آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|
اطلاعات نویسنده |
سه شنبه ۲۱ امرداد ۱۳۹۳ ۰۳:۵۴ بعد از ظهر
|
|||||||
بانو
شماره عضویت :
1310
حالت :
ارسال ها :
3265
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
431
دعوت شدگان :
2
اعتبار کاربر :
74079
پسند ها :
5100
تشکر شده : 6163
|
یادمه چند سال پیش بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم یه شب برا نماز شب پاشم
و استخونی حلال کنم که برای خودش ماجرایی شد.. چون اعضای خانواده توی اتاق خوابا میخوابیدن نمیتونستم برم توی اتاق نماز بخونم خونه بابا اینا هالش خیلی بزرگه رفتم یه گوشه دنج و شروع کردم به نماز خوندن... وسطای نافله ها بودم که مامان پا شد بره آب بخوره که منو دیده بود(فقط موندم توی اون تاریکی چطوری منو دید) بنده خدا فکر میکنه که من دارم نماز صبحمو میخونم اونم که ماشالله همیشه سحرخیز شروع کرد به چراغا رو روشن کردن و صبحونه آماده کردن و آماده نماز شدن و همش بابامو صدا میزد که پاشو دیگه نمازتو بخون و برو دنبال کارت که دیرت نشه (اون موقع باباجون هنوز بازنشسته نشده بود و به یکی از مشتریا قول داده بود که قبل از اینکه بره سر کارش به کار خونه پسر عمه ام بره و کار یکی از مشتریاشو زودی انجام بده و برگرده بره سر کار خودش) منو میگی حسابی کلافه شده بودم خیر سرم داشتم نماز شب میخوندما حالا توی این هیرو ویری داداشم دیده بود من دارم نماز میخونم اونم فکر کرده بود موقع نماز صبحه پاشده بود نمازشو خوند و زودی رفت زیر پتوش حالا فکر کنید ساعت 3 نصفه شبه (من موندم اینا چرا ساعتو نگاه نمیکردن) من فلک زده وسط نماز وتر بودم و هیچ کاری از دستم بر نمیومد کیف نماز شب به اینه که توی تاریکی و سکوت محض باشه نه اینکه همه لامپا روشن و صدای حرف زدن مامان بابا بیاد که خامه عسل میخوری؟یا خامه مربا؟ خلاصه اذیتتون نکنم باباجون طفلی توی اون فاصله هم نماز صبحشو خوند /هم صبحونشو/هم ماشین و روشن کرد و رفت سر کار خخخخ منم وقتی نمازم تموم شد کار از کار گذشته بود.... چیزی نگذشت که اذان صبح رو دادن/منم با حال گرفته رفتم بالای سر داداشم و بهش گفتم مهدی پاشو نمازتو بخون گفت من 40 دقیقه پیش نمازمو خوندم گفتم نه اون موقع اذان رو نداده بودن سریع گرفت قضیه از چه قراره شروع کرد به غر زدن که ای بابا ما چه گرفتاری شدیم دیگه نمیدونیم کی شبه کی صبحه و از این حرفا (حیف که بزرگتر از خودم بود نتونستم جوابشو بدم) ولی مامان قربونش برم فقط خندید و چیزی نگفت بابا هم گوشیش در دسترس نبود که خبرش کنه برگرده (ظاهرا خیابونا خلوت بوده زودی وارد جاده شهرک صنعتی میشه و آنتن نمیده دیگه) طفلی بابا میره میبینه که کارخونه تعطیله وقتی نگاه میکنه میبینه بععععله 2 ساعت دیگه به شروع به کار شدن کارخونه مونده اونم همون جا یه پتو عقب ماشین داره میاره میکشه رو خودش و شیشه ها رو میاره بالا و تا ساعت 7 تو ماشین میخوابه خلاصه اینکه من از اون موقع توی اوج نوجوونی حسابی سر خورده شدم از نماز خوندم نه تنها لذتی نبرده بودم بلکه بابایی عزیزمو توی زحمت انداختم خدا منو ببخشه فکر کنم دلیل اینکه دیگه توفیق نماز شب ندارم همین باشه از اینکه حوصله کردین و این خاطره رو خوندین ممنونم
ویرایش موضوع توسط : بانوی آفتاب
در تاریخ : یکشنبه ۴ آبان ۱۳۹۳ ۰۱:۳۰ بعد از ظهر
می پسندم 14 0 14 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
اطلاعات نویسنده |
نماز شبی که واسه خودش یه دردسری شد...
سه شنبه ۲۱ امرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۰۴ بعد از ظهر
[1]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
371
حالت :
ارسال ها :
831
محل سکونت : :
اصفهان
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
223
دعوت شدگان :
1
هشدارها :
1
اعتبار کاربر :
6586
پسند ها :
1229
تشکر شده : 656
وبسایت من :
وبسایت من
|
ممنون ...بسیار زیبا
می پسندم 7 0 7 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
نماز شبی که واسه خودش یه دردسری شد...
سه شنبه ۲۱ امرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۳۰ بعد از ظهر
[2]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
1319
حالت :
ارسال ها :
681
محل سکونت : :
زیر سایه ی مرتضی علی هستم
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
166
اعتبار کاربر :
6414
پسند ها :
744
تشکر شده : 307
|
انشالله که دوباره شروع کنی به خوندن نماز شب. انشالله
می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
نماز شبی که واسه خودش یه دردسری شد...
