه مى تواند كار دادرسى را آسان كند اين است كه مى توان با مراجعه به قرآن كريم و احاديث پيامبر گرامى (ص) و اعترافات و ادعاهاى طرفين نزاع , پروندهء جديدى تنظيم كرد و بر اساس آن , باملاحظهء بعضى از اصول قطعى و تغييرناپذير اسلام , به داورى پرداخت . اينك توضيح مطلب : 
از اصول مسلم اسلام اين است كه هر سرزمينى كه بدون جنگ و غلبهء نظامى توسط مسلمانان فتح شود در اختيارحكومت اسلامى قرار مى گيرد و از اموال عمومى يا اصطلاحاً خالصه شمرده مى شود و مربوط به رسول خدا (ص) خواهد بود .
اين نوع اراضى ملك شخصى پيامبر (ص ) نيست بلكه مربوط به دولت اسلامى است كه رسول اكرم (ص ) در رأس آن قرار دارد و پس از پيامبر اختيار و حق تصرف در اين نوع اموال با كسى خواهد بود كه به جاى پيامبر و همچون اوزمام امور مسلمانان را به دست مى گيرد. قرآن مجيد اين اصل اسلامى را در سورهء حشر, آيات ششم و هفتم چنين بيان مى فرمايد: 
.

اموالى كه در اختيار پيامبر گرامى (ص ) بود بر دو نوع بود: 
1- اموال خصوصى 
اموالى كه پيامبر (ص) شخصاً مالك آنها بود در كتابهاى تاريخ و سيره به عنوان اموال خصوصى پيامبر اكرم (ص) به تفصيل فهرست شده و منعكس است .(1) تكليف اين نوع اموال در زمان حيات پيامبر (ص) با خود او بوده است و پس از درگذشت وى , مطابق قانون ارث در اسلام , به وراث آن حضرت منتقل مى شود; مگر اينكه ثابت شود كه وارث پيامبر از اموال شخصى او محروم بوده است كه در اين صورت اموال شخصى او بايد به عنوان صدقه ميان مستحقان تقسيم شده يا در راه مصالح اسلامى مصرف شود. در بخشهاى آينده دربارهء اين موضوع بحث گسترده اى انجام داده ,ثابت خواهيم كرد كه در قانون ارث , ميان وارث پيامبر (ص ) و وارث ديگران تفاوتى نيست و روايتى كه خليفه اول به استناد آن وارث پيامبر را از ارث او محروم ساخت , بر فرض صحت , معنى ديگرى دارد كه دستگاه خلافت از آن غفلت ورزيده است .

2- اموال خالصه 
اموال و املاكى كه متعلق به حكومت اسلامى بوده است و پيامبر اسلام (ص ) به عنوان ولى مسلمانان در آنهاتصرف مى كرد و در راه مصالح اسلام و مسلمانان و مصرف مى رساند اصطلاحاً خالصه ناميده مى شود. در مباحث فقهى بابى است به نام <فيى ء>كه در كتاب <جهاد>و احياناً در باب <صدقات >از آن بحث مى كنند. فيىء در لغت عرب به معنى بازگشت است و مقصود از آن سرزمينهايى است كه بدون جنگ و خونريزى به تصرف حكومت اسلامى درآيد و ساكنان آنها تحت شرايطى تابع حكومت اسلامى شوند. اين نوع اراضى كه بدون مشقت و هجوم ارتش اسلام در اختيار پيامبر اكرم (ص ) قرار مى گرفت مربوط به حكومت اسلامى بود و سربازان مسلمان در آن حقى نداشتند.پيامبر اكرم (ص ) در آمد آنها را در مصالح اسلامى به مصرف مى رساند و گاهى در ميان افراد مستحق تقسيم مى كرد تا, با استفاده از آن و به اتكاى كار و كوشش خود, هزينهء زندگى خويش را تأمين كنند. بخششهاى پيامبر (ص ) غالباً از محل درآمد اين اراضى بود و احياناً از خمس غنايم .
خوب است در اينجا نمونه اى از روش پيامبر (ص ) را در خصوص اين نوع اراضى متذكر شويم .
بنى النضير متشكل از سه طايفهء يهودى بودند كه در نزديكى مدينه خانه و باغ و اراضى مزروعى داشتند. هنگامى كه پيامبر گرامى (ص ) به مدينه مهاجرت كرد قبايل اوس و خزورج به وى ايمان آوردند, ولى سه طايفهء مذكور بر دين خود باقى ماندند. پيامبر اكرم (ص ) با عقد پيمان خاصى در زمينهء اتفاق و اتحاد ساكنان مدينه و حومهء آن سخت كوشيد و سرانجام هر سه طايفه با پيامبر (ص ) پيمان بستند كه از هر نوع توطئه بر ضد مسلمانان اجتناب كنند و گامى برخلاف مصالح آنان بر ندارند. ولى هر سه , متناوباً و در آشكار و نهان , پيمان شكنى كردند و از هر نوع خيانت و توطئه براى سقوط دولت اسلامى و حتى قتل پيامبر (ص ) خوددارى نكردند. از جمله , هنگامى كه پيامبر اكرم (ص ) براى انجام كارى به محلهء بنى النضير رفته بود, آنان قصد قتل پيامبر (ص ) را كردند و مى خواستند او را ترور كنند. از اين رو,پيامبر همهء آنان را مجبور كرد كه مدينه را ترك كنند و سپس خانه ها و مزارع ايشان را در ميان مهاجران و برخى ازمستمندان انصار تقسيم كرد.(2)
در تاريخ اسلام نام برخى از كسانى كه از اين نوع اراضى استفاده كردند و صاحب خانه شدند برده شده است . على (ع ) و ابوبكر و عبدالرحمان بن عوف و بلال از مهاجران و ابو دجانه و سهل بن حنيف و حارث بن صمه از انصار,از آن جمله بودند.(3)
سرزمين فدك از املاك خالصه بود
محدثان و سيره نويسان اتفاق نظر دارند كه فدك از جمله املاك خالصه بوده است . زيرا فدك سرزمينى بود كه هرگزبه جنگ و غلبه فتح نشد, بلكه هنگامى كه خبر شكست خيبريان به دهكدهء فدك رسيد اهالى آن متفقاً حاضر شدند كه با پيامبر (ص ) از در صلح وارد شوند و نيمى از اراضى فدك را در اختيار آن حضرت بگذارند و در برابر آن در انجام مراسم مذهبى خود كاملاً آزاد باشند و متقابلاً حكومت اسلامى امنيت منطقهء آنان را تأمين كند.(4)
هيچ كس از علماى اسلام در اين مسئله اختلاف نظر ندارد و از مذاكرات دخت گرامى پيامبر (ص ) با ابوبكر درباره ءدربارهء فدك به خوبى استفاده مى شود كه طرفين خالصه بودن فدك را پذيرفته بودند و اختلاف آنان در جاى ديگر بودكه بعداً تشريح مى شود.

فدك را پيامبر (ص ) به فاطمه (س ) بخشيده بود
علماى شيعه و گروهى از محدثان اهل تسنن اتفاق نظر دارند كه وقتى آيهء <وآت ذا القربى حقه و المسكين و ابن السبيل >ناز شد پيامبر گرامى (ص ) فدك را به دختر خود فاطمه (س ) بخشيد.
سند حديث به صحابى بزرگ ابوسعيد خدرى و ابن عباس منتهى مى شود و از ميان محدثان اهل تسنن افراد ذيل اين حديث را نقل كرده اند:
1- جلال الدين سيوطى , متوفاى سال 909هجرى , در تفسير معروف خود مى نويسد: وقتى آيهء ياد شده نازل گرديد, پيامبر فاطمه را درخواست و فدك را به او داد.
و مى گويد: اين حديث را محدثانى مانند بزاز و ابو يعلى و ابن ابى حاتم و ابن مردويه از صحابى معروف ابو سعيدخدرى نقل كرده اند.
و نيز مى گويد: ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده است كه وقتى آيهء ياد شده نازل گرديد, پيامبر فدك را به فاطمه تمليك كرد.(1)
2- علاء الدين على بن حسام معروف به متقى هندى , ساكن مكه و متوفاى سال 976هجرى , نيز حديث ياد شده رانقل كرده است .(2)
او مى گويد: محدثانى مانند ابن النجار و حاكم در تاريخ خود اين حديث را از ابوسعيد نقل كرده اند.
3- ابواسحاق احمد بن محمد بن ابراهيم نشابورى معروف به ثعلبى , متوفاى سال 427يا 437هجرى , در تفسيرخود به نام <الكشف و البيان >جريان را نقل كرده است .
4- مورخ شعير بلاذرى , متوفاى سال 279هجرى , متن نامهء مأمون به والى مدينه را نقل كرده است . در آن نامه چنين آمده است : 
<و قد كان رسول الله (ص ) اعطى فاطمه فدك و تصدق بها عليها و كان ذلك امراً معروفاً لا اختلاف فيه بين آل رسول الله (ص ) و لم تزل تدعى ...>(3)
پيامبر خدا سرزمين فدك را به فاطمه بخشيد و اين امر چنان مسلم است كه دودمان رسول الله (ص ) در آن هرگزاختلاف نداشتند و او (= فاطمه ) تا پايان عمر مدعى مالكيت فدك بود.
5- احمد بن عبدالعزيز جوهرى , مؤلف كتاب <السقيفه >مى نويسد:
هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز زمام امور را به دست گرفت نخستين مظلمه اى را كه به صاحبانش رد كرد اين بود كه فدك را به حسن بن حسن بن على بازگردانيد.(4)
1- فاز اين جمله استفاده مى شود كه فدك ملك مطلق دخت گرامى پيامبر (ص ) بوده است .
6- ابن ابى الحديد, گذشته بر اين , شأن نزول آيه را دربارهء فدك از ابوسعيد خدرى نقل كرده است . هر چند در اين نقل به سخن سيد مرتضى در كتاب <شافى >استناد جسته است , ولى اگر گفتار سيد مرتضى مورد اعتماد او نبود حتماً ازآن انتقاد مى كرد.
به علاوه , در فصلى كه به تحقيق اين موضوع در شرح خود بر نهج البلاغه اختصاص داده است , از مذاكره اى كه بااستاد مدرسهء غربى بغداد داشته صريحاً استفاده مى شود كه وى معتقد بوده است كه پيامبر اكرم (ص ) فدك را به دخت گرامى خود بخشيده بوده است .(5)
7- حلبى , در سيرهء خود, ماجراى طرح ادعاى دخت پيامبر و نامهاى شهود او را آورده است و مى گويد:
خليفهء وقت قبالهء فدك را به نام زهرا صادر نمود ولى عمر آن را گرفت و پاره كرد. (6)
8- مسعود در كتاب <مروج الذهب >مى نويسد:
دختر پيامبر با ابوبكر دربارهء فدك مذاكره كرد و از او خواست كه فدك را به او بازگرداند, و على و حسنين و ام ايمن را به عنوان شاهدان خود آورد.(7)
9- پاقوت حموى مى نويسد:
فاطمه پيش ابوبكر رفت و گفت پيامبر فدك را به من بخشيده است . خليفه شاهد خواست و... (سرانجام مى نويسد:) در دوران خلافت عمر (بن عبد العزيزى ) فدك به دودمان پيامبر باز گردانيده شد, زيرا وضع در آمدمسلمانان بسيار رضايت بخش بود.(8)
سمهودى در كتاب <وفاء الوفا>مذاكرهء فاطمه (س ) را با ابوبكر نقل مى كند و سپس مى گويد:
على و ام ايمن به نفع فاطمه گواهى دادند و هر دو گفتند كه پيامبر فدك را در زمان حيات خود به فاطمه بخشيده است .(9)
و نيز مى گويد:
فدك در دوران خلافت عمر بن عبدالعزيز به خاندان زهرا بازگردانيده شد.(10)
مردى شامى با على بن الحسين (ع ) ملاقات كرد و گفت خود را معرفى كرد كن , امام (ع ) فرمود: آيا در سورهء بنى اسرائيل اين آيه را خوانده اى : <و آت ذا القربى حقه >؟ مرد شامى به عنوان تصديق گفت : به سبب خويشاوندى بود كه خدا به پيامبر خود دستور داد كه حق آنان را بپردازد.(11)
از ميان دانشمندان شيعه شخصيتهاى بزرگى مانند كلينى و عياشى و صدوق , نزول آيه را دربارهء خويشاوندان پيامبر (ص ) نقل كرده و افزوده اند كه پس از نزول اين آيه پيامبر (ص ) فدك را به دختر خود فاطمه (ع ) بخشيد.
در اين مورد متتبع عاليقدر شيعه , مرحوم سيد هاشم بحرينى , يازده حديث با اسناد قابل ملاحظه از پيشوايانى مانند امير مؤمنان و حضرت سجاد و حضرت صادق و امام كاظم و امام رضا (ع ) نقل كرده است .(12)
بارى , در اينكه اين آيه در حق خاندان رسالت نازل شده است تقريباً اتفاق نظر وجود دارد. اما اين مطلب را كه پس از نزول آيه , پيامبر (ص ) فدك را به دختر خود زهرا (س ) بخشيد محدثان شيعه و گروهى از بزرگان اهل تسنن نقل ص 9 آورده اند.
شناسايى طرفين نزاع و آگاهى از مقام و موقعيت آنان , همچنين آشنايى با شهود پرونده , اهميت بسزايى درتشخيص حقيقت دارد.
در اين پرونده شاكى و مدعى دخت گرامى پيامبر اكرم (ص ) حضرت زهرا (س ) است كه مقام و موقعيت و طهارت و عصمت او بر همه معلوم مى باشد. طرف شكايت , رئيس حزب حاكم و خليفهء وقت ابوبكر است كه پس از پيامبر (ص ) زمام قدرت را به دست گرفت و گروهى از ترس و گروهى به طمع گرد او بودند.
از مرگ پيامبر (ص ) ده روز بيشتر نگذشته بود كه به زهرا (س ) خبر رسيد كه مأموران خليفه كارگران او را از سرزمين فدك بيرون كرده اند و رشتهء كار را به دست گرفته اند. از اين روز, زهرا (س ) با گروهى از زنان بنى هاشم به قصد باز پس گرفتن حق خويش به نزد خليفه رفت و گفت و گويى به شرح زير ميان او و خليفه انجام گرفت .
دختر گرامى پيامبر (ص ): چرا كارگران مرا از سرزمين فدك اخراج كردى و چرا مرا از حق خويش بازداشتى ؟
خليفه : من از پدرت شنيده ام كه پيامبران از خود چپزى را به ارث نمى گذارند!
فاطمه (س ) فدك را پدرم در حال حيات خود به من بخشيده و من در زمان حيات پدرم مالك آن بودم .
خليفه : آيا براى اين مطلب گواهانى دارى ؟
دختر گرامى پيامبر (ص ): آرى دارم . گواهان من عبارتنداز: على و ام ايمن .
و آن دو, به درخواست زهرا (س ) به مالكيت او بر فدك در زمان پيامبر (ص ) گواهى دادند.
در حالى كه بسيارى از نويسندگان تنها از على و ام ايمن به عنوان شهود دخت گرامى پيامبر (ص ) نام برده اند,برخى مى نويسند كه حسن و حسين (ع ) نيز گواهى دادند. اين حقيقت را مسعودى (13) و حلبى (14) نقل كرده اند; بلكه 
فخررازى (15) مى گويد: غلامى از غلامان پيامبر خدا نيز به حقانيت زهرا (س ) گواهى داد, ولى نام او را نمى برد. ولى بلاذرى (16) به نام آن غلام نيز تصريح مى كند و مى گويد:
او رباح غلام پيامبر بود.
ظاز نظر تاريخى مى توان گفت كه اين دو نقل با هم منافاتى ندارد, زيرا طبق نقل مورخان , خليفه شهادت يك مرد وزن را براى اثبات مدعا كامل ندانسته است . (در آينده در اين باره بحث خواهيم كرد) از اين جهت , ممكن است دخت گرامى پيامبر (ص ), براى تكميل شهود, حسنين (ع ) و غلام رسول اكرم را آورده باشد.
از نظر احاديث شيعه , دخت پيامبر, علاوه بر شهود ياد شده , اسماء بنت عميس را آورد. و نيز در احاديث ما واردشده است كه پيامبر اكرم (ص ) مالكيت زهرا (س ) بر فدك را در نامه اى تصديق كرده بود (17) و طبعاً زهرا (س ) به آن ديق كرى قرواــپ ن نامه استناد جسته است .
امير مؤمنان (ع ), پس از اقامهء شهادت , خليفه را به اشتباه خود متوجه ساخت . زيرا وى از كسى شاهد مى خواست كه فدك در تصرف او بود و مطالبهء شاهد از متصرف بر خلاف موازين قضايى اسلام است . از اين لحاظ, رو به خليفه كرد و فرمود: هرگاه من مدعى مالى باشم كه در دست مسلمانى است , از چه كسى شاهد مى طلبى ؟ از من شاهدمى طلبى كه مدعى هستم , يا از شخص ديگر كه مال در اختيار و تصرف اوست ؟ خليفه گفت : در اين موقع من از تو گواه مى طلبم . على (ع ) فرمود: مدتهاست كه فدك در اختيار و تصرف ماست . اكنون كه مسلمانان مى گويند فدك از اموال عمومى است بايد آنان شاهد بياورند نه اين كه از ما شاهد بخواهى ! و خليفه در برابر منطق نيرومند امام (ع ) سكوت كرد.(18)

پاسخهاى خليفه
تاريخ , پاسخهاى خليفه به حضرت زهرا(س ) را به صورتهاى مختلف نقل كرده است . از آنجا كه مسئلهء فدك ازطرف دخت گرامى پيامبر (ص ) به طور مكرر مطرح شده است , جا دارد كه معتقد شويم كه خليفه در هر مورد به نوعى پاسخ داده است . اينك پاسخهاى احتمالى وى را ذكر مى كنيم :
1- هنگامى كه شهود زهرا (س ) به نفع او گواهى دادند, عمر و ابوعبيده به نفع خليفه گواهى داده و گفتند: پيامبرگرامى پس از تأمين زندگى خاندان خود, باقيماندهء در آمد فدك را در مصالح عمومى صرف مى كرد. اگر فدك ملك دختر او بود, چرا قسمتى از درآمد آن را در موارد ديگر مصرف مى كرد؟
دخت گرامى پيامبر (ص ) فرمود: من نيز حاضرم كه در آمد اضافى آنجا را در مصالح اسلامى صرف كنم .
خليفه گفت : من به جاى تو اين كار را انجام مى دهم !(1)
2- خليفه گواههاى فاطمه (س ) را برا اثبات مدعاى وى كافى ندانست و گفت : هرگز گواهى يك مرد و يك زن پذيرفته نيست . يا بايد دو نفر مرد و يا يك مرد و دو زن گواهى دهند .(2) از نظر احاديث شيعه , انتقاد خليفه از شهود)
دختر گرامى پيامبر (ص ) بسيار دردناك است . زيرا وى شهادت على و حسنين (ع ) را, از آن نظر كه شوهر فاطمه (ع ) وفرزندان او هستند, نپذيرفت و شهادت ام ايمن را چون كنيز زهرا (ع ) بود و شهادت اسماء بنت عميس را از آن رو كه وزگارى همسر جعفر ابن ابى طالب بوده , نيز مردود دانست و از بازگردانيدن فدك به فاطمه (ع ) خوددارى كرد.(2)
3- خليفه گواهان دخت گرامى پيامبر (ص ) را براى اثبات مدعاى او كافى دانست و قباله اى به نام تنظيم كرد ولى سپس به اصرار عمر آن را ناديده گرفت .
ابراهيم بن سعيد ثقفى در كتاب <الغارات >مى نويسد:
خليفه , پس از اقامهء شهادت شهود, تصميم گرفت كه فدك را به دخت پيامبر بازگرداند. پس در يك ورقه از پوست ,قبالهء فدك را به نام فاطمه نوشت . فاطمه از خانهء او بيرون آمد. در بين راه با عمر مصادف شد و عمر از ماجرا آگاه گرديدو قباله را از وى خواست و به حضور خليفه آمد و به اعتراض گفت : فدك را به فاطمه دادى در حالى كه على به نفع خود شهادت مى دهد و ام ايمن زنى بيش نيست . سپس آب دهان در نامه انداخت و آن را پاره كرد.(4)
اين ماجرا, قبل از آنكه از سلامت نفس خليفه حكايت كند, از تلون وضعف نفس او حاكى است و مى رساند كه قضاوت او تا چه اندازه تابع تمايلات افراد بوده است .
ولى حلبى ماجراى فوق را به صورت ديگر نقل مى كند و مى گويد:
خليفه مالكيت فاطمه را تصديق كرد. ناگهان عمر وارد شد و گفت : نامه چيست ؟ وى گفت : مالكيت فاطمه را در اين ورقه تصديق كرده ام . وى گفت : تو به درآمد فدك نيازمند هستى , زيرا اگر فردا مشركان عرب بر ضد مسلمانان قيام كننداز كجا هزينهء جنگى را تأمين خواهى كرد؟ سپس نامه را گرفت و پاره كرد .(5)
در اينجا تحقيق دربارهء ماجراى فدك به پايان رسيد و پروندهء حادثه اى كه تقريباً هزار و چهار صد سال از آن مى گذرداز نو تنظيم شد. اكنون بايد ديد اصول و سنن داورى اسلام دربارهء اين حادثه چگونه داورى مى كند.


داورى نهايى دربارهء مسئلهء فدك
داورى نهايى دربارهء پروندهء فدك موكول به فصل بعد است و در آنجا ثابت خواهيم كرد كه باز دارى دخت گرامى پيامبر (ص ) از فدك اوّلين حق كشى بزرگى است كه در تاريخ قضايى اسلام به خاطر دارد. ولى در اينجا نكته اى را ياد آور مى شويم : 
ما در مباحث گذشته به دلايل روشن ثابت كرديم كه پس از نزول آيهء <وآت ذا القربى حقه >پيامبر گرامى (ص ) فدك را به زهراى اطهر (س ) بخشيد در اين باره , علاوه بر بسيارى از دانشمندان اهل تسنن , علماى پاك شيعه بر اين مطلب تصريح كرده اند و بزرگانى از محدثان , مانند عياشى و اربلى و سيد بحرينى , احاديث شيعه در اين زمينه را در كتابهاى خود گردآورده اند كه براى نمونه يك حديث را نقل مى كنيم : 
حضرت صادق (ع ) مى فرمايد: هنگامى كه آيهء <وآت ذا القربى >نازل شد پيامبر (ص ) از جبرئيل پرسيد: مقصود از<ذا القربى > كيست ؟ جبرئيل گفت : خويشاوندان تو. در اين موقع پيامبر (ص ) فاطمه و فرزندان او را خواست و فدك رابه آنها بخشيد و فرمود: خداوند به من دستور داده است كه فدك را به شما واگذار كنم .(6) 

پاسخ به يك سؤال
ممكن است گفته شود كه : سوارء اسراء از سوره هاى مكى است و فدك در سال هفتم هجرت در اختيار مسلمانان قرار گرفت . چگونه آيه اى كه در مكه نازل شده حكم حادثه اى را بيان مى كند كه چند سال بعد رخ داده است ؟
پاسخ اين سؤال روشن است . مقصود از اينكه سوره اى مكى يا مدنى است اين است كه اكثر آيات آن در مكه يامدينه نازل شده است . زيرا در بسيارى از سوره هاى مكى , آيات مدنى وجود دارد و بالعكس . با مراجعه به تفاسير وشأن نزول آيات , اين مطلب به خوبى معلوم مى شود.
به علاوه , مضمون آيه گواهى مى دهد كه اين آيه در مدينه نازل شده است , زيرا پيامبر اكرم (ص ) در مكه چندان امكاناتى نداشت كه حق خويشاوند و مستمند و در راه مانده را بپردازد. و به نقل مفسران , نه تنها اين آيه كه بيست وششمين آيه از سورهء اسراء است در مدينه نازل شده است , بلكه آيه هاى 32 33 57و 73تا آيهء 81نيز در مدينه نازل شده اند. (1) از اين جهت , مكى بودن سوره تضادى با نزول آيه در مدينه ندارد.
با اينكه پروندهء فدك كاملاً روشن بود, چرا به نفع دخت گرامى پيامبر (ص ) رأى صادر نشد؟
در فصل گذشته , پروندهء فدك را از طريق مدارك موثق اسلامى تنظيم و دلايل طرفين نزاع به خوبى منعكس شد.اكنون وقت آن رسيده است كه دربارهء محتويات آن قضاوت صحيح به عمل آيد.
اين پرونده در هر مرجع قضايى مطرح شود و زير نظر هر قاضى بى طرفى قرار گيرد, نتيجهء داورى جز حاكميت دخت گرامى پيامبر (ص ) نخواهد بود. اينك بررسى پرونده : 
1- از گفت و گوى همفكر خليفه با او به روشنى استفاده مى شود كه انگيزهء آنان براى مصادرهء فدك حفظ مصالح خلافت و تحكيم پايه هاى حكومت خود در برابر مخالفان بود و موضوع <ارث نگذاردن پيامبران >يك ظاهر سازى بيش نبود تا مسألهء مصادرهء فدك رنگ دينى بگيرد. گواه اين مدعا آن است كه وقتى خليفه تحت تأثير سخنان و دلايل زهرا (س ) قرار گرفت مصمم شد فدك را به او بازگرداند, تا آنجا كه قباله اى به نام فاطمه (س ) تنظيم كرد; اما ناگهان عمروارد مجلس شد و چون از جريان آگاه گرديد رو به خليفه كرد و گفت : اگر فردا اعراب با حكومت تو به مخالفت برخيزند هزينهء نبرد با آنان را با چه تأمين مى كنى ؟ و سپس قباله را گرفت و پاره كرد.(1) 
ااذ!اين گفت و گو, به دور از هر پرده پوشى , انگيزهء واقعى مصادره را روشن مى سازد و راه را بر هر نوع خيالبافى تاريخى مى بندد.
2- محدثان و مورخان اسلامى نقل مى كنند كه وقتى آيهء <وآت ذا القربى ...>نازل شد پيامبر خدا (ص) فدك را به فاطمه بخشيد. سند اين احاديث به ابوسعيد خدرى صحابى معروف منتهى مى شود.
يا بر خليفه لازم نبود كه ابوسعيد را بخواهد و حقيقت امر را از او بپرسد؟ ابوسعيد شخصيت گمنامى نبود كه خليفه او را نشناسد يا در پاكى او ترديد كند. هرگز نمى توان گفت كه محدثان موثق اسلامى چنين دروغى را به ابوسعيدبسته اند. زيرا گذشته از اينكه ناقلان حديث افرادى منزه و پاك هستند, شمارهء آنان به حدى است كه عقل , توطئه آنان را بر دروغ بعيد مى داند.
ابوسعيد خدرى يك مرجع حديث بود و احاديث فراوانى از او نقل شده است و گروهى مانند ابوهارون عبدى وعبدالله علقمه , كه از دشمنان خاندان رسالت بودند, پس از مراجعه به وى دست از عداوت خود كشيدند.(1)
3- از نظر موازين قضايى اسلام و بلكه جهان , كسى كه در ملكى متصرف باشد مالك شناخته مى شود, مگر اينكه خلاف آن ثابت شود. هرگاه يك فرد غير متصرف مدعى مالكيت چيزى شود كه در تصرف ديگرى است بايد دو شاهدعادل بر مالكيت او گواهى دهند; در غير اين صورت , دادگاه متصرف را مالك خواهد شناخت .
شكى نيست كه سرزمين فدك در تصرف دخت گرامى پيامبر (ص) بود. هنگامى كه فرمان مصادرهء فدك از طرف خليفه صادر شد كارگران حضرت زهرا (س) در آن مشغول كار بودند.(3) تصرف چند سالهء حضرت زهرا (س) در سرزمين فدك و داشتن وكيل و كارگر در آن , گواه روشن بر مالكيت او بود. مع الوصف ,خليفه تصرف و به اصطلاح <ذواليد>بودن فاطمه (س) را ناديده گرفت و كارگران او را اخراج كرد.
نارواتر از همه اينكه , خليفه به جاى آنكه از مدعى غير متصرف شاهد و گواه بطلبد, از دختر پيامبر (ص ) كه متصرف و منكر مالكيت غير خود بود گواه طلبيد; در صورتى كه قوانين قضايى اسلام تصريح دارد كه بايد از مدعى غير متصرف گواه طلبيد نه از متصرف منكر.(4)
امير مؤمنان (ع) چنانكه پيشتر ذكر شد, در همان وقت خليفه را بر خطاى او متوجه ساخت . (5) 
از اين گذشته , تاريخ بر متصرف بودن دخت گرامى پيامبر(ص ) گواهى مى دهد. امير مؤمنان (ع ) در يكى از نامه هاى خود به عثمان بن حنيف , استاندار بصره , چنين مى نويسد:
آرى , از آنچه آسمان به آن سايه انداخته بود, تنها فدك در دست ما قرار داشت . گروهى بر آن بخل ورزيدند وگروهى (خود امام و خاندانش ) از آن چشم پوشيدند. چه نيكو حكم و داورى است خداوند.(6)
اكنون جاى يك سؤال باقى است و آن اينكه : چنانچه دخت پيامبر (ص ) متصرف و منكر مالكيت غير خود بود,تنها وظيفهء او در برابر مدعى , قسم رسوا كننده بود. پس چرا هنگامى كه خليفه از او شاهد خواست , آن حضرت افرادى را به عنوان شاهد همراه خود به محكمه برد؟
پاسخ اين سؤال از گفتارى كه از امير مؤمنان نقل كرديم روشن مى شود. زيرا دخت گرامى پيامبر (ص ) بر اثر فشاردستگاه خلافت حاضر به اقامهء شهود شد ; حال آنكه خاندان رسالت از نخستين لحظهء تصرف , خود را بى نياز از اقامه ءشهود مى دانستند.
و اگر فرض شود كه دخت پيامبر (ص ) پيش از مطالبه شهود از جانب خليفه به گردآورى شاهد پرداخته است از آن جهت بوده است كه فدك , سرزمينى كوچك يا شهركى نزديك مدينه نبود كه مسلمانان از مالك و وكيل او به خوبى آگاه باشند, بلكه در فاصلهء 140كيلومترى مدينه قرار داشت . بنابراين , هيچ بعيد نيست كه دخت گرامى پيامبر (ص ) اطمينان داشته است كه خليفه براى اثبات مالكيت و تصرف او گواه خواهد خواست ; لطا به گردآورى گواه پرداخته ,آنان را به محكمه آورده بوده است .
4- شكى نيست كه دخت گرامى پيامبر (ص ) به حكم آيهء تطهير (7), از هر گناه و پليدى مصون است و دختر او عايشه نزول آيهء تطهير را دربارهء خاندان رسالت نقل كرده است و كتابهاى دانشمندان اهل تسنن نزول آيه را در حق فاطمه و همسر او و فرزندانش (ع ) تصديق مى كنند.
احمد بن حنبل در مسند خود نقل مى كند:
پس از نزول اين آيه , هر وقت پيامبر براى اقامهء نماز صبح از منزل خارج مى شد و از خانهء فاطمه عبور مى كرد مى گفت : <الصلاة>سپس اين آيه را مى خواند; و اين كار تا شش ماه ادامه داشت .(8) 
با اين وصف , آيا صحيح بوده است كه خليفه از دخت گرامى پيامبر (ص ) شاهد و گواه بطلبد؟ آن هم در موردى كه براى زهرا (س ) هيچ مدعى خصوصى وجود نداشت و تنها مدعى او خود خليفه بود.
آيا شايسته بوده است كه خليفه تصريح قرآن را بر طهارت و مصونيت زهرا (س ) از گناه كنار بگذارد و از او شاهد وگواه بطلبد؟
نمى گويم كه چرا قاضى به علم خود عمل نكرد. زيرا درست است كه علم از شاهد نيرومندتر و استوارتر است , ولى علم نيز, همچون شاهد, اشتباه و خطا مى كند; هر چند خطاى يقين كمتر از ظن و گمان است . ما اين را نمى گوييم . مامى گوييم كه چرا خليفه تصريح قرآن را بر مصونيت زهرا (س ) از گاه و خطا, كه يك علم خطاناپذير و دور از هر نوع اشتباه است , كنار گذاشت ؟ اگر قرآن به طور خصوصى بر مالكيت زهرا تصريح مى كرد آيا خليفه مى توانست از دخت پيامبر شاهد بطلبد؟ مسلماً خير. زيرا در برابر وحى الهى هيچ نوع سخن خلاف مسموع نيست . همچنين , قاضى محكمه , در برابر تصريح قرآن بر عصمت زهرا (س ) نمى تواند از او گواه بخواهد, زيرا او به حكم آيهء تطهير معصوم است و هرگز دروغ نمى گويد.
ما اكنون وارد اين بحث نمى شويم كه آيا حاكم مى تواند به علم شخصى خود عمل كند يا نه , زيرا اين موضوع يك مسئلهء دامنه دار است كه فقهاى اسلام دربارهء آن در كتابهاى <قضا>بحث كرده اند. ولى يادآور مى شويم كه خليفه باتوجه به دو آيهء زير مى توانست پروندهء فدك را مختوم اعلام كند و به نفع دخت گرامى پيامبر (ص ) رأى دهد. اين آيه
عبارتنداز:
الف : <و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل >(نساء: 58
وقتى ميان مردم داورى كرديد, به عدل و داد داورى كنيد.
ب : <و ممن خلقنا امة يهدون بالحق و به يعدلون >(اعراف : 180
گروهى از مردم كه آفريده ايم به راه حق مى روند و به حق داورى مى كنند.
به حكم اين دو آيه , قاضى دادگاه بايد به حق و عدالت داورى كند. بنابراين , از آنجا كه دختر پيامبر (ص ) معصوم از گناه است و هرگز دروغ بر زبان او جارى نمى گردد, پس ادعاى او عين حقيقت و عدل واقعى است و دادگاه بايد به آن گردن بگذارد. ولى چرا خليفه , به رغم اين دو آيه كه از اصول قضايى اسلام است , به نفع فاطمه (س ) رأى نداد؟
برخى از مفسران احتمال مى دهند كه مقصود از اين دو آيه اين است كه قاضى محكمه بايد بنابر اصول و موازين قضايى به حق و عدالت داورى كند, گرچه از نظر واقع بر خلاف عدالت باشد! ولى اين نظر در تفسير آيه بسيار بعيداست و ظاهر آيه همان است كه گفته شد.
5- تاريخ زندگى خليفه گواهى مى دهد كه در بسيارى از موارد, ادعاى افراد را بدون گواهى مى پذيرفت . مثلاً,هنگامى كه از طرف علاء حضرمى اموالى را به عنوان بيت المال به مدينه آوردند ابوبكر به مردم گفت : هر كس ازپيامبرطلبى دارد يا آن حضرت به وى وعده اى داده است بيايد و بگيرد.
جابر از افرادى بود كه به نزد خليفه رفت و گفت : پيامبر به من وعده داده بود كه فلان قدر به من كمك كند و ابوبكر به او سه هزار و پانصد درهم داد.
ابوسعيد مى گويد: وقتى از طرف ابوبكر چنين خبرى منتشر شد گروهى به نزد او رفتند و مبالغى دريافت كردند.يكى از آن افراد ابوبشر مازنى بود كه به خليفه گفت : پيامبر به من گفته بود كه هر وقت مالى بر آن حضرت آوردند به نزداو بروم , و ابوبكر به وى هزار و چهارصد درهم داد .(9)
اكنون مى پرسيم كه چگونه خليفه ادعاى هر مدعى را مى پذيرد و از آنها شاهد نمى خواهد, ولى دربارهء دخت گرامى پيامبر (ص ) مقاومت مى كند و به بهانهء اينكه او شاهد و دليل ندارد از پذيرفتن سخن وى سرباز مى زند؟ قاضيى كه دربارهء اموال عمومى تا اين حد سخاوتمند است و به قرضها و وعده هاى احتمالى حضرت رسول (ص) هم ترتيب اثر مى دهد, چرا دربارهء دخت آن حضرت تا اين حد خست مى ورزد؟!
امرى كه خليفه را از تصديق دخت گرامى پيامبر (ص ) بازداشت همان است كه ابن ابى الحديد از استاد بزرگ ومدرس بغداد على بن الفار نقل مى كند. وى مى گويد:
من به استاد گفتم : آيا زهرا در ادعاى خود راستگو بوده است ؟ گفت : بلى .
گفتم : خليفه مى دانست كه او زنى راستگو است ؟ گفت : بلى .
گفتم : چرا خليفه حق مسلم او را در اختيارش نگذاشت ؟
در اين موقع استاد لبخندى زد و با كمال وقار گفت : 
اگر در آن روز سخن او را مى پذيرفت و به اين جهت كه او زنى راستگوست , بدون درخواست شاهد, فدك را به وى باز مى گرداند, فردا او از اين موقعيت به سود شوهر خود على استفاده مى كرد و مى گفت كه خلافت متعلق به على است , و در آن صورت , خليفه ناچار بود خلافت را به على تفويض كند; چرا كه وى را (با اين اقدام خود) راستگومى دانست . ولى براى اينكه باب تقاضا و مناظرات بسته شود او را از حق مسلم خود ممنوع ساخت .(10)

پروندهء فدك نقص نداشت
با اين مدرك روشن , چرا و به چه دليل از داورى به حق دربارهء فدك خوددارى شد؟ خليفهء مسلمين حافظ حقوق امت و حامى منافع آنها بايد باشد. اگر به راستى فدك جزو اموال عمومى بود كه پيامبر (ص ) آن را به طور موقت دراختيار فردى از خاندان خود گذارده بود, بايد پس از درگذشت پيامبر به مقام رهبرى مسلمانان واگذار شود وزير نظر اودر مصالح عمومى مسلمين صرف گردد و اين سخنى است كه جملگى بر آنند. ولى حفظ حقوق ملت و حمايت ازمنافع عمومى مردم به معنى آن نيست كه آزاديهاى فردى و مالكيتهاى شخصى را ناديده بگيريم و املاك خصوصى افراد را به عنوان املاك عمومى مصادره و به اصطلاح ملى و عمومى اعلام كنيم .
آيين اسلام , همان طور كه اجتماع را محترم شمرده , به مالكيتهاى فردى كه از طريق مشروع تحصيل شده باشد نيزاحترام گذاشته است و دستگاه خلافت , همان طور كه بايد در حفظ اموال عمومى و استرداد آنها بكوشد, در حفظحقوق و املاك اختصاصى كه اسلام آنها را به رسميت شناخته است نيز بايد كوشا باشد. چنانكه دادن اموال عمومى به اشخاص , بدون رعايت اصول و مصالح كلى , يك نوع تعدى به حقوق مردم است , همچنين سلب مالكيت مشروع ازافرادى كه بنابر موازين صحيح اسلامى مالك چيزى شده اند, تعدى به حقوق ملت است .
اگر ادعاى دخت گرامى پيامبر (ص ) نسبت به مالكيت فدك با موازين قضايى مطابق بوده است و براى اثبات مدعاى خويش گواهان لازم در اختيار داشته و از نظر قاضى دادگاه پروند داراى نقص نبوده است , در اين صورت خوددارى قاضى از اظهار نظر حق يا ابراز تمايل بر خلاف مقتضاى محتويات پرونده , اقدامى است بر ضد مصالح ردم و جرمى است بزرگ كه در آيين دادرسى اسلام سخت از آن نكوهش شده است .
قسمتهاى خاصى از پرونده گواهى مى دهد كه پرونده نقص نداشته است و از نظر موازين قضايى اسلام خليفه مى توانسته به نفع دخت پيامبر (ص ) نظر دهد, زيرا: 
اولاً, طبق نقل مورخان و چنانكه مكرراً گذشت , خليفه پس از اقامهء شهود از جانب زهرا (س ) تصميم گرفت كه فدك را به مالك واقعى آن باز گرداند. از اين رو, مالكيت زهرا (س ) بر فدك را در ورقه اى تصديق كرد و به دست اوسپرد, ولى چون عمر از جريان آگاه شد بر خليفه سخت برآشفت و نامه را گرفت و پاره كرد.
اگر گواهان دخت گرامى پيامبر (ص ) براى اثبات مدعاى او كافى نبودند و پرونده به اصطلاح نقص داشت , هرگزخليفه به نفع او رأى نمى داد و رسماً مالكيت او را تصديق نمى كرد.
ثانياً, كسانى كه به حقانيت دخت پيامبر (ص ) گواهى دادند عبارت بودنداز:
1- امير مؤمنان (ع )
2- حضرت حسن (ع ) 
3- حضرت حسين (ع )
4- رباح غلام پيامبر (ع )
5- ام ايمن 
6- اسماء بنت عميس
آيا اين شهود براى اثبات مدعاى دخت پيامبر (ص ) كافى نبودند؟
فرض كنيم حضرت زهرا (س ) براى اثبات مدعاى خويش جز على (ع ) و ام ايمن كسى را به دادگاه نياورد. آياگواهى دادن اين دو نفر برا اثبات مدعاى او كافى نبود؟
يكى از اين دو شاهد امير مؤمنان (ع ) است كه طبق تصريح قرآن مجيد (در آيهء تطهير) معصوم و پيراسته ازگناه است و بنا به فرمودهء پيامبر اكرم (ص ) <على با حق و حق با على است ; او محور حق است و چرخ حقيقت بر گرد اومى گردد.>مع الوصف , خليفه شهادت امام (ع ) را به بهانهء اينكه بايد دو مرد و يا يك مرد و دو زن گواهى دهند رد كرد ونپذيرفت .
ثانياً, اگر خوددارى خليفه از اين جهت بود كه شهود دخت پيامبر (ص ) كمتر از حد معين بود, در اين صورت موازين قضايى اسلام ايجاب مى كرد كه از او مطالبهء سوگند كند. زيرا در آيين دادرسى اسلام , در مورد اموال و ديون ,مى توان به يك گواه به انضمام سوگند داورى كرد. چرا خليفه از اجراى اين اصل خوددارى نمود و نزاع را خاتمه يافته اعلام كرد؟
رابعاً, خليفه از يك طرف سخن دخت گرامى پيامبر (ص ) و گواهان او (امير مؤمنان و ام ايمن ) را تصديق كرد و ازطرف ديگر ادعاى عمر وابوعبيده را (كه شهادت داده بودند كه پيامبر (ص ) در آمد فدك را ميان مسلمانان تقسيم مى نمود) تصديق كرد و سپس به داورى برخاست و گفت : همگى راست مى گويند, زيرا فدك جزو اموال عمومى بود وپيامبر از درآمد آنجا زندگى خاندان خود را تأمين مى كرد و باقيمانده را ميان مسلمانان تقسيم مى فرمود. در صورتى كه لازم بود خليفه در گفتار عمر و ابوعبيده دقت بيشترى كند; چه هرگز آن دو شهادت ندادند كه فدك جزو اموال عمومى بود, بلكه تنها بر اين گواهى دادند كه پيامبر (ص ) باقيماندهء در آمد آنجا را ميان مسلمانان قسمت مى كرد و اين موضوع با مالك بودن زهرا (س ) كوچكترين تضادى ندارد. زيرا پيامبر (ص ) از جانب دخت گرامى خود مأذون بود كه باقيمانده ءدر آمد آنجا را ميان مسلمانان قسمت كند.
ناگفته پيداست كه پيشداورى خليفه و تمايل باطنى او به گرفتن فدك سبب شد كه خليفه شهادت آن دو را, كه تنهابر تقسيم درآمد ميان مسلمانان گواهى دادند, دليل بر مالك نبودن زهرا (س ) بگيرد; در صورتى كه شهادت آن دو باادعاى دخت پيامبر (ص ) منافاتى نداشت .
جالبتر از همه اينكه خليفه به زهرا (س ) قول داد كه روش او دربارهء فدك همان روش پيامبر (ص ) خواهد بود. اگر به راستى فدك جزو اموال عمومى بود چه نيازى به استرضاى خاطر حضرت زهرا (س ) بود؟ و اگر مالك شخصى داشت , يعنى ملك دخت گرامى پيامبر (ص ) بود, چنين وعده اى , با امتناع مالك از تسليم ملك , مجوز تصرف در آن نمى شود.
از همه گذشته فرض مى كنيم كه خليفه اين اختيارات را هم نداشت , ولى مى توانست با جلب نظر مهاجرين و انصارو رضايت آنان اين سرزمين را به دختر پيامبر (ص) واگذار كند. چرا چنين نكرد و شعله هاى غضب حضرت زهرا(س ) را در درون خود بر افروخت ؟ در تاريخ زندگى پيامبر اكرم (ص) شبيه اين جريان رخ داد و پيامبر (ص) مشكل را از طريق جلب نظر مسلمانان گشود. در جنگ بدر, ابوالعاص داماد پيامبر (شوهر زينب ) اسير شد و مسلمانان در ضمن هفتاد اسير او را نيز به اسارت گرفتند. از طرف پيامبر اكرم (ص ) اعلام شد كه بستگان كسانى كه اسير شده اند مى توانندبا پرداخت مبلغى اسيران خود را آزاد سازند. ابوالعاص از مردان شريف و تجارت پيشهء مكه بود كه با دختر پيامبر (ص )در زمان جاهليت ازدواج كرده بود ولى پس از بعثت , بر خلاف همسر خود, به آيين اسلام نگرويد و در جنگ بدر ضدمسلمانان نيز شركت داشت و اسير شد. همسر او زينب در آن روز در مكه به سر مى برد. زينب براى آزادى شوهر خودگردن بندى را كه مادرش خديجه در شب عروسى او به وى بخشيده بود فديه فرستاد. هنگامى كه چشم پيامبراكرم (ص ) به گردن بند دخترش زينت افتاد سخت گريست , زيرا به ياد فداكاريهاى مادر وى خديجه افتاد كه درسخت ترين لحظات او را يارى كرده و ثروت خود را در پيشبرد آيين توحيد خرج كرده بود.
پيامبر اكرم (ص ), براى اينكه احترام اموال عمومى رعايت شود, رو به ياران خود كرد و فرمود:
اين گردن بند متعلق به شما و اختيار آن با شماست . اگر مايل هستيد گردن بند او را رد كنيد و ابوالعاص را بدون دريافت فديه آزاد كنيد. و ياران گرامى وى با پيشنهاد آن حضرت موافقت كردند.
ابن ابى الحديد مى نويسد:(1)
داستان زينب را براى استادم ابوجعفر بصرى علوى خواندم . او تصديق كرد و افزود: آيا مقام فاطمه از زينب بالاترنبود؟ آيا شايسته نبود كه خلفا قلب فاطمه را با پس دادن فدك به او شاد كنند؟ گرچه فدك مال عموم مسلمانان باشد.
ابن ابى الحديد ادامه مى دهد:
من گفتم كه فدك طبق روايت <طايفهء انبيا چيزى به ارث نمى گذارند>مال مسلمانان بود. چگونه ممكن است مال مسلمانان را به دختر پيامبر بدهند؟
استاد گفت : مگر گردن بند زينب كه براى آزادى ابوالعاص فرستاده شده بود مال مسلمانان نبود؟
گفتم : پيامبر صاحب شريعت بود و زمام امور در تنفيذ حكم در دست او بود, ولى خلفا چنين اختيارى نداشتند.
در پاسخ گفت : من نمى گويم كه خلفا به زور فدك را از دست مسلمانان مى گرفتند و به فاطمه مى دادند, مى گويم چرا زمامدار وقت رضايت مسلمانان را با پس دادن فدك جلب نكرد؟ چرا به سان پيامبر برنخاست و در ميان اصحاب و نگفت كه : مردم , زهرا دختر پيامبر شماست . او مى خواهد مانند زمان پيامبر نخلستانهاى فدك را در اختيارش باشد.آيا حاضريد با طيب نفس , فدك را به او بازگردانيد؟
ابن ابى الحديد در پايان مى نويسد:
من در برابر بيانات شيواى استاد پاسخى نداشتم و فقط به عنوان تأييد گفتم : ابوالحسن عبدالجبار نيز چنين اعتراضى به خلفا دارد و مى گويد كه اگر چه رفتار آنها بر طبق شرع بود, ولى احترام زهرا و مقام او ملحوظ نشده است .

آيا پيامبران از خود ارث نمي گذارند؟
نظر قرآن در اين باره
ابوبكر براى بازداشتن دخت گرامى پيامبر (ص ) از تركه پدر به حديثى تكيه مى كرد كه مفاد آن در نظر خليفه اين بود:پيامبران چيزى از خود به ارث نمى گذارند و تركهء آنان پس از درگذشتشان صدقه است .
پيش از آنكه متن حديثى را كه خليفه به آن استناد مى جست نقل كنيم لازم است اين مسئله را از ديدگاه قرآن موردبررسى قرار دهيم , زيرا قرآن عاليترين محك براى شناسايى حديث صحيح از حديث باطل است . و اگر قرآن اين موضوع را تصديق نكرد نمى توانيم چنين حديثى را ـ هر چند ابوبكر ناقل آن باشد ـ حديث صحيح تلقى كنيم , بلكه بايد آن را زاييده پندار ناقلان و جاعلان بدانيم .
از نظر قرآن كريم و احكام ارث در اسلام , مستثنا كردن فرزندان يا وارثان پيامبران از قانون ارث كاملاً غير موجه است و تا دليل قاطعى كه بتوان با آن آيات ارث را تخصيص زد در كار نباشد, قوانين كلى ارث دربارهء همهء افراد و از جمله فرزندان و وارثان پيامبر حاكم و نافذ است .
اساساً بايد پرسيد: چرا فرزندان پيامبران نبايد ارث ببرند؟ چرا با درگذشت آنان , خانه و لوازم زندگى ايشان بايد ازآنان گرفته شود؟ مگر وارثان پيامبر و مرتكب چه گناهى شده اند كه پس از درگذشت او بايد همه فوراً از خانهء خودبيرون رانده شوند؟
گرچه محروميت وارثان پيامبران از ارث , عقلاً بعيد به نظر مى رسد, ولى اگر از ناحيهء وحى دليل قاطع و صحيحى به ما برسد كه پيامبران چيزى از خود به ارث نمى گذارند و تركهء آنان ملى اعلام مى شود (!) در اين صورت بايد با كمال تواضع حديث را پذيرفته , استبعاد عقل را ناديده بگيريم و آيات ارث را به وسيلهء حديث صحيح تخصيص بزنيم . ولى جان سخن همين جاست كه آيا چنين حديثى از پيامبر (ص ) وارد شده است ؟
براى شناسايى صحت حديثى كه خليفه نقل مى كرد بهترين راه اين است كه مضمون حديث را بر آيات قرآن عرضه بداريم و در صورت تصديق آن را پذيرفته , در صورت تكذيب آن را به دور اندازيم .
وقتى به آيات قرآن مراجعه مى كنيم مى بينيم كه در دو مورد از وارثت فرزندان پيامبران سخن گفته , ميراث بردن آنان را يك مطلب مسلم گرفته است . اينكه آياتى كه بر اين مطلب گواهى مى دهند:

الف ) ارث بردن يحيى از زكريا
" و اني خفت الموالي من ورائي و كانت امراتي عاقرا فهب لي من لدنك وليا يرثني و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا" (مريم : 5 و 6
( من از (پسر عموهايم ) پس از درگذشت خويش مى ترسم و زن من نازاست . پس مرا از نزد خويش فرزندى عطا كن كه از من و از خاندان يعقوب ارث ببرد و پروردگارا او را پسنديده قرار ده .
اين آيه را به هر فردى كه از مشاجره ها دور باشد عرضه كنيد خواهد گفت كه حضرت زكريان از خداوند براى خودفرزندى خواسته است كه وارث او باشد, زيرا از ديگر وارثان خود ترس داشته و نمى خواسته كه ثروتش به آنان برسد.اينكه او چرا ترس داشت بعداً توضيح داده خواهد شد.
مراد واضح واصلى از <يرثنى >همان ارث بردن از مال است . البته اين مطلب به معنى اين نيست كه اين لفظ در غيروراثت مالى , مانند وراثت علوم و نبوت , به كار نمى رود, بلكه مقصود اين است كه تا قرينهء قطعى بر معنى دوم نباشد,مقصود از آن , ارث مال خواهد بود و علم و نبوت (1).
اكنون قرائنى را كه تأييد مى كنند كه مقصود از <يرثنى و يرث من آل يعقوب >وراثت در مال است نه وراثت در نبوت و علم , يادآور مى شويم :
1- لفظ <يرثنى >و <يرث >ظهور در اين دارند كه مقصود همان وارثت در مال است نه غير آن , و تا دليل قطعى برخلاف آن در دست نباشد نمى توان از ظهور آن دست برداشت . شما اگر مجموع مشتقات اين لفظ را در قرآن مورددقت قرار دهيد خواهيد ديد كه اين لفظ در تمام قرآن (جز در آيهء 32سورهء فاطر) دربارهء وراثت در اموال به كار رفته است و بس . اين خود بهترين دليل است كه اين دو لفظ را بايد بر همان معنى معروف حمل كرد.
2- نبوت و رسالت فيض الهى است كه در پى يك رشته ملكات و مجاهدتها و فداكاريها نصيب انسانهاى برترمى شود. اين فيض , بى ملاك به كسى داده نمى شود; بنابراين قابل توريث نيست , بلكه در گروه ملكاتى است كه درصورت فقدان ملاك هرگز به كسى داده نمى شود, هر چند فرزند خود پيامبر باشد.
بنابراين , زكريا نمى توانست از خداوند درخواست فرزندى كند كه وارث نبوت و رسالت او باشد. مويد اين مطلب ,قرآن كريم است , آنجا كه مى فرمايد:
<الله اعلم حيث يجعل رسالته >(انعام : 124
خداوند داناتر است به اينكه رسالت خود را در كجا قرار دهد.
3- حضرت زكريا نه تنها از خداست فرزند كرد, بلكه خواست كه وارث او را پاك و پسنديده قرار دهد. اگر مقصود,وراثت در مال باشد صحيح است كه حضرت زكريا در حق او دعا كند كه : <واجعله رب رضيا><او را پسنديده قرار ده >;زيرا چه بسا وارث مال فردى غير سالم باشد. ولى اگر مقصود, وراثت در نبوت و رسالت باشد چنين دعايى صحيح نخواهد بود و همانند اين است كه ما از خدا بخواهيم براى منطقه اى پيامبر بفرستد و او را پاك و پسنديده قرار دهد!بديهى است كه چنين دعايى دربارهء پيامبرى كه از جانب خدا به مقام رسالت و نبوت خواهد رسيد لغو خواهد بود.
4- حضرت زكريا در مقام دعا يادآور مى شود كه <من از موالى و پسر عموهاى خويش ترس دارم >. اما مبدأ ترس زكريا چه بوده است ؟
آيا او مى ترسيد كه پس از او مقام نبوت و رسالت به آن افراد نا اهل برسد و از آن رو از خدا براى خود فرزندى شايسته درخواست كرد؟ ناگفته پيداست كه اين احتمال منتفى است ; زيرا خداوند مقام رسالت و نبوت را هرگز به افراد ناصالح عطا نمى كند تا او از اين نظر واهمه اى داشته باشد.
يا اينكه ترس او به سبب آن بود كه پس از درگذشتش , دين و آيين او متروك شود و قوم او گرايشهاى نامطلوب پيداكنند؟ يك چنين ترسى هم موضوع نداشته است ; زيرا خداوند هيچ گاه بندگان خود را از فيض هدايت محروم نمى سازد و پيوسته حجتهايى براى آنان بر مى انگيزد و آنان را به خود رها نمى كند.
علاوه بر اين , اگر مقصود همين بود, در آن صورت زكريا نبايد درخواست فرزند مى كرد, بلكه كافى بود كه ازخداوند بخواهد براى آنان پيامبرانى برانگيزد ـ خواه از نسل او و وراث او باشند و خواه از ديگران ـ تا آنان را از بازگشت ];ببّّبه عهد جاهليت نجاب بخشند; حال آنكه زكريا بر داشتن وارث تكيه مى كند.

پاسخ دو پرسش
دربارهء آيهء موررد بحث دو پرسش يا اعتراض مطرح است كه برخى از دانشمندان اهل تسنن به آن اشاره كرده اند واينك هر دو اعتراض را مورد بررسى قرار مى دهيم .
الف : حضرت يحيى در زمان پدر به مقام نبوت رسيد ولى هرگز مالى را از او به ارث نبرد, زيرا پيش از پدر خودشهيد شد. بنابراين , بايد لفظ <يرثنى >را به وراثت در نبوت تفسير كرد, نه وراثت در مال .
پاسخ : اين اعتراض در هر حال بايد پاسخ داده شود; خواه مقصود وراثت در مال باشد, خواه وراثت در نبوت .چون مقصود از وراثت در نبوت اين است كه وى پس از درگذشت پدر به مقام نبوت نايل شود. بنابراين , اشكال متوجه هر دو نظر در تفسير آيه است و مخصوص به تفسير وراثت در اموال نيست . اما پاسخ اين است كه وراثت بردن يحيى اززكريا جزو دعاى او نبود, بلكه تنها دعاى او اين بود كه خداوند به او فرزندى پاك عطا كند و هدف از درخواست فرزنداين بود كه وى وارث زكريا شود. خداوند دعاى او را مستجاب كرد; هر چند حضرت زكريا به هدف خود از درخواست اين فرزند (وراثت بردن يحيى از او) نايل نشد.
توضيح اينكه در آيه هاى مورد بحث سه جمله آمده است : 
<فهب لى من لدنك وليا>: فرزندى براى من عطا كن .
<يرثنى و يرث من آل يعقوب >: از من و از خاندان يعقوب ارث ببرد.
<واجعله رب رضيا>: پروردگارا او را پسنديده قرار ده .
از سه جملهء ياد شده , اولى و سومى مورد درخواست بوده اند و متن دعاى حضرت زكريا را تشكيل مى دهند. يعنى او از خدا مى خواست كه فرزند پسنديده اى به وى عطا كند, ولى هدف و غرض و به اصطلاح علت غايى براى اين درخواست مسئلهء وراثت بوده است .
هر چند وراثت جزو دعا نبوده است , آنچه كه زكريا از خدا مى خواست جامهء عمل پوشيد, هر چند هدف و غرض او تأمين نشد و فرزند وى پس از او باقى نماند كه مال و يا نبوت او را به ارث ببرد.(1)
گواه روشن بر اينكه وراثت جزو دعا نبوده , بلكه اميدى بوده است كه بر درخواست او مترتب مى شده , اين است كه متن دعا و درخواست زكريا در سوره هاى ديگر به اين شكل آمده است و در آنجا سخنى از وراثت به ميان نيامده است .
<هنالك دعا زكريا ربه قال رب هب لى من لدنك ذرية طيبة انك سميع الدعاء>(آل عمران : 38
در اين هنگام زكريا پروردگار خود را خواند و گفت : پروردگارا, مرا از جانب خويش فرزندى پاكيزه عطا فرما كه توشنواى دعاى (بندگان خود) هستى .
همان طور كه ملاحظه مى فرماييد, در اين درخواست , وراثت جزو دعا نيست بلكه در طلب <ذريهء طيبه >خلاصه مى شود. در سورهء مريم به جاى <ذريه ء>لفظ <وليا>و به جاى <طيبة>لفظ <رضيا>به كار رفته است .
ب ـ در آيهء مورد بحث فرزند زكريا بايد از دو نفر ارث ببرد: زكريا و خاندان يعقوب ; چنانكه مى فرمايد: <يرثنى ويرث من آل يعقوب >. وراثت از مجموع خاندان يعقوب , جز وارثت نبوت نمى تواند باشد.
پاسخ : مفاد آيه اين نيست كه فرزند زكريا وارث همهء خاندان يعقوب باشد, بلكه مقصود, به قرينهء لفظ <من >كه افاده ءتبعيض مى كند, اين است كه از بعضى ازاين خاندان ارث ببرد نه از همه . در صحت اين مطلب كافى است كه وى ازمادر خود يا از فرد ديگرى كه از خاندان يعقوب باشد ارث ببرد. اما اينكه مقصود از اين يعقوب كيست و آيا همان يعقوب بن اسحاق است يا فرد ديگر, فعلاً براى ما مطرح نيست .

ب ) ارث بردن سليمان از داود
(نمل : 16
سليمان از داود ارث برد.
شكى نيست كه مقصود از آيه اين است كه سليمان مال و سلطنت را از داود به ارث برد و تصور اينكه مقصود,وراثت در علم بوده است از دو نظر مردود است :
اولاً, لفظ <ورث >در اصطلاح همگان , همان ارث بردن از اموال است و تفسير آن به وراثت در علم , تفسير به خلاف ظاهر است كه بدون قرينهء قطعى صحيح نخواهد بود.
ثانياً, چون علوم اكتسابى از طريق استاد به شاگرد منتقل مى شود و به طور مجاز صحيح است كه گفته شود <فلانى وارث علوم استاد خود است >ولى از آنجا كه مقام نبوت و علوم الهى موهبتى است و موروثى نيست و خداوند به هركسى بخواهد آن را مى بخشد, تفسير وراثت به اين نوع علوم و معارف و مقامات و مناصب , تا قرينهء قطعى در كارنباشد صحيح نخواهد بود, زيرا پيامبر بعدى نبوت و علم را از خدا گرفته است نه از پدر.
گذشته از اين , در آيهء ما قبل اين آيه , خداوند دربارهء داود و سليمان چنين مى فرمايد: 
<و لقد آتينا داود و سليمان علما و قالا الحمد لله الذى فضلنا على كثير من عباده المؤمنين >(نمل : 15
ما به داود و سليمان علم و دانش داديم و هر دو گفتند: سپاس خدا را كه ما را بر بسيارى از بندگان با ايمان خودبرترى داد.
آيا ظاهر آيه اين نيست كه خداوند به هر دو نفر علم و دانش عطا كرد و علم سليمان موهبتى بوده است نه موروثى ؟
با توجه به مطالب ياد شده , اين آيه (نمل : 16 و آيهء پيش (مريم : 6 به روشنى ثابت مى كنند كه شريعت الهى درباره ءپيامبران پيشين اين نبوده كه فرزندان آنان از ايشان ارث نبرند, بلكه اولاد آنان نيز همچون فرزندان ديگران از يكديگرارث مى بردند.
به جهت صراحت آيات مربوط به وراثت يحيى و سليمان از اموال پدرانشان , دخت گرامى پيامبر (ص ) در خطبه ءآتشين خود, كه پس از درگذشت رسول اكرم (ص ) در مسجد ايراد كرد, با استناد به اين دو آيه بر بى پايه بودن اين انديشه استدلال كرد و فرمود:
<هذا كتاب الله حكما و عدلا و ناطقا و فصلا يقول ><يرثنى و يرث من آل يعقوب >و <ورث سليمان داود>(1)
اين كتاب خدا حاكم است و دادگر و گوياست و فيصله بخش , كه مى گويد: <(يحيى ) از من (زكريا) و از خاندان يعثوب ارث ببرد>(و نيز مى گويد:) <سليمان از داود ارث برد>.

حديث ابوبكر از پيامبر (ص )
بحث گذشته دربارهء آيات قرآن به روشنى ثابت كرد كه وارثان پيامبران از آنان ارث مى برند وارث آنان پس ازدرگذشتشان به عنوان صدقه در ميان مستمندان تقسيم نمى شود. اكنون وقت آن رسيده است كه متن رواياتى را كه دانشمندان اهل تسنن نقل كرده اند و عمل خليفه اول را, در محروم ساختن دخت گرامى پيامبر (ص ) از ارث پدر, از آن طريق توجيه نموده اند مورد بررسى قرار دهيم .
ابتدا متون احاديثى را كه در كتابهاى حديث وارد شده است نقل مى كنيم , سپس در مفاد آنها به داورى مى پردازيم : 
1 <نحن معاشر الانبياء لا نورث ذهبا و لا فضة و لا ارضا ولا ارضا و لا عقاراً و لا داراً و لكنا نورث الايمان و الحكمة والعلم و السنة>.
ما گروه پيامبران طلا و نقر و زمين و خانه به ارث نمى گذاريم ; ما ايمان و حكمت و دانش و حديث به ارث مى گذاريم .
2 <ان الانبياء يورثون >.
پيامبران چيزى را به ارث نمى گذارند (يا موروث واقع نمى شوند).
3 <ان النبى لا يورث >
پيامبر چيزى به ارث نمى گذارد (يا موروث واقع نمى شود).
4 <لا نورث ; ما تركناه صدقه >
چيزى به ارث نمى گذاريم ; آنچه از ما بماند صدقه است .
اينها متون احاديثى است كه محدثان اهل تسنن آنها را نقل كرده اند. خليفهء اول , در بازداشتن دخت گرامى پيامبر (ص ) از ارث آن حضرت , به حديث چهارم استناد مى جست . در اين مورد, متن پنجمى نيز هست كه ابوهريره آن را نقل كرده است , ولى چون وضع احاديث وى معلوم است (تا آنجا كه ابوبكر جوهرى , مؤلف كتاب <السقيفة>دربارهء اين حديث به غرابت متن آن اعتراف كرده است (1)) از نقل آن خوددارى كرده , به تجزيه و تحليل چهار حديث مذكور مى پردازيم .
ّ2ربارهء حديث نخست مى توان گفت كه مقصود اين نيست كه پيامبران چيزى از خود به ارث نمى گذارند, بلكه غرض اين است كه شأن پيامبران آن نبوده كه عمر شريف خود را در گردآورى سيم و زر و آب و ملك صرف كنند وبراى وارثان خود ثروتى بگذارند; يادگارى آه از آنان باقى مى ماند طلا و نقر نيست , بلكه همان حكمت و دانش و سنت است . اين مطلب غير اين است كه بگوييم اگر پيامبرى عمر خود را در راه هدايت و راهنمايى مردم صرف كرد و با كمال زهد و پيراستگى زندگى نمود, پس از درگذشت او, به حكم اينكه پيامبران چيزى به ارث نمى گذارند, بايد فوراً تركهء اورا از وارثان او گرفت و صدقه داد.
به عبارت روشنتر, هدف حديث اين است كه امّت پيامبران يا وارثان آنان نبايد انتظار داشته باشند كه آنان پس ازخود مال و ثروتى به ارث بگذارند, زيرا آنان براى اين كار نيامده اند; بلكه بر انگيخته شده اند كه دين و شريعت و علم وحكمت در ميان مردم اشاعه دهند و اينها را از خود به يادگار بگذارند. از طريق دانشمندان شيعه حديثى به اين مضمون از امام صادق (ع ) نقل شده است و اين گواه بر آن است كه مقصود پيامبر همين بوده است . امام صادق مى فرمايد:
<ان العلماء ورتة الانبياء و ذلك ان الا نبياء لم يورثوا درهماً و لا ديناراً و انما و رثوا احاديث من احاديثهم >.(2)
دانشمندان وارثان پيامبران هستند, زيرا پيامبران درهم و دينارى به ارث نگذاشته اند بلكه (براى مردم ) احاديثى رااز احاديث خود به يادگار نهاده اند.
هدف اين حديث و مشابه آن اين است كه شأن پيامبران مال اندوزى وارث گذارى نيست , بلكه شايستهء حال آنان اين است كه براى امت خود علم و ايمان باقى بگذارند. لذا اين تعبير گواه آن نيست كه اگر پيامبرى چيزى از خود به ارث گذاشت بايد آن را از دست وارث او گرفت .
از اين بيان روشن مى شود كه مقصود از حديث دوم و سوم نيز همين است ; هر چند به صورت كوتاه و مجمل نقل شده اند. در حقيقت , آنچه پيامبر (ص ) فرموده يك حديث بيش نبوده است كه در موقع نقل تصرفى در آن انجام گرفته ,به صورت كوتاه نقل شده است .
تا اينجا سه حديث نخست را به طور صحيح تفسير كرده , اختلاف آنها را با قرآن مجيد, كه حاكى از وارثت فرزندان پيامبران از آنان است , بر طرف ساختيم . مشكل كار, حديث چهارم است ; زيرا در آن , توجيه ياد شده جارى نيست وبه صراحت مى گويد كه تركهء پيامبر با پيامبران به عنوان <صدقه >بايد ضبط شود.
اكنون سؤال مى شود كه اگر هدف حديث اين است كه اين حكم دربارهء تمام پيامبران نافذ و جارى است , در اين صورت مضمون آن مخالف قرآن مجيد بوده , از اعتبار ساقط خواهد شد و اگر مقصود اين است كه اين حكم تنها درباره ءپيامبر اسلام جارى است و تنها او در ميان تمام پيامبران چنين خصيصه اى دارد, در اين صورت , هر چند با آيات قرآن مباينت و مخالفت كلى ندارد, ولى عمل به اين حديث در برابر آيات متعدد قرآن در خصوص ارث و نحوهء تقسيم آن ميان وارثان , كه كلى و عمومى است و شامل پيامبر اسلام نيز هست , مشروط بر اين است كه حديث ياد شده آن چنان صحيح و معتبر باشد كه بتوان با آن آيات را تخصيص زد, ولى متأسفانه حديث ياد شده , كه خليفهء اول بر آن تكيه مى كرد, از جهاتى فاقد اعتبار است كه هم اكنون بيان مى شود.
1- از ميان ياران پيامبر اكرم (ص ), خليفهء اول در نقل اين حديث متفرد است واحدى از صحابه حديث ياد شده را نقل نكرده است .
اينكه مى گوييم وى در نقل حديث مزبور متفرد است گزافه نيست , زيرا اين مطلب از مسلمات تاريخ است , تا آنجاكه ابن حجر تفرد او را در نقل اين حديث گواه بر اعلميت او مى گرفته است !(3)
آرى , تنها چيزى كه در تاريخ آمده اين است كه در نزاعى كه على (ع ) با عباس دربارهء ميراث پيامبر داشت (4) عمر
در مقام داورى ميان آن دو به خبرى كه خليفهء اول نقل كرده استناد جست و در آن جلسه پنج نفر به صحت آن گواهى دادند.(5)
ابن ابى الحديد مى نويسد:
پس از درگذشت پيامبر, ابوبكر در نقل اين حديث متفرد بود و احدى جز او اين حديث را نقل نكرد. فقط گاهى گفته مى شود كه مالك بن اوس نيز حديث ياد شده را نقل كرده است . آرى , برخى از مهاجران در دوران خلافت عمر به صحت آن گواهى داده اند.(6)
بنابراين , آيا صحيح است كه خليفهء وقت , كه خود طرف دعوا بوده است , به حديثى استشهاد كند كه در آن زمان جز او كسى از آن حديث اطلاع نداشته است ؟
ممكن است گفته شود كه قاضى در محاكمه مى تواند به علم خود عمل كند و خصومت را با علم و آگاهى شخصى خود فيصله دهد, و چون خليفه حديث ياد شده را از خود پيامبر شنيده بوده است مى توانسته به علم خود اعتماد كندو آيات مربوط به ميراث اولاد را تخصيص بزند و براساس آن داورى كند. ولى متأسفانه كارهاى ضد و نقيض خليفه وتذبذب وى در دادن فدك و منع مجدد آن (كه شرح مبسوط آن پيشتر آمد), گواه بر آن است كه وى نسبت به صحت خبر مزبور يقين و اطمينان نداشته است .
بنابراين , چگونه مى توان گفت كه خليفه در بازداشتن دخت گرامى پيامبر (ص ) از ميراث پدر به علم خويش عمل كرده و كتاب خدا را با حديثى كه از پيامبر شنيده بود تخصيص زده است ؟
2- چنانچه حكم خداوند دربارهء تركه پيامبر اين بوده است كه اموال او ملى گردد و در مصالح مسلمانان مصرف شود, چرا پيامبر (ص ) اين مطلب را به يگانه وارث خود نگفت ؟ آيا معقول است كه پيامبر اكرم (ص ) حكم الهى را ازدخت گرامى خود كه حكم مربوط به او بوده است پنهان سازد؟ يا اينكه به او بگويد, ولى او آن را ناديده بگيرد؟
نه , چنين چيزى ممكن نيست . زيرا عصمت پيامبر (ص ) و مصونيت دختر گرامى او از گناه مانع از آن است كه چنين احتمالى دربارهء آنان برود. بلكه بايد انكار فاطمه (س ) را گواه بر آن بگيريم كه چنين تشريعى حقيقت نداشته است وحديث مزبور مخلوق انديشهء كسانى است كه مى خاستند, به جهت سياسى , وارث به حق پيامبر را از حق مشروع اومحروم سازند.
3- اگر حديثى كه خليفه نقل كرد به راستى صحيح و استوار بود, پس چرا موضوع فدك در كشاكش گرايشها وسياستهاى متضاد قرار گرفت و هر خليفه اى در دوران حكومت خود به گونه اى با آن رفتار كرد؟ با مراجعه به تاريخ روشن مى شود كه فدك در تاريخ خلفا وضع ثابتى نداشت . گاهى آن را به مالكان واقعى آن بز مى گرداندند و احياناًمصادره مى كردند, و به هر حال , در هر عصرى به صورت يك مسئلهء حساس و بغرنج اسلامى مطرح بود.(7)
چنانكه پيشتر نيز ذكر شد, در دوران خلافت عمر, فدك به على (ع ) و عباس بازگردانيده شد. (8) در دوران خلافت 
تتّعثمان در تيول مروان قرار گرفت در دوران خلافت معاويه و پس از درگذشت حسن بن على (ع ) فدك ميان سه نفر(مروان , عمرو بن عثمان , يزيد بن معاويه ) تقسيم شد. سپس در دوران خلافت مروان تماماً در اختيار او قرار گرفت ومروان آن را به فرزند خود عبدالعزيز بخشيد و او نيز آن را به فرزند خود عمر هبه كرد. عمر بن عبدالعزيز در دوران زمامدارى خود آن را به فرزندان زهرا (س ) باز گردانيد. وقتى يزيد بن عبدالملك زمام امور را به دست گرفت آن را ازفرزندان فاطمه (س ) باز گرفت و تا مدتى در خاندان بنى مروان دست به دست مى گشت , تا اينكه خلافت آنان منقرض شد.
در دوران خلافت بنى عباس فدك از نوسان خاصى برخوردار بود. ابوالعباس سفاح آن را به عبدالله بن حسن بن على (ع ) بازگردانيد. ابوجعفر منصور آن را بازگرفت . مهى عباسى آن را به اولاد فاطمه (س ) باز گردانيد. موسى بن مهدى و برادر او آن را پس گرفتند. تا اينكه خلافت به مأمون رسيد و او فدك را باز گردانيد. وقتى متوكل خليفه شد آن رااز مالك واقعى باز گرفت .(9)
اگر حديث محروميت فرزندان پيامبر (ص ) از تركهء او حديث مسلمى بود, فدك هرگز چنين سرنوشت تأسف آورى نداشت .
4- پيامبر گرامى (ص ) غير از فدك تركهء ديگرى هم داشت , ولى فشار خليفهء اول در مجموع تركهء پيامبر بر فدك بود.از جمله اموال باقى مانده از رسول اكرم (ص ) خانه هاى زنان او بود كه به همان حال در دست آنان باقى ماند و خليفه متعرض حال آنان نشد و هرگز به سراغ آنان نفرستاد كه وضع خانه ها را روشن كنند تا معلوم شود كه آيا آنها ملك خودپيامبر بوده است يا اينكه آن حضرت در حال حيات خود آنها را به همسران خود بخشيده بوده است .
ابوبكر, نه تنها اين تحقيقات را انجام نداد, بلكه براى دفن جنازهء خود در جوار مرقد مطهر پيامبر اكرم (ص ) از دخترخود عايشه اجازه گرفت , زيرا دختر خود را وارث پيامبر مى دانست !
و نه تنها خانه هاى زنان پيامبر را مصادره نكرد, بلكه انگشتر و عمامه و شمشير و مركب و لباسهاى رسول خدا (ص )را, كه در دست على (ع ) بود, از او باز نگرفت و سخنى از آنها به ميان نياورد.
تتوابن ابى الحديد در برابر اين تبعيض آنچنان مبهوت مى شود كه مى خواهد توجيهى براى آن از خود بتراشد, ولى توجيه وى به اندازه اى سست و بى پايه است كه شايستگى نقل و نقد را ندارد.(10)
آيا محروميت از ارث مخصوص دخت پيامبر بود يا شامل تمام وارثان از مى شد, يا اينكه اساساً هيچ نوع محروميتى در كار نبوده و صرفاً انگيزه هاى سياسى فاطمه (س ) را از تركهء او محروم ساخت ؟
5- چنانچه در تشريع اسلامى محروميت وارثان پيامبر اكرم (ص ) از ميراث او امرى قطعى بود, چرا دخت گرامى پيامبر (ص ) كه به حكم آيهء <تطهير>از هر نوع آلودگى مصونيت دارد, در خطابهء آتشين خود چنين فرمود:
<يا بن ابى قحافة افى كتاب الله ان ترث اباك و لا ارث ابى ؟ لق جئت شيئاً فرياً. افعلى عمد تركتم كتاب الله فنبدتموه وراء ظهوركم و... و زعمتم ان لا حظوة لى و لا ارث من ابى و لا رحم بيننا؟ افخصكم الله بآية اخرج ابى منها ام هل تقولون : ان اهل ملتين لا يتوارثان ؟ او لست انا و ابى من اهل ملة واحدة ام انتم اعلم بخصوص القرآن و عمومه من ابى و ابن عمى ؟فدونكها مخطومة مرحولة تلقاك يوم حشرك فنعم الحكم الله و الزعيم محمد و الموعد القيامة و عند الساعة يخسرالمبطلون >.(11)
اى پسر ابى قحافه ! آيا در كتاب الهى است كه تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نبرم ؟ امر عجيبى آوردى ! آياعمداً كتاب خدا را ترك كرديد و آن را پشت سر اندختيد و تصور كرديد كه من از تركهء پدرم ارث نمى برم و پيوند رحمى ميان من و او نيست ؟ آيا خداوند در اين موضوع آيهء مخصوصى براى شما نازل كرده و در آن آيه پدرم را از قانون وراثت خارج ساخته است , يا اينكه مى گوييد پيروان دو كيش از يكديگر ارث نمى برند؟ آيا من و پدرم پيرو آيين واحدى نيستيم ؟ آيا شما به عموم و خصوص قرآن از پدرم و پسر عمويم آگاه تريد؟ بگير اين مركب مهار وزين شده را كه روزرستاخيز با تو روبرو مى شود. پس , چه خوب داورى است خداوند و چه خوب رهبرى است محمد (ص ) ميعاد من وتو روز قيامت ; و روز رستاخيز باطل گرايان زيانكار مى شوند.
آيا صحيح است كه با اين خطابهء آتشين احتمال دهيم كه خبر ياد شده صحيح و استوار بوده است ؟ اين چگونه تشريعى است كه صرفاً مربوط به دخت گرامى پيامبر (ص ) و پسر عم اوست و آنان خود از آن خبر ندارند و فردبيگانه اى كه حديث ارتباطى به او ندارد از آن آگاه است ؟!
پايان اين بحث نكاتى را يادآور مى شويم :
الف ) نزاع دخت گرامى پيامبر (ص ) با حاكم وقت دربارهء چهار چيز بود: 
1 ميراث پيامبر اكرم (ص ).
2 فدك , كه پيامبر در دوران حيات خود آن را به او بخشيده بود و در زبان عرب به آن <نحله >مى گويند.
3 سهم ذوى القربى , كه در سورهء انفال آيهء 41وارد شده است .
4 حكومت و ولايت .
در خطابهء حضرت زهرا (س ) و احتجاجات او به اين امور چهارگانه اشاره شده است . از اين رو, گاهى لفظ ميراث وگاه لفظ (نحله > به كار برده است . ابن ابى الحديد(در ج 16 ص 230شرح خود بر نهج البلاغه ) به طور گسترده در اين موضوع بحث كرده است .
ب ) برخى از دانشمندان شيعه مانند مرحوم سيد مرتضى (ره ) حديث <لا نورث ما تركنا صدقه >را به گونه اى تفسيركرده اند كه با ارث بردن دخت پيامبر (ص ) منافاتى ندارد. ايشان مى گويند كه لفظ <نورت >به صيغهء معلوم است و<ما>ى موصول , مفعول آن است و لفظ <صدقه >, به جهت حال يا تميز بودن , منصوب است . در اين صورت , معنى اين حديث چنين مى شود: آنچه كه به عنوان صدقه باقى مى گذاريم به ارث نمى نهيم . ناگفته پيداست كه چيزى كه در زمان حيات پيامبر (ص ) رنگ صدقه به آن خورده است قابل وراثت نيست و اين مطلب غير آن است كه بگوييم پيامبراكرم (ص ) هرگز از خود چيزى را به ارث نمى گذارد.
اما اين تفسير خالى از اشكال نيست , زيرا اين مطلب اختصاص به پيامبر (ص ) ندارد, بلكه هر فرد مسلمان كه مالى را در حال حيات خود وقف يا صدقه قرار دهد مورد وراثت قرار نمى گيرد و هرگز به اولاد او نمى رسد, خواه پيامبرباشد خواه يك شخص عادى .
ج ) مجموع سخنان دخت گرامى پيامبر (ص ) چه در خطابهء آتشين آن حضرت و چه در مذاكرات او با خليفه وقت ,مى رساند كه فاطمه (س ) از وضع موجود سخت ناراحت بوده است و بر مخالفان خود خشمگين , و تا جان در بدن داشته از آنان راضى نشده است .