سه شنبه ۲۱ امرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۳۱ بعد از ظهر
[3]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
1319
حالت :
ارسال ها :
681
محل سکونت : :
زیر سایه ی مرتضی علی هستم
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
166
اعتبار کاربر :
6414
پسند ها :
744
تشکر شده : 307
|
انشالله که دوباره شروع کنی به خوندن نماز شب. انشالله
می پسندم 4 0 4 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
نماز شبی که واسه خودش یه دردسری شد...
سه شنبه ۲۱ امرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۵۲ بعد از ظهر
[4]
|
|||
ممنون خیلی قشنگ بود کلی خندیدم
می پسندم 7 0 7 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
نماز شبی که واسه خودش یه دردسری شد...
چهارشنبه ۲۲ امرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۰۷ قبل از ظهر
[5]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1310
حالت :
ارسال ها :
3265
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
431
دعوت شدگان :
2
اعتبار کاربر :
74079
پسند ها :
5100
تشکر شده : 6163
|
نوشته شده توسط : محمد121 » انشالله که دوباره شروع کنی به خوندن نماز شب. انشالله ممنونم آقا محمد -ان شالله-البته من بعدا تصمیم گرفتم که اگه شبا بیخوابی به سرم زد خواستم نماز شب بخونم همون موقع نمازهای واجبی که به گردنمه رو ادا کنم/التماس دعا می پسندم 12 0 12 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
نماز شبی که واسه خودش یه دردسری شد...
شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳ ۰۱:۲۲ قبل از ظهر
[6]
|
|||
خیلی باحال بود.خیلی خندیدم
می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
نماز شبی که واسه خودش یه دردسری شد...
شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳ ۰۲:۳۰ بعد از ظهر
[7]
|
|||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13181
پسند ها :
1464
تشکر شده : 1601
|
خخخخخخخخخ
جالب بود می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
نماز شبی که واسه خودش یه دردسری شد...
یکشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۳ ۰۲:۰۴ بعد از ظهر
[8]
|
|||
یمدتی اذان نماز صبح را از بلند گوی مسجد من پخش میکردم
هر روز یک ساعت زود تر میرفتم تا نافله شب بخونم نافله رو خوندم و تموم شد نماز صبح رو هم خوندنم بنظر خودم باحال ترین نماز صبح عمرمو خونده بودم و با خودم میگفتم اگه همین نمازم قبول بشه برام کافیه نماز صبح تموم شد تعقیبات رو با تمام احساسات و اشک تموم کردم یک ساعت دیگه گذشت برقها رو خاموش کردم که در مسجد رو ببندم و بیام بیرون که یکی از دوستام که هر صبح با هم نماز میخوندیم وارد شد و گفت : کجا؟ با تعجب نگاش کردم گفتم چرا دیر میای گفت هنوز چند دقیقه ای مونده به اذان!!!! نگو من دوساعت مونده به اذان رفتم مسجد و نمازصبحمو اذان نداده خونده بودم هییییییییییی می پسندم 5 0 5 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
نماز شبی که واسه خودش یه دردسری شد...
یکشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۳ ۰۲:۱۲ بعد از ظهر
[9]
|
|||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13181
پسند ها :
1464
تشکر شده : 1601
|
جالب بود برادر افتاب
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
نماز شبی که واسه خودش یه دردسری شد...
یکشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۴ ۰۲:۱۷ بعد از ظهر
[10]
|
||
بانو
شماره عضویت :
1458
حالت :
ارسال ها :
609
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
305
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
3950
پسند ها :
253
تشکر شده : 172
|
ممنون بانوی آفتاب عزیز .
می پسندم 0 |
||
|
اطلاعات نویسنده |
نماز شبی که واسه خودش یه دردسری شد...
یکشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۴ ۰۳:۰۸ بعد از ظهر
[11]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1042
حالت :
ارسال ها :
2763
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
395
اعتبار کاربر :
19494
پسند ها :
2065
تشکر شده : 1034
|
خیلی خاطره خوب وقشنگیه . من تو خونه هر وقت یاد این خاطره بانو افتاب می افتم نا خود اگاه خندم می گیره .
ممنون بانو جان . می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
نماز شبی که واسه خودش یه دردسری شد...
یکشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۴ ۱۱:۳۱ بعد از ظهر
[12]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1310
حالت :
ارسال ها :
3265
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
431
دعوت شدگان :
2
اعتبار کاربر :
74079
پسند ها :
5100
تشکر شده : 6163
|
نوشته شده توسط : عقیق » خیلی خاطره خوب وقشنگیه . من تو خونه هر وقت یاد این خاطره بانو افتاب می افتم نا خود اگاه خندم می گیره . ممنون بانو جان . آره یادش بخیر امشب دوباره این خاطره رو مرور کردم برام جالب بود ممنون از نظر لطفت همه دوستان .... می پسندم 0
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|
برچسب ها
|
نماز ، شبی ، که ، واسه ، خودش ، یه ، دردسری ، شد... ، |
|