خشم فاطمه (س )
چنانكه گذشت , مناظره و احتجاج دخت گرامى پيامبر (ص )
با ابوبكر به نتيجه نرسيد و فدك از زهرا (س ) گرفته شدو آن حضرت چشم از اين جهان بربست در حالى كه بر خليفه خشمگين بود. اين مطلب از نظر تاريخ چنان روشن است كه هرگز نمى توان آن را انكار كرد. بخارى , محدث معروف جهان تسنن , مى گويد:
وقتى خليفه , به استناد حديثى كه از پيامبر (ص ) نقل كرد, فاطمه را از فدك بازداشت او بر خليفه خشم كرد و ديگربا او سخن نگفت تا در گذشت .(1)
اين قتيبه در كتاب <الامامة و السياسة>(ج 1 ص 14 نقل مى كند:
عمر به ابوبكر گفت : برويم نزد فاطمه , زيرا ما او را خشمگين كريم . آنان به در خانهء زهرا آمدند و اذن ورودخواستند. وى اجازهء ورود نداد. تا آنكه با وساطت على وارد خانه شدند. ولى زهرا روى از آن دو برتافت و پاسخ سلامشان را نداد. پس از دلجويى از دخت پيامبر و ذكر اينكه چرا فدك را به او نداده اند, زهرا در پاسخ آنان گفت : شمارا به خدا سوگند مى دهم , آيا از پيامبر شنيده ايد كه فرمود رضايت فاطمه رضايت من و خشم او خشم من است ; فاطمه دختر من است , هر كس او را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر كس او را راضى سازد مرا راضى ساخته است . و هركس زهرا را خشمگين كند مرا خشمگين كرده است ؟ در اين موقع هر دو نفر تصديث كردند كه از پيامبر شنيده اند.
زهرا (س ) افزود: من خدا و فرشتگان را گواه مى گيرم كه شما مرا خشمگين كرديد و مرا راضى نساختيد, و اگر باپيامبر ملاقات كنم از دست شما به او شكايت مى كنم .
ابوبكر گرفت : من از خشم پيامبر و تو به خدا پناه مى برم . در اين موقع خليفه شروع به گريه كرد و گفت : به خدا من پس از هر نمازى در حق تو دعا مى كنم . اين را گفت و گريه كنان خانهء زهرا را ترك كرد. مردم دور او را گرفتند. وى گفت :هر فردى از شما با حلال خود شب را با كمال خوشى به سر مى برد, در حالى كه مرا در چنين كارى وارد كرديد. من نيازى به بيعت شما ندارم . مرا از مقام خلافت عزل كنيد. (2)
محدثان اسلامى , به اتفاق , اين حديث را از پيامبر گرامى (ص ) نقل كرده اند كه : 
.(3)
فاطمه پاره تن من اسن . هر كس او را خشمگين سازد مرا خشمگين ساخته است .
فسلام الله عليها يوم ولدت و يوم ماتت و يوم تبعث حياً.

1- به كتاب معجم البلدان و مراصد الاطلاع , مادهء <فدك >مراجعه شود.
2- سورهء حشر, آيه هاى 6و 7 در كتابهاى فقهى اين مطلب در كتاب جهاد تحت عنوان <فى ء>بحث شده است .
1- سورهء اسراء, آيهء 26 يعنى حق خويشاوندان و مساكين و در راه ماندگان را بپرداز.
2- مجمع البيان , ج 3 ص 411; شرح ابن ابى الحديد, ج 16 ص 268 الدر المنثور, ج 4 ص 177
3- الدر المنثور, ج 4 ص 176
1- سيرهء حلبى , ج 3 ص 400
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 16 ص 236
3- بحار الانوار, ج 48 ص 236
4- همان , ج 16 ص 216
5- همان , ص 214
6- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 16 ص 211
1- تاريخ طبرى , ج 3 ص 202
2- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 1 ص 13
1- آن حديث مجعول چنين است : <نحن معاشر الانبياء لانورث >. يعنى ما گروه پيامبران ارثيه باقى نمى گذاريم .
2- سيرهء حلبى , ج 3 ص 400
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 16 ص 316
1- ناسخ التواريخ , ج زهرا, ص 122
2- سورهء انفال , آيهء 41و علموا انما غنمتم من شى فان الله خمسه و للرسول و لذى القربى >.
3- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 16 صص 231ـ 230
1- اين احتمال دوم را هر چند ابن الحديد نقل كرده است پايهء استوارى ندارد. زيرا عمر بن عبدالعزيز در سال 99هجرى به مقام خلافت رسيد, در حالى كه امام سجاد (ع) در سال 94درگذشت است . ممكن است مقصود محمد بن على بن الحسين باشدكه لفظ محمد از نسخه ها افتاد است .
2- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 16 صص 218ـ 216
3- فتوح البلدان , صص 41ـ 39 تاريخ يعقوبى , ج 3 ص 48
1- ر.ك . كشف الغمة, ج 2 ص 122
2- مجمع البيان , ج 5 ص 260چاپ صيدا و ساير كتابهاى معتبر سيره و تاريخ اسلام .
3- فتوح البلدان بلاذرى , صفحات 27و 31و 34 مجمع البيان , ج 5 ص 260; سيرهء ابن هشام , ج 3 صص 194ـ 193
4- مغازى واقدى , ج 2 ص 706 سيرهء ابن هشام , ج 3 ص 408; فتوح البلدان : صص 46ـ 41 احكام القرآن , جصاص , ج 3 ص 528 تاريخ طبرى , ج 3 صص 97ـ 95
1- الدر المنثور, ج 4 ص 177 متن حديث چنين است : <لما نزلت هذه الاية (و آت ذاالقربى حقه ) دعا رسول (ص ) فاطمه فاعطاها فدك >.
2- كنزل العمال , باب صلهء رحم , ج 2 ص 157
3- فتوح البلدان , ص 46 معجم البدان , ج 4 ص 240
4- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 16 ص 216
5- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 16 صص 268و 284 متن مذاكره را در بحث آينده خواهيد خواند.
6- سيرهء حلبى , ج 3 صص 400ـ 399
7- مروج الذهب , ج 2 ص 200
8- معجم البلدان , ج 4 ص 238 مادهء فدك .
9- وفاء الوفا, ج 2 ص 160
10- وفاء الوفا, ج 2 ص 160
11-و12 تفسير برهان , ج 2 ص 419 داستان ذيل دارد.
13- مروج الذهب , بخش آغاز خلافت عباسى .
14- سيرهء حلبى , ج 3 ص 40
15- تفسير سورهء حشر, ج 8 ص 125 بحار الانوار, ج 8 ص 93 به نقل از خرائج .
16- فتوح البلدان , ص 43
17- بحارالانوار, ج 8 صص 93و 105چاپ كمپانى ).
18- احتجاج طبرسى , ج 1 ص 122(چاپ نجف ).
1- سيرهء حلبى , ج 2 ص 400 فتوح البلدان , ج 43 معجم البلدان , ج 4 مادهء فدك .
2- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 16 ص 216
3 بحارالانوار, ج 8 ص 105
4 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 16 ص 274
5 سيرهء حلبى , ج 3 ص 400
6 تفسير عياشى , ج 2 ص 287
1- الدرالمنثور, ج 4 صص 177ـ 176 1- سيرهء حلبى , ج 3 ص 400 به نقل از سبط بن جوزى .
2- قاموس الرجال , ج 10 صص 85ـ 84
3- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 16 ص 211
4- البينة على المدعى و اليمين على من انكر.
5- احتجاج طبرسى , ج 1 ص 122
6- نهج البلاغهء عبده , نامهء 40
7- سورهء احزاب , آيهء 33<انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا>
8- مسند احمد, ج 3 ص 295
9- صحيح بخارى , ج 3 ص 180و طبقات ابن سعد, ج 4 ص 134
10- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 16 ص 284
1- آرى , گاهى همين لفظ, بنا به قرينهء خاصى , در ارث علم به كار مى رود, مانند: <ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا>(فاطر: 32 يعنى : اين كتاب را به آن گروه از بندگان خود كه برگزيده ايم به ارث داديم . ناگفته پيداسست كه در اينجا لفظ <كتاب >قرينهء روشنى است كه مقصود, ارث مال نيست , بلكه ارث آگاهى از حقايق قرآن است .
1- برخى از قراء <يرثنى >را مجزوم خوانده , آن را جواب يا اصطلاحاً جزاى <هب >(كه صيغهء امر است ) گرفته اند; يعنى <ان تهب وليا يرثنى >اگر فرزندى عطا كنى وارث من مى شود.
1- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 14 ص 220
2- مقدمهء معالم , ص 1 نقل از كلينى (ره ).
3- صواعق , ص 19
4- نزاع على (ع ) با عباس به شكلى كه در كتابهاى اهل تسنن نقل شده از طرف محققان شيعه مردود است .
5- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 16 ص 229و صواعق , ص 21
6- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 16 ص 227
7- براى آگاهى از اين كشاكشها و مدارك آنها به كتاب الغدير (ج 7 ص 159تا 196ط نجف ) مراجعه فرماييد.
8- اين قسمت با آنچه كه امام (ع ) در نامه اى كه به عثمان بن حنيف نوشته سازگار نيست . در آنجا مى نويسد: <كانت فى ايدينا];تتع ح فدك من كل ما اظلته السماء فشحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس قوم آخرين و نعم الحكم الله >. يعنى : از آنچه كه آسمان بر آنها سايه اندخته بود تنها <فدك >در اختيار ما بود. گروهى بر آن حصر ورزيدند و گروه ديگر از آن صرف نظر كردند; و چه خوب حكم و داورى است خدا.
10- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 16 ص 261
11- احتجاج طبرسى , ج 1 صص 139ـ 138ط نجف ; شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 16 ص 251
1- صحيح بخارى , باب فرض الخمس , ج 5 ص 5و كتاب غزوات , باب غزوهء خيبر, ج 6 ص 196 در اين باب افزوده است :فاطمه پس از پدر خود شش ماه بزيست . وقتى درگذشت , شوهر وى شبانه او را دفن كرد و به ابوبكر خبر نداد.
2- جاحظ در رسائل خود (ص 300 سخن محققانه اى در اين مورد دارد. براى آگاهى از نظر وى , علاقه مندان مى توانند به آن مراجعه كنند.
3- براى اطلاع از مدارك اين حديث ر.ك : الغدير, ج 7 صص 235ـ 232ط نجف .

پى‏نوشتها:


(فروغ ولايت , آية الله جعفر سبحاني, ص 258-195)


پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۳ ۰۶:۵۰ بعد از ظهر
حمله به خانه وحی ( نقل از منابع شیعه و سنی ) به انضمام اسناد و منابع | نویسنده: اسمونی |انجمن: حضرت فاطمه علیها السلام
 
 

نقل ابن‏ خيزرانه



ابن‏خيزرانه در غرر خود مى‏گويد: «زيد بن اسلم گفت: من از كسانى بودم كه هنگام امتناع على و يارانش از بيعت، همراه عمر هيزم به در خانه فاطمه آورديم.

عمر به فاطمه گفت: كسانى را كه در خانه هستند بيرون كن و الّا خانه را با ساكنانش آتش مى‏زنم. گفت: على، فاطمه، حسن، حسين و گروهى از اصحاب پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله در خانه بودند.

فاطمه گفت: فرزندانم را آتش مى‏زنى؟! گفت: آرى به خدا قسم، يا بيرون مى‏آيند و بيعت مى‏كنند». (1) 
 

پی نوشت

1_نهج‏الحق، ص 271; نزديك به اين در: الامامة والسياسة، ص 12; تاريخ ابن‏شحنه، ص 164; تاريخ ابوالفدا، ج 1، ص 56; العقدالفريد، ج 2، ص 254; تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 105


 
 

نقل ابن ابى‏شيبه

ابوبكر بن ابى‏شيبه (159- 235) مولف كتاب المصنف، به سند صحيح چنين نقل مى‏كند:

«انه حين بويع لابى بكر بعد رسول‏الله صلى الله عليه و آله و سلم كان على و الزبير يدخلان على فاطمه بنت رسول‏الله صلى الله عليه و آله و سلم فيشاورونها و يرتجعون فى امرهم. 
فلما بلغ ذلك عمر بن الخطاب خرج حتى دخل على فاطمه، فقال: يا بنت رسول‏الله صلى الله عليه و آله و سلم و الله ما من احد احب الينا من ابيك و ما من احد احب الينا بعد ابيك منك، و ايم الله ما ذاك بما نعى ان اجتمع هولاء النفر عندك، ان امرتهم ان يحرق عليهم البيت.

قال: فما خرج عمر جاءوها، فقالت: تعلمون ان عمر قد جاءنى، و قد حلف بالله لئن عدتم ليحرقن عليكم البيت، و ايم الله ليمضين لما حلف عليه». (1)«هنگامى كه مردم با ابى‏بكر بيعت كردند، على و زبير در خانه فاطمه با او به گفتگو و رايزنى مى‏پرداختند.

زمانى كه اين مطلب به گوش عمر بن خطاب رسيد ، به خانه فاطمه آمد و گفت: اى دختر رسول خدا! به خدا قسم محبوبترين فرد نزد ما پدر تو است و بعد از پدر تو خود شما، ولى به خدا سوگند اين محبت، مانع از آن نيست كه اگر اين افراد در خانه تو جمع شدند دستور دهم خانه را بر سر آنها به آتش بكشند. اين جمله را گفت و بيرون رفت. وقتى على و زبير به خانه بازگشتند دخت گرامى عليهاالسلام به على عليه‏السلام و زبير گفت: عمر نزد من آمد و سوگند ياد كرد كه اگر تجمع شما در اين خانه تكرار شود خانه را بر سر شماها خواهد سوزاند. به خدا سوگند! او آنچه را كه قسم خورده انجام مى‏دهد.

يادآور شديم كه گزارش فوق در كتاب «المصنف» با سندى صحيح نقل شده است، اينك به بررسى سند حديث از ديدگاه رجاليان اهل سنت مى‏پردازيم تا ميزان اعتبار تاريخى آن معلوم گردد 
 

پی نوشت

1_مصنف ابن ابى‏شيبه 8/ 572.


 

نقل بلاذرى



احمد بن يحيى جابر بغدادى بلاذرى (متوفاى 270) نويسنده معروف و صاحب تاريخ بزرگ، رويداد تاريخى فوق را در كتاب «انساب‏الاشراف» به گونه‏ى زير نقل مى‏كند:

«انّ أبابكر أرسل إلى عليّ يريد البيعة، فلم يبايع. فجاء عمر و معه فتيلة. فتلقته فاطمةُ على الباب، فقالت فاطمة: يا ابن الخطاب! أتراك محرّقاً عليّ بابي؟ قال: نعم، و ذلك أقوى فيما جاء به أبوك...». (1)

«ابوبكر به دنبال على (عليه‏السلام) فرستاد تا بيعت كند، ولى على (عليه‏السلام) از بيعت با او امتناع ورزيد. سپس عمر همراه با فتيله (آتشزا) حركت كرد و با فاطمه در مقابل در خانه رو به رو شد. فاطمه گفت: اى فرزند خطاب! آيا در صدد سوزاندن خانه من هستى؟ عمر گفت! بلى، اين كار كمك به چيزى است كه پدرت براى آن مبعوث شده است!».

با متن و ترجمه‏ى حديث آشنا شديم، اكنون به بررسى سند آن مى‏پردازيم. بلاذرى اين رويدادد تاريخى را با چنين سندى نقل مى‏كند: مدائنى، از مسلمه بن محارب، از سليمان التيمى و از ابن‏عون. 
 

پی نوشت

1_انساب الأشراف 1/ 586، ط دار معارف، قاهره


 

نقل ابن‏قتيبه



مورخ شهير عبدالله بن مسلم بن قتيبه دينورى (212- 276) از پيشوايان ادب و از نويسندگان پر كار حوزه تاريخ و ادب اسلامى است، مولف كتاب تاويل مختلف الحديث و ادب الكاتب و غيره. (1)وى در كتاب «الامامه والسياسه» چنين مى‏نويسد: 
«انّ أبابكر رضي‏اللَّه‏عنه تفقد قوماً تخلّفوا عن بيعته عند علي كرم اللَّه وجهه فبعث إليهم عمر فجاء فناداهم و هم في دار علي، فأبوا أن يخرجوا فدعا بالحطب و قال: و الّذي نفس عمر بيده لتخرجنّ أو لا حرقنّها على من فيها، فقيل له: يا أباحفص انّ فيها فاطمة فقال: و إن». (2)

«ابوبكر از كسانى كه از بيعت با او سر برتافته و در خانه على گرد آمده بودند، سراغ گرفت و عمر را به دنبال آنان فرستاد. او به در خانه على آمد وآنان را صدا زد كه بيرون بيايند ولى آنان از خروج از خانه امتناع ورزيدند. در اين موقع، عمر هيزم طلبيد و گفت: به خدايى كه جان عمر در دست اوست بيرون بياييد والا خانه را بر سرتان آتش مى‏زنم. مردى به عمر گفت: اى اباحفص (كنيه‏ى عمر) در اين خانه فاطمه دخت پيامبر است، او گفت: باشد!».

ابن‏قتيبه دنبال داستان را سوزناكتر و دردناكتر نوشته است: 
«ثمّ قال عمر، فمشى معه جماعه، حتى أتوا باب فاطمة، فذقّوا الباب، فلما سمعت أصواتهم نادت بأعلى صوتها: يا أبتِ يا رسول‏اللَّه! ماذا لقينا بعدك من ابن الخطاب و ابن أبي‏قحافة. فلما سمع القوم صوتها و بكائها انصرفوا باكين و كادت قلوبهم تتصدع و اكبادهم تنفطر و بقي عمر و معه قوم فأخرجوا علياً، فمضوا به إلى أبي‏بكر، فقالوا له: بايِع، فقال: إن أنا لم أفعل فمه؟ قالوا: إذاً و اللَّه الّذي لا إله إلّا هو نضرب نقك...». (3)

«عمر همراه گروهى به در خانه فاطمه آمدند در خانه را زدند، هنگامى كه فاطمه صداى آنها را شنيد، با صداى بلند گفت: اى رسول خدا! پس از تو چه مصيبت‏هايى به ما از فرزند خطاب و ابى‏قحافه رسيد؟! وقتى مردم كه همراه عمر بودند صداى زهرا را شنيدند گريه‏كنان برگشتند، ولى عمر با گروهى باقى ماند و على را از خانه بيرون كشيدند و نزد ابى‏بكر بردند و به او گفتند، بيعت كن. على گفت: اگر بيعت نكنم چه مى‏شود؟، گفتند: به خدايى كه جز او خدايى نيست گردنت را مى‏زنيم!!...». (4) 
 

پی نوشت

1_الاعلام 4/ 137. 
2ـ الامامه والسياسه، ص 12، چاپ المكتبه التجاريه الكبرى، مصر. 
3ـ الامامه والسياسه، ص 13، چاپ المكتبه التجاريه الكبرى، مصر
4ـ مسلما اين بخش از تاريخ ، براى علاقمندان به شيخين بسيار سنگين و ناگوار بوده است، لذا برخى درصدد برآمدند كه در نسبت كتاب الإمامه والسياسه به ابن‏قتيبه ترديد كنند، حال آن كه ابن ابى‏الحديد، استاد فن تاريخ، اين كتاب به سرنوشت تحريف دچار شده و تحريفگران بخشى از مطالب آن را به هنگام چاپ، حذف كرده‏اند. غافل از آنكه مطالب مزبور در شرح نهج البلاغه‏ى ابن ابى‏الحديد موجود است. زر كلى در اعلام، كتاب الامامه والسياسه را از آثار ابن‏قتيبه مى‏داند و سپس مى‏افزايد: «برخى از علما در انتساب اين كتاب به ابن‏قتيبه تأمل دارند». يعنى شك و ترديد را به ديگران نسبت مى‏دهد نه به خويش، همچنان كه الياس سركيس (معجم المطبوعات العربيه 1/ 212) اين كتاب را از آثار ابن‏قتيبه مى‏داند.



 

نقل طبرى


محمد بن جرير طبرى (متوفاى 310)، فقيه و تاريخ‏نگار برجسته اهل سنت در تاريخ خود، رويداد فجيع هتك حرمت به خانه‏ى وحى را چنين بيان مى‏كند:

«أتى عمر بن الخطاب منزل علىّ وفيه طلحة و الزبير و رجال من المهاجرين، فقال واللَّه لاُحرقنّ عليكم أو لتخرُجُنّ إلى البيعة، فخرج عليه الزبيرُ مُصلِتاً بالسيف فعثر فسقط السيف من يده فوثبوا عليه فأخذوه». (1)

«عمر بن خطاب به در خانه‏ى على آمد، در حالى كه گروهى از مهاجران در آنجا گرد آمده بودند. وى رو به آنان كرد و گفت: به خدا سوگند! خانه را به آتش مى‏كشم مگر اين كه براى بيعت بيرون بياييد. زبير از خانه بيرون آمد در حالى كه شمشيرى بر دست داشت، ناگهان پاى او لغزيد و شمشير از دست او بر زمين افتاد. در اين موقع ديگران بر او هجوم آورده و شمشير را از دست او گرفتند».

اين صحنه‏ى تاريخى، حاكى از آن است كه اخذ بيعت براى خليفه‏ى اول، با تهديد و ارعاب صورت گرفته و آزادى و انتخابى در كار نبوده است حال، آيا اين نوع بيعت ارزشى دارد يا نه؟ خواننده بايد در آن داورى نمايد. 
اكنون سند اين رويداد را بررسى مى‏كنيم تا براى افرادى كه در صحت اين رويدادها به علت پيشداورى شك و ترديد مى‏كنند، مجال هيچگونه شك و ترديدى باقى نماند. 
 

پی نوشت

1_تاريخ طبرى 2/ 443، چاپ بيروت.


 

نقل ابن عبدربه



شهاب‏الدين احمد معروف به «ابن عبدربه اندلسى» مؤلف كتاب «العقدالفريد» (متوفاى 463 ه) در كتاب مزبور بحثى مشروح درباره‏ى تاريخ سقيفه انجام داده و با اشاره به كسانى كه از بيعت ابى‏بكر تخلف جسته‏اند چنين مى‏نويسد:

«فأمّا علي و العباس و الزبير فقعدوا فى بيت فاطمة حتى بعث إليهم أبوبكر عمر بن الخطاب ليُخرجهم من بيت فاطمة و قال له:

 إن أبوا فقاتلهم، فأقبل بقبس من نار على أن يُضرم عليهم الدار، فلقيته فاطمة فقالت: يا ابن الخطاب أجئت لتحرق دارنا؟! قال: نعم، أو تدخلوا فيما دخلت فيه الأُمّة». (1)

«على و عباس و زبير در خانه‏ى فاطمه نشسته بودند تا اين كه ابوبكر، عمر بن خطاب را فرستاد تا آنان را از خانه فاطمه بيرون كند و به او گفت: اگر بيرون نيامدند با آنان نبرد كن. عمر بن خطاب با مقدارى آتش به سوى خانه‏ى فاطمه رهسپار شد تا خانه را به آتش بكشد. در اين هنگام فاطمه با او روبه‏رو شد و گفت: اى فرزند خطاب!

آمده‏اى خانه‏ى ما را بسوزانى؟! او در پاسخ گفت: بلى، مگر اين كه شما نيز آن كنيد كه امت كردند (با ابوبكر بيعت كنيد»). 
 

پی نوشت

1_عقدالفريد 4/ 260، چاپ مكتبه هلال


 

نقل ابوعبيد



ابوعبيد قاسم بن سلام (متوفاى 224) در كتاب نفيس خود به نام «الأموال» كه مورد اعتماد فقيهان بزرگ مسلمان قرار دارد، به طور مستند از عبدالرحمان بن عوف نقل مى‏كند كه مى‏گويد: 
در بيمارى ابوبكر، براى عيادتش ، وارد خانه‏ى او شدم. او پس از گفتگوى زياد، به من گفت:

آرزو مى‏كنم كاش سه چيز را كه انجام داده‏ام انجام نداده بودم همچنان كه آرزو مى‏كنم كاش سه چيز را كه انجام نداده‏ام انجام مى‏دادم. همچنين آرزو مى‏كنم سه چيز را از پيامبر سؤال مى‏كردم. اما آن سه چيزى كه انجام داده‏ام و آرزو مى‏كنم اى كاش انجام نمى‏دادم عبارتند از: 
1. «وددت أنّي لم أكشف بيت فاطمة و تركته وان اُغلِقَ على الحرب». (1)

«كاش، پرده‏ى حرمت خانه‏ى فاطمه را پاره نمى‏كردم و آن را به حال خود وا مى‏گذاشتم، هرچند براى جنگ بسته شده بود». 
ابوعبيد هنگامى كه به اينجا مى‏رسد به جاى جمله: «لم اكشف بيت فاطمه و تركته...» مى‏گويد:

كذا و كذا. و اضافه مى‏كند كه من مايل به ذكر آن نيستم.

ولى اگر «ابوعبيد» روى تعصب مذهبى يا علت ديگر از نقل حقيقت سر بر تافته، خوشبختانه محققان كتاب «الأموال» در پاورقى توضيح داده‏اند كه: جمله‏هاى حذف شده‏ى فوق، در كتاب «ميزان الاعتدال» (به نحوى كه بيان گرديد) وارد شده است و افزون بر آن، طبرانى در معجم خود، ابن عبدربه در عقدالفريد و افراد ديگر در جاهاى ديگر، عبارت حذف شده را آورده‏اند. 

پی نوشت

1_الأموال، ص 195، چاپ نشر كليات ازهريه، الأموال، ص 174، چاپ بيروت، نيز ابن عبدربه در عقدالفريد 4/ 268 جمله‏هاى حذف شده را نقل كرده است چنانكه خواهد آمد



 

نقل طبرانى



ابوالقاسم سليمان بن احمد طبرانى (260- 360) شخصيتى است كه ذهبى در «ميزان الاعتدال» در حق او مى‏نويسد: حافظ و ثبت. (1)مولف كتاب «المعجم الكبير»- كه كرارا چاپ شده است- آنجا كه درباره‏ى ابى‏بكر و خطبه‏ها و وفات او سخن مى‏گويد يادآور مى‏شود: ابى‏بكر به هنگام مرگ، آرزو كرد:

كاش سه چيز را انجام نمى‏دادم.

كاش سه چيز را از رسول خدا سؤال مى‏كردم.

سپس، درباره‏ى آن سه چيزى كه ابوبكر آرزو مى‏كرد كاش آن را انجام نمى‏دادم، چنين مى‏گويد:

«فأمّا الثلاث اللاتي وددت أني لم أفعلهنّ، فوددت انّي لم أكن كشفت بيت فاطمة و تركته».

«آن سه چيزى كه آرزو مى‏كنم كاش انجام نمى‏دادم چنين بود: آرزو مى‏كنم حرمت خانه‏ى فاطمه را زير پا نمى‏نهادم و آن را به حال خود واگذار مى‏كردم»
 

پی نوشت

1_ميزان الاعتدال 2/ 195. 
2ـ المعجم الكبير طبرانى 1/ 62، شماره حديث 43، تحقيق حمدى عبدالمجيد سلفى



 
نقل نظام
 
 
ابراهيم بن سيار نظام معتزلى (160- 231) از ادبا و دانشمندان مشهور است كه به علت زيبايى كلامش در نظم و نثر، به «نظّام» معروف شده است.
 
در كتابهاى متعددى از نظّام، با اشاره به حضور خليفه ثانى نزد در خانه‏ى فاطمه عليهاالسلام، چنين آمده است:
 
«انّ عمر ضرب بطن فاطمة يوم البيعة حتى ألقت المحسن من بطنها».(1)
 
«عمر در روز اخذ بيعت براى ابى‏بكر بر شكم فاطمه زد، در نتيجه، فرزندى كه وى در رحم داشت و نام آن را محسن نهاده بود سقط شد». 
 
پی نوشت
 
1_الوافى بالوفيات 6/ 17، شماره 2444; ملل و نحل شهرستانى 1/ 57، چاپ دارالمعرفه، بيروت. درترجمه نظام به كتاب «بحوث فى الملل والنحل» 3/ 248- 255 مراجعه شود




 

نقل مبرد



محمد بن يزيد بن عبدالأكبر بغدادى (210- 285) اديب و نويسنده معروف اهل سنت- كه آثار گران‏سنگى از او به يادگار مانده است- در كتاب «الكامل» خود، داستان آرزوهاى خليفه‏ى اول را به نقل از عبدالرحمان بن عوف آورده و يادآور مى‏شود:

«وددت أني لم أكن كشفت عن بيت فاطمة و تركته ولو أغلق على الحرب(1)

«آرزو مى‏كردم اى كاش بيت فاطمه را هتك حرمت نمى‏كردم و آن را رها مى‏نمودم هر چند براى جنگ بسته شده باشد». 
 

پی نوشت

1_شرح نهج‏البلاغه 2/ 47، چاپ مصر



 

نقل مسعودى


ابوالفرج مسعودى (متوفاى 345) در مروج‏الذهب مى‏نويسد: ابوبكر در حال احتضار چنين گفت:

من سه چيز انجام دادم و آرزو داشتم كه كاش آنها را انجام نمى‏دادم، يكى از آن سه چيز اين بود كه:

«فوددت انّي لم أكن فتشت بيت فاطمة و ذكر في ذلك كلاماً كثيراً». (1)«آرزو مى‏كردم كاش حرمت خانه‏ى زهرا را زير پا نمى‏نهادم و در اين مورد سخن زيادى گفت».

مسعودى، با اينكه نسبت به اهل‏بيت پيامبر، گرايش‏هاى سالمى دارد، ولى باز به ملاحظاتى كه بر آگاهان به تاريخ پوشيده نيست، از بازگويى سخن خليفه خود دارى كرده و با كنايه رد شده است و تنها به اين اكتفا نموده كه خليفه سخن زيادى در اين مورد گفت. حالا اين سخن زياد چه بوده است خدا مى‏داند؟! 
 

پی نوشت

1_مروج‏الذهب 2/ 301، چاپ داراندلس، بيروت.



 

نقل ابن أبی دارم



احمد بن محمد معروف به ابن أبى‏دارم، محدّث كوفي (متوفاى 357)، كسى است كه محمد بن أحمد بن حماد كوفي درباره‏ى او مى‏گويد: «كان مستقيم الأمر عامة دهره; او در سراسر عمر خود، پوينده‏ى راه راست بود». 
ذهبى نيز مى‏نويسد: 
«كان موصوفاً بالحفظ و المعرفة إلّا انّه يترفض». (1) 
«او به حافظ و معرفت حديث شهرت دارد، نقطه ضعفش اين است كه به تشيع ميل داشته است». 
اصولاً جاى تاسف است كه علاقه به اهل‏بيت، يكى از نقاط ضعف محدثان شمرده شود. 
به هر روى، ابن أبى‏دارم نقل مى‏كند كه در محضر او اين خبر خوانده مى‏شود: 
«انّ عمر رفس فاطمة حتى أسقطت بمحسن». 
«عمر لگدى بر فاطمه زد، در نتيجه او فرزندى كه در رحم به نام محسن داشت سقط كرد». (2) 
 

پی نوشت

1_سير اعلام النبلاء 15/ 577، شماره ترجمه 349 
2ـ ميزان الاعتدال 1/ 139.



 

نقل عبدالفتاح عبدالمقصود



اين دانشمند خبير و شهير مصرى، داستان در دربار هجوم به خانه‏ى وحى را در دو مورد از كتاب خود آورده است كه ما به نقل يكى از آنها بسنده مى‏كنيم: 
«إنّ عمر قال: و الّذى نفسى بيده، ليَخرجنَّ أو لأحرقنّها على من فيها...! قالت له طائفة خافت اللَّه و رعت الرسول فى عقبه: يا أباحفص، إنّ فيها فاطمة...! فصاح لا يبالي: و إن...!» واقترب وقرع الباب، ثم ضربه و اقتحمه... و بدا له عليّ... ورنّ حينذاك صوت الزهراء عند مدخل الدار... فإن هي إلّا رنة استغاثة أطلقتها: يا أبت رسول‏اللَّه... 
تستعدي بها الراقد بقربها في رضوان ربّه على عسف صاحبه، حتّى تبدّل العاتي المدل غير إهابه، فتبدّد على الأثر جبروته، و ذاب عنفه و عنفوانه، وودّ من خزى لو يخرَّ صعقاً تبتلعه مواطى قدميه ارتداد هدبه إليه.... 
و عند ما نكص الجمع، و راح يفرّ كنوافر الظباء المفزوعة أمام صيحة الزهراء، كان عليّ يقلّب عينيه من حسرة و قد غاض حلمه، وقل همّه، و تقبضت أصابع يمينه على مقبض سيفه كهمّ من غيظه أن تغوص فيه...». (1) 
«قسم به كسى كه جان عمر در دست اوست، بيرون بياييد والا خانه را بر سر ساكنانش به آتش مى‏كشم! گروهى كه از خدا مى‏ترسيدند و حرمت پيامبر را در نسل او نگه مى‏داشتند، گفتند: اى اباحفص! فاطمه در اين خانه است. و او بى‏پروا فرياد زد: باشد! عمر نزديك آمد و در زد، سپس با مشت و لگد به در كوبيد تا به زور وارد شود. على عليه‏السلام پيدا شد. 
صداى ناله‏ى زهرا در آستانه‏ى خانه بلند شد. آن صدا، طنين استغاثه‏اى بود كه دختر پيامبر سر داده و مى‏گفت: پدر! اى رسول خدا... مى‏خواست از دست ظلم يكى از اصحابش او را كه در نزديكى وى در رضوان پروردگارش خفته بود، برگرداند، تا سركش گردن فراز بى‏پروا را به جاى خود نشاند و جبروتش را زايل سازد و شدت عمل و سختگيرش را نابود كند و آرزو مى‏كرد قبل از اين كه چشمش به وى بيفتد، صاعقه‏اى نازل شده او را درمى‏يابد. 
وقتى جمعيت برگشت و عمر مى‏خواست همچون آهوان رميده، از برابر صيحه‏ى زهرا فرار كند، على از شدت تأثير و حسرت با گلويى بغض گرفته و اندوهى گران، چشمش را در ميان آنان مى‏گردانيد و انگشتان خود را بر قبضه‏ى شمشير فشار مى‏داد و مى‏خواست از شدت خشم در آن فرورود...». 
 

پی نوشت

1_عبدالفتاح عبدالمقصود، على بن ابى‏طالب 4/ 274- 277 و نيز 1/ 192- 193.
 
پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۳ ۰۲:۱۹ بعد از ظهر
حضرت زهرا سلام الله علیها در استانه شهادت | نویسنده: اسمونی |انجمن: حضرت فاطمه علیها السلام
 
 

خواب ديدن حضرت زهرا(س) قبل از شهادت

از آن بانوى پهلو شكسته نقل كرده‏اند كه در روزهاى آخر عمر خواب ديدم پدرم را و به او از دست امت شكايت كردم آن حضرت به من فرمود: انك قادمة على عن قريب (1) تو به زودى به سوى من مى‏آيى. 
بار ديگر خواب مى‏بيند ملائكه بسيارى به زمين فرود مى‏آيند و دو فرشته جليل‏القدر پيشاپيش آنها است كه او را به آسمانها بردند و قصرهاى عاليه بهشتى را به او نشان دادند و باغها و بستانهاى فردوس اعلا را به او نمودند... مى‏پرسد كه اين كاخ‏هاى عالى از آن كيست؟

مى‏گويند: اينجا فردوس اعلا است كه آخرين درجه بهشت است و اين همان نهر كوثر است كه متعلق به شما است. آن رسيده بزرگوار مى‏پرسد: اين ابى؟ پدرم كجا است؟ گفتند: هم‏اكنون وارد مى‏شود و همان لحظه مى‏فرمايد كه پدرم وارد شد و مرا در آغوش گرفت و پريشانى مرا بوسيد و فرمود: فرزند دلبندم ديدى آنچه خدا وعده فرموده بود؟ اين همان وعده الهى است اين كاخ منزل تو و شوهرت و فرزندان شما است و اين جايگاه متعلق به دوستان شما است از خواب بيدار شد و رؤياى شيرين خود را به حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام نقل كرد، مولاى متقيان عليه‏السلام دانست كه به زودى همسرش از دستش خواهد رفت و به بهشت اعلا منتقل خواهد شد. پس از ديدن اين خواب بود كه مكرر اين دعا را مى‏خواند:

يا حى يا قيوم برحمتك استغيث فاغثنى اللهم زحزحنى عن النار و ادخلنى الجنة والحقنى بابى محمد صلى الله عليه و آله. (2) 
اى خداوند زنده و پاينده به رحمت تو پناه مى‏برم پس به فريادم برس بار خدايا مرا از آتش جهنم دور گردان و به بهشت وارد كن و مرا به پدرم حضرت محمد صلى الله عليه و آله ملحق گردان. وقتى در همان حال حضرت على عليه‏السلام به بالينش آمد و به وى فرمود عافاك الله و ابقاك. اى دختر پيامبر خداوند تعالى تو را به سلامت و باقى نگه دارد. گفت يا اباالحسن به زودى پدرم را ملاقات نموده و به او ملحق مى‏شوم.

1ـ الصديقة للعلامة المقرم/ 105
2ـ دلايل الامامه طبرى 46



 

دستور ساختن تابوت

روايت شده: فاطمه (س) به اسماء بنت عُمَيْس فرمود: من ناپسند مى‏دانم آنچه را كه با آن جنازه‏ى زنان را حمل مى‏كنند (1) كه پارچه‏اى روى جنازه‏ى آنها مى‏اندازند و جسم آنها از زير پارچه پيدا است، و هر كس آن را ديد تشخيص مى‏دهد كه مرد است يا زن، من ضعيف شده‏ام و گوشت بدنم گداخته شده، آيا چيزى نمى‏سازى كه مرا بپوشاند. 
اسماء گفت: آن زمان كه در حبشه بودم (2) مردم حبشه براى حمل جنازه چيزى را كه پوشاننده بدن بود ساخته بودند، اگر مى‏خواهى مثل آن را بسازم. 
فاطمه (س) فرمود: آن را بساز. 
اسماء تختى طلبيد و آن را به رو انداخت، سپس چند چوب از شاخه‏ى خرما طلبيد و آن را بر پايه‏هاى آن تخت، استوار كرد و سپس پارچه‏اى روى آن كشيد (شبيه عِمارى درآمد) و به فاطمه (س) عرض كرد: تابوتهاى مردم حبشه، اين گونه است. 
فاطمه (س) آنرا پسنديد و به اسماء فرمود: خدا تو را از آتش دوزخ محفوظ بدارد، مانند اين تابوت براى من بسازد و مرا با آن بپوشان. 
و نقل شده وقتى كه حضرت زهرا (س) آن تابوت را ديد خنديد، با توجه به اينكه بعد از رحلت رسول خدا (ص) هيچگاه تبسّم (لبخند) نكرده بود و فرمود: اين تابوت، چقدر زيبا و نيكو است كه مانع مشخص شدن زن و مرد مى‏شود! (3)

 

1ـ گويا تابوت آن زمان همانند نردبانى بدون ديوار بوده، و جنازه را روى آن مى‏گذاشتند، و جنازه مشخّص مى‏شد. 
2ـ اسماء همسر جعفر طيّار بود، و حدود پانزده سال همراه جعفر در حبشه به سر برد و بعد از شهادت جعفر، همسر ابوبكر شد، محمد بن ابوبكر پسر او است (مترجم). 
3ـ كشف‏الغمّه ج 2 ص 67 به نقل از ابن ‏عبّاس.

 


 
 
 
آرزوى حضرت زهرا(س) در ترك دنيا
 
محدث اربلى، از علماى ارجمند قرن هفتم و صاحب «كشف‏الغمه فى معرفة الأئمه» در مورد آرزوى مرگ، در دل و جان دختر گرامى و با فضيلت پيامبر عاليقدر اسلام، بيان روشن و توضيحات مفيد و روشنگرى دارد كه بازگويى آن در بر دارنده‏ى نكته‏هاست. از اين رو شمه‏اى از آن گفتار به صورت اختصار در اينجا نقل مى‏شود. وى مى‏گويد: 
«طبيعت بشر بر حب ذات و علاقه به ادامه‏ى حيات خويش نهاده شده است. عموما بشر از مرگ گريزاتن و عاشق و علاقمند حيات و زندگى خويش است. انبياى الهى هم با آن همه عظمت و جلالت قدر و فضيلت، باز از اين قاعده مستثنى نيستند، و در اين علاقه با عموم مردم شريك و يكسان‏اند. داستان حضرت آدم (ع) با آن همه طول عمر و مدت زندگى‏اش باز هم آرزوى حيات و ادامه‏ى زندگى را داشت و هميشه از خداوند متعال آرزوى عمر طولانى و زندگى بيشتر مى‏كرد، خود گواهى بر اين حقيقت است. 
حضرت نوح (ع) كه از لحاظ سن و سال در حدى بود كه به تصريح قرآن مجيد، تنها 950 سال در ميان قوم خود به دعوت مردم و تبليغ راه حق و توحيد مشغول بود، وقتى اجلش فرارسيد هنوز از زندگى سير نبود. زيرا چون در لحظات آخر از او پرسيدند كه دنيا را چگونه يافتى؟ پاسخ داد: «دنيا را خانه‏اى ديدم داراى دو در، كه از يك در به اندرون آيند و از در ديگر بيرون روند» و مفهوم اين جمله، شدت علاقه به حيات و دشوارى جدايى از دنيا را در نظر آن پيغمبر كهن‏سال و منادى توحيد نشان مى‏دهد. 
و يا حضرت ابراهيم (ع) از حقتعالى خواسته بود كه تا او خودش آرزوى مرگ نكرده است، او را از دنيا نبرد. 
و يا حضرت موسى (ع) در مفارقت از دنيا و به هنگام فرارسيدن آخرين لحظات عمر، با ملك‏الموت محاجه و گفتگو داشت و دل از دنيا نمى‏بريد. 
آرى اينها، فقط شمه‏اى از احوال انبياى عظام بود كه با وجود علو درجه و رفعت شأن و عظمت مقام، باز از دنيا سير نمى‏شدند و به ترك حيات و قطع زندگى رغبت نداشتند... 
ولى فاطمه‏ى زهرا (ع) با آن سن و سال اندك و در عنفوان جوانى، چنان با شور و شوق در انتظار مفارقت از دنيا و ترك حيات بود كه دريافت خبر رحلت خويش از پدرش را جشن و سرور تلقى مى‏كرد، و بسيار خوشحال و شادمان بود كه زودتر بر پدر بزرگوارش نزول خواهند كرد. و اين امر، يكى از اسرار عظمت روحى و معنوى اهل‏بيت (ع) است كه در آنان به وديعت نهاده شده، و امرى است كه تنها به آنان اختصاص دارد». (1)همين معنى را فاطمه (ع) خود نيز ضمن همان خطبه‏ى شورانگيزى كه در مسجد مدينه و در حضور جمع كثيرى از مردم ايراد كرد، بيان فرموده است. بدين‏صورت كه حضرتش در آن گفتار كوبنده و پرشور، پيرامون رحلت پدر بزرگوار خود مى‏گويد: 
«خداوند او را با رحمت و رأفت خويش به سوى جوار خود قبض روح فرمود، و از مشقت و رنج و درد اين دنياو تحمل وزر و بال آن آسوده ساخت و مشمول رضوان و خشنودى خود نمود».(2) 
اين جملات عميق، خود مى‏تواند بازگوكننده‏ى ديدگاه كلى و عمومى زهرا (ع) نسبت به مرگ و انتقال از اين جهان باشد. در واقع اين سخنان پرمعنى، نگرش و جهان‏بينى زهراى اطهر (ع) را ترسيم مى‏كند و نشان مى‏دهد كه در نظر او، رخت بربستن از اين جهان و شتافتن به سوى باقى، عالى‏ترين راه رهايى از مشقات دنيا و رسيدن به جوار رحمت و رأفت حق است. لذا كسى كه چنين ديدگاهى نسبت به مرگ دارد، طبيعى است كه در مورد مرگ خود نيز از همين ديدگاه به مسأله مى‏نگرد. آنچه از بيان زهرا (ع) در مورد رحلت پدر بزرگوارش استفاده مى‏شود، در حقيقت تأييدى استوار، بر همان عامل روحى و معنوى در نهاد اوست كه باعث مى‏شود تا از شنيدن خبر رحلت خود نيز شادمان گردد. 
در روايت وارد است هنگامى كه فاطمه زهرا عليهاالسلام با تمام توان در دفاع از ولايت اميرالمؤمنين و حكومت اسلامى برآمد در اين مسير به مصيبتها و ناگواريهاى گوناگون گرفتار شد. پس از آنكه اميرالمؤمنين عليه‏السلام را از حكومت كنار ديد و حادثه‏ى غدير را فراموش شده‏ى امت وقت ديد و آن هنگام كه فدك و حقوق اقتصادى خود را در دستان نامردان نااهل ديد و در دفاع از حقوق خود نااميد گشت و پس از آنكه حريم و حرمت اهل‏بيت را توسط هتاكان منافق محل امنى نيافت، و آنگاه كه حتى مردم را از صداى گريه‏هاى خود دلتنگ ديد دست به دعا برداشت و آرزوى ملاقات با خدا و رسول خدا را نمود. در كتاب نهج‏الحياة آمده است: درباره‏ى شكوه‏ها و غمهاى جانكاه حضرت زهرا عليهاالسلام پيامبر گرامى اسلام به اصحاب خويش خبر داده و فرمود: 
"دخترم آنچنان در امواج بلاها و مصيبتها، غمناك و نگران مى‏شود كه دست به دعا برداشته، از خدا آرزوى مرگ و شهادت كند، مى‏گويد:" 
يا رب انى قد سئمت الحياة و تبرمت باهل الدنيا فالحقنى بأبى الهى عجل وفاتى سريعا. 
(پروردگارا! از زندگى خسته و روى گردان شده‏ام و از دنيازدگان، بلاها و مصيبتهاى ناگوار ديده‏ام، خدايا مرا به پدرم رسول خدا متصل گردان و مرگ مرا زود برسان.) (3)
 
 1ـ كشف‏الغمه، ج 2، ص 82.
2ـ «قبضه اللَّه قبضة رأفة و اختيار رغبة بمحمد عن تعب هذه الدار موضوعا عنه اعباء الأوزار محفوفا بالملائكة الأبرار و رضوان الرب الغفار و جوار الملك الجبار».
3ـ نهج‏الحياة/ ح 118/ ص 204
 
 
 
 
 
 
اندوه فراوان حضرت زهرا(س) در لحظات ترك دنيا
 
علت رنجورى و ناتوانى روزافزون زهرا (عليهاالسلام) تنها بيمارى نبود، بلكه افكار و غم و غصه‏هاى فراوان، مغز و اعصاب آن بانوى عزيز را فشار مى‏داد، گاهى كه در اطاق كوچك خويش بر پوستى آرميده و بالشى كه از علف پر شده بود به زير سر داشت، افكار گوناگون بر آن حضرت هجوم مى‏آورد: آه چگونه به وصيت‏هاى پدرم اعتنا نكردند و خلافت شوهرم را غصب نمودند؟ آثار شوم و خطرناك غصب خلافت تا قيامت باقى خواهد ماند. خلافتى كه بوسيله‏ى زور و حيله‏بازى بر ملت تحميل شد، عاقبت خوبى ندارد. علت پيشرفت و ترقى اسلام و عظمت مسلمين، اتحاد و يگانگى جهان مسلمين بود، آه چه نيروى بزرگى را از دست دادند! اختلافات را در داخل خودشان كشاندند، نيروى واحد و مقتدر اسلام را به نيروهاى پراكنده تبديل نمودند. جهان اسلام را در مسير ناتوانى و ضعف و پراكندگى و ذلت انداختند. آه آيا من همان فاطمه و عزيز كرده پيغمبرم كه در بستر بيمارى افتاده‏ام و در اثر ضربات همين امت از درد مى‏نالم و مرگ را بالعيان مشاهده مى‏كنم؟!
 پس آن همه سفارشهاى پيغمبر چه شد؟ خدايا على (عليه‏السلام) را چكنم كه با وجود آن همه شجاعت و قدرتى كه در او سراغ دارم در وضعى گرفتار شده كه ناچار است براى حفظ مصالح اسلام دست بر روى دست بگذارد و در قبال غصب حق مشروعش سكوت اختيار كند؟ آه مرگ من نزديك شده و در روزگار جوانى از دنيا مى‏روم و از غم و غصه نجات مى‏يابم، اما كودكان يتيم را چه كنم؟ حسن و حسين و زينب و ام‏كلثومم يتيم و بى سرپرست مى‏شوند. آه، چه مصيباتى بر سر عزيزانم وارد خواهد آمد، من بارها از پدرم مى‏شنيدم كه مى‏فرمود: حسنت را مسموم مى‏كنند و حسينت را با شمشير به قتل مى‏رسانند. هم اكنون آثار و علائمش را مى بينم. 
گاهى حسين كوچك را مى‏گرفت و زير گلويش را مى‏بوسيد و براى مصيباتش اشك مى‏ريخت. گاهى حسن را به سينه مى‏چسبانيد و بر لبهاى معصومش بوسه مى‏زد. گاهى گرفتاريهاى آينده و حوادث طاقت‏فرساى زينب و ام‏كلثوم را به ياد مى‏آورد و براى آنان مى‏گريست. 
آرى امثال اين افكار ناراحت كننده بود كه زهراى عزيز را رنج مى‏داد و روز بروز رنجورتر و ضعيف‏تر مى‏شد. 
در روايت وارد شده كه فاطمه (عليهاالسلام) در هنگام وفات گريه مى‏كرد، على (عليه‏السلام) فرمود: چرا گريه مى‏كنى؟ پاسخ داد: براى گرفتارى‏هاى آينده‏ى تو گريه مى‏كنم. فرمود: گريه نكن، به خدا سوگند اينگونه امور در نزد من مهم نيست.(1)
 
1ـ بحارالانوار ج 43 ص 218.
 
 
 
 
فرمايش حضرت زهرا(س) درباره امت پيامبر در لحظه شهادت
 
  اسماء گويد: ديدم حضرت دستهايش را به سوى آسمان بلند كرده و مى‏گويد:
 
پروردگارا به حق حضرت محمد مصطفى و شوق و اشتياقى كه نسبت به من داشت و به شوهرم على مرتضى و اندوهى كه بر من دارد و به حسن مجتبى و گريه‏اش بر من، و به حسين شهيد و حسرت و افسردگيش نسبت به من و به دخترانم كه دختران فاطمه‏اند و آه ماتمشان بر من، از تو مى‏خواهم كه بر گنهكاران امت حضرت محمد ترحم فرموده،
 
و آنان را ببخشائى و به بهشت واردشان سازى كه تو گرامى‏ترين سؤال شوندگان و ارحم الراحمين مى‏باشى (1) 
 
  1ـ بلادى البحرانى، «وفاه فاطمة الزهراء»/ 78.
 
 
 
 
 
 
وصاياى حضرت زهرا (س)
 
بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما اوصت به فاطمة بنت رسول‏اله و هى تشهد ان لا اله اله الله و ان محمدا رسول‏الله و ان الجنة حق والنار حق و ان الساعة آتية لاريب فيها و ان الله يبعث من فى القبور يا على انا فاطمه بنت محمد زوجنى الله منك لاكون لك فى الدنيا و الاخرة انت اولى بى من غيرى حنطنى و غسلنى و كفنى بالليل وصل على و ادفنى بالليل و لا تعلم احدا و استودعك الله و اقراء على ولدى السلام الى يوم القيامة.(1) 
اين است وصيت فاطمه دختر رسول خدا و او شهادت مى‏دهد به يگانگى و يكتايى ذات باريتعالى و رسالت حضرت محمد رسول‏الله و گواهى مى‏دهد كه بهشت حق است و آتش جهنم حق است و بدون شك قيامت در پيش است و خواهد آمد و خدا در آن روز همه را از قبرها برمى‏انگيزد يا على من فاطمه دختر محمدم كه خداوند مرا به ازدواج تو درآورد تا در دنيا و آخرت همسر تو باشم و از آن تو، تو از هركس بر من نزديكترى مرا شبانه حنوط كن و شب غسل بده و شبانه كفنم كن و شب به خاك بسپار و كسى را از دفن من مطلع مكن. تو را به خدا مى‏سپارم و سلام من به فرزندانم تا روز قيامت برسان. و در بعضى از روايات دارد كه زهرا عليهاالسلام به على عليه‏السلام گفت: يابن عم دلم تمناى مرگ دارد ساعتى نخواهد گذشت جز آن كه از تو مفارقت نمايم.
على عليه‏السلام فرمود: اى دختر رسول خدا وصيت كن به آنچه مى‏خواهى و هر چه در دل دارى بيان كن على عليه‏السلام نشست بالاى سر فاطمه و خانه را از بيگانه خالى كرد جز فاطمه و على كسى نبود فاطمه عرض كرد: اى پسر عم هيچگاه در زندگى به شما دروغ نگفته‏ام و در زندگى زناشويى با تو راه خيانت نپيموده‏ام و لا خالفتك منذ عاشرتنى. و هرگز در معاشرت با تو از در مفارقت وارد نشده‏ام و پيوسته مطيع فرمان تو بوده‏ام. على عليه‏السلام فرمود:
 
پناه مى‏برم به خدا (اى دختر رسول خدا) تو بانوى راستگويى و داناتر و پرهيزگارتر و نيكوكارتر و گرامى‏تر از هركسى، من نيز از خدا در مخالفت با تو بيمناك بوده‏ام و فراق تو بر من سخت ناگوار است فقدان تو بر من تجديد مصيبتى است كه از رحلت پيغمبر بر من وارد شد به خدا قسم مصيبت فراق تو بر من چنان است كه هيچ چيز نمى‏تواند مرا تسليت دهد در آن حال هر دو به گريه افتادند و مدتى زار زار اشك ريختند (بعضى نوشته‏اند كه چون اطاق خلوت شد زهرا عليهاالسلام به على عليه‏السلام عرض كرد پسر عم جلوتر بيا و دستت را روى سينه من بگذار على عليه‏السلام خواهش آن بانو را عمل كرد آنگاه عرض كرد پسر عم از من راضى باش على عليه‏السلام فرمود: زهرا جان از تو راضيم خداى نيز از تو راضى باشد. عرض كرد نه على جان مى‏دانى من از چه چيزى از شما رضايت مى‏خواهم روزى كه دشمن به صورت من سيلى زد و با خستگى و درد جسمانى و روح افسرده آمدم منزل ديدم تو در كنج حجره نشسته‏اى و مشغول جمع‏آورى قرآنى با تندى با شما سخن گفتم و به شما گفتم يابن ابيطالب اى پسر ابى‏طالب در كنج حجره نشسته‏اى و مثل جنين در رحم حجره قرار گرفته‏اى دشمن به همسرت تعدى كرده...
 
غصه‏دار بودم و با تو پرخاش كردم اينك از تو رضايت مى‏خواهم از من راضى باش) مولاى متقيان سر فاطمه را به سينه چسباند و با مهربانى فرمود: زهرا جان از تو راضيم خدا و رسول از تو راضى باشند هرچه مى‏خواهى بگو كه اجرا خواهم كرد. آن بانو در حالى كه اشك مى‏ريخت گفت شوهر گراميم خداوند تو را جزاى خير دهد وصيت من اين است كه دختر خواهر من امامه را تزويج كنى (امامه دختر زينب بنت رسول‏الله بود كه مادرش در زمان پدر فوت كرده بود) زيرا امامه به فرزندان من مهربانى خواهد كرد و بهترين پرستار آنها است و مرد هم ناگزير است زنى در خانه داشته باشد. 
از جمله وصاياى حضرت زهرا عليهاالسلام به همسرش اين بود كه گفت: شوهر عزيزم براى من تابوتى بساز كه فرشتگان صورت آن را به من نشان داده‏اند و امام عليه‏السلام از وى خواست كه وصف آن را برايش بيان كند تا طبق خواسته‏اش عمل نمايد.
 
«مورخين نوشته‏اند كه وصف تابوت در متن وصيت آن بانوى بزرگ اسلام نيست» و باز گفت: همسرم وصيت ديگرم اين است كه هيچكس به جنازه من حاضر نشود. 
من از اين مردم كه به من ستم كردند و حق مرا غصب نمودند متنفرم. 
اينها دشمن من و دشمن رسول خدا (ص) هستند اجازه نده از اين قوم و هوادارانشان كسى بر جنازه من حاضر شوند و نماز بخوانند يا على مرا در تاريكى شب آنگاه كه ديدگان مردم به خواب رفت به خاك بسپار تا از دفن من بى‏خبر باشند. (2)
 
1ـ بحار چاپ قديم ج 10/ 61
 
2ـ فاطمة الزهرا سيدة نساءالعالمين/ 435
 
 
 
 
 
 
علل بيمارى و شهادت حضرت زهرا (س)
 
با وجود سفارش آن حضرت به نهان داشتن شرايط جسمى و وضعيت روحى‏اش پس از آن رويدادهاى تلخ، و با وجود رازدارى امير مؤمنان، سرانجام خبر بيمارى بانوى بانوان در مدينه منتشر گرديد و همگان از شرايط آن حضرت آگاه شدند. لازم به يادآورى است كه فاطمه عليهاالسلام از بيمارى سختى شكايت نداشت كه غيرقابل مداوا برسد، بلكه آنچه او را سخت رنج مى‏داد و پيكرش را آب مى‏كرد، امواج دردها و مصيبتها و رنجهايى بود كه هر روز بر آن افزوده مى‏شد و اين فشارها بود كه بر رنج و بيمارى برخاسته از صدمات وارده در يورش به خانه‏اش، كمك مى‏كرد تا بانوى سرفراز گيتى را به بستر شهادت بكشاند.
در كنار اينها فشار سوگ پدر و گريه بسيار بر آن حضرت نيز از عواملى بود كه باعث شدت بيمارى و زوال شادابى و طراوت از خورشيد جهان‏افروز وجود او مى‏شد و بايد ستم و خشونت و مواضع ناجوانمردانه‏ى برخى از مسلمان‏نماها و نيز تحول ارتجاعى در سيستم سياسى و دگرگونى كارها و تغيير اوضاع و شرايط به سود ارتجاع و جاهليت را نيز از عواملى برشمرد كه فشار دردها و رنجها را هر لحظه بيشتر مى‏ساخت و خورشيد وجود انديشمندترين و آزاده‏ترين بانوى جهان هستى را بسوى افق مغرب پيش مى‏برد.
 
فاطمه در يورش دژخيمان دولت غاصب به خانه‏اش به گونه‏اى ميان در و ديوار فشرده شد كه علاوه بر وارد آمدن صدمات سخت بر وجود گرانمايه‏اش، جنين وى نيز سقط گرديد و تازيانه‏هاى بيدادى كه بر پيكر مطهرش فرود آمد، بدنش را مجروح و خون‏آلود ساخت و آثار عميقى در آن نازنين‏بدن برجاى نهاد. و نيز ضربات شديد ديگرى بر او وارد آمد كه جسم و جان و روح ملكوتى‏اش را به شدت آزرد.
 
آرى همه‏ ى اين امور و رويدادهاى دردناك دست به دست هم دادند و آن حضرت را به بستر بيمارى كشانده و از انجام كارهاى خويش بازداشتند. 
حضرت امام حسن مجتبى عليه‏السلام در يك مجلس مناظره در حضور معاويه خطاب به مغيرة بن شعبه فرمود: «تو مادرم را زده و مصدوم و مجروح ساختى، تا اينكه او بچه‏اش را سقط كرد...» (انت الذى ضربت فاطمة بنت رسول‏اللَّه صلى اللَّه عليه و آله حتى ادميتها و القت ما فى بطنها...) (1)
 
و حضرت امام صادق عليه‏السلام با تصريح بيشتر در مورد علت بيمارى و شهادت فاطمه عليهاالسلام مى‏فرمايند: 
و كان سبب وفاتها ان قنفذا مولى الرجل لكزها بنعل السيف بامره فاسقطت محسنا، و مرضت من ذلك مرضا شديدا. (2)
 
سبب شهادت فاطمه اين بود كه قنفذ (غلام خليفه دوم) با غلاف شمشير او را زده و بچه‏اش را كشت و مادرم از اين جهت به بستر بيمارى افتاد. 
اسماء لحظه‏اى حضرت را به حال خود واگذاشت و بعد صدا زد و جوابى نشنيد، صدا زد اى دختر محمد مصطفى، اى دختر گرامى‏ترين كسى كه زنان حمل او را عهده‏دار شدند، اى دختر بهترين كسى كه بر روى ريگ‏هاى زمين پاى گذارده، اى دختر كسى كه به پروردگارش به فاصله دو تير كمان و يا كمتر نزديك شد، اما جوابى نيامد چون جامه را از روى صورت حضرت برداشت، مشاهده كرد از دنيا رخت بر بسته است، خود را به روى حضرت انداخت و در حالى كه ايشان را مى‏بوسيد گفت: فاطمه آن هنگام كه نزد پدرت رسول خدا رفتى سلام اسماء بنت عميس را به آن حضرت برسان، آنگاه گريبان چاك زده و از خانه بيرون آمد، حسنين به او رسيده و گفتند: اسماء مادر ما كجا است؟ وى ساكت شد و جوابى نداد، آنان وارد اتاق شده ديدند حضرت دراز كشيده حسين عليه‏السلام حضرت را تكان داد ديد از دنيا رفته است، فرمود: اى برادر خداوند تو را در مصيبت مادر پاداش دهد.
 
حسن خود را بر روى مادر انداخته و گاهى مى‏بوسيد و مى‏گفت: اى مادر با من سخن بگو پيش از آن كه روح از بدنم جدا شود، و حسين جلو آمده و پاهاى حضرت را مى‏بوسيد و مى‏گفت: اى مادر من پسرت حسينم، پيش از آنكه قلبم منفجر شود و بميرم با من صحبت كن.
 
اسماء به آنها گفت: اى فرزندان رسول خدا برويد نزد پدرتان على عليه‏السلام او را از مرگ مادرتان خبردار كنيد، آن دو از منزل بيرون رفته و صدا مى‏زدند:يا محمداه يا احمداه، امروز كه مادرمان از دنيا رفت رحلت تو تجديد شد، بعد به مسجد رفته و على عليه‏السلام را خبردار كردند حضرت با شنيدن خبر فوت فاطمه عليهاالسلام از هوش رفت و با پاشيدن آب بر او به هوش آمد و چنين گفت: اى دختر حضرت محمد به چه كسى تسليت بگوئيم، من هميشه به وسيله تو دلدارى داده مى‏شدم، بعد از تو چه كسى موجب دلدارى و تسليت من خواهد شد.
 
1ـ احتجاج طبرسى، ج 1، ص 414- بحارالانوار، ج 43، ص‏ص 197، ح 28- سفينة، ج 2، ص 339.
2ـ عوالم، ج 11، ص 504- بحار، ج 43، ص 170، ح 11.
 
 
 
كيفيت وفات حضرت زهرا
 
1ـ به ام‏سلمه فرمود: برايم آبى آماده كن تا بدان غسل كنم، ام‏سلمه آب را آورد، غسل كرد و جامه پاكى پوشيد، دستور داد بسترش را در وسط اتاق بگستراند،به طرف راستش رو به قبله خوابيد و دست راستش را زير صورتش گذاشت.(1)
2- در روايت ديگرى آمده كه: حضرت به اسماء فرمود: آبى برايم آماده كن، بعد با آن غسل كرده و سپس فرمود: جامه‏هاى جديدم را به من بده، آنها را پوشيده و فرمود: بقيه حنوط پدرم را از فلان جا برايم بياور و زير سرم بگذار و مرا تنها گذاشته و از اينجا بيرون برو، مى‏خواهم با پروردگارم مناجات كنم. 
اسماء مى‏گويد: از اتفاق بيرون شدم و صداى مناجات آن حضرت را مى‏شنيدم، آهسته به طورى كه مرا نبيند وارد شدم ديدم دست به سوى آسمان دراز كرده و مى‏گويد: پروردگارا به حق محمد مصطفى و اشتياقى كه به ديدار من داشت، و به شوهرم على مرتضى و اندوهش بر من و به حسن مجتبى و گريه‏اش بر من و به حسين شهيد و پژمردگى و حسرتش بر من و به دخترانم كه پاره تن فاطمه مى‏باشند و غم و اندوهى كه بر من دارند، از مى‏خواهم كه بر گناهكاران امت محمد ترحم فرمائى و آنان را بيامرزى و به بهشت وارد كنى كه تو بزرگوارترين سؤال شوندگان و مهربان‏ترين مهربانانى. (2)
 
3- و گفت: قدرى مرا به خود واگذار و بعد مرا بخوان، اگر پاسخ تو را دادم كه بسيار خوب و اگر جوابى ندادم بدان كه من به سوى پدر خود، (يا پروردگارم) رفتم.
 
اسماء لحظه‏اى حضرت را به حال خود واگذاشت و بعد صدا زد و جوابى نشنيد، صدا زد اى دختر محمد مصطفى، اى دختر گرامى‏ترين كسى كه زنان حمل او را عهده‏دار شدند، اى دختر بهترين كسى كه بر روى ريگ‏هاى زمين پاى گذارده، اى دختر كسى كه به پروردگارش به فاصله دو تير كمان و يا كمتر نزديك شد، اما جوابى نيامد چون جامه را از روى صورت حضرت برداشت، مشاهده كرد از دنيا رخت بر بسته است، خود را به روى حضرت انداخت و در حالى كه ايشان را مى‏بوسيد گفت: فاطمه آن هنگام كه نزد پدرت رسول خدا رفتى سلام اسماء بنت عميس را به آن حضرت برسان، آنگاه گريبان چاك زده و از خانه بيرون آمد، حسنين به او رسيده و گفتند: اسماء مادر ما كجا است؟ وى ساكت شد و جوابى نداد، آنان وارد اتاق شده ديدند حضرت دراز كشيده حسين عليه‏السلام حضرت را تكان داد ديد از دنيا رفته است، فرمود: اى برادر خداوند تو را در مصيبت مادر پاداش دهد.
 
حسن خود را بر روى مادر انداخته و گاهى مى‏بوسيد و مى‏گفت: اى مادر با من سخن بگو پيش از آن كه روح از بدنم جدا شود، و حسين جلو آمده و پاهاى حضرت را مى‏بوسيد و مى‏گفت: اى مادر من پسرت حسينم، پيش از آنكه قلبم منفجر شود و بميرم با من صحبت كن. 
اسماء به آنها گفت: اى فرزندان رسول خدا برويد نزد پدرتان على عليه‏السلام او را از مرگ مادرتان خبردار كنيد، آن دو از منزل بيرون رفته و صدا مى‏زدند:يا محمداه يا احمداه، امروز كه مادرمان از دنيا رفت رحلت تو تجديد شد، بعد به مسجد رفته و على عليه‏السلام را خبردار كردند حضرت با شنيدن خبر فوت فاطمه عليهاالسلام از هوش رفت و با پاشيدن آب بر او به هوش آمد و چنين گفت: اى دختر حضرت محمد به چه كسى تسليت بگوئيم، من هميشه به وسيله تو دلدارى داده مى‏شدم، بعد از تو چه كسى موجب دلدارى و تسليت من خواهد شد.
 
1ـ بلادى بحرانى «وفات فاطمه الزهراء» 77.
 
2ـ وفاه فاطمة الزهراء/ 78.
 
پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۳ ۰۱:۴۰ بعد از ظهر
سقیفه | نویسنده: اسمونی |انجمن: حضرت فاطمه علیها السلام
 
 

نقبى در سقيفه

بار ديگر به سقيفه بنى‏ساعده بازگرديم. و با دقت بيشترى ماجرا را بررسى كنيم.


1. سعد بن عباده در اجتماع انصار دعوى حكومت و هواى جانشينى پيامبر را در سر دارد، در حالى كه قادر به رساندن سخنان خود به مردم نيست و بيمارى آنچنان بر او غلبه كرده است كه حتى از رسيدگى به امور خود ناتوان است و ناچار مى‏شود سخنانش را توسط يكى از پسرانش به گوش حاضران برساند.


2. مردمى كه در صحنه‏ى سقيفه حاضر شده‏اند، در اوج هيجان و احساس، بزرگان خود را شايسته و لايق امر حكومت مى‏دانند (ويژگى چنين جمعيتى كه حقى جعلى را با احساس و عاطفه‏اى هيجانى تعقيب مى‏كند، عدم تعقل و انديشه‏ى خردمندانه است).


3. آنها على‏رغم تعصب اوليه به طور ناگهانى از موضع خود عدول مى‏كنند (زيرا شجاعت و بزدلى چنين مردمانى لحظه‏اى است، اجتماعى كه تابعيت خرد و فرمان عقيل را نپذيرفت و دلخوش به حقوقى كه من غير حق براى خود قايل است به هيجان و احساس گرفتار شد، در گذر لحظه‏ها تحت تصرف شخص و يا گروه برنامه‏دارى قرار مى‏گيرد كه عوامل مؤثر بر عاطفه را به خوبى بشناسد). 3. ابوبكر و عمر و ابوعبيده با اطلاع يافتن از اجتماع انصار بدون هماهنگى با هيچ‏كدام از مهاجران و اهل‏بيت پيامبر به شكلى كاملا محرمانه به سوى سقيفه مى‏روند و در اجتماع انصار حضور پيدا مى‏كنند.


4. در فرصتى مناسب ابوبكر رشته‏ى كلام را به دست مى‏گيرد، ابتدا به ذكر فضايل مهاجران مى‏پردازد و سپس بدون آنكه شايستگى انصار را براى امر خلافت به رسميت بشناسد سابقه و جهاد و افتخارات مدنى‏ها را برشمرد و متعاقباً با ذكر خويشاوندى مهاجران با رسول خدا و تخصيص مهاجران اوليه (آنها را از همه بالاتر و برتر دانست) نتيجه گرفت كه ما اميرانيم و شما وزيران.

بيانات ابوبكر اگر با هماهنگى قبلى نبوده باشد، بسيار هنرمندانه و دقيق است. او مانند يك روان‏شناس كارآزموده ابتدا با جريان روحى مخاطبانش همراه شد و با ذكر فضايل غير قابل انكار انصار كه پيوسته به آنها مباهات مى‏كردند، عطش و نيازهاى روانى آنها را فرونشاند و قلوب آنان را چنان به تصرف خود درآورد كه چاره‏اى جز اعتراف به فضيلت مهاجران براى انصار باقى نماند. انصاف اين است كه ابوبكر در پاسخ انصار هرچه گفت، راست گفت زيرا هم فضيلتهاى انصار غير قابل انكار و هم ادعايشان بر جانشينى پيامبر بى‏اساس بود.

او بدون اينكه احساسات انصار را جريحه‏دار كند و يا به كينه‏توزى آنها دامن زند با ذكر اين مطلب كه بعد از مهاجران اوليه كسى به منزلت شما نمى‏رسد، به آنها تفهيم كرد كه راه خطا پيش گرفته‏اند، و پس از تمجيد و تعارف مقام وزارت را براى انصار اثبات كرد. ابوبكر با عباراتى ظريف روح و روان انصار را به استخدام خود گرفت و به شكلى كاملا حساب شده با تخصيص مهاجران اوليه انصار را از ساير مهاجران برتر شمرد و با اين كار از يك سو از عصبيت و كينه‏توزى انصار كاست و از سوى ديگر با آرام كردن روحيات سركش مردم نتيجه‏اى را كه خود مى‏خواست گرفت، ضمن اينكه وعده‏ى وزارت نيز اثرى تسكينى و موقت داشت كه آنها را در غفلت فروبرد و بعدها نيز هيچ‏گاه جامه‏ى عمل به خود نپوشيد.


5. حباب بن منذر اگر چه سخنان خود را محكم آغاز كرد، اما در پايان جز شكست خورده‏اى بيش نبود، زيرا با گفتن اميرى از ما و اميرى از شما عملا باب نقادى و استدلال و اعتراض را بر ضد خود گشود.


6. عمر بن الخطاب وارد عمل مى‏شود و دوستى و خويشاوندى با رسول خدا را به عنوان امتياز مهاجران مورد تأكيد قرار مى‏دهد و معارضان با عشيره‏ى پيامبر را افرادى باطل و متمايل به گناه معرفى مى‏كند. لحن و بيان عمر او را در مقام يك مدعى زمامدارى در مقابل انصار قرار مى‏دهد.


7. ابوبكر نيز با فراست كامل در ماجراى سقيفه انصار را به عنوان گروهى محترم، اما زياده‏خواه در جايگاه يك طرف دعوا و عمر را به عنوان مدعى‏العموم مهاجر در سوى ديگر دعوا قرار داده و زيركانه خود را در منصب حكم مرضى‏الطرفين در معرض افكار عمومى قرار مى‏دهد، سپس پيشنهاد مى‏كند كه با عمر يا ابوعبيده بيعت شود.


8. اختلاف ريشه‏دار قبايل اوس و خزرج كه محصول طبيعى رفتار و كردار حساب شده‏ى ابوبكر بود آشكار، و حسادت بشير بن سعد موجب مخالفت اسيد بن حضير و تمامى اوسيان با سعد بن عباده مى‏شود.


9. عمر و ابوعبيده تعارف ابى‏بكر را در خصوص تصدى حكومت به او برمى‏گردانند و ابوبكر بدون لحظه‏اى تأمل على‏رغم تعارفهاى پيشين دست خود را براى پذيرش بيعت عمر و ابوعبيده به سوى آنها دراز مى‏كند، اما بيش از آنكه احدى از سه چهار تن مهاجر موفق به انجام بيعت شوند بشير بن سعد با ابابكر به جانشينى پيامبر بيعت مى‏كند. 
در صحنه‏ى سقيفه بنى‏ساعده به استثناى ابوبكر همه‏ى افراد اعم از قبايل انصار و مهاجران حاضر در سقيفه غافلگير و درمانده مى‏شوند، به نحوى كه ناراحتى و پريشانى آن هيچگاه از ذهن بزرگان آنها نيز پاك نشد. 
 

پی نوشت

1_ابوعبيده جراح (عامر بن عبدالله) از سابقين در اسلام است، در هجرت به حبشه و مدينه شركت داشت، از حاضران در ماجراى سقيفه بنى‏ساعده بود. از طرف عمر حكومت شام را عهده‏دار بود و در سال 18 هجرى به بيمارى طاعون درگذشت و در فحل اردن مدفون است. (اصابه، ج 2، ص 245، اسدالغابه، ج 3، ص 84.) 
2ـ متن خطبه‏ى ابوبكر با تفاوت مختصرى در الفاظ در كتابهاى البيان والتبيين (ج 3، ص 297)، الامامة والسياسة (ج 1، ص 13)، عقدالفريد (ج 4، ص 258) ثبت شده است. 
3ـ منظور از نفر دوم يعنى دومين نفر در اسلام و اولين ايمان آورنده به پيامبر اكرم اسلام كه اين ادعا به طور اساسى مردود است، و اين بنده در كتاب خورشيد غدير به آن پرداخته است. 
4ـ به صفحه‏ى 30 همين كتاب مراجعه فرماييد. 
5ـ زيرنويس=منظور اولين ايمان آورندگان به پيامبر كه در دوران سه ساله‏ى دعوت پنهانى، اسلام آوردند و از طرف پروردگار مورد تجليل و تكريم قرار گرفتند. «السابقون السابقون اولئك المقربون.» (سوره‏ى مباركه‏ى «واقعه»، آيات 9- 10.) 
6ـ حباب از افراد مورد احترام خزرج است كه در جنگ بدر شركت كرد و مورد مشاوره بود و پيشنهاد او براى تغيير موضع لشكر اسلام مورد پذيرش صاحب رسالت قرار گرفت و از آن پس او را فرد خردمند و صاحب رأى مى‏شناختند. وى در سال 20 و در زمان حكومت عمر بن الخطاب از دنيا رفت. (اسدالغابه، ج 1، ص 364.) 
7ـ چون امام على عليه‏السلام را از آنچه در سقيفه بنى‏ساعده به وقوع پيوسته بود آگاه كردند، امام فرمود: انصار چه گفتند؟ 
پاسخ دادند: آناه گفتند از ما اميرى و از شما اميرى. 
امام فرمود: چرا براى آنان حجت نياورديد كه رسول خدا سفارش فرمود با نيكوكاران انصار نيكى كنيد و از گناهانشان درگذريد؟ 
گفتند: در اين (سخن) چه حجتى است؟ 
على عليه‏السلام فرمود: اگر امارت از آن ايشان بود، آنان را سفارش كردن، صحيح نمى‏نمود، آنگاه امام پرسيد: قريش چه گفتند؟ 
گفتند: حجت آوردند كه آنان (مهاجران) درخت رسولند. 
امام فرمود: حجت آوردند كه درختند (خلافت را گرفتند) و ميوه‏ها (خاندان رسالت) را تباه كردند. 
«فهلا احتججتم عليهم بأن رسول‏الله صلى اللَّه عليه و آله وصى بأن يحسن إلى محسنهم و يتجاوز عن مسيئهم (قالوا: و ما في هذا من الحجة عليهم فقال عليه‏السلام:) لو كانت الإمارة فيهم لم تكن الوصية بهم. (ثم قال عليه‏السلام:) فماذا قالت قريش؟ (قالوا: احتجت بأنها شجرة الرسول صلى اللَّه عليه و آله. فقال عليه‏السلام:) احتجوا بالشجرة و أضاعوا الثمرة.» (نهج‏البلاغه، خطبه‏ى 67.) امام عليه‏السلام همچنين فرمود: شگفتا! خلافت از راه هم‏صحبتى به دست مى‏آيد، اگر با شورا كار آنان را به دست گرفتى چه شورايى بود كه رأى‏دهندگان در آنجا نبودند، و اگر از راه خويشاوندى بر مدعيان حجت آوردى ديگران از تو به رسول خدا نزديكتر و سزاوارتر بودند. 
«(و قال (ع):) و اعجباه أتكون الخلافة بالصحابة. 
شعر
فان كنت بالشورى ملكت أمورهم -فكيف بهذا والمشيرون غيب 
و إن كنت بالقربى حججت خصيمهم -فغيرك أولى بالنبي و أقرب» 
8ـ سياست‏بازى و زيركى ابوبكر حيرت‏انگيز، و برخورد او با تمامى عوامل حاضر رد سقيفه بنى‏ساعده بسيار حساب شده است. فراست او تنها در قبضه كردن احساسات انصار نيست، بلكه هدايت ظريف و زيركانه‏ى عمر براى جبهه گرفتن در مقابل انصار و در نتيجه طرح وى در افكار اهالى مدينه به عنوان يك مدعى جدى، ابتكار فوق‏العاده‏اى بود كه به تضعيف عمر در افكار عمومى و ارتقاى جايگاه خود وى به عنوان حكم و انسان عادل و بى‏طرفى كه شايستگى داورى دارد انجاميد، اما حتى به وجود آوردن چنين شرايطى نيز او را از رفتار سياسى‏كارانه و اقدام احتياطى بازنداشت. او ضمن تحكيم موقعيت خود در اقدامى حسابگرانه و در فرصتى مناسب پس از اطمينان به اينكه افكار عمومى مردم در قبضه‏ى اراده‏ى اوست و بدون تأييد او با كسى بيعت نمى‏شود، در هاله‏اى از ابهام عمر و ابوعبيده را مشتركا براى تصدى حكومت به حاضران معرفى كرد. قدر مسلم منظور ابى‏بكر از اين توصيه انتخاب هيچ‏كدام از آن دو نبود، زيرا براى امر حكومت بر جامعه‏ى اسلامى تعارف واژه‏اى سرد و بى‏معناست و او مى‏بايست فرد اصلح را به مردم معرفى مى‏كرد، اما چرا دو نفر؟ آن هم با اما و اگر؟ پاسخ روشن و آشكار است اگر ابوبكر يكى از آن دو را به عنوان فرد اصلح معرفى مى‏كرد و حتى يك نفر با فرد پيشنهادى وى بيعت مى‏نمود، به طور قطع ديگران نيز با (همانهايى كه حاكميت ابوبكر را پذيرفتند) وى بيعت مى‏كردند و موضوع فيصله مى‏يافت، آيا اين شيوه‏ى معارفه بر اساس تبانى و هماهنگى قبلى گردانندگان ماجراى سقيفه بود؟ از گفته‏هاى عمر كه در صفحه‏هاى بعدى خواهيد خواند درك مى‏كنيم كه چنين نبوده است و عمر تصريح مى‏كند كه او هشيارتر از من عمل كرد. پس اين نظريه مقرون به قوت و صحت است كه ابوبكر با درك صحيح از جو و فضاى موجود در سقيفه بتحقيق دريافته بود كه پيشنهاد وى در حد يك تعارف غير عملى كه بستر فوق‏العاده مناسبى را براى قبضه كردن قدرت توسط خود او ايجاد خواهد كرد خواهد ماند، و اينچنين شد كه اراده‏ى ابوبكر جامه‏ى عمل پوشيد و عمر و ابوعبيده هيچ راهى جز اعاده‏ى تعارف و بيعت با ابوبكر برايشان باقى نماند و چون زمينه مساعد شد ابوبكر بدون هيچ درنگ و تأملى خواسته‏ى از سر اجبار و اكراه عمر و ابوعبيده را اجابت و دست خود را براى گرفتن بيعت آنها دراز كرد. 
9ـ سعد بن عباده تا هنگامى كه ابوبكر زنده بود، نه تنها با او بيعت نكرد بلكه با او نيز نماز نمى‏گزارد و در اجتماعات ايشان حاضر نمى‏شد، احكام و قضاوت او را نمى‏پذيرفت و قبول نداشت. در دوران حكومت عمر نيز تغييرى در رفتار او حاصل نشد، روزى در دوران حكومت عمر در حالى كه سوار بر اسبى بود با عمر مواجه شد، عمر به وى گفت: اى سعد، هيهات! او نيز در پاسخ عمر گفت: هيهات. 
عمر به او گفت: آيا تو همانى كه بوده‏اى و بر همان عقيده‏اى؟ 
سعد گفت: آرى، من همان هستم، و به خدا سوگند! هيچ‏كس همسايه‏ى من نبوده است كه به اندازه‏ى تو از همسايگى با او خشمگين باشم. 
عمر گفت: هركس كه همسايگى كسى را خوش نمى‏دارد از كنار او كوچ مى‏كند. 
سعد گفت: اميدوارم به زودى مدينه را براى تو رها كنم و به همسايگى گروهى بروم كه همسايگى ايشان را از همسايگى با تو و يارانت خوشتر دارم. پس از گذشت زمان اندكى به شام رفت و در حوران درگذشت و هيچ‏گاه با ابوبكر و عمر بيعت نكرد. (ابن ابى‏الحديد، شرح نهج‏البلاغه، ج 6، ص 178) محمد بن سعد از قول عبدالعزيز بن سعيد نوه‏ى سعد نقل مى‏كند كه در سال 15 يا 16 هجرى اجنه آمدند و سعد را به قتل رساندند. (طبقات كبرى، ج3، ص 144) البته در هيچ‏كدام از تواريخ ثبت نشده است كه جنيان سياست‏پيشه! سعد را به فرمان خدا به قتل رساندند يا به فرمان عمر و يا كينه‏ى خصوصى داشتند! اين سخن ام‏المؤمنين عياشه نيز هدايتگر است كه مى‏گفت: سه روز پيش از اينكه عمر كشته شود جنيان در سوگش نشستند و در عزايش نوحه‏سرايى كردند. (استيعاب، ج 2، ص 241، اغانى، ج 8، ص 192) بلاذرى نقل مى‏كند: عمر شخصى را به شام اعزام كرد و به او دستور داد به هر نحوى كه ممكن است سعد را تطميع كن تا بيعت كند و چنانچه استنكاف ورزيد از خداوند يارى بخواه و... 
آن مأمور حركت كرد و سعد را ميان باغى در حوران ملاقات و وى را به بيعت فراخواند. 
سعد گفت: هيچ‏گاه با فردى از قريش بيعت نخواهم كرد. 
فرستاده گفت: اگر بيعت نكنى تو را خواهم كشت. 
سعد گفت: حتى اگر با من جنگ كنى؟ 
مأمور گفت: مگر تو از آنچه امت بر آن اتفاق كرده‏اند، خارج شده‏اى؟ 
سعد گفت: اگر مقصود تو بيعت است، آرى. 
در اين هنگام مأمور مطابق فرمان تيرى به سوى سعد رها كرد و او را كشت. (انساب‏الاشراف، ج 1، ص 588، با اندكى اختلاف عقدالفريد، ج 3، ص 64.) 
ناگفته نماند بعضى از مورخان قتل سعد را به خالد بن وليد نسبت مى‏دهند و مى‏گجويند افسانه‏ى اجنه را به اين علت ساختند كه وى از قصاص نجات يابد. 
10ـ اسيد بن حضير از نقيبان دوازده‏گانه و شركت‏كننده در بيعت عقبه است كه تا پايان عمر به پاداش اين عمل خود مورد عنايت و توجه ابوبكر و عمر بود. وى در سال 20 يا 21 هجرى از دنيا رفت و عمر پيشاپيش جنازه‏ ى او حركت مى‏كرد. (اصابه، ج 1، ص 64، استيعاب، ج 1، ص 31.)


 

ابليس از غدير تا سقيفه

پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به من خبر داد كه ابليس و رؤساى اصحابش هنگام منصوب كردن اميرالمؤمنين مرا به امر خداوند در روز غديرخم حاضر بودند. 
آن حضرت به مردم خبر داد كه من نسبت به آنان از خودشان صاحب اختيارترم، و به ايشان دستور داد كه حاضران به غايبان برسانند.

(در آن روز) شياطين و مريدان از اصحاب ابليس رو به او كردند و گفتند: «اين امت، مورد رحمت قرار گرفته و حفظ شده‏اند، و ديگر تو و ما را بر اينان راهى نيست. چرا كه پناه و امام بعد از پيامبرشان به آنان شناسانده شد». ابليس غمگين (1) و محزون رفت.

اميرالمؤمنين عليه‏السلام فرمود: بعد از آن پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به من خبر داد و فرمود: مردم در سقيفه‏ى بنى‏ساعده با ابوبكر بيعت مى‏كنند بعد از آنكه با حق ما و دليل ما استدلال كنند. سپس به مسجد مى‏آيند و اولين كسى كه بر منبر من با او بيعت خواهد كرد ابليس است كه به صورت پيرمرد سالخورده‏ى پيشانى پينه بسته چنين و چنان خواهد گفت.

سپس خارج مى‏شود و اصحاب و شياطين و ابليس‏هايش را جمع مى‏كند. آنان به سجده مى‏افتند و مى‏گويند: «اى آقاى ما، اى بزرگ ما، تو بودى كه آدم را از بهشت بيرون كردى»! (ابليس) مى‏گويد: «كدام امت پس از پيامبرشان گمراه نشدند؟ هرگز! گمان كرده‏ايد كه من بر اينان سلطه و راهى ندارم؟ كار مرا چگونه ديديد هنگامى كه آنچه خداوند و پيامبرش درباره‏ى اطاعت او دستور داده بودند ترك كردند». و اين همان قول خداوند تعالى است كه «و لقد صدق عليهم ابليس ظنه فاتبعوه الا فريقا من المؤمنين» (2)، «ابليس گمان خود را به آنان درست نشان داد و آنان به جز گروهى از مؤمنين او را متابعت كردند». 
 

پی نوشت

1_«ب»: مأيوس. 
2ـ سوره‏ى سبا: آيه ى 20.


 

ايجاد شيعه و سنى

 

هواخواهان و پيروان على عليه‏السلام نظر به مقام و منزلتى كه آن حضرت پيش پيغمبر اكرم (ص) و صحابه و مسلمانان داشت، مسلم مى‏داشتند كه خلافت و مرجعيت پس از رحلت پيامبر (ص) از آن على عليه‏السلام مى‏باشد و ظواهر اوضاع و احوال نيز ، جز حوادثى كه در روزهاى بيمارى پيامبر (ص) به ظهور پيوست، نظر آنان را تأييد مى‏كرد.

ولى برخلاف انتظار آنان درست، در حالى كه پيامبر اكرم رحلت فرمود و هنوز جسد مطهرش دفن نشده بود و اهل‏بيت و عده‏اى از صحابه سرگرم لوازم سوگوارى و تجهيزاتى بودند كه خبر يافتند، عده‏اى ديگر كه بعدا اكثريت را بردند، با كمال عجله و بى‏آنكه با اهل‏بيت و خويشاوندان پيامبر اكرم (ص) و هوادارانشان، مشورت كنند و حتى كمترين اطلاعى بدهند، از پيش خود، در قيافه خيرخواهى براى مسلمانان در محلى به نام سقيفه خليفه معين نمودند و على عليه‏السلام و يارانش را در برابر كارى انجام يافته قرار داده‏اند.

على عليه‏السلام و هواداران او مانند، عباس- زبير و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار پس از فراغ از دفن پيامبر (ص) و اطلاع از جريان امر در مقام انتقاد برآمده به خلافت انتخابى و كارگردانان آن، اعتراض نموده، اجتماعاتى نيز كردند، ولى پاسخ شنيدند كه صلاح مسلمانان در همين بود.

اين انتقاد و اعتراف بود كه اقليتى را از اكثريت جدا كرد و پيروان على عليه‏السلام را به همين نام (شيعه على عليه‏السلام) به جامعه شناسانيد و دستگاه خلافت نيز به مقتضاى سياست وقت مراقب بود كه اقليت نامرده به اين نام معروف نشود و جامعه به دو دسته‏ى اقليت و اكثريت منقسم نگردد، بلكه خلافت را اجماعى مى‏شمردند و معترض را متخلف از جماعت مسلمانان مى‏ناميدند و گاهى با تعبيرات زشت ديگر ياد مى‏كردند. 

 

 

استحاله فرهنگى


آنچه براى همه مسلم است و به حديث متواتر ثابت شده پس از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله بايد حاكم بر سرنوشت سياسى مؤمنين و جامعه اسلامى على بن ابى‏طالب عليه‏السلام باشد.

ولى جريانهاى نهان و آشكار و دوست و دشمن با تشكيل سقيفه، يكى از تاريكترين دورانهاى صدر اسلام را رقم زد، دوره‏اى كه موجب شد حضور امام معصوم در صحنه جامعه و در امور سياسى و اقتصادى و نظامى دچار محدوديت و در نهايت ظاهرى و بى‏تاثير گردد و اين حاصل شوم سقيفه بود كه در يك كلام مى‏توان گفت ديانت از سياست تفكيك شد و يك ارتداد اجتماعى پيش آمد و همين نقطه شروع يك دگرگونى و ارتجاع فرهنگى و به عبارتى استحاله فرهنگى و بازگرداندن مردم از اهداف و خواسته‏هاى خدائى پيامبر بزرگوار اسلام بود. حضرت زهرا عليهاالسلام در خطبه‏ها و بيانات خود به تعدادى از عوامل اين استحاله فرهنگى اشاره مى‏كند.

در كتاب تحليل حوادث ناگوار زندگانى حضرت زهرا عليهاالسلام در يك جمع‏بندى كه با استفاده از خطبه‏هاى فاطمه زهرا عليهاالسلام صورت گرفته به اين عوامل اشاره مى‏شود.


1- فانى حرتم بعدالبيان. (سرگردانى و اضطراب) 
2- ظهرت فيكم حسكة النفاق. (نفاق و دوروئى) 
3- الا تقاتلون قوما نكثوا ايمانهم. (سكوت و بى‏تفاوتى) 
4- و نكصتم بعد الاقدام. (پيمان‏شكنى) 
5- تفرون من القتال. (ترك جهاد و مبارزه) 
6- فقبحا لفلول الحد. (ترس و زبونى) 
7- و انتم فى رفاهية من العيش. (تنبلى و تن‏آسائى (رفاه‏زدگى» 
8- و ما الذى نقموا من ابى‏الحسن. (ترك حمايت از رهبر معصوم (و انزواى رهبرى» 
9- ما هذه الغميزة فى حقى. (از دست دادن روح شهادت‏طلبى) 
10- و اشركتم بعد الايمان. (روى آوردن به شرك و كفر) (1) 
11- افحكم الجاهلية يبغون؟ (بى‏وفائى) 

 

پی نوشت

1_تحليل حوادث ناكوار زندگانى حضرت زهرا عليهاالسلام/ محمد دشتى/ ص 52


 

زمينه ‏سازى حوادث كربلا

مفضل بن حضرت صادق عليه‏السلام عرض كرد: اى مولاى من! اشك ريختن را چه ثوابى است؟" فرمود: "در صورتى كه به خاطر فردى بر حق اشك ريخته شود ثوابى بى‏شمار دارد." مفضل مدتى طولانى گريه كرد و گفت اى پسر رسول خدا، روز انتقام‏گيرى شما از روز سختى و اندوهتان بزرگتر است.

حضرت فرمود: "ولى هيچ روزى همچون روز محنت و اندوه ما در كربلا نيست هر چند روز سقيفه و سوزاندن در خانه اميرالمؤمنين عليه‏السلام و حسنين عليهم‏السلام و فاطمه عليهاالسلام و زينب و ام‏كلثوم و فضه و كشتن محسن با ضرب لگد بزرگتر و وحشتناكتر و تلخ‏تر است زيرا آن روز اصل و ريشه روز عذاب است." و حضرت فرمود: "در روز قيامت حضرت خديجه و فاطمه بنت اسد كه جده‏هاى محسن مى‏باشند او را در حالى كه خون‏آلود است با خود مى‏آوردند و به همراه آنان ام‏هانى و جمانه، عمه‏هاى او كه دختران ابوطالب مى‏باشند و اسماء بنت عميس فريادزنان و شيون‏كنان دستهايشان را بر صورتها كوبيده موهاى سر را پريشان مى‏كنند و فرشتگان انان را با بالهايشان مى‏پوشانند و مادرش حضرت فاطمه عليهاالسلام گريه مى‏كند و فرياد مى‏زند و مى‏گويد: هذا يومكم الذى توعدون.

(جبرييل از طرف) محسن فرياد مى‏زند و مى‏گويد: من ستمديده‏ام و يارى مى‏جويم. رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله محسن را روى دست گرفته او را بالا به سوى آسمان نگه مى‏دارد و مى‏فرمايد: اى خداى من و اى مولاى من! ما به خاطر تو در دنيا صبر و بردبارى كرديم و امروز روزى است كه هركس هر كار خوبى را كه انجام داده حاضر و هر كار بدى را كه انجام داده، در مقابل خود مى‏بيند و آرزو مى‏كند كه اى كاش بين او و بين كار بدى كه انجام داده، فاصله‏اى بس دور مى‏بود (1)

در كتاب فرهنگ عاشورا در اين ارتباط چنين آورده است: 
ديد جريان شناسانه در حوادث، ريشه حادثه عاشورا را در انحراف نخستين در رهبرى حكومت مى‏بيند كه در (سقيفه بنى‏ساعده) اتفاق افتاد. اگر جمعى از امت پيامبر، نيم قرن پس از رحلت رسول‏الله صلى اللَّه عليه و آله در كربلا فرزند رسول‏الله صلى اللَّه عليه و آله را شهيد كردند، زمينه آن حوادث گذشته و غصب خلافت و تصدى آل ابوسفيان نسبت به حكومت اسلامى و كنار زدن ائمه از ولايت و رهبرى بود. از اين رو در زيارت عاشورا كسانى لعن مى‏شوند كه آغازگر ظلم بر اهل‏بيت پيامبر و بنيانگذار ستم به ذريه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله بودند، و نيز كسانى كه به آن ستم نخست راضى شدند، همكارى يا سكوت كردند و زمينه‏ساز آن بودند، تا آنجا كه براى جنگ با عترت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله، تمكين كردند: لعن الله امة اسست اساس الظلم والجور عليكم اهل البيت و لعن الله امة دفعتكم عن مقامكم و ازالتكم عن مراتبكم التى رتبكم الله فيها و لعن الله امة قتلتكم و لعن الله الممهدين لهم بالتمكين من قتالكم....

در ماجراى كربلا، همه آنان كه از آغاز، اهل‏بيت را از صحنه اجتماعى و سياسى امت كنار زدند و بر غصب حكومت اسلامى توطئه كردند، تا آنان كه بر كشتن او گرد آمدند و همراهى و متابعت كردند، شريكند. اين نكته در جاى ديگر زيارت عاشورا مطرح است: 
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و ال محمد و اخر تابع له على ذلك، اللهم العن العصابه التى جاهدت الحسين و شايعت و بايعت و تابعت على قتله، اللهم العنهم جميعا. 
توطئه سقيفه، تلاشى از سوى شركت شكست خورده در جبهه‏هاى بدر و احد و حنين بود، تا دوباره به سيادت جاهلى خود برسند و سفيانيان كوشيدند انتقام كشته‏هاى خود را از آل پيامبر صلى اللَّه عليه و آله، از طريق سلطه يافتن بر خلافت و تار و مار كردن بنى‏هاشم و عترت رسول بگيرند. طرح شورا و بيعت ساختگى سقيفه، ظاهرى فريبنده براى اعمال آن سياست بود. به قول نير تبريزى:

شعر
كانكه طرح بيعت شورا فكند -خود همانجا طرح عاشورا فكند 
چرخ در يثرب رها كرد از كمان -تير كاندر نينوا شد بر نشان

هواداران سقيفه، در سپاه كوفه بودند. امام حسين عليه‏السلام روز عاشورا با بدن مجروح، آنان را (شيعيان آل ابى‏سفيان) خطاب كرد كه نه دين داشتند نه حريت. ابن‏زياد وقتى با سر بريده حسين عليه‏السلام در طشت طلايى روبرو شد، با چوبى كه در دست داشت بر لبهاى آن سر مطهر مى‏زد و مى‏گفت: يوم بيوم بدر يزيد بن معاويه نيز پس از كشتن امام و سرمستى از پيروزى بر آن حضرت، در پيش چشم فرزندان او كه به اسارت در كاخ او برده شده بودند، آرزو كرد كه كاش نياكان كشته شده‏اش در بدر، زنده بودند و به يزيد مى‏گفتند دستت درد نكند.

كشتن حسين عليه‏السلام و يارانش را در مقابل كشته‏هاى بدر دانست، نكر وحى و نزول جبرئيل شد و گفت اگر از آل‏احمد صلى اللَّه عليه و آله انتقام نگيرم، از نسل خندف نيستم... حضرت زينب عليهاالسلام با خطاب يابن الطلقاء به يزيد، اشاره به نياكان مشرك او كرد، كه در فتح مكه، پيامبر آزادشان كرد. امام سجاد عليه‏السلام نيز به يزيد گفت: جد من على بن ابى‏طالب عليه‏السلام در جنگ بدر و احد و احزاب پرچمدار رسول‏اللَّه صلى اللَّه عليه و آله بود اما پدر و جد تو پرچمدار كفار بودند. كربلا صحنه تجديد كينه‏هاى مشركان و منافقان بر ضد آل الله بود و همان قدرت سياسى را كه ميراث رسول خدا بود و غاصبانه به دست دشمن افتاد بر ضد عترت رسول به كار گرفتند و اين از شگفتيهاى تاريخ است.

سيدالشهداء عليه‏السلام در خطابه خويش در عاشورا به سپاه كوفه چنين فرمود: "شمشيرى را كه ما به دستتان داديم عليه ما تيز كرديد و به روى ما شمشير كشيديد و آتشى را كه بر دشمنان شما و ما افروخته بوديم بر خود ما افروختيد و با دشمنان خدا بر ضد اولياءاللَّه همدست شديد،" فشحذتم علينا سيفا كان فى ايدينا و حششتم علينا نارا اضرمناها على عدوكم و عدونا... و در نقل ديگر: سللتم علينا سيفا فى رقابنا و حششتم علينا نارالفتن... فاصبحتم البا على اوليائكم و يدا عليهم لاعدائكم. آيا اين همان سخن ابوبكر بن عربى نيست كه حسين عليه‏السلام به شمشير جدش كشته شد؟ ان حسينا قتل بسيف جده؟ 
تيرى را كه عمر سعد صبح عاشورا به سوى اردوى حسينى رها مى‏كند و تيرى را كه حرمله بر گلوى على اصغر عليه‏السلام مى‏زند تيرى نيست كه در سقيفه رها شد و بر قلب پيامبر نشست؟ و آيا آن تير، بر حنجره اصغر نشست يا بر جگر دين فرود آمد؟ چه خوب و عميق دريافته و سروده است مرحوم آيه‏اللَّه كمپانى:

شعر
فما رماه اذ رماه حرمله -و انما رماه من مهد له 
سهم اتى من جانب السقيفه -و قوسه على يد الخليفه 
و ما اصاب سهمه نحر الصبى-بل كبد الدين و مهجة النبى 
اگر واقعه شوم سقيفه نبود هرگز جنايتهاى بعدى كه اوج آن در عاشورا بود پيش نمى‏آمد و مسير تاريخ اسلام و شيعه به گونه ديگرى بود. 
 

پی نوشت

1_فاطمه زهرا عليهاالسلام شادمانى دل پيامبر/ ص 698
2ـ فرهنگ عاشورا/ جواد محدثى/ ص 289
 
پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۳ ۰۱:۴۰ بعد از ظهر
سقیفه | نویسنده: اسمونی |انجمن: حضرت فاطمه علیها السلام
 
 

آخرين لحظات عمر پيامبر(ص) و حالات حضرت زهرا (س)


اضطراب و دلهره سراسر «مدينه» را فراگرفته بود. ياران پيامبر با ديدگانى اشكبار، و دلهائى آكنده از اندوه دور خانه‏ى پيامبر گرد آمده بودند، تا از سرانجام بيمارى پيامبر آگاه شوند. 
گزارشهائى كه از داخل خانه به بيرون مى‏رسيد، از وخامت وضع مزاجى آن حضرت حكايت مى‏كرد؛ و هر نوع اميد به بهبودى را از بين مى‏برد و مطمئن مى‏ساخت كه جز ساعاتى چند، از آخرين شعله‏هاى نشاط زندگى پيامبر باقى نمانده است.

گروهى از ياران آن حضرت علاقمند بودند كه از نزديك رهبر عاليقدر خود را زيارت كنند، ولى وخامت وضع پيامبر اجازه نمى‏داد در اطاقى كه وى در آن بسترى گرديده بود؛ جز اهل‏بيت وى، كسى رفت و آمد كند. 
دختر گرامى و يگانه يادگار پيامبر، فاطمه (ع)، در كنار بستر پدر نشسته بود، و بر چهره‏ى نورانى او نظاره مى‏كرد. او مشاهده مى‏نمود كه عرق مرگ، بسان دانه‏هاى مرواريد، از پيشانى و صورت پدرش سرازير مى‏گردد. زهرا (ع)، با قلبى فشرده و ديدگانى پر از اشك و گلوى گرفته، شعر زير را كه از سروده‏هاى ابوطالب درباره پيامبر عاليقدر بود، زمزمه مى‏كرد و مى‏گفت:

شعر
وابيض يستسقى الغمام بوجهه - ثمال ايتامى عصمة للارامل

چهره‏ى روشنى كه به احترام آن، باران از ابر درخواست مى‏شود، شخصيتى كه پناهگاه يتيمان و نگهبانان بيوه زنان است. 
در اين هنگام، پيامبر ديدگان خود را گشود، و با صداى آهسته به دختر خود فرمود: اين شعرى است كه ابوطالب درباره‏ى من سروده است؛ ولى شايسته است به جاى آن، آيه‏ى زير را تلاوت نمائيد: «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من يتقلب على عقبيه فلن يضر اللَّه شيئا و سيجزى الشاكرين»: (1) محمد پيامبر خدا است و پيش از او پيامبرانى آمده‏اند و رفته‏اند. آيا هرگاه او فوت كند و يا كشته شود، به آئين گذشتگان خود بازمى‏گرديد؟ هركس به آئين گذشتگان خود بازگردد خدا را ضرر نمى‏رساند و خداوند سپاسگزاران را پاداش مى‏دهد.(2)

پيامبر با دختر خود سخن مى‏گويد:

تجربه نشان مى‏دهد كه عواطف در شخصيتهاى بزرگ، بر اثر تراكم افكار و فعاليتهاى زياد، نسبت به فرزندان خود كم‏فروغ مى‏گردد. زيرا اهداف بزرگ و افكار جهانى آنچنان آنان را به خود مشغول مى‏سازد كه ديگر عاطفه و علاقه به فرزندان، مجالى براى بروز و ظهور نمى‏يابد؛ ولى شخصيتهاى بزرگ معنوى و روحانى از اين قاعده مستثنى هستند. آنان با داشتن بزرگترين اهداف و ايده‏هاى جهانى و مشاغل روزافزون، روح وسيع و روان بزرگى دارند، كه گرايش به يك قست، آنها را از قسمت ديگر بازنمى‏دارد. 
علاقه‏ى پيامبر به يگانه فرزند خود، از عاليترين تجلى عواطف انسانى بود تا آنجا كه پيامبر هيچگاه بدون وداع با دختر خود، مسافرت نمى‏كرد و هنگام مراجعت از سفر قبل از همه به ديدن او مى‏شتافت. در برابر همسران خود، از وى احترام شايسته‏اى به عمل مى‏آورد، و به ياران خود مى‏فرمود:

«فاطمه پاره‏ى تن من است. خشنودى وى خشنودى من، و خشم او خشم من است». (3) ديدار زهرا، او را به ياد پاكترين و عطوفترين زنان جهان، «خديجه» مى‏انداخت كه در راه هدف مقدس شوهر، به سختيهاى عجيبى تن داد و ثروت و مكنت خود را در آن راه بذل نمود. 
در تمام روزهايى كه پيامبر بسترى بود، فاطمه «ع» در كنار بستر پيامبر نشسته و لحظه‏اى از او دور نمى‏شد. ناگاه پيامبر به دختر خود اشاره نمود كه با او سخن بگويد. دختر پيامبر قدرى خم شد و سر را نزديك پيامبر آورد. آنگاه پيامبر با او به طور آهسته سخن گفت. كسانى كه در كنار بستر پيامبر بودند، از حقيقت گفتگوى آنها آگاه نشدند. وقتى سخن پيامبر به پايان رسيد، زهرا سخت گريست و سيلاب اشك از ديدگان او جارى گرديد. ولى مقارن همين وضع، پيامبر بار ديگر به او اشاره نمود و آهسته با او سخن گفت. اين بار زهرا با چهره‏اى باز و قيافه‏اى خندان و لبان پر تبسم سر برداشت. وجود اين دو حالت متضاد در وقت مقارن، حضرا را به تعجب واداشت. آنان از دختر پيامبر خواستند كه از حقيقت گفتار پيامبر آگاهشان سازد. زهرا فرمود: من راز رسول خدا را فاش نمى‏كنم.

پس از درگذشت پيامبر، زهرا (ع) روى اصرار «عائشه»، آنان را از حقيقت ماجرا آگاه ساخت و فرمود: پدرم در نخستين بار مرا از مرگ خود مطلع نمود و اظهار كرد كه من از اين بيمارى بهبودى نمى‏يابم. براى همين جهت به من، گريه و ناله دست داد، ولى بار ديگر به من گفت كه تو نخستين كسى هستى كه از اهل‏بيت من، به من ملحق مى‏شوى. اين خبر به من نشاط و سرور بخشيد، فهميدم كه پس از اندكى به پدر ملحق مى‏گردم. (4)


در آخرين لحظه‏هاى زندگى، چشمان خود را باز كرد و گفت: برادرم را صدا بزنيد تا بيايد در كنار بستر من بنشيند. همه فهميدند مقصودش على است. على در كنار بستر وى نشست، ولى احساس كرد كه پيامبر مى‏خواهد از بستر برخيزد. على پيامبر را از بستر بلند نمود و به سينه‏ى خود تكيه داد. (5)

چيزى نگذشت كه علائم احتضار، در وجود شريف او پديد آمد. شخصى از ابن‏عباس پرسيد، پيامبر در آغوش چه كسى جان سپرد. ابن‏عباس گفت: پيامبر گرامى در حالى كه سر او در آغوش على بود، جان سپرد. همان شخص افزود كه عايشه مدعى است كه سر پيامبر بر سينه‏ى او بود كه جان سپرد. ابن‏عباس گفته‏ى او را تكذيب كرد و گفت: پيامبر در آغوش على جان داد. و على و برادر، من، فضل او را غسل دادند. (6) 
امير مؤمنان، در يكى از خطبه‏هاى خود به اين مطلب تصريح كرده مى‏فرمايد: 
«و لقد قبض رسول‏اللَّه و ان رأسه لعلى صدري... و لقد وليت غسله والملائكة اعواني». (7)

پيامبر در حالى كه سر او بر سينه‏ى من بود، قبض روح شد. من او را در حالى كه فرشتگان مرا يارى و كمك مى‏كردند، غسل دادم. 
گروهى از محدثان نقل مى‏كنند كه آخرين جمله‏اى كه پيامبر در آخرين لحظات زندگى خود فرمود، جمله‏ى «لا، مع الرفيق الاعلى» بوده است. گويا فرشته‏ى وحى او را در موقع قبض روح مخير ساخته است كه بهبودى يابد و بار ديگر به اين جهان بازگردد؛ و يا پيك الهى رسانيده است كه مى‏خواهد به سراى ديگر بشتابد و با كسانى كه در آيه‏ى زير به آنها اشاره شده، بسر ببرد. «فأولئك مع الذين أنعم اللَّه عليهم من النبيين والصديقين والشهداء والصالحين و حسن أولئك رفيقاً»: (8)آنان با كسانى هستند كه خداوند به آنها نعمت بخشيده؛ از پيامبران و صديقان و شهيدان و صالحان، و اينها چه نيكو دوستان و رفيقانى هستند. پيامبر اين جمله را فرمود و ديدگان و لبهاى وى روى هم افتاد. (9) 
 

پی نوشت

1_سوره‏ى آل‏عمران/ 144. 
2ـ «ارشاد»/ 98. 
3ـ «صحيح بخارى»، ج 5/ 21. 
4ـ «طبقات ابن‏سعد»، ج 2/ 247؛ «كامل»، ج 2/ 219. 
5ـ «طبقات ابن‏سعد»، ج 2/ 247، «كامل»، ج 2/ 263. 
6ـ «طبقات»، ج 2/ 263. 
7ـ نهج‏البلاغه. 
8ـ «اعلام‏الورى»/ 83. 
9ـ سوره‏ ى نساء/ 69.


 

مشاهدات عايشه در آخرين لحظات عمر پيامبر(ص)


عن عائشة ان رسول‏اللَّه (ص) دعا فاطمة ابنته فسارها فبكت، ثم سارها فضحكت، فقالت عائشة: فقلت لفاطمة: ما هذالذى سارك به رسوله اللَّه (ص) فبكيت ثم سارك فضحكت؟ قالت: سارنى فاخبرنى بموته فبكيت، ثم سارنى فاخبرنى انى اول من يتبعه من اهله فضحكت و فى رواية اخرى: ثم سارنى ثانية و اخبرنى انى سيدة نساء اهل الجنة فضحكت.(1)


عايشه مى‏گويد: رسول خدا در ساعات آخر عمرش حضرت فاطمه را به حضورش فراخواند و لحظاتى به نجوا و صحبت محرمانه پرداخت، من از دور ديدم كه فاطمه عليهاالسلام نخست گريه كرد و سپس خنديد. من از اين كار تعجب كرده و از دختر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله پرسيدم: يا فاطمه! با پيامبر خدا چه صحبتى كرديد كه اول گريه كردى و سپس خنديدى؟

او از فاش كردن موضوع مذاكره خوددارى كرد، ولى پس از رحلت پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله چون از وى دوباره خواستم كه آن را بگويد، فرمودند: پدرم در مرحله‏ى نخست، از رحلت خود به من خبر داد و لذا گريه كردم، ولى سپس به من فرمود: اولين كسى كه از خانواده‏ام به من ملحق مى‏شود تو هستى و لذا خنده نمودم.

و در يك روايت ديگر فرمودند: تو سيده و سرور زنان اهل بهشتى و از اين جهت خوشحال شدم. 
 

پی نوشت

1_صحيح مسليم، ج 16 به شرح نووى، ص 5- 6 و با مختصر تفاوتى كامل ابن‏اثير، ج 2، ص 323.


 

رحلت نبى مكرم اسلام



بر طبق روايات مشهور ميان محدثين شيعه، رحلت رسول خدا (ص) در روز دوشنبه بيست و هشتم ماه صفر اتفاق افتاد، ولى مشهور نزد اهل سنت آن است كه آن مصيبت بزرگ در روز دوازدهم ربيع‏الاول واقع شد و در آن موقع شصت و سه سال از عمر شريف آن حضرت گذشته بود.

و چون اميرالمؤمنين (ع) طبق وصيت رسول خدا (ص) خواست بدن آن حضرت را غسل دهد فضل بن عباس را طلبيد تا به او كمك كند و بدو دستور داد چشمان خود را ببندد و آب به دست على (ع) بدهد، و بدين ترتيب على (ع) جنازه را غسل داد و حنوط و كفن كرد، سپس به تنهايى بر او نماز خواند، آنگاه از خانه بيرون آمده و رو به مردم كرد و گفت:


- همانا پيغمبر در زندگى و پس از مرگ امام و پيشواى ماست اكنون دسته دسته بياييد و بر او نماز بخوانيد، و پس از انجام اين كار عباس بن عبدالمطلب شخصى را به نزد ابوعبيده جراح كه براى مردم مكه قبر مى‏كند فرستاد تا او كار حفر قبر آن حضرت را به عهده گيرد و در همان اتاقى كه پيغمبر از دنيا رفته بود قبرى حفر كرده و همانجا آن حضرت را دفن كردند. و چون هنگام دفن شد انصار مدينه از پشت خانه صدا زدند: يا على براى خدا حق ما را نيز در اين روز فراموش نكن و اجازه بده تا يكى از ما نيز در دفن رسول خدا شركت جويد و ما نيز از اين افتخار سهم و نصيبى ببريم. على (ع) اجازه داد اوس بن خولى- كه يكى از شركت كنندگان در جنگ بدر و از بزرگان قبيله بنى‏عوف بود- در مراسم دفن آن حضرت شركت جويد و چون اوس بن خولى به داخل خانه آمد على (ع) بدو فرمود:


- تو در ميان قبر برو، و على (ع) جنازه‏ى رسول خدا (ص) را برداشته بر دست او نهاد و اوس جنازه را در قبر نهاد و چون روى زمين قبر قرار گرفت بدو فرمود: اكنون بيرون آى، سپس خود اميرالمؤمنين (ع) داخل قبر شد و بند كفن را از طرف سر باز كرد و گونه‏ى مبارك رسول خدا را روى خاك نهاد و لحد چيده خاك روى قبر ريختند و بدين ترتيب با يك دنيا اندوه و غم بدن مطهر رسول خدا (ص) را در خاك دفن كردند. 

 

 

نشست اسفبار در سقيفه بنى‏ساعده



چون رسول خدا رحلت فرمود، انصار در سقيفه بنى‏ساعده جمع شدند و گفتند: پيامبر از دنيا رفت. سعد بن عباده به پسرش قيس يا يكى ديگر از پسران خود گفت: من به علت بيمارى نمى‏توانم سخن خود را به اطلاع مردم برسانم، تو سخن مرا گوش بده و با صداى بلند براى مردم بازگو كن تا مردم بشنوند. سعد خن مى‏گفت و پسرش مى‏شنيد و با صداى بلند تكرار مى‏كرد تا به گوش قوم خود برساند. از جمله سخنان او پس از حمد و ثناى الهى اين بود: همانا شما را سابقه‏اى در دين و فضيلتى در اسلام است كه براى هيچ قبيله‏اى در عرب نيست. رسول خدا ده سال و اندى ميان قوم خويش درنگ كرد و آنان را به پرستش خداوند رحمان و دور افكندن بتها فراخواند.

از قوم او جز گروهى اندك ايمان نياوردند و به خدا سوگند! كه نمى‏توانستند از رسول خدا حمايت كنند و دين او را قدرت بخشند و دشمنانش را از او دور سازند، تا آنكه خداوند براى شما بهترين فضيلت را اراده فرمود و كرامت را به شما ارزانى داشت و شما را به آيين خود مخصوص گردانيد و ايمان به خود و فرستاده‏اش و قوى ساختن دين خود و جهاد با دشمنانش را براى شما روزى كرد. شما بوديد سخت‏ترين مردم نسبت به آنهايى كه از دين او سرپيچى كردند و از ديگران بر دشمن او سنگين‏تر بوديد، تا سرانجام خواه‏ناخواه فرمان خدا را پذيرا شديد و دوردستان هم با خضوع و فروتنى سر تسليم فرود آوردند، و خداوند وعده‏ى خويش را براى پيامبرتان آورد و اعراب در مقابل شمشيرهاى شما رام شدند، آنگاه خداوند تعالى او را بميراند در حالى كه رسول خدا از شما راضى و ديده‏اش به شما روشن بود، اينك استوار بر اين حكومت دست يازيد كه شما از همه‏ى مردم بر آن سزاوارتريد.

آنان جملگى پاسخ دادند: كه سخن و انديشه‏ى تو صحيح است و ما از آنچه تو فرمان دهى سرپيچى نخواهيم كرد و تو را عهده‏دار اين حكومت مى‏كنيم كه براى ما بسنده‏اى، و مؤمنان شايسته نيز به آن راضى هستند. 
سپس در ميان خود گفتگو كردند و گفتند: اگر مهاجران قريش اين را نپذيرند و بگويند ما مهاجران و نخستين ياران پيامبر و عشيره و دوستان او هستيم و به چه دليلى پس از رحلت او در خصوص حكومت با ما ستيزه مى‏كنيد؟ چه بايد كرد؟ 
گروهى از انصار گفتند: در اين صورت خواهيم گفت اميرى از ما و اميرى از شما باشد و به هيچ كارى غير از آن هرگز رضايت نخواهيم داد، كه حق ما در پناه دادن و يارى رساندن (به رسول خدا) همانند حق ايشان در هجرت است. در كتاب خدا آنچه براى ايشان آمده است براى ما نيز آمده است و هر فضيلتى را كه براى خود شمارش كنند ما هم نظير آن را براى خود بر خواهيم شمرد و چون عقيده نداريم كه حكومت مخصوص ما باشد در نتيجه خواهيم گفت اميرى از ما و اميرى از شما.

سعد بن عباده گفت: اين آغاز سستى است. 
در اين زمان ابوبكر به اتفاق همراهان خود عمر و ابوعبيده در سقيفه حضار و به دقت گفتگوى انصار را زير نظر داشتند. عمر برخاست تا سخن بگويد و شرايط را براى ابوبكر مهيا كند، او نگران بود (ابوبكر) از گفتن برخى از مسائل خوددارى كند. چون عمر اراده‏ى سخن كرد ابوبكر او را از كلام بازداشت و گفت: آرام بگير، سخنان مرا گوش كن و پس از سخنان من آنچه را در نظرت رسيد بگو.

ابوبكر پس از تشهد گفت: همانا خداوند (جل ثناؤه) محمد را با هدايت و دين حق مبعوث فرمود، او مردم را به اسلام فراخواند، دلها و انديشه‏هايمان ما را بر آنچه ما را بر آن فرامى‏خواند متوجه كرد و ما گروه مسلمانان مهاجر نخستين مسلمانان بوديم و مردم ديگر در اين خصوص پيروان ما هستند، ما عشيره‏ى رسول خدا و گزيده‏ترين اعراب از لحاظ نژاد و نسب هستيم، هيچ قبيله‏اى در عرب نيست مگر اينكه قريش را بر آن و در آن حق ولادت است، شما هم انصار خداييد و شما رسول خدا را يارى داديد، وانگهى شما وزيران و ياوران پيامبر هستيد و بر طبق فرمانى كه در كتاب خدا آمده است برادران ما و شريكهاى ما در دين و در هر خيرى كه در آن باشيم، هستيد و محبوبترين و گرامى‏ترين مردم نسبت به ما بوده و هستيد سزاوارترين مردم به قضاى خداوند و شايسته‏ترين افرادى هستيد كه به آنچه پروردگار به برادران مهاجر شما ارزانى فرموده تسليم باشيد، و سزاوارترين مردم هستيد كه به آنها رشك نبريد.

شما كسانى هستيد كه با وجود نيازمندى و درويشى خود ايثار كرديد و مهاجران را بر خود ترجيح داديد، بنابراين بايد چنان باشيد كه شكست و آشفتگى اين دين به دست شما نباشد. اينك شما را فرامى‏خوانم كه با ابوعبيده جراح (1) يا عمر بيعت كنيد، كه من از آن دو براى سرپرستى حكمت شاد و خشنودم و هر دو را براى آن شايسته مى‏دانم.(2) عمر و ابوعبيده هر دو پاسخ دادند: هيچكس از مردم را سزاوار نيست كه برتر از تو و حاكم بر تو باشد، كه تو يار غار و نفر دومى (3) ، وانگهى پيامبر خدا تو را به نماز گزاردن فرمان داده است (4) ، بنابراين تو سزاوارترين مردم براى حكومت هستى.

انصار گفتند: به خدا سوگند! ما نسبت به چيزى كه خداوند براى شما ارزانى بدارد رشك نمى‏بريم و حسد نمى‏ورزيم و در نظر ما هيچكس محبوبتر و بيش از شما مورد رضايت ما نيست، ولى ما در مورد آينده و آنچه از امروز به بعد ممكن است اتفاق بيفتد بيمناك هستيم، و از آن مى‏ترسيم كه بر اين حكومت كسى چيره شود كه نه از ما باشد و نه از شما.

اگر امروز شما مردى از خودتان را حاكم كنيد ما راضى خواهيم بود و بيعت مى‏كنيم مشروط بر آنكه چون او درگذشت مردى از انصار را به حكومت انتخاب كنيد و پس از اينكه او درگذشت مردى ديگر از مهاجر را حاكم كنيم و تا هنگامى كه اين امت پايدار است، اينگونه رفتار شود، و اين كار در امت محمد به عدالت نزديكتر و شايسته‏تر است. هيچ‏يك از انصار بيم آن را نخواهد داشت كه مورد بى‏مهرى قريش قرار گيرد و او را فرو (پست) گيرند، و هيچ قريشى نيز بيم آن را نخواهد داشت كه مورد بى‏مهرى انصار قرار گيرد و او را فروگيرند.

ابوبكر برخاست و گفت: هنگامى كه رسول خدا به رسالت مبعوث شد براى عرب بسيار گران آمد كه دين پدران خود را رها كنند، با او مخالفت و ستيز كردند و خداوند مهاجران نخستين (5) را از ميان قوم رسول خدا به آنان اختصاص داد كه او را تصديق كنند و به او ايمان آورند و با او مواسات كنند و با وجود آزار شديدى كه قوم بر آنان داشتند همراه پيامبر صبر و پايدارى كنند و از شمار فراوان دشمنان خود هراس نداشته باشند، بنابراين آن گروه مهاجران، نخستين كسانى هستند كه خدا را در زمين پرستش كردند و پيشگامان ايمان آوردن به رسول خدايند. ديگر اينكه آنان دوستان و عترت او و سزاوارترين مردم براى حكومت پس از او هستند، و در اين مورد هيچكس جز ستمگر با آنها ستيز نمى‏كند و پس از مهاجران هيچ‏كس از حيث فضل و پيشگامى در اسلام همانند شما نيست، ما اميران خواهيم بود و شما وزيران، بدون رايزنى با شما و بى‏اطلاع شما هيچ كارى نخواهيم كرد.

حباب بن منذر (6) اظهار داشت: اى گروه انصار، دستها و قدرت خود را براى خويش نگه داريد كه همه‏ى مردم زير سايه‏ى شما هستند و هيچ گستاخى توانايى مخالفت با شما را نخواهد داشت و مردم جز به فرمان شما نخواهند بود. شما مردمى هستيد كه (رسول خدا را) پناه و يارى داديد و هجرت (او) به سوى شما صورت گرفت و شما صاحب خانه و اهل ايمانيد. به خدا سوگند! كه خداوند آشكارا جز در حضور و در سرزمين شما پرستش نشده است و نماز جز در مساجد شما به جماعت برگزار نشد و ايمان جز در پناه شمشيرهاى شما شناخته نشده است، اينك كار خود را براى خويشتن بازداريد و اگر نپذيرفتند، در آن صورت اميرياز ما و اميرى از ايشان باشد. 
عمر گفت: هيهات! كه دو شمشير در نيامى نگنجد.

همانا عرب هرگز رضايت نخواهد داد كه شما را به اميرى خود قبول كند، حال آنكه پيامبرشان از قبيله‏ى ديگرى غير از شماست و اعراب از اينكه حكومت را به افرادى واگذار كنند كه پيامبريهم در بين آنها بوده و ولى امر از آنان بوده است، ممانعت نخواهند كرد و در اين مورد ما را حجت آشكار نسبت به كسى كه با ما مخالفت مى‏كند در دست است و دليل روشن با كسيكه ستيز كند داريم. چه كسى مى‏خواهد با ما در مورد ميراث محمد و حكومت او دشمنى كند؟ حال آنكه ما دوستان نزديك و عشيره او هستيم (7) ، مگر كسى كه به باطل درآويزد و به گناه گرايش يابد و خويشتن را به درماندگى و نابودى دراندازد.

چون عمر خاموش شد حباب برخاست و گفت: اى گروه انصار! سخن اين مرد و يارانش را گوش نكنيد كه در آن صورت بهره‏ى شما را از حكومت خواهند ربود و اگر آنچه به ايشان پيشنهاد كرديد نپذيرفتند آنان را از سرزمين خود برانيد و خود عهده‏دار حكومت بر ايشان باشيد كه از همه بر آن سزاوارتريد و در پناه شمشيرهاى شما كسانى كه در مقابل اين دين سر فرود نمى‏آوردند تسليم شدند و (اسلام را) پذيرفتند، من خردمندى هستم كه بايد از رأى او بهره برد و مردى كارديده و آزموده‏ام. اگر هم مى‏خواهيد كار را به حال نخست برگردانيم، به خدا سوگند! هيچ‏كس سخن و پيشنهاد مرا رد نخواهد كرد مگر آنكه بينى او را با شمشير درهم كوبم.

پس از حباب، ابوعبيده برخاست و گفت: اى گروه انصار! شما نخستين ياران و پشتيبانان پيامبر بوديد، اكنون نخستين تغييردهنده و اولين دگرگون‏كننده نباشيد. سپس بشير بن سعد خزرجى كه از بزرگان قبيله‏ى خزرج بود و از هماهنگى انصار براى اميرى سعد بن عباده دچار حسادت شده بود، برخاست و گفت: اى گروه انصار هرچند كه ما داراى سابقه هستيم، ولى ما از اسلام و جهاد خود، چيزى جز رضايت و خشنودى پروردگار خود و فرمانبردارى از پيامبر خويش نخواسته‏ايم و شايسته‏ى ما نيست كه با سابقه‏ى خود بر مردم فزونى طلبيم و چيرگى را جستجو كنيم و بدنبال يافتن ما بازاى دنيايى باشيم. همانا محمد مردى از قريش است و قوم او به ميراث و حكومت او سزاوارترند، خدا نكند كه با آنان در اين كار ستيز كنم، شام نيز از خدا بترسيد و با آنان اختلاف نكنيد. 
 

 

فرصت شكارى ابوبكر

ابوبكر چون فرصت را مغتنم و شرايط را مناسب ديد، از جاى برخاست و گفت: اينك عمر و ابوعبيده حاضر هستند، با هر كدام كه مى‏خواهيد بيعت كنيد. (8) 
عمر و ابوعبيده گفتند: به خدا سوگند! هرگز عهده‏دار حكومت بر تو نخواهيم شد كه تو برترين مهاجران و نفر دوم و جانشين رسول خدا در نمازى و نماز برترين كار دين است، دست بگشاى تا با تو بيعت كنيم. 
ابوبكر بدون درنگ دست خود را دراز كرد و چون عمر و ابوعبيده خواستند با او بيعت كنند. بشير بن سعد بر آن دو پيشى گرفت و با ابوبكر بيعت كرد. 
حباب بن منذر با مشاهده‏ى بيعت بيشر، خطاب به وى گفت: نافرمانى تو را بر اين عمل ناشايسته واداشت، و به خدا سوگند! چيزى جز رشك و حسادت بر پسر عمويت تو را وادار به اين كار نكرد. 
زمانى كه اوسيان ديدند بزرگى از بزرگان خزرج با ابوبكر بيعت كرد، اسيد بن حضير (9) كه بزرگ قبيله‏ى اوس بود برخاست و به علت حسادت به سعد بن عباده و اينكه مبادا او به حكومت دست يابد با ابوبكر بيعت كرد، و چون اسيد بيعت كرد همه‏ى افراد قبيله‏ى اوس با ابوبكر بيعت كردند. 
سعد بن عباده را كه بيمار بود به خانه‏اش بردند و او آن روز و پس از آن از بيعت خوددارى كرد. عمر قصد كرد تا وى را به اجبار وادار به بيعت كند، اما به او گفته شد كه اين كار را نكند زيرا اگر او (سعد بن عباده) كشته شود نيز بيعت نمى‏كند، و او به قتل نمى‏رسد مگر آنكه تمامى افراد خانواده‏اش كشته شوند، و آنان كشته نمى‏شوند مگر آنكه با همه‏ى خزرجيان جنگ شود، و چون با خزرجيان جنگ شود قبيله‏ى اوس آنها را يارى خواهند كرد و در اين صورت كار تباه مى‏شود. (10)

ماجراى سقيفه به نتيجه‏اى كه مى‏بايست رسيد و تاريخ اسلام را به طريقى هدايت كرد كه برنامه‏ريزان و دستهاى آشكار و پنهان كودتا اراده كرده بودند. 
براستى موضوع چه بود؟ آيا اساس اسلام و حاكميتى را كه پيامبر اكرم بنيان گذاشته بود در مخاطره قرار داشت؟ آيا احساس وظيفه‏ى شرعى پديد آورنده و ادامه‏دهنده‏ى ماجراى سقيفه بنى‏ساعده بود؟ به درستى انصار نگران چه حوادثى بودند كه اجتماع نافرجام سقيفه رابه وجود آوردند؟ آيا نمى‏توان اين احتمال را طرح و مورد كنكاش قرار داد كه انصار ناخواسته مجرى برنامه‏هايى شدند كه ديگران از پشت پرده به هدايت آن همت گمارده بودند، و پيدايش چنان اجتماعى را متضمن منافع فردى و گروهى خود مى‏دانستند؟ چه علت و رابطه‏اى بين اقدام خودسرانه‏ى انصار براى ضديت با مهاجران و اهل‏بيت پيامبر و دست‏اندازى به خلافت اسلامى از يكسو و بى‏اطلاع گذاشتن مهاجران حاضر در مسجد و خاندان بنى‏هاشم توسط ابوبكر و عمر از سوى ديگر، مى‏تواند وجود داشته باشد؟ اگر فتنه‏ى سقيفه بنى‏ساعده آنچنان بزرگ بود كه ابوبكر و عمر و ابوعبيده را در آن ساعات حساس از تجهيز رسول خدا بازداشت و به سوى كانون توطئه كشاند، آيا براى خاموش كردن شعله‏هاى فتنه، نيازى به حضور على عليه‏السلام كه كليد مشكلات اساسى اسلام و پيامبر بود و همچنين ساير بزرگان مهاجران نبود؟

پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۳ ۰۱:۲۹ بعد از ظهر
متن موضوعی خطبه فدکیه | نویسنده: اسمونی |انجمن: حضرت فاطمه علیها السلام
 
 

فدك و ارث

 

فدك و الإرث و أنتم الآن تزعمون (1) ان لا ارث لنا (أهل البيت)!! (2) (و لا حظ) (3)أفحكم الجاهلية تبغون؟ و من حسن من اللَّه حكما لقوم يوقنون(4) (أفلا تعلمون؟! بلى، قد تجلى لكم كالشمس الضاحيه أني ابنته). (5)
أيها معشر المسلمين، أأبتز إرث أبي؟ (6) يابن أبي‏قحافة، أفي كتاب اللَّه أن ترث أباك و لا إرث أبي؟! لقد جئت شيئا فريا! (7)(جرأة منكم على قطيعة الرحم و نكث العهد). (8) 
أفعلى عمد تركتم كتاب اللَّه و نبذتموه وراء ظهوركم؟ (9)إذ يقول اللَّه تبارك و تعالى: «و ورث سليمان داود» (10)(مع ما قص) (11)من خبر يحيى و (12)زكريا إذ قال: «رب فهب لي من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل‏يعقوب» (13)، (و قال: «و اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض في كتاب اللَّه)» (14)، و قال: «يوصيكم اللَّه في أولادكم للذكر مثل حظ الانثيين» (15) و قال: «ان ترك خيراً الوصية للوالدين والاقربين بالمعروف حقا على المتقين». (16) 
فزعمتم أن لا حظ (17) لي و لا إرث لي من أبي (و لا رحم بيننا)!! (18)أفخصكم اللَّه باية أخرج أبي منها؟ أم تقولون أهل ملتين لا يتوارثون؟! (19) 
اولست أنا و أبي من أهل مله واحدة؟ أم أنتم اعلم بخصوص القرآن و عمومه من أبي (20)(و ابن عمى)؟! (21) 
فدونكها مخطومة مرحولة مزمومة (22) ، (تكون معك في قبرك و) (23)تلقاك يوم حشك (و نشرك). (24)فنعم الحكم اللَّه والزعيم محمد والموعد القيامة، (25) و عند الساعة يخسر المبطلون (26)(و لا ينفعكم إذ تندمون) (27)، ولكل نبا مستقر (28)و سوف تعلمون (29)من يأتيه عذاب يخزيه و يحل عليه عذاب مقيم. (30) 

فدك و ارث 
و شما اكنون معتقديد كه ارثى و نصيبى براى ما اهل‏بيت نيست! آيا در پى حكم جاهليت هستيد؟! و چه حكمى بهتر از حكم الهى براى گروهى است كه يقين دارند؟ آيا نمى‏دانيد؟! البته كه همچون آفتاب تابنده براى شما روشن است كه من دختر اويم. از شما مسلمانان بعيد است! آيا ارث پدرم به‏زور گرفته شود؟ 
اى پسر ابوقحافه، آيا در كتاب خدا نوشته شده كه تو از پدرت ارث ببرى ولى من از پدرم ارث نبرم؟ مطلبى تعجب‏آور و متحيركننده آورده‏ايد كه از روى جرأت بر قطع رحم رسول‏اللَّه و شكستن پيمان چنين اقدامى كرده‏ايد! آيا از روى عمد كتاب خدا را رها كرده و پشت سر خود افكنديد؟ آنجا كه خداوند تبارك و تعالى مى‏فرمايد: «و سليمان از داود ارث برد» (31) و آنچه حكايت نموده از قضيه‏ى يحيى و زكريا آنجا كه مى‏فرمايد: 
«پروردگارا... فرزندى به من عنايت فرما كه از من و از آل‏يعقوب ارث ببرد» (32)و فرموده: «و خويشان ميت بعضى بر بعض ديگر در كتاب خدا در ارث بردن تقدم دارند» (33)و فرموده: «خداوند در رابطه‏ى با اولادتان سفارش مى‏نمايد كه فرزندان پسر دو برابر فرزندان دختر ارث مى‏برند» (34)و فرموده: «اگر ميت چيزى بعد از خود باقى بگذارد براى والدين و خويشان به نيكى وصيت نمايد، اين حقى است كه متقين بايد آن را انجام دهند». (35) 
گمان نموديد بهره‏اى از ارث براى من نيست و از پدرم ارثى به من نمى‏رسد و بين من و پدرم نسبتى نيست؟! آيا خداوند شما را به آيه‏اى اختصاص داده كه پدرم را از آن خارج نموده است؟ يا مى‏گوئيد ما اهل دو مذهب هستيم كه از يكديگر ارث نبريم؟! آيا من و پدرم هر دو اهل يك مذهب نيستيم؟! يا اينكه شما به عام و خاص قرآن از پدرم و پسرعمويم (على عليه‏السلام) آگاه تريد؟
اكنون كه فدك را نمى‏دهى اين مركب زين و افسار شده‏ى آماده را بردار تا در قبر همراه تو باشد و روز قيامت وبال آن گريبانت را بگيرد. خداوند خوب حكم‏كننده‏اى و حضرت محمد صلى الله عليه و آله خوب زعيمى و قيامت خوب وعده‏گاهى است. بعد از مدت كوتاهى پشيمان مى‏شويد، و در روز قيامت اهل باطل زيان مى‏كنند، و زمانى پشيمان مى‏شويد كه براى شما نفعى ندارد، و براى هر خبرى زمان وقوعى است، و بزودى مى‏فهميد عذاب خوار كننده گريبان چه كسى را مى‏گيرد و چه كسى است كه عذاب دائمى بر او نازل مى‏شود.

پی نوشت

 

1ـ «ألف»: و زعمتم. «ح»: و أنتم هؤلاء تزعمون. «س»: و أنتم الذين تزعمون. و في «ى»:... و يسلس قيادها حتى زعمتم... 
2ـ الزيادة من «ى». و في شرح ابن‏ميثم و «س»: ان لا إرث لأبي. و في «ن»: ثم أنتم أولاء تزعمون ان لا إرث لي من أبي. 
3ـ الزيادة من «ه».
4ـ سورة المائدة: الآية 50. و في المصحف: يبغون. و في «ن»: لقوم يؤمنون. 
5ـ الزيادة ليست في «ألف» و «ب» و «ح».
6ـ «د»: أيها المسلمون أأغلب على إرثى (خ ل: ارثيه). «ب»: ويها معشر المهاجرين أأبتز... «ج»: أيها معاشر المسلمه أبتز ارثيه؟ اللَّه ان ترث...، هيهات. «ه»: ويها معشر المسلمه. «س»: ويها معاشر المسلمين ابين ارثيه، أفى اللَّه ان ترث اباك و لا إرث أبيه. «ز»: أيها المسلمون، أغلب في إرثيه. «و» و «ط»: إيها معشر المسلمة المهاجرة، أأبتز إرث أبيه («ط»: أبي)؟ أبي اللَّه في («ط»: أفي) الكتاب يابن أبي‏قحافة أن ترث أباك و لا أرث ابيه؟ «ح»: أيها معاشر الناس، أبتز إرثيه؟ أفي الكتاب ان ترث... و في شرح ابن‏ميثم: أيها معشر الملة... «ى»: ويحا معشر المسلمين! أأبتز تراث أبي؟ أباللَّه حق أن ترث أباك... «ألف»: يابن أبي‏قحافه، أبي اللَّه أن ترث... «لقد جئت شيئا فريا» أي شيئا يتحير فيه و يتعجب منه. و «أيها» بمعنى هيهات، و «ويها» كلمه يقولها المنكر للشي على القوم المخاطبين، و «أيها» كلمه تحريض وحث. 
7ـ سورة مريم: الآية 27. و من هنا إلى قولها عليهاالسلام «فدونكها مخطومه» ليست في «ح» و «ط» و «ى» و «س».
8ـ الزيادة من «ألف» و «ه».
9ـ «ألف» و «ه»: فعلى عمد ما تركتم كتاب اللَّه بين أظهركم و نبذتموه إذ يقول و ورث... 
10ـ سورة النمل: الآية 16. 
11ـ «ج»: مع ما اقتص. «ب»: و قال اللَّه عز و جل فيما قص. «د» و «ز»: و قال) فيما اقتص. 
12ـ «ب» و «د» و «ز»: ابن. 
13ـ سورة مريم: الآيتان 5 و 6. و زاد في «ألف»: و اجعله رب رضيا. و في «ن»: رب هب لي... 
14ـ سورة الإنفال: الآية 75. والزيادة ليست في «ألف» و «ج».
15ـ سورة النساء: الآية 11. 
16ـ سورة البقرة: الآية 180. 
17ـ «ب»: حق «د» و «ز»: حظوه. 
18ـ الزيادة ليست في «ألف» و «ج». و بعده في «ن» هكذا: أيها المسلمون، أفخصكم اللَّه. و في «ع» من قولها عليهاالسلام «و أنتم الآن» إلى هنا هكذا: و أنتم الآن تزعمون أن لا إرث لنا، كانكم لم تسمعوا اللَّه يقول: و ورث سليمان داود، و بعض خبر زكريا حيث يقول: فهب لي من لدنك وليا يرثنى و يزعم زعيمكم أن النبوة والخلافة لا تجتمع لاحد خلافاً على اللَّه تعالى إذ يقول لنبيه داود عليه‏السلام يا داود أنا جعلناك خليفه في الأرض ثم جعل ابنه وارثه و جمع فيهما النبوة والخلافة و قال تعالى يوصيكم اللَّه في أولادكم و قال عز و جل أن ترك خيراً الوصية للوالدين والأقربين و قال تعالى و اتقوا اللَّه الذى تساءلون به والأرحام و أنت تزعم أن لا إرث لى مع أبي و تحتج بقول لم يقله و لا سمعه أحد منه، و نحن حضنه علمه و عارفو سره و علانيته. 
19ـ «ج» و «د»: لايتوارثان. «ن»: أم هل تقولون... «ع»: أفخصكم اللَّه بأية دوننا أخرجنا اللَّه منها أم تقولون أنا أهل ملتين لا نتوارث أم أنت اعلم بمخصوص القرآن منا أبي اللَّه ذلك و رسوله و صالح المؤمنين قد علمنا أن بنوة محمد لا تورث و إنما يورث ما دونها أن النبى صلى اللَّه عليه و آله قد ملكنى فدك في حياته تملكيا صحيحا شرعيا لا شرط فيه و لا رجعه و لا مثنويه، و لم تزل في يدى أحكم فيها برايى و على وكيلى فيها و اللَّه شاهد بذلك على فان كنت لا تسمع قولى و لا تحفل بمقامى فاللَّه حسبى و كهفى و رجاى و أقول كما قال نبى اللَّه يعقوب بل سولت لكم أنفسكم أمراً فصبر جميل واللَّه المستعان على ما تصفون، أفحكم الجاهلية تبغون و من أحسن من اللَّه حكما لقوم يؤقنون اية يا معاشر المسلمين أأبتز ارثيه من أبيه أفي كتاب اللَّه يابن أبي‏قحافه أن ترث أباك و لا إرث أبي لقد جئت شئيا فريا فدونكها مخطومه... 
20ـ «ألف» و «ب»: من النبي. 
21ـ الزيادة من «ج» و «د».
22ـ دونك: اسم فعل بمعنى خذ، والضمير راجع إلى فدك. و كلمة «مزمومة» ليست في «ح» و «ط» و «س»، و كلمة «مرحوله» ليست في «ع».
23ـ الزيادة من «ه».
24ـ الزيادة من «ع»، و فيه: و نعم الحكم اللَّه و نعم الزعيم... 
25ـ الزيادة من «ألف». و في «ح»: والموعد يوم القيامة. 
26ـ «ألف»: و عند الساعة ما تحسرون. «ط» و عند الساعة يحشر المبطلون. 
27ـ الزيادة من «د».
28ـ سورة الأنعام: الآية 67. 
29ـ و جاء بعد هذا في «ع»: ثم صمتت عليهاالسلام لاستماع الجواب، فقال أبوبكر: لقد صدقت، كان بالمؤمنين رؤوفا رحيما، إلى آخر ما ذكرناه في رقم 19 باختلاف نذكره في محله. 
30ـ سورة هود: الآية 39، و سورة الزمر: الآيتان 39 و 40. 
31ـ سوره‏ى نمل: آيه‏ى 16. 
32ـ سوره‏ى مريم: آيه‏هاى456. 
33ـ سوره‏ى انفال: آيه‏ى 75. 
34ـ سوره‏ى نساء: آيه‏ى 11. 
35ـ سوره‏ى بقره: آيه‏ى 180.

 



 

خطاب به پيامبر

 

شكواها إلى رسول‏اللَّه صلى اللَّه عليه و آله ثم التفتت عليهاالسلام إلى قبر أبيها (1)(فخنقتها العبرة) (2)و قالت: 

شعر
قد كان بعدك أنباء و هنبثه (3)لو كنت شاهدها لم تكثر (4) 
الخطب إنا فقدناك فقد الأرض وابلها - واختل قومك فاشهدهم و لا تغب (5) و كل اهل له قربى و منزله - عند الاله على الأدنين مقترب (6) أبدت رجال لنا نجوى (7) صدورهم - لما مضيت (8)و حالت دونك الترب (9) 
تجهمتنا (10) رجال و استخف بنا - لما فقدت و كل الارض مغتصب (11) 
سيعلم المتولى ظلم حامتنا - يوم القيامة أنى سوف ينقلب (12) 
و كنت بدرا و (13) نورا يستضاء به - عليك تنزل (14)من ذي‏العزة الكتب 
و كان جبرئيل بالآيات يونسنا - فقد فقدت و كل (15) الخير محتجب 
ضاقت علي بلادي بعد ما رحبت- و سيم سبطاك خسفا فيه لي نصب 
فليت قبلك كان الموت صادفنا - لما مضيت و حالت دونك الكثب (16) 
انا رزئنا بما لم يرز ذو شجن (17)- من البرية لا عجم و لا عرب 
فسوف نبكيك ما عشنا و ما بقيت - لنا العيون بتهمال له سكب (18) 
(و وصلت ذلك بأن قالت: 

شعر
قد كنت ذات حمية ما عشت لي - أمشى البراح و انت كنت جناحي 
فاليوم اخضع للذليل و اتقي - منه و أدفع ظالمي بالراح (19) و إذا بكت قمرية شجنا لها ليلا- على غصن بكيت صباحي) (20) 

خطاب به پيامبر صلى اللَّه عليه و آله 
سپس حضرت نظرى به مرقد پدر افكند و بغض گلويش را فشرد و در ضمن ابياتى از شعر چنين فرمود: 
اى پدر! بعد از رحلت تو واقعه‏هاى بزرگ و قضاياى مشكلى واقع شد، كه اگر تو شاهد آن بودى مصيبت برايمان بزرگ نمى‏آمد. 
ما همچون زمينى كه باران فراوان را از دست دهد تو را از دست داديم، و قوم تو فاسد گرديدند. پس شاهد آنان باش و غائب مباش. و براى هر اهلى مزيت و برترى بر ديگر نزديكان نزد خداى متعال است. آن هنگام كه تو رفتى و خاك بين ما و تو حايل شد مردمانى كينه‏هاى خود را بر ما ظاهر نمودند. 
اكنون كه تو از بين ما رفته‏اى و تمام زمين غصب شده مردم با چهره‏ى گرفته با ما روبرو مى‏شوند و ما خوار شده‏ايم، و بزودى در روز قيامت باعث ظلم خانواده‏ى ما مى‏فهمد كه به كجا بازمى‏گردد. 
تو همچون ماه چهارده شبه و نورى بودى كه از تو كسب نور مى‏شد و كتابهاى آسمانى از طرف خداى با عزت بر تو نازل مى‏گرديد. 
و جبرئيل با آوردن آيات الهى با ما انس داشت و با رفتنت درِ تمام خيرها را بستى. شهر من با آن وسعتش بر من تنگ شده و دو سبط تو خوار گشتند كه در اين براى من بلايى است. 
اى كاش قبل از رفتن تو مرگ با ما روبرو مى‏شد هنگامى كه تو از پيش ما رفتى و تلّى از خاك مانع از تو شد. ما مبتلا به مصيبت از دست رفتن عزيزى شديم كه هيچ محزونى از مردم چه عرب و چه عجم به رفتن چنين عزيزى مبتلا نشده است. 
پس هر اندازه كه در اين دنيا زندگى كنيم و تا زمانى كه چشمهايمان باقى است براى تو با اشكى ريزان گريه مى‏كنيم. 

سپس اين اشعار را درددل نمود: 
تا روزى كه تو زنده بودى حمايت‏كننده‏اى داشتم و با آسودگى رفت و آمد مى‏نمودم و تو بال من و ياورم بودى، ولى امروز در برابر فردى ذليل خاضع شده‏ام و از او فاصله مى‏گيرم و به دست خود ستمگران را دور مى‏كنم. 
در حالى كه قُمرى از روى غصه، شبانه روى شاخه‏اى گريه مى‏كند، من در روز روشن بر مصائبم اشك مى‏ريزم.

پی نوشت

 

1ـ «ب»: انحرفت إلى قبر النبي صلى اللَّه عليه و آله... «د» و «ز»: عطفت على قبر النبي صلى اللَّه عليه و آله («ز»: أبيها). و في «ه» و «و» و «ط» والشافي: ثم انكفات على («ه» والشافي إلى) قبر أبيها. و زاد في «ألف» و «ه» و «ى»: متمثله بابيات صفيه بنت عبدالمطلب. و في «ه»: و قيل إمامه. و في «ج»: متمثله بقول هند ابنته أثاثة. و في شرح ابن‏ميثم: فتمثلت بقول هند بنت إمامه. و في «س»: ثم عدلت إلى قبر أبيها متمثله بقول هند ابنه أثاثة. و في «ع»: ثم إنها صلوات‏اللَّه‏عليها نهضت فعطفت على قبر أبيها صلى اللَّه عليهما و طافت به، و تمثلت بشعر هند ابنه ابانه و قد يقال إنها القائلة له. 
2ـ الزيادة من «ى»، و في الطرائف: و بكت. و في «ح» و «ى» و «س»: تأخر ذكر الأبيات عن خطابها عليهاالسلام للأنصار. 
3ـ «س»: هينهه، بمعنى الصوت الخفي 
4ـ «د» خ ل: تكبر، والهنبثه هي الأمر الشديد المختلف والاختلاط في القول. 
5ـ «ألف»: و اجتث أهلك مذ غيبت و اغتصبوا. «ج»: واختل قومك لما غبت و انقلبوا. و في «ى» و «د» خ ل: فاشهدهم و قد («ى»: فقد) نكبوا. و في «ه»: و غاب مذ غبت عنا الوحي والكتب. و في «و» و «ط»: و اختل اهلك فاحضرهم و لا تغب. «ح» فاشهدهم فقد شغبوا و «س»: و اختل قومك لما حازك الترب. «ع»: فاختل لاهلك و احضرهم فقد نكبوا. والوابل: المطر لشديد. و نكبوا أي عدلوا و مالوا. 
6ـ المنزلة هي المرتبة والدرجة، والأدنين هم الأقربون، و اقترب أي تقارب. 
7ـ «ألف» و «ج» و «ه»: فحوى، أي معنى صدورهم. ابدت أي اظهرت. نجوى صدورهم أي ما اضمروه في نفوسهم من العداوه و لم يتمكنوا من اظهاره في حياته صلى اللَّه عليه و آله. 
8ـ «ألف»: نايت. «ج» و شرح ابن‏ميثم: قضيت. 
9ـ «ألف»: الكثب. و في «ه»: لما فقدت و حالت دونك الكثب. 
10ـ «ألف» و «ه» و «ى»: تهضمتنا. تهضم: ظلم و غضب و اذل و كسر. والتهجم: الاستقبال بالوجه الكريه. 
11ـ «ألف»: دهر فقد ادركوا فينا الذى طلبوا، «ه»: إذ بنت عنا فنحن اليوم نغتصب. «ح»: إذا غبت عنا فكل الخلق قد غضبوا. و في «ى» و «م» و شرح ابن‏ميثم: إذ («ى»: مذ) غبت عنا فنحن اليوم نغتضب (شرح ابن‏ميثم: مغتضب). و في «ع»: أهل النفاق و نحن اليوم نغتضب. و في الشافي: مذ غبت عنا و كل الارث قد غصبوا. 
12ـ هذا البيت مذكور في أمالى الشيخ المفيد: ص 40. الحامه: خاصة الرجل، والتخفيف لضروره الشعر. 
13ـ «ألف»: قد كنت للخلق نورا... «ع»: فكنت. «ى»: و كنت نورا و بدرا. 
14ـ «د» ينزل. 
15ـ «ألف»: فغاب عنا فكل... «ى» و «ع»: فغبت عنا فكل الخير محتجب. 
16ـ في الشافي: لما قضيت... «ج» و الشافي خ ل: قوم تمنوا فاعطوا كل ما طلبوا. «ح»: فليت قبلك كان الموت حل بنا- قوم تمنوا فعموا بالذي طلبوا. صادفنا أي وجدنا و لقينا. والكثب: جمع كثيب و هو التل من الرمل. 
17ـ «ى»: و قد رزئنا الذى لم يزره أحد. «ع»: فقد رزينا بما لم يرزه أحد. الرزء: المصيبة بفقد الأعزة، والشجن: الحزن. 
18ـ البيت مذكور في «ى» و «ع» و أمالي المفيد. و هو في «ع» لها سكب، و في «ى» هكذا: منا العيون بتهتان هما سرب. و في الابيات زيادة و نقيصه في النسخ و ما في المتن مصطاد من جميع النسخ الموجوده عندنا. 
19ـ في الأصل: الزاح، و لم نجد له معنى. 
20ـ الزيادة من «ع».


 

 

خطاب به انصار

 

خطابها مع الأنصار (ثم رمت عليهاالسلام بطرفها نحو الأنصار) (1) فقالت: 
يا معشر البقية (2) ، و أعضاد الملة (3)، و حضنة (4) الإسلام! ما هذه (الفترة عن نصرتى و الونية عن معونتى و) (5)الغميزة (6) في حقي و السنة عن ظلامتي؟! (7) 
(أما كان رسول‏اللَّه صلى اللَّه عليه و آله أبي يقول: «المرء يحفظ في ولده)»؟ (8)سرعان ما أحدثتم (9)، و عجلان ذا إهالة! (10)(و لكم طاقة بما أحاول، و قوة على ما أطلب و أزاول). (11) 
أتقولون (12)مات محمد (رسول‏اللَّه) (13)؟ فخطب (واللَّه) (14)جليل، استوسع وهيه (15)و استنهر (16)فتقه و فقد راتقه (17) و اظلمت الأرض لغيبته و اكتابت خيره اللَّه (18) (و كسفت الشمس والقمر و انتثرت النجوم) (19)لمصيبته و اكدت الامال و خشعت الجبال (و اكلت الأموال) (20)و اضيع الحريم و اذيلت الحرمة عند مماته (21) (و فتنت الأمة و غشيت الظلمة و مات الحق). (22) 
فتلك (واللَّه النازلة الكبرى والمصيبة العظمى، لا مثلها نازلة و لا بائقة عاجلة). (23) 
أعلن بها كتاب اللَّه في أفنيتكم (و في) (24)ممساكم و مصبحكم، (يهتف بها في أسماعكم) (25)هتافا (و صراخا و تلاوة و الحانا) (26)، و لقبله ما حلت (27)بأنبياء اللَّه و رسله (حكم فصل و قضاء حتم) (28)، «و ما محمد إلا رسول قد خلت من قبله الرسل أفإن مات أو قتل انقلبتم على أعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر اللَّه شيئا و سيجزى اللَّه الشاكرين». (29) 

خطاب به انصار 
سپس حضرت نگاهى به جانب انصار نمودند و فرمودند: 
اى يادگاران زمان پيامبر، و اى ياوران دين و پناه‏دهندگان اسلام! اين چه سستى است در يارى من و چه ضعفي است در كمك به من و چه كوتاهي است درباره‏ى حق من و چه خوابى است كه در مورد ظلم به من شما را فراگرفته است؟! آيا پيامبر صلى اللَّه عليه و آله پدرم نمى‏فرمود: «حُرمت هر كسى را نسبت به فرزندانش بايد نگاه داشت»؟ چه زود كار خود را كرديد، و عجب زود به كارى كه زمانش نرسيده بود اقدام نموديد! 
و شما قدرت كمك به آنچه من طلب مى‏كنم و قوت برگرفتن آنچه در پى آن هستم و مى‏خواهم داريد. آيا به راحتى مى‏گوييد «محمد رسول خدا از دنيا رفت»؟ (30)بخدا قسم اين واقعه‏اى مهم است كه شكافي عظيم و گسيختگى گسترده‏اى همراه داشت، و التيام‏دهنده‏ى آن مفقود بود. با غيبت پيامبر زمين تاريك گرديده، و برگزيدگان الهى محزون گشته‏اند، و در مصيبت او آفتاب و ماه گرفته و ستارگان پراكنده شدند. با رحلت او اميدها به يأس مبدل شد، و اموال غارت شد و حريم آنحضرت از بين رفت، و حرمت او مورد اهانت قرار گرفت. با رفتن او امت در فتنه افتادند و ظلمت همه جا را فراگرفت و حق از بين رفت. 
بخدا قسم رحلت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله بليه‏ى بسيار بزرگ و مصيبت عظيم است كه مصيبتى مثل آن و حادثه‏ى ناگوارى همچون آن در دنيا نخواهد بود و به اين مصيبت عظمى كتاب خدا در خانه‏هايتان و در هر صبح و شام آگاهى داده و به آن در گوشهايتان با ندا و فرياد و خواندن و فهماندن خبر داده است. 
و همچنين خبر داده از آنچه كه به انبياى الهى و فرستادگان خداوند در گذشته رسيده كه حكم‏نهايى و قضا و قدر حتمى است. (آنجا كه فرموده:) «و نيست محمد مگر فرستاده‏ى خدا كه قبل از او پيامبران آمده‏اند. آيا اگر بميرد يا كشته شود به جاهليت خود برمى‏گرديد و مرتد مى‏شويد؟ كسى كه مرتد شود به خداوند ضررى نمى‏رساند، و خداوند شكر گزاران را پاداش مى‏دهد». (31)

پی نوشت

 

1ـ كذا في «د»، و في «ب» و «و» و «ط»: لما فرغت من كلام أبي‏بكر والمهاجرين عدلت إلى مجلس الأنصار فقالت:... و في «ج»: ثم عدلت إلى مسجد الأنصار فقالت:... و في «س»: ثم عدلت إلى معشر الأنصار فقالت:... و في «ع»: ثم انحرفت إلى مجلس الأنصار و قالت:... و في «ألف» أورد كلام فاطمة عليهاالسلام بعد ما وقع الكلام بينها عليهاالسلام و بين أبي‏بكر، فكتب أبوبكر لها كتابا برد فدك، ثم اخذه عنها عمر و مزقه فرجعت عليهاالسلام إلى مجلس الأنصار. فلذلك أورد العبارة هكذا: و اتت من فورها ذلك الأنصار فقالت:... 
2ـ «د» و «ز»: معشر النقيبة. «د» خ ل: معاشر الفتية. «و» و «ه» و «ط»: معشر الفئه. «ح» و «ع»: معاشر البقية. «ى»: معشر النقباء. و في شرح ابن‏ميثم: معشر الأنصار. 
3ـ «ج»: يا عماد الملة. «ط»: اعضاء الملة. 
4ـ «ب» و «ح»: حصون. «ج» و «ى» و «س»: حصنة. «د» خ ل و «ز»: أنصار، والحضنة جمع حاضن بمعنى حافظ، والحصنه بكسر الحاء والحصون جمع حصن. 
5ـ الزيادة من «م» و «ع»، و في «ع» في هذه الفقرات تقديم و تأخير. والفترة أي الهدنه، والونية أي الفتور والضعف. 
6ـ «ج» و «و» و «ح» و «ط» و شرح ابن‏ميثم: الفترة، و في «م»: الغمزة. 
7ـ «ط» و «س» و «ع»: والسنة في ظلامتي. «ى»: والسلامة في ظلامتي. والسنة هنا بمعنى التغافل والتهاون. 
8ـ «ألف»: أما كان رسول‏اللَّه صلى اللَّه عليه و آله أمر بحفظ المرء في ولده؟ «ج» و «و» و «ط»: أما كان لرسول‏اللَّه صلى اللَّه عليه و آله أن يحفظ في ولده. «ح»: أما كان رسول‏اللَّه صلى اللَّه عليه و آله يحفظ في ولده. «ن»: أما كان من حق رسول‏اللَّه أن يحفظ في ولده. «ع»: أما كان رسول‏اللَّه صلى اللَّه عليه و آله أبي والمرء يحفظ في ولده. 
9ـ «ه» و «ط»: لسرعان. «و»: لسرع. «ب»: سرعان ما اجدبتم فاكديتم و عجلان ذا إهانة. و في «ألف» خ ل: انسيتم قول رسول‏اللَّه صلى اللَّه عليه و آله- و بدء بالولاية- «أنت منى بمنزلة هارون من موسى». و قوله: «أنى تارك فيكم الثقلين»؟ ما أسرع ما احدثتم و اعجل ما نكصتم. «ح»: سرعان ما نستيم و عجلان ما احدثتم! ثم تقولون... «ى»: ما أسرع ما أحذرتم. «ع»: ما أسرع ما أخذتم و أعجل ما بدلتم. 
10ـ في «م» و شرح ابن‏ميثم: عجلان ما أتيتم. و هو إشارة إلى مثل معروف يضرب للشيى يأتي قبل أوانه. 
11ـ الزيادة من «د» و «ز»، و في «ز»: «أجادل» مكان «أحاول».
12ـ «ج»: أتزعمون. 
13ـ الزيادة من «ج» و «ب»، و في شرح ابن‏ميثم و «م»: الئن مات رسول‏اللَّه صلى اللَّه عليه و آله امتم دينه؟! ها أن موته لعمرى خطب جليل. و في «ع»: تقولون أن محمدا مات. 
14ـ الزيادة من «ى»، و في «ه»: لعمرى خطب جليل. 
15ـ «ب» و «ج» و «ز» و «ى» و «س»: وهنه، واستوسع و استنهر أي اتسع، والوهي: الشق والتخرق. 
16ـ «ج»: استهتر. «ح»: استثمر. «س»: انتهرت. «م»: استبهم. 
17ـ «ب»: و بعد وقته. «د» و «ز»: و انفتق رتقه. «ح»: لفقدان راتقه، فاظلمت البلاد. 
18ـ «س»: و اكتانت خيرة اللَّه لمصيبته و اكدت الرمال. «ج»: لخيره اللَّه و خشعت الجبال و اكدت الامال و اضيع الحريم...، و اكتابت أي حزنت من الكابه، و اكتانت أي استترت. 
19ـ الزيادة من «د». و في «ط» هكذا: و اظلمت الأرض لغيبته و انكسفت النجوم لمصيبته... و في «ح»: و اكتابت خيرة اللَّه لموته. 
20ـ الزيادة من «ى».
21ـ «و» و «ز» و «س»: ازيلت. «ح»: زالت. «ع»: و نبذت الحرمة. «ن»: اديلت. و اديلت: غلبت. «ألف»: و اذيلت الحرمة بموت محمد. و في شرح ابن‏ميثم و «م»: من قولها عليهاالسلام: «واضيع الحريم» إلى اول الآية (و ما محمد) هكذا: واضيع («م»: بعده) الحريم و هتكت الحرمة و ازيلت («م»: اذيلت) المصونة و تلك نازلة اعلن بها كتاب اللَّه قبل موته و انباكم بها قبل وفاته فقال: «و ما محمد...»، و اكدت: خابت. واذيلت: اهينت. 
22ـ الزيادة من «ع».
23ـ الزيادة من «د»، و في «ألف» و «ج» و «ح» و «ط» و «ى» و «س» و «ع»: فتلك نازلة اعلن...، «ب»: و تلك نازل علينا بها كتاب... «ن»:... والمصيبة العظمى التي مثلها نازلة و لا بائقة عاجلة أعلن بها كتاب اللَّه جل ثنائه. 
24ـ الزيادة من «د». و في «ح»: عند. و في «ه» و «و» و «ز»: علن مكان أعلن. و في «ط»: في فتنتكم في ممساكم. 
25ـ الزيادة من «ب»، و في «و» و «ط»: تهتف في أسماعكم. و في «د» و «ز»: يهتف («ز»: به) في أفنيتكم. 
26ـ الزيادة من «د» و «ز» و في «ه» و «ى» و «ع»: هتافاً هتافاً. «س»: هيافاً هيافاً. 
27ـ «س»: خلت. «ألف»: و لقبل ما خلت به انبياء... «ع»: لقبله. «ح»:... و مصبحكم هاتفا بكم و لقبل ما حل... 
28ـ الزيادة من «د» و «ز».
29 ـ سورة آل‏عمران: الآية 144. 
30ـ «م»: آيا با رفتن پيامبر دينش را از بين مى‏بريد؟ آگاه باشيد كه رحلت او قسم بجان خودم واقعه‏اى مهم است. 
31ـ سوره‏ى آل‏عمران: آيه‏ى 144.


 

 

ظلم به فاطمه در انظار مردم

 

الزهراء عليهاالسلام تظلم بمرأى و مسمع من الناس أيها بني‏قيلة! أأهضم (1) تراث (أبي) (2)و أنتم بمرأي (منى) (3)و مسمع (و منتدى و مجمع).(4) تلبسكم الدعوة و تشملكم الخبرة (5)، و فيكم العدة والعدد، و لكم الدار والجنن (6)(و الاداه والقوة، و عندكم السلاح والجنة، توافيكم الدعوه فلا تجيبون؟ و تأتيكم الصرخة فلا تغيثون و أنتم موصوفون بالكفاح معروفون بالخير والصلاح). (7) 
و أنتم الأولى نخبه اللَّه التي انتخبت (8) والخيرة التي اختيرت لنا أهل البيت، فباديتم العرب (و بادهتم الأمور) (9)(و تحملتم الكد والتعب) (10)، و ناهضتم (11) الأمم و كافحتم البهم. لا نبرح و تبرحون. نأمركم فتاتمرون. (12)حتى (استقامت لكم منا الدار و) (13)دارت لكم (14)بنارحى السلام و در حلب الأيام (15) و خضعت نعره (16) الشرك، و سكنت فوره الافك (17) ، و خبت نيران الحرب (18) ، و هدات دعوه الهرج (19) ، و استوسق نظام الدين. 

ظلم به فاطمه عليهاالسلام در انظار مردم 
از شما بعيد است اى پسران قَيْلَه! (20)آيا در ارث پدرم به من ظلم شود در حالى كه شما حال مرا مى‏بينيد و صداى مرا مى‏شنويد و اجتماعتان منسجم است و نداى نصرت‏طلبى من به شما مى‏رسد، و آگاهى بر مظلوميت من همگى شما را فراگرفته است؟! 
اين در حالى است كه شما هم تداركات و افراد و هم خانه و سرپوش و هم وسيله و قدرت و هم اسلحه و وسيله‏ى دفاع داريد. فراخوانى من به شما مى‏رسد ولى پاسخ نمى‏دهيد! و فرياد من به شما مى‏رسد ولى به دادخواهى نمى‏آييد! 
شما متصفيد به اين كه بر دشمن بدون سپر و زره حمله مى‏كنيد و به خير و صلاح شناخته شده‏ايد. و شما كسانى هستيد كه به عنوان برگزيده‏ى خدا و منتخب او براى ما اهل‏بيت انتخاب شده‏ايد. و همان كسانى هستيد كه با عرب به مبارزه برخاستيد و خود را وارد امور سخت كرديد و متحمل سختى و زحمت شديد و با امتها به جنگ برخاستيد و پهلوانان را بدون سستى دور نموديد. 
ما و شما چنان بوديم كه شما را امر مى‏كرديم و شما اطاعت مى‏كرديد، تا بوسيله‏ى ما براى شما موقعيت پا برجايى بدست آمد، و توسط ما آسياب اسلام براى شما به گردش درآمد، و بركات روزگار (21)به جريان افتاد، و تكبر شرك به ذلت كشيده شد، و جوشش دروغ ساكن گرديد، و آتش جنگ خاموش گشت، و دعوت به فتنه و آشوب آرام گرفت، و دين در اجتماع شكل گرفت.

پی نوشت

 

1ـ «ألف» و «ح»: ابنى قيلة اهتضم. «ه» و «و» «ط»: أأهتضم. «ع»: ابنى قيلة أأهضتم إرثى بمرأي... «س»: يا آل‏بنى‏قيلة اهتضم. بنوقيله: الأوس والخزرج- قبيلتا الأنصار- و قيلة سم ام لهم قديمه. 
2ـ «ب» و «ج» و «و» و «ط»: أبيه. 
3ـ الزيادة من «د» و «ز»، و في «ب»: منه. و في «ع»: منكم. 
4ـ الزيادة من «د» و «ز»، و في «د» خ ل: و مبتدء و مجمع. 
5ـ «ألف» الجبن. «و» و «ط»: الحيره. «ز»: الخيرة. «ب»: و تشملكم الحيرة، و في شرح ابن‏ميثم و «م»: تبلغكم الدعوة و يشملكم الصوت. «ح» و «ى»: تشملكم الدعوة. «ه» و «ع»: تشملكم الدعوة و ينالكم الخبر. «ن» و «س»: يشملكم الخبر. «ع»: و لكم الدار والايمان. 
6ـ «د» و «ز»: و أنتم ذوو العدد والعده والاداه («ز»: العداه) والقوه. «ه» و «ط»: و فيكم العدد والعده، و لكم الدار و عندكم الجنن. 
7ـ الزيادة من «د» و «ز».
8ـ «ألف»: و أنتم نخبه اللَّه التي امتحن و نحلته التي انتحل و خيرته التي انتخب لنا أهل البيت فنا بذتم فينا العرب و ناهضتم... «ب» و «و»:... نخبه اللَّه التي انتخب لدينه و أنصار رسوله و أهل الاسلام والخيرة.... «د» خ ل: و النجبه التي انتجبت. «ه»: و أنتم نخبه اللَّه التي انتخب لدينه و أنصار رسوله و خيرته التي انتجب لنا أهل البيت فنابذتم فينا صميم العرب و ناهضتم... و في «و»:... و الخيره التي اختار اللَّه لنا أهل البيت فنابذتم العرب و ناهضتم... و في «ز»: قاتلتم العرب. و في «ح»: و أنتم نخبه اللَّه التي انتخب لدينه و أنصار رسوله و الخيره التي اختار لنا أهل البيت، فنابذتم العرب. و في «ى» و أنتم خيره اللَّه التي انتخب لنا أهل البيت، نابذتم العرب و ناهرتم العجم و كافحتم البهم، لا نبرح... و في «س»: و أنتم شجره اللَّه التي امتحن و خيرته التي انتحل لنا اهل البيت، تناهدتم العرب. و في «ع»: و أنتم و اللَّه نخبه اللَّه التي انتخب، و خيرته التي انتجب لنا أهل البيت فكافحتم البهم ينهاكم فتنتهون و يأمركم فتاتمرون حتى دارت... 
9ـ الزيادة من «ج».
10ـ الزيادة من «د» و «ز».
11ـ «د» و «ز» و شرح ابن‏ميثم: ناطحتم. «ح» كافحتم. 
12ـ «ب» و «و» و «ط»: لا نبرح نأمركم فتاتمرون («ب»: و تأمرون). و في «ه» و «ز»: و لا تبرحون. «ن»: لا نبرح أو تبرحون، و «ن» خ ل: لا نبرح فتبرحون. 
13ـ الزيادة من «ى».
14ـ «ألف»: دارت بنا و بكم. و في «ز»: حتى إذا دارت بنا... و في شرح ابن‏ميثم: حتى دارت بكم. و في «ى»: و استدارت لكم بنا محاله الاسلام. 
15ـ «ب»: الانام. «ألف» و «ج» و «ى» و «س»: البلاد. «ع»: الاسلام. و في شرح ابن‏ميثم: و در حلبه. 
16ـ «ألف»: بغوه. «د» و «ز»: ثغره. «ه»: نخوه. و في «ح»: و خضعت رقاب أهل الشرك. «ع»: و سكنت ثغره الشرك و هدأت دعوة الهرج. 
17ـ «ج» و شرح ابن‏ميثم: الشرك، «ى»: و سكنت نعره الشيطان. فوره الافك أي غليان الكذب و هيجانه. 
18ـ «ألف»: خبت نار الحرب، «ب» و «ه» و «و» و «ط»: باخت نيران الحرب. «د» و «ز»: خمدت («ز»: هدت) نيران الكفر. «ح»: و خبت نيران الباطل. باخت و خبت أي خمدت. 
19ـ «ألف» و «ه»: و هدات روعه الهرج. «ج». و هدت دعوه الهرج. «ى»: و هدات و عره الهرج. «ح»: و وهنت دعوته. و في «ز» و «ى» و شرح ابن‏ميثم: استوثق. «س»: و استوسق نظام العرب و سكنت دعوه الهرج. و استوسق أي اجتمع و انضم. 
20ـ منظور از «پسران قيله» انصار هستند كه از دو قبيله‏ى اوس و خزرج تشكيل مى‏يافتند و «قيله» نام مادر آنان است كه چندين نسل قبل، نسبشان به او منتهي مى‏شود. 
21ـ در عبارت عربى چنين است: «و در حلب البلاد» كه كلمه‏ى «حلب» به معناى شير است ولى در اينجا كنايه از بركات است.

 




 

با امامان كفر بجنگيد!

 

قاتلوا ائمه الكفر فانى جرتم (1) بعد البيان و اسررتم بعد الاعلان و نكصتم (2) بعد الاقدام (و اشركتم بعد الايمان) (3)(و جبنتم بعد الشجاعه) (4)، عن قوم (5)نكثوا ايمانهم من بعد عهدهم و طعنوا في دينكم. 
فقاتلوا ائمه الكفر انهم لا ايمان لهم لعلهم ينتهون. الا تقاتلون قوما نكثوا ايمانهم و هموا باخراج الرسول و هم بدووكم أول مرة (6)اتخشونهم فالله احق ان تخشوه إن كنتم مومنين. (7) 
 

با امامان كفر بجنگيد

بعد از اين سوابق، حال بعد از روشن شدن حق به كجا مى‏رويد، و بعد از آنكه بيان شده بود، و بعد از اعلان حق كجا آن را پنهان كرديد، و چرا بعد از اين اقدامات به گذشته‏ى خود رجوع نموديد و بعد از ايمان مشرك شديد، و بعد از شجاعت ترسيديد از گروهى كه بعد از پيمان بستنشان سوگندهاى خود را شكستند و در دين شما طعنه وارد نمودند.

با امامان كفر جنگ كنيد كه آنان پايبند به سوگندهايشان نمى‏باشند، تا شايد از كارهاى خود برگردند. آيا با گروهى كه سوگندهاى خود را ناديده گرفتند و قصد بيرون نمودن رسول الهى را دارند كارزار نمى‏نماييد، و حال آنكه آنان ابتدا شروع به جنگ نمودند؟ آيا از آنان هراس داريد؟ خداوند سزاوارتر است كه از او بترسيد اگر مؤمن هستيد.

پی نوشت

 

1ـ «ب» و «و» و «ز»: حرتم، و في «م»: افناخرتم. و في شرح ابن‏ميثم: افتاخرتم بعد الاقدام. و في «ح»: فنكصتم بعد الإقدام و أسررتم بعد البيان لقوم نكصوا... و في «ع»: فحرتم بعد البيان و خمتم بعد البرهان و نكصتم بعد ثبوت الإقدام اتباعا لقوم نكثوا ايمانهم اتخشونهم فاللَّه...، و في «س»: فناحرتم، بمعنى خاصمتم، و خممتم بمعنى جبنتم و نكصتم. 
2ـ العبارة من هنا إلى قولها عليهاالسلام «ان كنتم مؤمنين» في «د» و «ز» هكذا: أشركتم بعد الإيمان بوسا لقوم نكثوا أيمانهم من بعد عهدهم («ز»: نكثوا بعد ايمانهم) و هموا باخراج الرسول... إلى آخر الآية. و في «د» خ ل: و اشركتم بعد الايمان الا تقاتلون... إلى آخر الآية. و في «و»: و اسررتم بعد التبيان... و في «س»: و نكصتم بعد ثبوت الاقدام. و في شرح ابن‏ميثم:... نكثوا ايمانهم من بعد ايمانهم. 
3ـ الزيادة من «د» و «ز».
4ـ الزيادة من «م» و شرح ابن‏ميثم. 
5ـ «ط»: لقوم. «ى»: على قوم. 
6ـ من قولها عليهاالسلام «من بعد عهدهم» إلى هنا ليست في «ح» و «ط»، و من قولها عليهاالسلام «فقاتلوا...» إلى هنا ليست في «ى». والعباره في «ى» هكذا: الا بل قد ارى و اللَّه لقد اخلدتم... 
7ـ سورة التوبة: الآيتان 12 و 13.


 

 

 

نفرين بر كسى كه دختر پيامبر را خوار كند

 

العار والنار لمن يخذل ابنه نبيه ألا و قد قلت الذي قلت (1) على معرفة منى بالخذلة التي خامرتكم (والغدره التي استشعرتها قلوبكم). (2) 
ولكنها فيضه النفس و نفثه الغيظ (3)و خور القناه (4)(و ضعف اليقين) (5)و بثه الصدر و معذره (6)الحجة. 
فدونكموها فاحتقبوها مدبره (7)الظهر، (مهيضه العظم، خوراء القناه) (8)، ناقبه الخف (9)، باقيه العار، موسومة (بغضب الجبار و) (10)شنار الابد، موصولة بنار اللَّه الموقده التي تطلع على الافئده، (انها عليهم موصده في عمد ممدده). (11)فبعين اللَّه ما تفعلون و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون. (12) 

نفرين بر كسى كه دختر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله را خوار كند 
من گفتم آنچه گفتم در حالى كه مى‏دانم يارى نكردن وجودتان را فراگرفته و بى‏وفائى همچون لباسى بر قلبهاى شما پوشيده شده است. ولى اين سخنان بخاطر بر لب رسيدن جانم بود، و آه‏هائى بود كه براى خاموش نمودن آتش غضبم كشيدم، و سستى تكيه‏گاهم بود و ضعف يقين شما است و اظهار غصه‏ى سينه‏ام است كه ديگر نتوانستم آن را مخفى كنم و براى اتمام حجت بود
. پس شتر خلافت را بگيريد و با طناب، رَحْل (13) آن را محكم به شكم آن ببنديد، در حالى كه كمر آن شتر مجروح شده و استخوانهايش شكسته و پاهايش ضعيف شده و كف پاهايش نازك گرديده و عيب آن هميشه باقى است. به غضب خداى جبار و ننگ ابدى علامت‏گذارى شده، و پيوسته به آتش الهى روشن است. آتشى كه بر قلبها اثر مى‏گذارد و در عمودهاى كشيده بر آنان ملازم شده است. آنچه انجام مى‏دهيد نزد خداوند محفوظ است و به زودى كسانى كه ستم كردند مى‏فهمند به كجا مى‏روند.

پی نوشت

 

1ـ «ب» و «و» و «ط»: ألا و قد قلت الذي قلته. «د» و «ز» و شرح ابن‏ميثم: ألا و قد قلت ما قلت على («د»: هذا على). و في «م»: و قد قلت لكم ما قلت. و في «ح»: ألا لقد قلت ما قلت على علم منى بالخذلان الذي خامر صدوركم و استفز قلوبكم ولكن قلت الذى قلت لبثه الصدر و بعثه الغيظ و معذرة اليكم و حجه عليكم و ان تكفروا انتم و من في الأرض جميعا فان اللَّه لغنى حميد. فدونكموها... 
2ـ الزيادة من «د» و «ز»، و في «ب» و «و» و «ط»:... على معرفه منى بالخذلان الذي خامر صدوركم و استشعرته قلوبكم ولكن قلته فيضه النفس... و في «ج»:.. بالخذله التي خامرتكم و خور القناه و ضعف اليقين ولكنه فيضه النفس...، و في شرح ابن‏ميثم:... بالخذله التي خامرتكم و خور القنا و ضعف اليقين فدونكموها... و في «ع»: على معرفه بالخذله التي خامرتكم و الفتنه التي غمرتكم ولكنها... والخذله: ترك النصر. خامرتكم أي خالطتكم، استعشره أي لبسه. والشعار: الثوب الملاصق للبدن. 
3ـ «ه»: و منيه الغيظ و خور القناه و نفثه الصدر...، «س»: و سورة الغيظ و نفثه الصدر و معذره الحجه. والنفثه هي ما يكون من تنفس عال تسكينا لحر القلب و اطفاء لناثره الغضب. 
4ـ «ز» و شرح ابن‏ميثم: القنا. الخور أي الضعف والقنا جمع قناه و هي الرمح او عوده، و المراد ضعف النفس عن الصبر على الشده، او ضعف ما يعتمد عليه في النصر على العدو. و كلمه «خور الفتاه» ليست في «ع».
5ـ الزيادة من «ج» و شرح ابن‏ميثم. 
6ـ «د» و «ز»: تقدمه، و المعذره: الحجه التي يعتذر بها. 
7ـ «ألف» و «د» و «ز» و «ح»: دبره و في شرح ابن‏ميثم: مدبره الظهور. و في «ع»: فدونكم فاعنقوا بها دبره الظهر، و في «م»: فاحتووها مدبره، أي احرزوها مصابا بالدبره والدبره. القرحه و الجرح الذى يكون في ظهر الدابه، و احتقبوها أي اركبوها، و دونكموها أي خذوها. في «س»: فدونكم. 
8ـ الزيادة من «ه». و بعده هكذا: ناقبه الخف باقيه العار، موصوله بشنار الابد، متصله بنار اللَّه. فبعين اللَّه ما تفعلون و اعملوا انا عاملون و انتظروا انا منتظرون. و انا ابنه نذير لكم بين يدى عذاب شديد. فكيدونى جميعا ثم لا تنظرون و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون. والمهيض: المكسور والمهان، والخوراء: اللينه الضعيفه. والعار والشنار بمعنى واحد. 
9ـ «د» و «ز» و «ع»: نقبه الخف. «س»: ثاقبه الخف. 
10ـ الزيادة من «د». و في «م»: موسومة الشعار. و في «ع»: نقبه الخف موسومة بالعار باقيه الشنار موصولة...، و في شرح ابن‏ميثم: موسومه الشنار موصولة... و في «س»: موصولة شنان الابد، متصله بنار الموقده فيعين اللَّه ما تفعلون. و في «ح»: بغضب اللَّه. و في «ز»: بغضب اللَّه الواحد القهار و شنار... 
11ـ الزيادة من «ألف» و «ج». سورة الهمزه: الآيات 9- 6. و في «ع»: فبعين اللَّه ما تفعلون بنا و سيعلم... 
12ـ سورة الشعراء: الآية 227. و هنا تنتهي نسخه «و» و هي كتاب «نثر الدر». و في شرح ابن‏ميثم. فبعين اللَّه ما تعملون. 
13ـ رحل براى شتر در حكم زين براى اسب است.


 

 

 

 

 

 

من دختر پيامبرتان هستم!

 

أنا ابنة نبيكم و أنا ابنة (1)نذير لكم بين يدي عذاب شديد (2)(فكيدونى جميعاً ثم لاتنظرون) (3)فاعملوا إنّا عاملون و انتظروا إنّا منتظرون. (4) 
(ربنا أحكم بيننا و بين قومنا بالحق و أنت خير الحاكمين) (5)(و سيعلم الكفار لمن عقبى الدار. (6)و قل اعملوا فسيرى اللَّه عملكم و رسوله والمؤمنون (7)و كل انسان الزمناه طائره في عنقه (8)فمن يعمل مثقال ذره خيراً يره و من يعمل مثقال ذره شراً يره (9) و كان الأمر قد قصر). (10) 

من دختر پيامبرتان هستم

من دختر كسى هستم كه شما را از عذاب شديدى كه در پيش داريد ترسانيد. پس همگى درباره‏ى من حيله بكار بنديد و به تأخير نيندازيد! شما كار خود را بكنيد كه ما هم در كار خود هستيم و منتظر باشيد كه ما هم منتظريم.

پروردگارا بين ما و قوم‏مان به حق حكم كن و تو بهترين حكم‏كننده هستى و به زودى كفار خواهند دانست كه عاقبت كار به نفع كيست. و بگو عمل كنيد كه به زودى خدا و رسول و مؤمنين عملِ شما را مى‏بينند و نامه‏ى اعمال هر انسانى را برگردن او آويخته‏ايم. بنابراين هركس به اندازه‏ى ذره‏اى عمل خير انجام دهد نتيجه‏اش را مى‏بيند و هركس ذره‏اى عمل شر انجام دهد نتيجه‏اش را خواهد ديد. و گويا كار چنين مقدر شده است.

پی نوشت

 

1ـ «ج» و «ى»: بنت. 
2ـ سورة سبأ: الآية 46. و جاء بعده في «ع»: و انتظروا إنّا منتظرون ثم ولت منصرفة فقال أبوبكر لعمر... إلى آخر ما يأتي في رقم 26 باختلاف اذكره هناك. 
3ـ الزيادة من «ه». سورة هود: الآية 55. 
4ـ سورة هود: الآيتان 121 و 122. و هنا تنتهي النسخ «ح» و «ط» و «ى». في «س»: فاعلموا إنّا عاملون. 
5ـ الزيادة من «ح».
6ـ سورة الرعد: الآية 42. 
7ـ سورة التوبة: الآية 105. 
8ـ سورة الاسراء: الآية 13. 
9ـ سورة الزلزلة: الآيتان 7 و 8. 
10ـ الزيادة من «ألف»، و لعله: قد قضى.

 
پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۳ ۰۱:۲۸ بعد از ظهر
متن موضوعی خطبه فدکیه | نویسنده: اسمونی |انجمن: حضرت فاطمه علیها السلام
 
 
 

حكمت دستورات الهى


أسرار أحكام اللَّه ففرض اللَّه (1) الايمان تطهيرا لكم من الشرك، والصلاة تنزيها لكم عن الكبر، والزكاة (تزكية للنفس) (2) و تزييداً في الرزق، والصيام تثبيتا (3)للاخلاص، والحج تشييداً (4) للدين، (و احياء للسنن، و اعلانا للشريعة) (5)والعدل تنسيقا للقلوب (6) (و تمكينإ؛33ّّ للدين) (7)، و طاعتنا (أهل البيت)(8) ، والجهاد نظاما للمله، و إمامتنا أمانا من الفرقة (9) عزاً للإسلام، والصبر معونة على استيجاب (الأجر) (10)، والأمر بالمعروف مصلحه للعامة، (والنهى عن المنكر تنزيها للدين) (11)، و بر الوالدين (12) وقاية من السخط (13) ، و صلة الأرحام (منساة في العمر و) (14)منماة للعدد، والقصاص حقنا (15)للدماء، والوفاء بالنذر تعريضاً للمغره (16)، و توفيه المكاييل والموازين تغييرا للبخس (17) ، والنهى عن شرب الخمر (18) تنزيها عن الرجس، و اجتناب قذف المحصنات حجابا للعنة (19) ، و مجانبه السرقة ايجابا للعفة (20)، (والتنزه عن اكل مال اليتيم والاستيثار به اجاره من الظلم، والنهى عن الزنا تحصنا من المقت، والعدل في الاحكام ايناسا للرعية، و ترك الجور في الحكم اثباتا للوعيد) (21)، و حرم اللَّه الشرك اخلاصاً له بالربوبية. (22) 
فاتقوا اللَّه حق تقاته و لا تموتن إلا و أنتم مسلمون (23) (و لا تتولوا مدبرين) (24)و اطيعوه فيما أمركم به و (انتهوا عما) (25)نهاكم عنه، (و اتبعوا العلم و تمسكوا به) (26)فإنما يخشى اللَّه من عباده العلماء. (27) 
(فاحمدوا الله الذى بعظمته و نوره ابتغى من في السماوات و من في الأرض إليه الوسيلة، فنحن وسيلته في خلقه و نحن آل رسوله و نحن خاصته و محل قدسه و نحن حجه غيبه و ورثه انبيائه). (28) 

حكمت و دستورات الهى 
پس خداوند ايمان را طهارت شما از شرك قرار داد، و نماز را دورى از كبر، و زكات را صفاى روح و زيادى در روزى و روزه را تحكيم اخلاص، و حج را بلندى و رفعت دين و احياى سنتها و اعلان شريعت، و عدالت را نظام قلبها و قبولى دين، و اطاعت ما اهل‏بيت را موجب نظام داشتن ملت، و امامت ما را امان از تفرق و جدائى، و جهاد را عزت اسلام (29)، و صبر را كمكى بر استحقاق اجر، و امر بمعروف را باعث مصلحت عمومى، و نهى از منكر را براى تنزيه دين، و نيكى به والدين را حفظ از نارضايتى، و صله‏ى ارحام را مايه طولانى شدن عمر و كثرت افراد يكدل، و قصاص را حفظ خونها، و وفاى به نذر را روزنه‏اى براى بخشش گناهان، و كامل نمودن كيل و وزن را براى حفظ اموال از نقص و ضرر، و نهى از نوشيدن شراب را دورى از پليدى، و پرهيز از نسبت ناروا به بانوان عفيفه را مانع از لعنت (30)، و دورى از دزدى را سبب جلوگيرى از اعمال زشت و نخوردن مال يتيم و برنداشتن آن را پناهى از ظلم، و نهى از زنا را حفظ از غضب الهى، و عدالت در احكام را مايه‏ى دلگرمى مردم، و ظلم ننمودن در حكم را براى ترس از حق قرار داده، و براى اخلاص در قبول ربوبيت خود شرك را حرام نموده است.(31) 
پس تقواى الهى را در بالاترين درجه پيشه‏ى خود بنمائيد، و در حالى از اين دنيا برويد كه مسلمان باشيد، و از فرامين خدا روى برنگردانيد، و آنچه امر فرموده اطاعت كنيد و از آنچه نهى فرموده خوددارى كنيد، و پيرو علم باشيد و بدان تمسك كنيد كه فقط بندگان آگاه از خدا مى‏ترسند. پس حمد و ثناى خدائى را بجا آوريد كه با عظمت و نورش تمام اهل آسمان و زمين در جستجوى وسيله‏اى بسوى اويند. و ما آن وسيله‏ى الهى در خلقش هستيم، و ما آل‏رسول خدائيم، و ما مقربان درگاه خدا، و جايگاه قدس او، و حجت غيبى الهى و وارث انبياى اوييم. 

پی نوشت


1ـ «د» و «ز»: فجعل اللَّه. «ألف»: ففرض اللَّه عليكم. «ع»: ففرض لكم الايمان تطهيرا من الشرك والصلاة تنزيها عن الكبر. 
2ـ الزيادة من «د» و «ز»، و فيهما: و نماء في الرزق. و في «ع»: والزكاة تحصينا للأموال و زيادة في الأرزاق. 
3ـ «ألف»: إثباتا. «ج»: تبيينا. و في «ع»: والصيام تثبيتا للاخلاص و تنسكا للقلوب و تنبيها لماسه الشعب (كذا؟) لها على مواسات ذوى الاملاق والاقتار والمسكنة والافتقار. 
4ـ «ب»: تسليه. «ج»: تسنيه. 
5ـ الزيادة من «ع».
6ـ «ألف»: والحق تسكينا للقلوب. «ب» و «ج»: والعدل تنسكا للقلوب. «ن»: والعدل تثبيتا للقلوب. «ع»: والعدل في الحكم متناشا للرعيه و تمسكا للقلوب. والتنسيق: التنظيم، والتنسك: العبادة. 
7ـ الزيادة من «ألف».
8ـ الزيادة من «ع».
9ـ «ألف» و «ج» و «ع»: و إمامتنا للفرقة. «ن»: و إمامتنا لما من الفرقة. «ب»: و إمامتنا أمنا من الفرقة. «د»: و إمامتنا أمانا للفرقة. «ى»: و طاعتنا نظاما لملحمتكم والايتام بنا الأمان من فرقتكم. 
10ـ «ب»: و حبنا. 
11ـ الزيادة من «د»، و في «ج» هكذا: والصبر مؤنة للاستيجاب. و في «ع» هكذا: والصبر معونة في الاستيجاب. و في «ب»: والصبر منجاة والقصاص... الاستيجاب: الاستحقاق. 
12ـ الزيادة من «ألف». و في «ن» هكذا: والأمر بالمعروف والنهى عن المنكر مصلحه للعامة. و في «ع»: والنهى عن المنكر جمعا للكلمة. 
13ـ «ألف» و «ج»: والبر بالوالدين. 
14ـ «ج»: السخطة. 
15ـ الزيادة ليست في «د» و «ز»، و في «ج»: منساة للعمر و... و في «ألف»: و صلة الأرحام منماة للعدد و زيادة في العمر. و في «ى»: و صلة أرحامنا زيادة لعدتكم. و في «ع»: و صلة الأرحام مبقاة للعدة و انساء في العمر. 
16ـ «د» خ ل: حصنا. 
17ـ «ألف»: والوفاء بالنذور تعرضا للمغفرة. 
18ـ «ألف»: و وفاء المكيال والميزان تغييرا للبخس والتطفيف. «ج»: تغييرا للبخسة. 
19ـ «ألف»: والتناهى عن شرب الخمور...، «ج»: والاجتناب عن شرب الخمور تنزيها من الرجس. «ن»: والانتهاء عن شرب الخمر تنزيها من الرجس. «ع»: والانتهاء عن شرب الخمور صونا عن الرجس. 
20ـ «د» و «ز»: و اجتناب القذف حجابا عن اللعنة، «ب»: اجتنابا للعنة، «ج»: حجابا من اللعنة. لعله اشاره إلى قوله تعالى في سورة النور الآية 23: ان الذين يرمون المحصنات الغافلات المؤمنات لعنوا في الدنيا والاخرة و لهم عذاب عظيم. 
21ـ «د» و «ز»: و ترك السرقة ايجابا بالعفة («ز»: للعفة). «ع»: و مجانبه السرقة نشرا للعفة. 
22ـ الزيادة من «ألف» و «ج» بتفاوت، و في «ج» هكذا: والتنزه عن اكل اموال الايتام والاستيثار بفيئهم اجاره من الظلم، والعدل في الأحكام ايناساً للرعية. 
23ـ «ألف»: والنهى عن الشرك، «ج»: والتبري من الشرك اخلاصاً للربوبية، «ع»: و تحريم الشرك اخلاصاً للربوبية. و في «ع» هذه الفقرات تقديم و تأخير و عدم ذكر بعضها. 
24ـ سوره‏ى آل‏عمران: الآيه 102. 
25ـ الزيادة من «ألف».
26ـ الزيادة من «ع».
27ـ الزيادة من «ع». و في «ز» هكذا: و اطيعوا اللَّه فيما أمركم به و نهاكم عنه فانه قال: إنما يخشى... 
28ـ إشارة إلى سورة فاطر: الآية 28. 
29ـ الزيادة من «ألف» و شرح ابن‏ميثم و «م»، و قولها عليهاالسلام «و نحن خاصته و محل قدسه» زيادة من شرح ابن‏ميثم و ابن أبي‏الحديد. والعبارة في شرح ابن‏ميثم بتفاوت هكذا: و احمدوا اللَّه الذى بعظمته و نوره يبتغي من في السماوات و من في الأرض إليه الوسيلة، و نحن وسيلته في خلقه، و نحن خاصته و محل قدسه و نحن حجته في غيبه و نحن ورثة أنبيائه. 
30ـ «ب»: و دوستى ما را عزت اسلام. 
31ـ احتمالا اشاره به آيه‏ى 23 از سوره‏ى نور است كه مى‏فرمايد: «كسانى كه به زنان عفيفه‏ى مومنه نسبت ناروا مى‏دهند، در دنيا و آخرت لعنت شده‏اند و برايشان عذابى بزرگ است».

 

 

بدانيد من فاطمه‏ ام!



اعلموا أنّي فاطمة ثم قالت عليهاالسلام: أيها الناس، اعلموا أني فاطمة و أبي‏محمد (رسول ربكم و خاتم أنبيائكم)!(1) 
أقولها عودا على بدء (2) ، و لا أقول ما أقول غلطا و لا أفعل ما أفعل شططا و (ما أنا من الكاذبين). (3) (فاسمعوا إلى باسماع واعيه و قلوب راعية. 

بدانيد من فاطمه‏ام! 
سپس فرمود: 
اى مردم بدانيد من فاطمه‏ام، و پدرم محمد كه فرستاده‏ى پروردگارتان و خاتم پيامبرانتان است. كلام اول و آخر من اين است، و در اين مطلب اشتباه نمى‏كنم و آنچه كه انجام مى‏دهم گزاف نيست و سخن به دروغ نمى‏گويم. (4) پس با گوشهاى شنوا و قلبهاى آگاه سخن مرا گوش كنيد. 

پی نوشت


1ـ الزيادة من «ى»، و في «ألف» و «ب»: أيها الناس، أنا فاطمة. و أوله في «ى» هكذا: أما بعد، فانا فاطمة. و في «ع». الا و أنى فاطمة بنت محمد. و في شرح ابن‏ميثم: ثم قالت: أنا فاطمة بنت محمد. 
2ـ«د» و «ز»: عودا و بدءا. «ع»: أقولها عودا على بداء. «ج» و شرح ابن‏ميثم: أقول عودا على بدء والمعنى: هذا قولى أولا و آخرا. 
3ـ الزيادة من «ى»، و في «ألف» و «ه»: و ما أقول إذ أقول سرفا و لا شططا و في «ج» و «ى» و شرح ابن‏ميثم: و ما أقول ذلك سرفا و لا شططا. و في «ع»: و لا أقول إذ أقول سرفا و لا شططا. والسرف: تجاوز الحد والاعتدال، والشطط: البعد عن الحق. 
4ـ «الف»: و در صحبت خود، كلامى گزاف و دور از حق نمى‏گويم.



 

سير رسالت

 

مسيرة الرسالة المحمدية ثم قالت: (1) (بسم اللَّه الرحمن الرحيم) (2) لقد جاءكم رسول من أنفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤوف رحيم.(3) فان تعزوه (و تعرفوه) (4)تجدوه أبي‏دون نسائكم! (5)و أخا ابن عمى دون رجالكم! (و لنعم المغزى إليه صلى اللَّه عليه و آله). (6) فبلغ الرسالة صادعا بالنذاره (7) ، مائلا عن مدرجة (8)المشركين (حائدا عن سنتهم) (9)ضاربا لثبجهم (10)، آخذا باكظامهم (11) ، داعيا (12) إلى سبيل ربه بالحكمة والموعظة الحسنه. 
يجذ (13)الاصنام و ينكت (14)الهام، حتى انهزم (15)الجمع و ولوا الدبر، و حتى تفرى (16)الليل عن صبحه و اسفر الحق عن محضه، و نطق (17) زعيم الدين، (و هدات فوره الكفر) (18)، و خرست شقاشق (19) الشياطين، (و طاح و شيظ النفاق (20)، و انحلت عقد الكفر و الشقاق) (21)، و فهتم بكلمه الإخلاص (في نفر من البيض الخماص). (22) 
و كنتم على شفا حفره من النار (فانقذكم منها (23) نبيه، تعبدون الاصنام و تستقسمون بالازلام) (24)، مذقه الشارب و نهزه الطامع (25) و قبسه العجلان (26) و موطى الأقدام. تشربون الطرق (27) و تقتاتون القد (28)، أذلة خاشعين (29)تخافون أن يتخطفكم الناس من حولكم. (30) 

مسير رسالت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله 
آنگاه فرمود: بسم اللَّه الرحمن الرحيم، فرستاده‏ى خدا نزد شما آمد كه از شما بود و تحمل مشقت شما بر او دشوار بود و او نسبت به هدايت شما بسيار پافشارى داشت و نسبت به مؤمنين با رحمت و رأفت بود. 
اگر در حسب و نسب او نظر كنيد و او را بشناسيد مى‏يابيد كه در بين تمام زنان او تنها پدر من است، و در بين تمام مردان او تنها برادرِ پسر عموى من (على عليه‏السلام) است و چه خوب انتسابى است. او رسالت الهى خود را بانجام رسانيد و امور باعث عذاب پروردگار را اظهار نمود، و از راه و روش مشركان روى گرداند (31) ، و از سنت جاهلى آنان اعراض نمود. كمر آنان را در راه رسالتش شكست، و گلوى آنان را فشرد، و مردم را با حكمت و پند نيكو به راه خدا دعوت نمود. 
بُتان را شكست و سرهاى گردنكشان را به خاك افكند، تا آنكه اجتماع آنان را از هم پاشيد و آنان از صحنه پشت نمودند و نور صبح هدايت ظلمت شرك را شكافت و پرده از حق برداشته شد. زعيم دينى گوينده شد، و آتش كفر خاموش گرديد، و زبان شياطين لال شد و پست فطرتان منافق هلاك شدند، و گره‏هاى كفر و خلاف از هم گشوده شد، و شما به كلمه‏ى اخلاص تكلم نموديد با عده‏اى از پاكان كه عفيف بودند. 
شما بر لبه‏ى پرتگاه آتش قرار داشتيد كه پيامبر الهى شما را نجات داد. شما كسانى بوديد كه بتان را پرستش مى‏كرديد، و قمار بازى مى‏كرديد. 
چنان خوار بوديد كه جرعه‏ى هر نوشنده، و شكار هر طمعكار، و همچون آتشگيره‏اى كه بردارنده‏ى آن زياد توقف نمى‏كند بوديد (32) ، و زير قدمهاى ديگران قرار داشتيد. آب آشاميدنى شما آب كدر، و خوراك شما پوست دباغى نشده بود. (33)مى‏ترسيديد كه مردم از اطرافتان ناگهان بر شما حمله كنند.

پی نوشت

 

1ـ الزيادة من «ج» و شرح ابن‏ميثم، و كذا في «ع» مع اختلاف اذكره: و ها أنا قائله فاسمعوا ما اقول باسماع واعيه و قلوب ناهيه لقد جاءكم... 
2ـ الزيادة من «ح» و «ى».
3ـ سورة التوبة: الآية 128. 
4ـ الزيادة من «ب» و «د». و في «ط»: فان تعرفوه تجدوه. و تعزوه أي تنسبوه. 
5ـ «ب» و «و» و «ط» والشافي و شرح ابن‏ميثم: آباءكم. 
6ـ الزيادة من «د» و «ز» و «ى»، والمعزى إليه أي المنسوب إليه. 
7ـ «ألف» و «ب» و «ه» و «ح» و «س»: («س»: فبلغ: «ح»: قد) بلغ النذارة صادعا بالرسالة: «ع» فبلغ بالنذارة و صدع بالرسالة. صادعا بالنذارة أي مظهرا الإنذار. 
8ـ «ألف» و «ه»: ناكبا عن سنن المشركين، «ب»: ماثلا على مدرجه المشركين. «ج» و «د»: مائلا عن مدرجه المشركين. «ط»: مائلا عن سنن المشركين. «ع»: مائلا عن مدرجه الناكثين، ناكبا عن سنن المشركين. والسنن: الطريق الواضح، و ماثلا أي قائما ضدهم، والمدرجة: المذهب والمسلك. 
9ـ الزيادة من «ح» و «ى» و حائدا أي مائلا. 
10ـ «ألف» و «ه» و «ع» لاثباجهم. «د» و «ز» والشافى: ضاربا ثبجهم. الثبج: العنق او الظهر. 
11ـ «ب»: بكظمهم. أخذ بكظمه إذا خنقه و ضيق نفسه و في «ط»: ضاربا لثبجهم، يدعو إلى سبيل ربه بالحكمة والموعظة الحسنة آخذا باكظام المشركين، يهشم الأصنام. 
12ـ «ى»: يدعو. 
13ـ «ب» و «و» و «ط» والشافى: يهشم. «د»: يجف. «د» خ ل و «ز»: يكسر. يجذ: يكسر و يقطع. 
14ـ «ب» و «د»: ينكث. «ه»: يفض. «و» و «ط» والشافى: يفلق. «س»: يقص. و في «ح» و «ى»: يجذ الهام و يكب («ى»: ينكت) الاصنام. و ينكت أي القاه على رأسه. 
15ـ «ب»: هزم. 
16ـ «ب»: و تغرى الليل. «ز»: تغر. «ح»: و اوضح الليل. و في «ى»: و اسفر الحق من محضه و ابتدء الليل عن صبحه. و في «ع» و ولى الدبر، و حتى تولى الليل. و تفرى أي انشق، اسفر: كشف و اضاء محضه أي خالصه. 
17ـ «س»: و انطلق. 
18ـ الزيادة من «ألف».
19ـ الشقاشق. مع شقشقه، والمراد خرست السنتهم. و في «س»: الشيطان. 
20ـ أي هلكت سفله المنافقين. 
21ـ الزيادة من «د» و «ز»، و في «و» و «ط» والشافى: و تمت كلمه الاخلاص. والشقاق أي الخلاف. فهتم أي تلفظتم. 
22ـ الزيادة من «د» و «ز»، و في «ج»: مع النفر البيض الخماص الذين اذهب اللَّه عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا. البيض جمع ابيض والخماص جمع خميص و هو الذى يكون بطنه خال من الطعام. 
23ـ سوره آل‏عمران: الآية 103. أي كنتم على شفير النار. 
24ـ الزيادة من «ألف» و في «ج»: و «ح»: فانقذكم («ج»: منها) مذقه الشارب. 
25ـ مذقه الشارب: شربه من اللبن الممزوج بالماء، والنهزه: الفرصه. 
26ـ القبسه: شعله من نار توخذ من معظمها و قبسه العجلان: مثل يضرب في الاستعجال تشبيها بالمقتبس الذى يدخل الدار و لا يمكث فيها إلا ريثما يقتبس. 
27ـ «ألف» و «ع»: الرنق، أي تراب في الماء من القذى و نحوه و ماء. رنق أي كدر. والطرق: الماء الكدر، و ماء مطروق: خوضت فيه الإبل و بالت و بعرت حتى اصفر. 
28ـ «ألف»: القدة، «د»: الورق، والمراد ورق الشجر. القد بالفتح: الجلد غير المدبوغ كانوا ياكلونه في الجدب والمجاعه. و قيل هو جلد السخله و الماعزه. و القد بالكسر سير يقطع من جلد غير مدبوغ. 
29ـ «د» و «و» و «ز» و «ط» والشافي: خاسئين، أي المبعدين المطرودين. و في «ى»: و أنتم أذلة خاشعون. و في «و»: أذلة خاسئين يخطفكم الناس من حولكم حتى أنقذكم اللَّه برسوله. 
30ـ اقتباس من قوله تعالى في سورة الأنفال: الآية 26. 
31ـ «ب»: و در مقابل راه و روش مشركان ايستادگى نمود. 
32ـ در اين جملات حضرت شدت بى‏ارزشى آنان را در مقايسه با ساير ملل عصر خود بيان فرموده‏اند كه همچون يك جرعه كه نوشنده‏اى بنوشد و در نظرش ارزشى نداشته باشد و چنان بى‏قدرت كه هر طمع كارى هوس حمله به آنان را داشته باشد و چنان ناپايدار كه همچون آتشگيره‏اى كه براى روشن كردن آتش بكار مى‏گيرند و زود خاموش مى‏شود، بودند. 
33ـ پوست تازه‏ى دباغى نشده گاهى از شدت فقر در خوردن مورد استفاده قرار مى‏گرفت چنانچه اميرالمؤمنين عليه‏السلام در نهج‏البلاغه مى‏فرمايد: 
و حسبك داء ان تبيت ببطنة - و حولك أكباد تحن الى القد يعنى: براى مريضى روح تو همين بس كه سير بخوابى در حالى كه در اطراف تو شكمهاى گرسنه‏اى در آرزوى خوردن پوست دباغى نشده باشند.

 

 

اميرالمؤمنين در تبليغ رسالت

 

على عليه‏السلام في ابلاغ الرسالة الالهية فأنقذكم (اللَّه تبارك و تعالى) (1) بنبيه محمد صلى اللَّه عليه و آله، بعد اللتيا والتى، و بعد أن منى (2) ببهم الرجال و ذؤبان العرب و مرده أهل الكتاب. (3) 
كلما اوقدوا (4)نارا للحرب اطفاها اللَّه (5) ، أو (6) ، نجم قرن الضلالة (7) أو فغرت (8) فاغرة من المشركين قذف أخاه (9)(عليّاً) (10)في لهواتها، فلا ينكفى‏ء حتى يطأ صماخها (11)باخصمه، و يخمد لهبها بحد سيفه (12)، مكدودا (دووبا) (13)في ذات اللَّه (مجتهدا في أمر اللَّه) (14)قريبا من رسول‏اللَّه سيّداً في أولياء اللَّه (15)، مشمراً ناصحاً (16)مجدّاً كادحاً، (لا تأخذه في اللَّه لومة لائم). (17) و أنتم في بلهنيه وادعون آمنون (فرحون) (18)و فى رفاهية (من العيش) (19)فكهون (تأكلون العفو و تشربون الصفو) (20)، تتربصون بنا الداوئر (21) 
تتوكفون الأخبار، و تنكصون عند (22)النزال، (و تفرون عند القتال). (23) 

على عليه‏السلام در تبليغ رسالت


تا آنكه خداوند تبارك و تعالى به بركت پيامبر حضرت محمد صلى اللَّه عليه و آله شما را بعد از اين همه سختيها نجات داد، و بعد از آنكه او گرفتار پهلوانان كفار و گرگان عرب و گردنكشان اهل كتاب گرديد، هرگاه كه آتشِ جنگ را مى‏افروختند خداوند آن را خاموش مى‏نمود و هر زمان كه قدرت پيروان ضلالت ظاهر مى‏شد يا دشمنان مشرك دهان خود را براى از بين بردن شما باز مى‏كردند برادرش على را براى نابودى آنان به عمق دهانشان مى‏افكند. (24)او هم تا گوشهاى آنان را پايمال نمى‏كرد، و آتش آنان را با تيزى شمشيرش خاموش نمى‏نمود باز نمى‏گشت. 
او (على عليه‏السلام) كسى بود كه در راه خدا سختى و مشكلات را تحمل مى‏كرد و استقامت از خود نشان مى‏داد، و نزديكترين اشخاص به پيامبر و آقاى اولياى خدا بود. در راه خدا كمر همت بسته بود و دلسوزانه و با جديت و تلاشِ پيگير عمل مى‏كرد، و در راه خدا سرزنش ملامت كنندگان تأثيرى در او نداشت. 
و اين در حالى بود كه شما در زندگى راحت و در كمال آرامش و امنيت و نشاط بوديد، و در رفاه زندگى خوش مى‏گذرانديد. غذاى لذيذ مى‏خورديد و آب زلال مى‏نوشيديد و انتظار رسيدن بلاها را بر ما داشتيد و منتظر شنيدن اخبار آن بوديد! (25)و چون جنگى شدت مى‏گرفت خود را كنار مى‏كشيديد، و هنگام كارزار و جنگ فرار مى‏كرديد.

پی نوشت

 

1ـ الزيادة من «د» و «ز»، و في «ب» و «ح»: برسوله. و في «ز»: بمحمد و آله. و في «ط»: حتى انقذكم اللَّه تعالى برسوله. و في «ى»: فأنقذكم اللَّه عز و جل بأبى. و في «ع»: فأنقذكم اللَّه بنبيه صلى اللَّه عليه و آله. 
2ـ «ألف» و «ب» و «ه» و «ى»: ما منى. منى ببهم الرجال إلى ابتلى بالشجعان منهم. و قولها عليهاالسلام «بعد اللتيا والتى» أي بعد الشدائد والأمور العظيمة. 
3ـ «ح»: مكان «و مرده أهل الكتاب» هكذا: و بعد لفيف من ذوائب العرب. والمراد ما اجتمع من اعزاء القوم و اشرافهم من قبائل شتى. 
4ـ «ب» و «ج» و «ى»: حشوا. و في «ح»: احشوا، بمعنى اوقدوا
5ـ سورة المائدة: الآية 64. و كلمه «اطفاها اللَّه» ليست في «ح» و «ى».
6ـ «ب» و «ج» و «ز» و «ى»: و. «ع»: و كلما. 
7ـ «ب»: للضلال. «ح» و «ى»: للضلالة. «د» و «ز» و «ط»: قرن الشيطان. و في الشافي: قرن للشيطان. «ن»: قرن للشيطان. «ن» خ ل: قرن من الضلالة. «ع»: نجم ناجم بالضلال. نجم قرن أي ظهرت القوة. و قرن الشيطان أي متابعيه. 
8ـ «ب» و «ج» و «ز» و «ى»: و فغرت، و في «ج» هكذا: و فغز فاغر. و في «ح» و «ط» و «ع»: فاغره للمشركين. والمراد أن الطائفة العاديه من المشركين فتحت فاها للهجوم على المسلمين. 
9ـ «ب»: بأخيه. واللهوات جمع لهاة و هي اللحمة في أقصى سقف الفم. 
10ـ الزيادة من «ه» و «س».
11ـ «د» و «ز»: جناحها. «ح»: سماكها. والصماخ: الأذن، والاخمص: ما لا يصيب الأرض من باطن القدم و ربما يراد به القدم كلها. أي فلا يرجع حتى يطأ و يدوس آذان المشركين بباطن قدمه. والسماك: المرتفع، أي لا يرجع في الحرب حتى يطا أعلى من فيها ممن يقاتله و يبارزه بأخمصه. 
12ـ هكذا في «ع»، و في «ألف» و «ب» و «ه» و «ى»: بحده، و في «و» و «ط» والشافي: و يطفى عايده لهبها بسيفه. و في «و» خ ل و «ط» خ ل: و يخمد لهيبها («ط» خ ل: لهبها) بحده. و في «ح»: و يخمد حر لهبها بحده. 
13ـ الزيادة من «ج» و «ع»، و في «ه»: و يخمد لهبها بحده مكظوظا في طاعه اللَّه و طاعه رسوله مشمرا... و في «س»: كدودا مكان «مكدودا»، و هو بمعنى كثير الكد والجهد في الأمور. والمكظوظ: المهتم، والمكدود: من بلغه التعب، والدووب: المجد والمتعب. 
14ـ الزيادة من «د» و «ز». و من قولها عليهاالسلام «مجتهداً» إلى «و انتم» لا يوجد في «ى» و «ط» و «ح» إلا أن في الأخير عبارة «مشمراً ناصحاً» موجودة. 
15ـ «د» خ ل و «ز»: سيد أولياء اللَّه. 
16ـ مشمرا أي مجدّاً، والكدح: الاجتهاد في العمل والسعي. 
17ـ الزيادة من «د».
18ـ الزيادة من «ألف».
19ـ الزيادة من «د» و «ز».
20ـ الزيادة من «ه».
21ـ «ألف»: و أنتم في بلهنيه آمنون وادعون فرحون تتوكفون... و في «ج»: و أنتم في رفهينه و رفغينه وادعون آمنون تتوكفون... و في «ب»: و أنتم في بلهنيه وادعون آمنون حتى إذا اختار اللَّه...، و في «د» و «ز»: و أنتم في رفاهيه من العيش («ز»: رفاهة العيش) وادعون فاكهنون آمنون تتربصون بنا الدوائر و تتوكفون... و في «ه»: و أنتم في بلهنيه وادعون و في رفاهية فكهون تأكلون العفو و تشربون الصفو تتوكفون... و في «ح»: و أنتم في رفاهية وادعون آمنون حتى إذا اختار اللَّه... و في «ط» والشافي: و أنتم في رفاهية فاكهون آمنون وادعون حتى إذا اختار اللَّه. و في «ى»: و أنتم في رفاهية آمنون وادعون توكفون... و في «ع» مكدودا دووبا في ذات اللَّه عز و جل و أنتم وادعون في رفاهية آمنون تتوكفون... و قوله «العفو»: السهل الهنيى. بلهنيه: سعة و رفاهية، الوادع: الساكن، والفكه: طيب النفس. 22ـ «ج»: عن. توكف الخبر: انتظر ظهوره. 
23ـ الزيادة من «د» و «ز»، و في «ألف»: تنكصون عند النزال على الاعقاب حتى أقام اللَّه بمحمد صلى اللَّه عليه و آله عمود الدين فلما اختار... و في «ز»: تفرون من القتال. و في «ع»: و تنكصون عند النزال و ترمقون ما يصير إليه الحال حتى اختار.... 
24ـ يعنى او را به قلب دشمن مى‏فرستاد. 
25ـ «ج»: و شما در آسايش و وسعت، در نهايت آرامش و امنيت، منتظر اخبار بوديد.




 

رفتار مردم بعد از رحلت پيامبر

 

avما أظهره الناس بعد وفاة صاحب الرسالة فلما اختار اللَّه لنبيه دار انبيائه (و مأوى أصفيائه) (1)(و أتم عليه ما وعده) (2)، ظهرت فيكم حسيكه النفاق (3) و سمل (4) جلباب الدين (و أخلق ثوبه و نحل عظمه و أودت رمته) (5)و نطق كاظم الغاوين و نبغ خامل الأقلين (6) و هدر فنيق المبطلين. (7)فخطر (8) في عرصاتكم. 
و أطلع الشيطان رأسه من مغرزه (9)هاتفا بكم. (فدعاكم) (10)فألفاكم لدعوته (11)مستجيبين و للغرة (12)فيه ملاحظين. 
ثم استنهضكم فوجدكم (ناهضين) (13)خفافا و أحمشكم (14) فألفاكم غضابا، فوسمتم (15)غير إبلكم و أوردتموها (16)غير شربكم. (17) 
هذا والعهد قريب والكلم رحيب والجرح لما يندمل والرسول لما يقبر. (18)بدارا (19)زعمتم خوف الفتنة! ألا في الفتنة سقطوا، و إن جهنم لمحيطة بالكافرين. (20) 
فهيهات منكم و كيف بكم و أنّى تؤفكون؟! و كتاب اللَّه بين أظهركم. 
أموره ظاهرة و أحكامه زاهرة و أعلامه باهرة و زواجره لائحة و أوامره واضحة قد خلفتموه و راء ظهوركم. (21) 
أرغبة (ويحكم) (22)عنه تريدون (23)أم بغيره تحكمون؟ بئس للظالمين بدلا. (24)و من يبتغ غير الإسلام دينا فلن يقبل منه و هو في الآخرة من الخاسرين. (25) 
ثم لم تلبثوا إلا ريث (26) أن تسكن نفرتها (27)و يسلس قيادها، (ثم أخذتم تورون وقدتها و تهيجون جمرتها) (28)(و تستجيبون لهتاف الشيطان الغوى و اطفاء أنوار الدين الجلى و اهمال (29)سنن لنبي الصفي). (30) 
تشربون حسوا في ارتغاء (31) (و تمشون لأهله و ولده في الخمر (32)والضراء). (33)و نصبر (34)منكم على مثل حز المدى (و وخز السنان في الحشا). (35) 

رفتار مردم بعد از رحلت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله 
هنگامى كه خداوند جايگاه انبيا و منزلگاه برگزيدگانش را براى او اختيار نمود و آنچه به او وعده داده بود به اتمام رساند كينه و دشمنى ناشى از نفاق شما ظاهر گرديد، و پوشش دين كهنه شد و جامه‏اش مندرس و استخوانش ضعيف گرديد، و آن قدرت ضعيف از بين رفت. خشم فروخورده‏ى گمراهان به تكلم درآمد، و گمنام ذليلان ظاهر شد، و شخص مورد قبول اهل باطل صدا درآورد، و در عرصه‏ى شما قدرت‏نمايى كرد. (36)شيطان از كمينگاه خود سر برآورد و شما را بسوى خود خواند و شما را دعوت نمود و ديد كه دعوت او را اجابت مى‏نماييد و آماده‏ى فريب خوردن از او هستيد، و چون شما را به قيام بر عليه حق خواند قيام و سرعت قبول شما را يافت، و چون شما را بر ضد حق به غضب و خشم در آورد شما را غضبناك ديد. پس شتر ديگران را براى خود علامت‏گذارى نموديد و آن را به آبى كه از آن شما نبود حاضر كرديد. تمام اين قضايا در حالى بود كه فاصله‏ى زيادى نشده و زخم هنوز وسيع بود و جراحت هنوز التيام نيافته و پيامبر هنوز دفن نگرديده بود! (با نيرنگ و دروغ بر مردم جلوه داديد كه حضورتان در سقيفه براى دفع فتنه بوده است). به گمان ترس از بروز فتنه به سرعت اقدام كرديد ولى بدانيد كه در فتنه سقوط كرديد و جهنم كافران را از هر سو در بر مى‏گيرد. 
اين كارها از شما بعيد بود و چگونه چنين كارى كرديد و به كجا بازمى‏گرديد، با اينكه كتاب خدا در بين شماست؟! كتابى كه امورش ظاهر و احكامش نورانى و علامتهايش واضح و نواهيش تبيين شده و اوامرش روشن است. به چنين كتاب خدايى پشت نموديد. 
واى بر شما! آيا مى‏خواهيد از او روى گردانيد يا به غير آنچه كه در آن است حكم كنيد؟ بد جايگزينى براى ظالمان است، و كسى كه غير اسلام را به عنوان دين برگزيند از او قبول نمى‏شود و در آخرت از زيانكاران خواهد بود. 
سپس درنگ نكرديد مگر به مقدار آرام شدن فتنه و جاى گرفتن قلاده‏ى آن كه شروع نموديد در برافروختن شعله‏هاى فتنه و برانگيختن هيزمهاى آن و نداى شيطان مكار را اجابت كرديد و شروع به خاموش كردن انوار دينى روشن و بى‏اعتنايى به سنتهاى پيامبر برگزيده نموديد. 
به ظاهر طرفدارى از دين مى‏نماييد در حالى كه در باطن به نفع خود عمل مى‏كنيد و نسبت به اهل‏بيت و فرزندانش با حيله و نيرنگ رفتار مى‏كنيد(37) ما در مقابل اذيتهاى شما صبر مى‏كنيم مانند صبر كسى كه با چاقوهاى بزرگ و پهن اعضايش را قطعه قطعه كنند و تيزى نيزه را در بدنش فروبرند!

پی نوشت

 

1ـ الزيادة ليست في «ب» و «ج». و في «ه». «ع»: محل اصفيائه. «ح»:... دار اوليائه و محل انبيائه ظهرت حسكه النفاق. «ى»: فلما اختار اللَّه تعالى لرسوله ما عنده لرسله ظهرت حسكه النفاق. «س»: فلما اختار اللَّه تعالى لرسوله دار أوليائه، نطق كاظم و نبغ... 
2ـ الزيادة من «ج». و في الشافي: حتى إذا اختار اللَّه لنبيه دار أنبيائه ظهرت حسيكه النفاق. 
3ـ «د» و «ز»: ظهر فيكم حسكه النفاق. «ح» و «ط» و «ى» و «ع»: ظهرت حسكه النفاق. والحسيكه والحسكه كلاهما بمعنى العداوة والحقد، و في «ب»: خله النفاق، والمراد من الخلة: البقية. 
4ـ «ألف» و «ه»: انسمل، «ز»: اسمل: «ح» استهتك. سمل الثوب: بلى. و استهتك أي هتك ستره من غير مبالاةٍ. 
5ـ الزيادة من «ألف» و «ى»، و في «ه»: انسمل جلباب الدين و اخلق عهده و انتقض عقده و نطق كاظم و نبغ خامل و هدر... و في «ى»: و سمل جلباب الاسلام و اخلولق ثوبه و نحل عظمه و ارتث دميمه. اودت رمته: أي هلكت ما بلى من عظامه. 
6ـ «ألف» و «ى»: و ظهر نابغ و نبغ خامل و نطق كاظم و هدر... و في «ج»: و سمل جلباب الإسلام فنطق كاظم و نبغ خامل و هدر... و في «ع»: و نطق كاظم و نبغ خامل. و في «ب» و «ز» و «ح» و «ط»: خامل الافلين و هدر... و في «س»: و نبع جاهل و اطلع الشيطان رجسه في مغرزه. و في الشافي: خامل الافكين. نبغ خامل: أي ظهر و طلع من كان وضيعا لايعرف. 
7ـ «ألف» و «ه» و «ع»: الباطل. «ج»: الكفر. والفنيق: الفحل من الابل. والهدير: ترديد الصوت في الحنجرة. 
8ـ «ألف» و «ج» و «ه» و «ح» و «ع»: يخطر. «ى»: يهدر. و يخطر بمعنى يتبختر. 
9ـ «ألف»: معرسه صارخا بكم فالفاكم غضابا... و في «ه» و «و» و «ط» و «س»: صارخا بكم. «ى»: مصرعه. «ع»: فاطلع الشيطان رأسه من مغرسه صارخا بكم، فوجدكم لدعوته... والمراد من المغرز: المكمن، و من المعرس: محل الاستراحه، و من المصرع: انه لما توفى رسول‏اللَّه صلى اللَّه عليه و آله قام الشيطان من مصرعه بعد ما صرع ببعث رسول‏اللَّه صلى اللَّه عليه و آله. 
10ـ الزيادة من «و» و «ط» والشافي. 
11ـ «ب» و «ج» و «ح» و «س»: فوجدكم لدعائه. «ى»: فألفاكم لدعائه. «ه»: فألفاكم لدعوته مصيخين. «ح»: فألفاكم لدعوته مجيبين. والهتاف: الصياح، والفاكم أي وجدكم. والإصاخة: الاستماع. 
12ـ «د» و «ز»: للعزة. «ى»: لغروره. «ح»: و لعزمه متطاولين. «س» و «ن» و «ع»: و للغرة ملاحظين. 
13ـ الزيادة من «ز».
14ـ «ب»: أجمشكم. «د»: أحشمكم. «ى»: أحثكم. «س»: أحمكسم. و في «ز»: غضبانا، مكان «غضابا». و في «ن»: فوجدكم غضابا. و في «ع»: و استنهضكم فوجدكم إليه سراعا و أحمشكم فألفاكم لدعوته غضابا. و أحمشكم أي أغضبكم. 
15ـ «ألف» و «ه»: فخطمتم. «س»: فاسمتم. 
16ـ «د» و «ح» و «ى» والشافي: طوردتم. «د» خ ل و «و» و «ز» و «ط» و «ع»: أوردتم. 
17ـ «ج» و «ى»: شربا ليس لكم، و في «د» و «ز»: غير مشربكم. 
18ـ والكلم رحيب أي الجرح واسع، و لما يندمل أي لم يصلح بعد. 
19ـ «ب» خ ل والشافي: إنما. «د» و «ز»: ابتدارا. «ح»: حذرا. «ع»: انذارا. والبدار أي الاسراع. و في «و» و «ط»: بماذا زعتم... و في «س»: والرسول لما يقبر بدار، ازعمتم خوف الفتنة. و في «ى»: وردتم شرابا ليس لكم بدارا، و زعمتم خوف الفتنة، إلا في الفتنة سقطوا و ان جهنم لمحيطه بالكافرين، هذا والعهد قريب والكلم رحيب والجرح لما يندمل والرسول لم يقبر، فهيهات منكم... 
20ـ سورة التوبة: الآية 49. 
21ـ العبارات من قولها عليهاالسلام «فهيهات منكم» إلى هنا هكذا في «د» و «ز»، و في «ب» و «و» و «ح» و «ط» والشافي: فهيهات منكم («و»: فيكم، «ح»: بكم) و أنّى بكم («ح»: لكم) و أنّى تؤفكون و («ب» و «و»: هذا) كتاب اللَّه بين أظهركم («ب»: و) زواجره بينه و شواهده لائحه و أوامره واضحة. و في «ج»: فهيهات منكم و كيف بكم و أنّى توفكون و كتاب اللَّه جل و عز بين أظهركم قائمه فرائضه واضحة دلائله نيره شرائعه، زواجره واضحة و أوامره لائحه. و في «ى»: و كتاب اللَّه بين أظهركم، زواجره ظاهرة و أوامره لائحة و دلائله واضحة ارغبه عنه؟! فبئس للظالمين بدلا... و في «س»: هذا و كتاب اللَّه بين أظهركم، زواجره بينه و أوامره لائحه رغبة عنه بئس للظالمين بدلا. الا و من يبتغ... و في «ألف» تفاوت ليس باليسير هكذا: فهيهات منكم و أين بكم و أنّى توفكون و كتاب اللَّه بين أظهركم؟ زواجره لائحة و أوامره لامحه و دلائله واضحة و اعلامه بينه و قد خلفتموه رغبة عنه فئبس للظالمين بدلا ثم لم تلبثوا...، و في «ه»: فهيهات منكم و أين بكم و أنّى تؤفكون و كتاب اللَّه بين أظهركم، زواجره قاهرة و أوامره لائحة و ادلته واضحة و أعلامه بيّنة. ارغبه و يحكم عنه؟ بئس للظالمين بدلا، ثم لم تريثوا بعد اجتهاد إلا ريثما سكنت نفرتها و أسلس قيادها... و في «ع»: فهيهات منكم و أين بكم و أنّى تؤفكون و كتاب اللَّه بين أظهركم شرائعه واضحه و زواجره و أوامره لائحة رغبة عنه إلى ما سواه بئس للظالمين بدلا... و قد أورد الآية المباركة من سوره آل‏عمران «و من يبتغ..» في «ألف» بعد قوله «لقوم يوقنون» بعد صفحة. 
22ـ الزيادة من «ه».
23ـ «ب» و «ز»: تدبرون. 
24ـ سورة الكهف: الآية 50. 
25ـ سوره آل‏عمران: الآية 85. و في «ح»: إلّا و من يبتغ... و من قولها عليهاالسلام: «فهيهات منكم» إلى هنا ليست في «س».
26ـ «ى»: ريثما. «ج»: هذا ثم لم تبرحوا ريثا، و قال بعضهم: هذا و لم يريثوا اختها إلا ريث. «ع»: هذا و لم تلبثوا بعد اختها إلا ريث سكوتى حتى نفر نهادها و سلس قيادها. والريث هو الحد والقدر، و بمعنى الابطاء أيضا. و في «س»: هذا ثم لم يريثوا. و من قولها عليهاالسلام «ثم لم تلبثوا...» إلى قولها عليهاالسلام «و وخز السنان في الحشا» ليست في «ح». و من قولها عليهاالسلام ثم اخذتم...» إلى قولها عليهاالسلام «في الحشا» ليست في «ى».
27ـ «ه»: ثم لم تريثوا بعد اجتهاد إلا ريثما سكنت نفرتها، و اسلس قيادها. «ط»: ان تسكن نفس نغرتها تسرون حسوا... و نفرتها أي عدم انقيادها. و أسلس قيادها أي سهل أمرها و هان صعبها. 
28ـ الزيادة ليست في «ألف» و «ب».
29ـ «د» خ ل و «ز»: اهماد. اهماد النار: اطفاوها بالكلية. 
30ـ الزيادة من «د» و «ز».
31ـ «ألف» و «ه» و «ط»: والشافي: تسرون حسوا فى ارتغاء. («الف»: بارتغاء). «ع»: يسرون حسوا في ارتغاء. «ب»: ثم لم تريثوا الا ريث ان تسكن نغرتها تشربون حسوا و تسرون في ارتغاء. «ن»: و تشربون... و قولها عليهاالسلام «تسرون حسوا في الارتغاء» مثل معناه: تظهرون خلاف ما تضمرون. والارتغاء: شرب رغوه اللبن، و اصله: الرجل يؤتى باللبن فيظهر انه يريد الرغوه خصاه فيشربها و مع ذلك يحسو من اللبن سرا. 
32ـ «د»: الخمره. «ز»: الجهراء. والخمر ما واراك من شجر و غيره، والضراء: الشجر الملتف في الوادى. 
33ـ الزيادة ليست في «ألف» و «ب».
34ـ «د»: و يصير. «ز»: يصير. «ه» و «س»: و نحن نصبر منكم على مثل و خز المدى. 
35ـ الزيادة ليست في «ألف» و «ب» و «ه» و «و» «س». و في «ز» جز المدى. و في «ن»: حد المدى. 
36ـ در اينجا حضرت فاطمه عليهاالسلام حالت حاكم بر اجتماع پس از رحلت پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله، را توصيف فرموده‏اند و با بكار بردن كنايات دقيق عمق فاجعه‏اى كه در جامعه‏ى مسلمين بوقوع پيوسته بود را ترسيم نموده‏اند. در قسمت اول از بين بردن ظواهر دين و ظهور نفاق را مطرح فرموده و مرحله‏ى دوم اوصاف حاكم غاصب از جهت پستى و بى‏ارزشى و بى‏شخصيتى و سابق باطلش را بيان نموده‏اند. 
37ـ دو جمله «تشربون حسوا في ارتغاء و تمشون لاهله و ولده في الخمر والضراء» اشاره به دو ضرب‏المثل عربى است كه اولى به معناى كسى است كه در ظاهر نشان مى‏دهد فقط خامه روى شير را مى‏خورد ولى گاهى از شير هم مى‏نوشد، و دومى به معناى كسى است كه در كار مهمى خود را مخفى مى‏كند و از مخفيگاه ناظر ماجرا است. يعنى مردم در كمك به اهل‏بيت عليهم‏السلام خود را مخفى كردند و از دور ناظر ماجرا بودند.

 


چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳ ۰۱:۲۶ بعد از ظهر
الشام الشام الشام | نویسنده: اسمونی |انجمن: مطالب ویژه محرم و صفر
 
نوشته شده توسط : *فاطمه زهرا* »
شام
فدای کلام حضرت سجاد علیه السلام که فرمودند: الشّام، الشّام، الشّام


سند این نقل قول کجاست؟
سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۳۰ بعد از ظهر
خداحافظی احسان فقط خدا از انجمن / خدانگهدار/ | نویسنده: اسمونی |انجمن: بخش خداحافظی
 برادر احسان برو دنبال هدفت...
سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۳ ۰۵:۴۰ بعد از ظهر
اقای روحانی من توبه کردم الانم پشیمونم -توافق ژنو خوب است ببخشید | نویسنده: اسمونی |انجمن: بصیرت سیاسی
 خدا به همه ی شما خیر بده و ازتون تشکر می کنم ... چون نوشته های شما کمک می کنه به انتخاب راه درست....
اصل حرف رو برامون نوشتین ...

چند جمله از مقام معظم رهبری...:::::
در ضمن هر یک از متون زیر رو در نت سرچ کنید اصل ان متن به همراه تاریخ و با تمام جزئیات  در سایت http://www.khamenei.ir  برای شما نمایش داده خواهد شد.


1- من با انتقاد مخالفتي ندارم، منتها توجه شود که اولاً انتقاد با عيبجوئي فرق ميکند؛

2- البته کسی با انتقاد کردن مخالف نيست - ايراد کردن، انتقاد کردن، نقاط ضعف برنامه‌ها و سياستهاى اجرايى را مطرح کردن؛ کسى منکر اينها نيست - اما اينها نبايد به معناى تخريب و ايستادگى در مقابل تلاش و امثال اينها باشد. حمايت و کمک به دولت و دستگاه‌هاى اجرايى و عملياتى را همه بايستى وظيفه‌ى خودمان بدانيم که ان‌شاءالله انجام بگيرد.

3- روحيه‌ي مطالبه‌گري و انتقاد در ميان دانشجويان بايد همراه با رعايت اخلاق و انصاف و حدود شرعي و پرهيز از بيان مطالبي باشد که به آن علم و يقين وجود ندارد.

-4تنها معيار صحيح تحليل، بايد تقوا -يعني دخالت ندادن هواي نفس در طرفداري يا مخالفت، و در تمجيد يا انتقاد- باشد.
 
 آقاجان! 
انتقاد معنايش چيست؟ انتقاد اگر معنايش عيبجويي است، اين نه چيز خوبي است، نه خيلي هنر زيادي ميخواهد، نه خيلي اطّلاعات ميخواهد؛ بلکه انسان با بي اطّلاعي، بهتر هم ميتواند انتقاد کند؛ انتقاد به معناي عيبجويي، اصلاً هيچ لطفي ندارد. شما بنشين از بنده عيبجويي کن، من هم از شما عيبجويي کنم؛ چه فايده‌اي دارد؟ نقد، يعني عيارسنجي؛ يعني يک چيز خوب را آدم ببيند که خوب است، يک چيز بد را ببيند که بد است. اگر اين شد، آن وقت نقاط خوب را که ديد، با نقاط بد جمعبندي ميکند، آن‌گاه از جمعبندي بايد ديد چه حاصل ميشود
 
 
 
5- رعايت سعه‌ي صدر و آرامش در قبال انتقادهاي منصفانه
آقاي رئيس‌جمهور از برخي انتقادها ناراحتند که البته در برخي موارد هم واقعاً حق با ايشان است و برخي انتقادها، تند و گاهي غيرمنصفانه هستند.
لزومي ندارد که انسان بخواهد به هر مطلب يا انتقادي، پاسخ دهد زيرا در برخي موارد سکوت بهتر است ضمن آنکه هر حرفي هم که بر ضد ما زده شود اين‌گونه نيست که حتماً در ذهن افراد جامعه تأثير بگذارد و مورد قبول قرار گيرد.
انتقاد بايد باشد اما انتقاد بايد با لحن خوب و منصفانه باشد و هدف از آن نيز بي‌آبرويي و سبک کردن طرف مقابل نباشد که اين روش قطعاً غلط است.
پاسخ به انتقادها هم بايد منطقي و با خونسردي داده شود.
ايشان با تأکيد بر اينکه انتقادهاي منصفانه دشمني نيست بلکه کمک به دولت است، گفتند: يکي از مسائل بسيار مهم کنوني، آرامش رواني موجود در جامعه است که بايد حفظ شود.

 
 
سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۲۰ قبل از ظهر
اقای روحانی من توبه کردم الانم پشیمونم -توافق ژنو خوب است ببخشید | نویسنده: اسمونی |انجمن: بصیرت سیاسی
 
با سلام
این پست که در قالب تمسخر و استهزا است مدتی پیش اینجا نوشته شد.
و ظاهرا هر چند وقت هم تجدید و بروز می شود.

و ان شا الله پستی در این رابطه به زودی می نویسم و در انجمن قرار خواهم داد.
یک سرچ در نت بکنید ... پر هست از این شیوه ی استهزا و تمسخر....
واقعا توجیهی برای این همه تمسخر و استهزا وجود داره؟ 

به راستی ما پیرو کدام ولایتیم؟؟؟!!!

صفحه 2 از 6 < 1 2 3 4 6 > آخرین »









انجمن یاران منتظر

چت روم یاران منتظر

چت روم و انجمن مذهبی امام زمان



هم اکنون 01:53 بعداز ظهر